توحید و شرک

توحید-و-شرک
در این جلسات ضمن تشریح انحطاط شدید جامعۀ زمان بعثت، و ارائۀ تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ¬های صدر اسلام، به تبیین مسألۀ بسیار مهم «توحیـد و شـرک» پرداخته و با استفاده از آیات قرآن کریم، روایات اهل-بیت(علیهم السلام) و جریانات تاریخی، «توحید» را به عنوان بهترین، ریشه ای ترین، عمیق-ترین، جامع¬ترین،زیباتر

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 فایل صوتی مطالب در پایین صفحه موجود می باشد


 

 

فهرست مطالب

 

 

فهرست مطالب

مقدمه

مجلس اول

-جایگاه عظیم رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)

-طرح چند سؤال

-تشریح انحطاط شدید جامعۀ زمان بعثت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)

-«توحید»، حرف اول و آخر تمام انبیاء الهی(علیهم السلام)

-قلّت یاوران راستین رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)

-تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ حنین

-تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ احد

-گوشه­ای از ایثار امیرالمؤمنین (علیهم السلام) در جنگ احد

-تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ احزاب

-نکاتی دیگر از جامعۀ زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)

-تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ بدر

-انگیزۀ صحابه از شرکت در جنگ بدر

-جریان جنگ بدر، شرح حال مسلمین امروز را بیان می­کند

-«شرک»، مادر تمام گناهان و ریشۀ همۀ مشکلات

-اعجاز خداوند در جنگ بدر

-جنگ بدر، درس عملی «توحید» بود

-ذیل هر گناه، چندین شرک است

-هیچ چیز بدون «توحید» اصلاح نمی­شود

-«توحید»، محور کلام امیرالمؤمنین (علیهم السلام)

-هیچ چیزی بدون توحید سامان پیدا نمی­کند

 

مجلس دوم

- لزوم مطالعۀ تاریخ و سیره به صورت دقیق و همراه با مبانی آنها

-علوم لازم جهت مطالعه و تأملات تاریخی

-دعوت رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) با شعار توحید

-دعوت علنی رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به دو صورت مستقیم و غیر مستقیم

-فاصله از حق­تعالی و دوری از توحید، تنها منشأ آلودگی و گناه

-بهترین، ریشه­ای­ترین، عمیق­ترین، جامع­ترین، زیباترین و نافذترین درمان رذائل،     «توحید» است

-راه­های مقابلۀ دشمن با اهل­بیت(علیهم السلام)

الف) بزرگ جلوه دادن صحابه و توسعۀ اهل­بیت(علیهم السلام)

ب) شکستن قداست اهل­بیت(علیهم السلام)

-نتایج غلط از احتجاج به داستان «توسل خلیفۀ دوم به عباس عموی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)» در مورد مسألۀ شفاعت

-آنچه که رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند حقیقت توحید بود

-کل قرآن، یک کلمه است: «فقط خداوند»

-در معنای دعای اصحاب کهف

-نمونه­ای از عدم اطمینان انسان به وعده­های خداوند

-گوشه­هایی دیگر از شرح حال صحابه

-فناء تام أمیرالمؤمنین (علیهم السلام) در رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)

-دست خداوند بسته نیست؛ ما اعتماد نداریم!

-فقط خداوند حق است و بس!

-پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) دو کار را انجام دادند: 1. توحید 2. پرورش موحد

-اعجاز رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در ابلاغ رسالت و توحید در سخت­ترین -شرایط

 

مجلس سوم

-محور فهم دین و تشخیص وظیفه، «قرآن» است

-نهایی­ترین حق و حقیقت، در قرآن عرضه شده است؛ منتها فهم قرآن، دقت­های خاصی می­خواهد

-ساختن اعتقادات باید با تأمل باشد نه صرفاً با شنیدن

-حداقل میزان شرک

-همۀ ما برای حقیقت توحید خلق شده­ایم، و همۀ ما می­توانیم به آن برسیم

-خلاصه­ای از داستان کتاب منطق الطیر

-سراسر قرآن یک کلمه است: «فقط خداوند»

-پیام سراسر قرآن این است که: فقط به خداوند تکیه کن!

-کسی که هدفش به قله رسیدن باشد، همتش هم باید به اندازۀ به قله رسیدن باشد

-هدف ما از تشکیل این جلسات، تربیت است

-علم بدون عمل، قساوت قلب می­آورد

-«ایمان»، نخستین گام برای خروج از شرک و رسیدن به آستانۀ توحید

 

کتابنامه

 


 

 

 

مقدمه

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

آنچه پیش روی شماست، متن کامل فرمایشات  دانشمند فرزانه، حجة الإسلام و المسلمین استاد نخاولی (مد ظله العالی) است که به مناسبت ایام میلاد مبارک و مسعود حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) ایراد فرموده­اند.

استاد معظم (مد ظله العالی) در این جلسات[1] ضمن تشریح انحطاط شدید جامعۀ زمان بعثت، و ارائۀ تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ­های صدر اسلام، به تبیین مسألۀ بسیار مهم «توحیـد و شـرک» پرداخته و با استفاده از آیات قرآن کریم، روایات اهل­بیت(علیهم السلام) و جریانات تاریخی، «توحید» را به عنوان بهترین، ریشه­ای­ترین، عمیق­ترین، جامع­ترین، زیباترین و نافذترین درمان رذائل اخلاقی معرفی می­فرمایند.

معظم له در خلال این مباحث مهم و کلیدی، به مسائلی همچون:

- اعجاز رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در ابلاغ رسالت و توحید در سخت­ترین شرایط

- خلاصه شدن پیام قرآن در یک کلمه

- نخستین گام برای خروج از شرک و رسیدن به آستانۀ توحید

- راه­های مقابلۀ دشمنان با اهل­بیت(علیهم السلام)

- لزوم مطالعۀ تاریخ و سیره به صورت دقیق و همراه با مبانی آنها

- هدف از تشکیل این جلسات

و... نیز اشاره فرموده­اند.

امید است که این خدمت ناچیز، مرضی رضای حق­تعالی، و مورد عنایت خاصّۀ حضرت بقیة الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار گرفته، و موجب بهره­مندی همۀ شما پویندگان راه حق و حقیقت نیز واقع شود.

 

و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین

دفتر حفظ و نشر آثار استاد معظم

حضرت حجة الاسلام و المسلمین

شیخ مهدی نخاولی (مد ظله العالی)

مشهد مقدّس


 

 

مجلس اول

 

أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ

بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ

وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ بٰارِکْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

وَ تَرَحَّمْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَحَنَّنْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

کَأَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ وَ بارَکْتَ وَ تَرَحَّمْتَ وَ تَحَنَّنْتَ عَلیٰ إِبْراهِیمَ وَ آلِ إِبْراهِیمَ

إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ وَ فَعّالٌ لِّما تُرِیدُ وَ أَنْتَ عَلیٰ کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ

 

خدمت همۀ دوستان و سروران، ایام مبارک و سعید و بزرگ میلاد رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) را تبریک عرض می­کنم.

 

جایگاه عظیم رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)

در مورد رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) زوایای مختلف و زیادی وجود دارد که می­توان راجع به هر کدام کار کرد و بحث نمود:

شأن و منزلت حضرت؛ جایگاه حضرت در نظام وجود؛ جایگاه حضرت در عالم قیامت؛ جایگاه حضرت در عالم انسانیت؛ آثار رسالت حضرت؛ سیره و روش حرکتی حضرت در جوانب مختلف فردی، اجتماعی، خانوادگی و تبلیغی؛ شؤون قرآنی حضرت؛ توصیفات خداوند از حضرت؛ شرایط ظهور حضرت، و اینکه در چه موقعیتی ظاهر شدند و چه کردند؟ کارنامۀ حضرت و...؛ احتمالاً حدود ده، دوازده زاویۀ دیگر هم باشد.

در مدت این چند جلسه، اشاره­ای به اینکه حضـرت چه کار کردند و چه کار می­توانستنـد

انجام بدهند، تلفیقی از یک بحث تاریخی و کلامی، خدمت دوستان عرض می­کنیم.

قبلاً گفته شد که می­توان این زوایا را با نگاه تاریخی یا اعتقادی، نگاه فلسفی، نگاه عرفانی، یا نگاه اخلاقی و... نگریست، همۀ اینها قابل طرح است؛ هر موضوع از نگاه­های مختلف قابل طرح است.

 

طرح چند سؤال

به عنوان یک سؤال:

فرض کنید که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)بخواهند تشریف بیاورند، و با امکانات رسانه­ای الان (که پیام حضرت را فی المجلس مخابره می­کند) اگر بخواهند در زمان پنج دقیقه با کل مردم دنیا صحبت کنند، چه می­فرمایند؟! چون امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)فقط برای شیعیان ظاهر نمی­شوند، بلکه قرار است زمین را اصلاح نمایند.[2]

در یک صحبت پنج دقیقه­ای که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)می­خواهند به صورت زنده و رو در رو با کل مردم زمین صحبت کنند، به نظر شما چه صحبتی داشته باشند خوب است؟! چه می­فرمایند؟! شما جای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)بودید چه می­گفتید؟!

سؤال را به طریق دیگر می­پرسم و شما به خودتان جواب بدهید:

فرض کنید که نبوت خاتمه پیدا نکرده بود و پیامبر بعدی قرار بود در یک کشور دیگری مانند ژاپن، اتیوپی یا آلمان بیاید، حالا این پیامبر آمده و با امکانات امروز می­تواند با همۀ مردم به صورت مستقیم و زنده صحبت کند، به نظر شما در پنج دقیقه صحبت به مردم چه می­گوید؟!

سؤال را به طریق دیگر مطرح می­کنیم:

فرض کنید شما به عنوان مبلغ به یک شهر دورافتاده­ای یا کشور دیگری رفته­اید و مردم آنجا دارای ویژگی­های زیر هستند:

فقر بیداد می­کند؛ قانونی ندارند؛ هر کسی که زورش بیشتر باشد به هر کس که بخواهد ظلم می­کند؛ مشکلاتشان از همه لحاظ زیاد است؛ امنیت نیست؛ وابستگی مطلق دارند؛ در این مملکت کسی امید ندارد، نه امیدی به آینده و نه امیدی به وضع مالی و نه امیدی به پیشرفت؛ یک کشور عقب مانده­ای است که ظلم و ستم، فقر و گرسنگی، گرفتاری­های خانوادگی، فحشاء، همجنس بازی و... بیداد می­کند!

حالا شما می­خواهید در این محیط به عنوان یک مبلغ، کار تبلیغی و فرهنگی را شروع کنید و این مردم را نجات دهید، به این مردم چه می­گویید؟!

به عنوان یک مُصلح اجتماعی به آنجا رفته­اید و می­خواهید در محیطی که همه­گونه مشکلی وجود دارد، یک اصلاحات اجتماعی انجام بدهید، و قصد دارید خانواده­ها، فقر و گرفتاری، بی­امنیتی، فساد، نابرابری، بیداد و... را ریشه­کن سازید، در این فضا از کجا شروع می­کنید؟! و روی چه مسأله­ای تأکید می­نمائید؟!

این سؤال را در شرایطی که ذهن افراد به طور طبیعی روی بحث نبوت نبود، از یک مجموعۀ حوزوی و دوستان فرهیخته پرسیدیم، غالب آنها بحث رفاه را مطرح کردند و گفتند که شکم گرسنه دین و ایمان ندارد! و شروع اصلاحات اولیه را از امنیت، رفاه، بحث خانواده، مشکلات رفتاری و اخلاقی مطرح کردند.

 

تشریح انحطاط شدید جامعۀ زمان بعثت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)

اگر همۀ این موارد را در شدیدترین حالت تصور کنیم، جامعۀ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) است. جامعه­ای که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در آن ظهور کردند، فقر در بعضی از خانواده­ها به قدری شدید بود که تحمل نداشتند و بچۀ خودشان را از بین می­بردند! مانند فردی که چند سال پیش در کرج بچه­هایش را با تبر کشت و در مصاحبه گفت: دیدم که بچه­هایم جلوی چشمم پرپر می­شوند، گفتم به جای مرگ تدریجی یکدفعه آنها را بکشم!

وَ لَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُم مِّنۡ إِمۡلَٰقٖ نَّحۡنُ نَرۡزُقُكُمۡ وَ إِيَّاهُمۡ [3]

این آیه در دو جای قرآن آمده است؛ در جای دیگر می­فرماید:

وَ لَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ خَشۡيَةَ إِمۡلَٰقٖۖ نَّحۡنُ نَرۡزُقُهُمۡ وَ إِيَّاكُمۡ [4]

تفاوت دو آیه را متوجه شدید؟!

در آنجایی که می­فرماید: وَ لَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ خَشۡيَةَ إِمۡلَٰقٖ، اول می فرماید: نَحۡنُ نَرۡزُقُهُمۡ ما آنها را روزی می­دهیم و نیز شما را.

از ترس فقر فرزندانتان را نکشید! این در حیطه­ای است که هنوز فقر کشنده دامنگیرآن خانواده نشده است، ولی چون احتمال این قضیه را می­دهد و روند به سمت خشکسالی است، و اوضاع و احوال خراب است، می­فرماید اینها را نکشید چون ما آنها و شما را روزی می­دهیم.

در آیۀ دیگر می­فرماید: وَ لَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُم مِّنۡ إِمۡلَٰقٖ، «املاق» یعنی فقر خیلی شدید، به حدی که فرد به نان شب محتاج است و دو سه روز، دو سه روز چیزی برای خوردن ندارد.

برای فقر در قرآن چند واژه داریم؛ در اینجا که می­فرماید: وَ لَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُم مِّنۡ إِمۡلَٰقٖ، اول می­فرماید: نَحۡنُ نَرۡزُقُكُمۡ ما شما را روزی می­دهیم و نیز آنها را. اینجا یک نکتۀ خیلی لطیفی دارد که فعلاً بیان نمی­کنیم!

غرض اینکه در آن جامعه، فرزندانشان را ـ چه پسر و چه دختر ـ به خاطر فشار فقر، آن هم در نهایتش، می­کشتند. آن جامعه یک توضیح دیگری هم دارد و تصور ما از آن جامعه غلط است، که ان­شاءالله اصلاح می­کنیم.

در آن جامعه اصلاً امنیتی نبود؛ شعارشان این بود که: من و برادر و پسر عمو برای غیر از خودمان با هم متحد می­شویم (منظور از پسر عمو، هم­قبیله­ای است) اگر بین فردی از قبیلۀ ما با فردی از قبیلۀ دیگر دعوا بشود، همۀ ما متحد می­شویم و آن فرد را می­کشیم! کسی پیدا نشود با برادرم درگیر می­شوم! این حالت امنیتش بود!

عدالت هم نبود؛ نه در بین برده­داری و نه در بین خانواده­ها؛ زن به ارث می­رسید! یعنی اگر فردی سی­تا زن داشت، این سی زن بین فرزندانش به ارث تقسیم می­شدند، و اولین نفری که پوشش روی آن زن می­انداخت، مالک همان زن می­شد!

فحشاء هم فراوان بود؛ به طوری که خیلی از افراد، معروف بودند!

جامعۀ نابرابر و طبقاتی در نهایت بود؛ ژن، حرف اول را می­زد! قریش ژن مرغوب بود! زمانی که خلیفۀ اول روی کار آمد، ابوسفیان گفت: این دهاتی دیگر چه کسی است که حاکم شده است؟! یا علی! بیا من با تو بیعت می­کنم و برو حقت را بگیر! چون ابوبکر از قبیلۀ بنی­تیم بود و از قریش نبود؛ قبیلۀ بنی­امیه ژن عالی بود! اگر کسی از بنی­امیه بود، ولو حرام­زاده، بر دیگران شرافت داشت! زیاد را به پنج نفر استناد داده بودند، «زیاد بن ابیه»! [5] یعنی زیاد بچۀ پدرش! زمانی که معاویه می­خواست این فرد را به سمت خود بکشاند، امیرالمؤمنین (علیهم السلام) این تذکر را به زیاد دادند که به سمت معاویه نرو! [6] چون حضرت، زیاد را حاکم قسمت­های بصره و کوفه و تا همین اراک کنونی قرار داده بودند.[7] معاویه در نامه­اش نوشت: تو اصلاً برادر من هستی! [8] این را برای تحقیر ننوشت، بلکه برای این نوشت تا بگوید تو ژن مرغوبی داری!

اصلاً دیگران را آدم حساب نمی­کردند!

آزادی نبود؛ امیدی در آن جامعه نبود؛ اخلاق نبود؛ هیچ چیزی نبود!

اگر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هر کدام از اینها را شعار می­دادند، عدۀ کثیری به دنبال ایشان راه  می­افتادند؛ اگر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از آزادی صحبت می­فرمودند، برده­ها و افرادی که به آنها ظلم شده بود و به استضعاف کشیده شده بودند، به دنبال حضرت راه می­افتادند.

اگر رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) از عدالت صحبت می­فرمودند، باز عدۀ کثیری که ظلم و بیداد برآنها اثر سوء گذاشته بود و زخمی شده بودند، همه به سرعت دنبال آن حضرت راه می­افتادند.

اگر از امنیت صحبت می­فرمودند، افرادی که خانه­هایشان در درگیری­های قبیله­ای به تاراج رفته بود، به دنبال ایشان راه می­افتادند.

اگر از رفاه، از قانون، از زن، از خانواده، از تدبیر، از امید، از اخلاق اجتماعی و قانونمندی، از انضباط کاری، از وجدان کاری، از تکامل و... از هرجا که تصور ما این باشد که از همانجا باید شروع کرد، صحبت می­فرمودند، حرف پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) می­گرفت و به دنبال آن حضرت راه می­افتادند.

اما پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هیچکدام از اینها را به عنوان پیشانی دعوت و عَلَم بیعت با خودشان مطرح نفرمودند؛ بلکه برعکس، مسأله­ای را مطرح فرمودند که هیچ­کس با ایشان همراه نشد! یک نفر هم همراه نشد!!

چون هم آن زن و هم آن مرد، هم آن برده و هم آن برده­دار، هم آن ظالم و هم آن مظلوم، هم آن فرد تحت فقر و هم آن ثروتمند و... همۀ آنها با یک چیز خو کرده بودند و آن «شرک» بود. بت­ها یادگار پدرانشان بود، و به قدری برایشان عزیز و مطلوب بود که به پای بت­ها، بچه و جگر گوشۀ خودشان را قربانی می­کردند! آیا شما حاضرید بچۀ خودتان را برای خداوند قربانی کنید؟!

گاهی اوقات انسان از خودش باید خجالت بکشد! چون گاهی غیرت آن فرد بت­پرست نسبت به بت خود، بیشتر از غیرت ما نسبت به خدای خودمان بوده است!

وَ كَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٖ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ قَتۡلَ أَوۡلَٰدِهِمۡ شُرَكَآؤُهُمۡ

[9]

شریکانی که برای خداوند قرار داده بودند، برای اینها تزئین کرده بود که بچه­هایشان را به پای آنها بکشند! یعنی تا این اندازه بت­ها را دوست داشتند؛ و پیامبـر(صلی الله علیه وآله وسلم) دقیقاً روی همین نقطه دست گذاشتند.

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس

کـه عنـدلیب تـو از هر طـرف هـزاراننـد [10]

 

«توحید»، حرف اول و آخر تمام انبیاء الهی(علیهم السلام)

حرف اول و آخر تمام انبیاء (علیهم السلام) همین بوده است:

اُعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ [11]

فقط خدا، توحید.

می­دانید این کار به چه قیمتی برای پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) تمام شد؟! به قیمتی که کسی که عزیز و نور چشم همه و امین مردم بودند، و به «محمد امین(صلی الله علیه وآله وسلم)» معروف بودند، سیزده سال در شهر خودشان بیم جان داشتند! زمانی که حضرت به طائف رفتند و برگشتند، در شهر خودشان جا و مکانی نداشتند!

 

قلّت یاوران راستین رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)

بعد عده­ای با پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مهاجرت کردند؛ تازه خیلی از مردم مدینه آمدند و همراهی کردند و خداوند به آنها شرافت داد و شهرشان از یثرب به مدینة النبی(صلی الله علیه وآله وسلم) تبدیل شد؛ بعد از پانزده سال که از بعثت گذشت، کل یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بین پانصد تا ششصد نفر شدند.

پیامبـر(صلی الله علیه وآله وسلم) قبل از جنگ بدر مسلمانان را سرشماری نمودند که حدود پانصد نفر بودند،

و سیصد و سیزده نفر از آنها به جنگ بدر آمدند؛ در تاریخ روایات عامه خیلی وارد شده است و ما فکر می­کنیم که بدری­ها خیلی انسان­های بزرگی بودند!

از این پانصد نفر ثلث­شان منافق بودند؛ یعنی حدود دویست نفر منافق داشتیم و دویست تا سیصد نفر هم ضعیف الایمان داشتیم.

اینکه در روایات شنیدیم: «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) إِلَّا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ (أَوْ سَبْعَةَ نَفَرٍ[12] مردم بعد از پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مرتد شدند غیر از سه یا هفت نفر؛ مگر مردم مونگول بودند که یک دفعه در غدیری که صد و بیست هزار نفر صحابه داشتیم، همه داستان غدیر را فراموش کنند؟! همه آلزایمر بگیرند؟! این با عقل جور نمی­آید!

صد و بیست هزار نفر به سه نفر به چه معناست؟! یعنی از هر چهل هزار نفر یک نفر! یعنی به طور مثـال اگر در این جمع چهـل نفر باشیم و هـزار برابر شویم، یک نفـر سالم باشد! یعنی در این مجموعه، یک چهل هزارم از آدم­ها سالم باشد! کدام عقلی این را باور می­کند؟!

مثلاً بنده چهل هزار شاگرد داشته باشم اما سی و نُه هزار و نهصد و نود و نُه نفرشان من را قبول نداشته باشند! پس این چه شاگردی شد؟! البته واقعاً هم همین طور است، خیلی­ها سر بزنگاه که برسد، قبول ندارند!

کدام عقلی این را باور می­کند؟! تاریخ به ما غلط خورانده شده است.

اکثر افراد نسبت به تاریخ تلقی غلط دارند؛ چون تاریخ را بدون مبانی تاریخ خوانده­اند. تاریخ را که نمی­توان همین طوری خواند؛ اتفاقاً تاریخ از علومی است که می­تواند صد در صد، انسان را گمراه کند.

بعد از پانزده سال پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فقط حدود ششصد نفر یار دارند، که حدود دویست نفر از اینها منافق هستند! این همه آیات راجع به منافقین، راجع به چه کسانی آمده است؟! همه همین

یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستند که منافق­اند، و در دلشان به پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فحش می­دهند!

دویست نفر هم ضعیف الایمان هستند، که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را آن طوری که باید قبول داشته باشند، قبول ندارند؛ وقت غنائم دادن می­گویند: «اِعْدِلْ وَ مَا عَدَلْتَ!»[13] درست رفتار کن! تو درست رفتار نکردی و ظلم کردی!

و این مسألۀ دوری نیست! اگر جای جایش برسد، ما هم همین طور هستیم، فکر نکنید که باید خودمان را خیلی بریّ بدانیم!

 

تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ حنین

در جنگ حنین تعداد مسلمانان خیلی زیاد بود. این جنگ بعد از فتح مکه واقع شد و فقـط از مکـه هشت هـزار نفر آمدنـد، از مدینه هم آمدنـد، که حدود ده تا دوازده هـزار نـفر آدم

بودند[14]؛ در این جنگ خود مسلمان­ها از کثرت و زیادی تعدادشان به تعجب آمدند و گفتند: ما چقدر زیاد هستیم! ولی با یک شبیخون دشمن، همۀ آنها فرار کردند! [15]

انسان وقتی آیات مربوط به این جنگ را در سورۀ توبه می­خواند، می­خواهد زار زار به حال پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) گریه کند! ‏

لَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٖ وَ يَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡئً‍ٔٗا وَ ضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ [16]

این چطور مسلمانی است؟!

 

تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ احد

در جنگ احد نیز پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند این نقطه را ترک نکنید، اما هنگامی که دیدند بقیۀ افراد همۀ غنائم را دارند می­بردند، سریع دستور پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را نادیده گرفته و منطقه را ترک کردند! [17] علاوه بر این در جنگ احد هزار نفر آمده بودند که از این هزار نفر، سیصد نفرشان برگشتند! دلیلش هم این بود که به حرف عبدالله بن اُبَیّ (رئیس منافقین) گوش کردند، که می­گفت: این آقا یک حرفی برای خودش می­زند! ما برویم بیرون از مدینه بجنگیم؟! اگر در شهر بجنگیم، این زنان از بالا کمک می­کنند، آتش بر سر دشمن می­ریزند و...، و این سیصد نفر به حرف این آدم گوش دادند! [18]

ثلث سپاهیان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ـ نه افراد ماندۀ در شهر، که اگر این افراد را نیز اضافه کنیم، بیش از ثلث منافق هستند ـ بین حرف پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و حرف عبدالله بن ابیّ (که در این صحنه به پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) توهین کرد) حرف عبدالله بن ابیّ را ترجیح دادند و به دنبال او رفتند و به مدینه برگشتند! سپاه هفتصد نفر شد؛ و این هفتصد نفر باقیمانده نیز به خاطر دنیا طلبی، میدان جنگ را رها کردند و محاصره شدند، و همین که محاصره به حدی رسید که کار شدید شد، فرار کردنـد،

آن هم فرار با آبروریزی! [19]

گاهی مثلاً فردی حوصله­اش از منبر سر می­رود و به بهانۀ اینکه می­خواهد در آشپزخانه برای خودش چایی بریزد، آرام و پنهانی از مجلس بیرون می­رود؛ اما گاهی یک نفر به طور واضح می­رود، و وقتی صدایش می­زنند، توجهی نکرده و سرش را پایین می­اندازد و بیرون می­رود!

إِذۡ تُصۡعِدُونَ وَ لَا تَلۡوُۥنَ عَلَىٰٓ أَحَدٖ وَ ٱلرَّسُولُ يَدۡعُوكُمۡ فِيٓ أُخۡرَىٰكُمۡ [20]

داشتیـد از کـوه بالا می­رفتیـد، پیغمبـر(صلی الله علیه وآله وسلم) صـدا می­زدنـد که بایستیـد! امـا اینهـا برنمی­گشتند که نگاه کنند! [21]

گوشه­ای از ایثار امیرالمؤمنین (علیهم السلام) در جنگ احد

فقـط امیرالمؤمنیـن (علیهم السلام) باقی ماندنـد.[22] خیلی عجیب است! در یک جنگ، فقـط پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و امیرالمؤمنین (علیهم السلام) ماندند، به طوری که پنجاه نفر، پنجاه نفر به حضرت امیرالمؤمنین (علیهم السلام) حمله می­کردند و حضرت دفاع می­کرد، باز دو مرتبه حمله می­کردند، و حضرت دفاع می­کرد.

وقتی دندان مبارک پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) شکست، حضرت فرمودند: «به فلاح نمی­رسند قومی که پیامبر خودشان را مورد هجوم قرار بدهند»[23]، در تاریخ آمده است که بعد از این فرمایش پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)، حضرت امیرالمؤمنین (علیهم السلام) مانند ابر بهار گریه می­کردند! گریۀ حضرت به خاطر چه بود؟!

در بعضی از تواریخ آمده است که حضرت امیرالمؤمنین (علیهم السلام) نود ضربه خورده بودند.[24]

در آن زمان مانند الان پانسمان نبود، وقتی خون بیرون می­زد، یک چیزهایی مانند فتیله درست می­کردند و در سوراخی که ایجاد شده بود می­گذاشتند تا خون بیرون نزند؛ حضرت گریه می­کردند که چرا گذاشتم یک سنگ از من رد شود و به دندان مبارک پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اصابت کند!

این یعنی شاگرد! این یعنی شیعه! این یعنی پیرو! این یعنی مسلمان! نود زخم خورده، اما از این ناراحت است که چرا سنگ از او رد شده و به دندان مبارک پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) خورده است!

آن وقت حضرت زهرا (سلام الله علیها) آمدند[25] و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و حضرت امیرالمؤمنین (علیهم السلام) را پانسمان کردند، که وقتی پانسمان تمام شد، حضرت از حال رفتند و تا یک هفته در بستر افتاده بودند، و در بعضی از کتب تاریخ آمده است که حضرت تا یک ماه در بستر بودند!

در جنگ احد همگی بالای کوه رفتند و کوهنوردی کردند! اینها مسلمان­های ما هستند! این ماجرا از یک طرف تعریف از امیرالمؤمنین (علیهم السلام)، و از طرف دیگر آبروریزی صحابه است.

 

تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ احزاب

وقتی که «عمرو بن عبدِ وُدّ» از خندق رد شد، می­گفت: «هَلْ مِنْ مُبَارِز؟»، مگر شما نمی­گویید اِحدی الحُسنیین است؟! یا من را می­کشید و پیروز می­شوید، و یا کشته می­شوید و به بهشت می­روید! مگر شما به دنبال بهشت و حور العین نیستید؟! خب بسم الله! [26]

در تاریخ داریم که سرهایشان را در پاهایشان کرده بودند تا سرشان بالا نیاید و رو در رو نشوند و مبادا پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) آنها را برای مبارزه فرا بخواند! حتی یک نفر هم نگفت یا رسول الله من می­روم!

تصویـری که از مسلمین و از یاران پیامبـر(صلی الله علیه وآله وسلم) در ذهن افراد شکل گرفته است، تصویـر

صحیحی نیست؛ یاران حضرت اقل قلیل بودند؛ و اصلاً این یک قاعده است:

ٱعۡمَلُوٓاْ ءَالَ دَاوُۥدَ شُكۡرٗاۚ وَ قَلِيلٞ مِّنۡ عِبَادِيَ ٱلشَّكُورُ [27]

مرحوم علامه طهرانیv می­فرمودند: من چهارصد، پانصد نفر شاگرد دارم که به آنها دستور العمل می­دهم، اما در حقیقت سه یا چهار نفر بیشتر نیستند!

در سال هیجده یا نوزده بعثت، یعنی بیست سال بعد از بعثت (سال هفتم یا هشتم هجری) کل افراد مسلمان به پنج هزار نفر نمی­رسند، فهم آن تعداد صد و بیست هزار نفر [در غدیر خم] مشکلی دارد که باید درست فهمیده شود.

 

نکاتی دیگر از جامعۀ زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)

قبل از اینکه به جنگ بدر برگردیم، بگذارید چند نکتۀ دیگر از زمان جاهلیت عرض کنیم: مردم زمان جاهلی چه جاهلیتی داشتند؟! مقصود از جاهلیت چه بوده است؟! مردم نسبتاً متمدنی بودند!

دخترکشی مربوط به بعضی از قبائل و در عدۀ قلیلی بود؛ چون اگر همه دختر کشته بودند، مقطوع النسل شده بودند.

مردمی بودند که بانک داشتند؛ یکی از شغل­های رسمی و رایج در عصر جاهلی، وام­های بانکی و رباخوری­های حرفه­ای بود؛ پس باید محاسباتی بلد باشند و ریاضیات یاد داشته باشند؛ چک و سفته داشتند، رسیدهای خاص داشتند؛ صنعت توریسم داشتند. الان می­گویند در بعضی از هتل­ها باید بعضی از قید و بندها را کنار بگذارید تا مهمان راحت باشد! آنها برای پذیرایی، مشروب­های درجه یک و درجه دو و درجه سه و مسائل دیگر غیر اخلاقی داشتند. این موارد جزء تمدن امروز است، و هتل­هایی که در عالم امروز مدرن هستند، اینگونه­اند!

اینکه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) روی زمین می­نشستند به چه معناست؟! اگر همه روی زمین                                   می­نشستند و غذا می­خوردند، در این صورت ذکر این سنت معنا نداشت، پس قاعدتاً باید میز نهارخوری بوده باشد؛ لباس­های خاص و بسیار ارزشمندی داشتند، از دیبا لباس داشتند؛ تجارت خوبی داشتند؛ در بینشان شعر و هنر در اوج بوده است؛ این چگونه جاهلیتی بوده است؟! اگر مقصود از تمدن، همین مواردی است که ما امروزه تمدن می­دانیم، آنها نیز به اندازۀ خودشان این تمدن را داشته­اند.

 

تصویری از مسلمین و یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ بدر

برگردیم به جنگ بدر:

در جنگ بدر قرآن در چند مورد تذکرش را می­دهد؛ بیشترین جایی که تمرکز کرده است، در سورۀ مبارکۀ انفال است.

در جنگ بدر داستان چه بود؟ آیا شما گمان کرده­اید افرادی که در جنگ بدر شرکت کردند، مانند رزمندگان زمان ما بودند که برای جبهه ثبت­نام می­کردند و در شناسنامۀ خود دست می­بردند تا حتماً بتوانند به جبهه بروند؟! اصلاً بدری­ها برای جنگ نیامده بودند!

در داستان جنگ بدر، از ناحیۀ بدریون، هم در ابتدای این جنگ تخلف رخ داد و هم در انتهای آن؛ اینکه در بعضی روایات در مورد اصحاب بدر چیزهایی گفته شده است[28]، مقداری دستبردهای عامه است، چون آنها صحابه را مانند ستاره­ها می­دانند، بنابراین جایگاه یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را خیلی بالا برده­اند در حالی که اصلاً این طور نیست؛ منافقین که جایگاه خودشان را داشتند، صحابۀ دیگر هم آنچنان انسان­های پاک و ارزشمندی نبودند، در بین آنها انسان­های پاک و خیلی ارزشمند، معدود بودند.

شاهد آن هم بحث سقیفه است؛ شاهد بهتر از این سراغ دارید؟!

به همین خاطر است که بعضی از نویسنگان شیعه، نوشته­اند که: پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در دعوتشان شکست خوردند! البته این حرف غلطی است و باید تحلیل شود؛ گوینده فقط به ظاهر قضیه نگاه کرده است، بله! به ظاهر واقعاً پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) شکست خورد، پیامبری که دعوت وی به اندازۀ پنج روز بعد از عمرشان دوام پیدا نکرد!

رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) به چیزی بیشتر از ولایت تأکید نفرمودند، و بلکه بدتر از آن اینکه جسد مطهر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) را دفن نکردند، تا بتوانند دنیا را تقسیم کنند و حرف پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را زیر پا

گذاشته و له کنند!

در دفن پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) پنج نفر حضور داشتند، بقیۀ افراد به دنبال کار دیگری بودند! وضع صحابۀ رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) این بود! [29]

 

انگیزۀ صحابه از شرکت در جنگ بدر

زمانی که مهاجرین از شهر مکه فرار کردند، چون نمی­توانستند اموالشان را با خود ببرند، لذا همۀ اموال افرادی که به پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ایمان آورده بودند مصادره شد، کنیزها، خانه­ها و همۀ اموالشان را فروختند، یعنی مصادرۀ مطلق کردند. [30]

با جمع­آوری همۀ این اموال، پول خیلی زیادی بدست آمد. بزرگ مملکت آن وقت که ابوسفیان بود، با این ثروت زیاد برای تجارت به سمت شام حرکت کرد؛ به آقایان صحابه خبر دادند که اموال شما در یک کاروان تجاری قرار دارد، آیا می­خواهید شبیخون بزنید و اموال خود را پس بگیرید؟! اینها از مدینه بیرون رفتند تا جلوی کاروان ابوسفیان را بگیرند و اموالشان را برگردانند، انگیزۀ آنها بدست آوردن پولشان بود، نه اینکه بجنگند! ثبت­نام برای جبهه نکرده بودند، بلکه رفته بودند تا به کاروان تجاری حمله کنند.

به برکت منافقین مدینه، به کفار قریش خبر رسید که حدود سیصد، چهارصد نفر از مسلمانان قصد دارند کاروان تجاری شما را غارت کنند؛ ابوسفیان هم با شنیدن این خبر، راه خودش را که به سمت مکه بود، عوض کرد و از جای دیگری رفت. از آن طرف هم ابو جهل با هزار نفر افراد نظامی و حرفه­ای، بین مدینه و شام حائل شد؛ در نتیجه مسلمانان گیر افتادند و راه برگشت نداشتند.[31]

قرآن در این باره می­فرماید:

كَمَآ أَخۡرَجَكَ رَبُّكَ مِنۢ بَيۡتِكَ بِٱلۡحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقٗا مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ لَكَٰرِهُونَ

[32]

خداوند تو را اینگونه حکم کرد که برای جهاد از خانه­ات بیرون بیایی و البته بسیاری از مؤمنین از این حکم پروردگار کراهت داشتند.

مؤمن است اما از حکم خداوند کراهت دارد! این است شرح حال افرادی که همراه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ بدر آمدند!

در آیۀ بعد می­فرماید:

يُجَٰدِلُونَكَ فِي ٱلۡحَقِّ بَعۡدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى ٱلۡمَوۡتِ [33]

بعد از اینکه حق را برایشان روشن کردی که حق چیست و درست و غلط چیست، باز با تو جرّ و بحث دارند که چرا فلان کار را انجام بدهیم؟! مگر ما از عهدۀ آن برمی­آییم؟!

 

جریان جنگ بدر، شرح حال مسلمین امروز را بیان می­کند

اینها یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند! ما هم مثلاً یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستیم؛ اینها نه از ما پست­تر بودند و نه خیلی انسان­های عجیب و غریبی بودند؛ این داستان، دارد شرح حال من و شمای مسلمان را می­گوید، مشت نشانۀ خروار را بیان می­کند؛ یعنی فکر نکنیم که ما این نیستیم، بلکه ما هم همین هستیم، منتها موقعیتش پیش نیامده است!

کسی که به هنگام پیش آمدن بحثی در مقابل پدر و مادرش و یا در مقابل استادش                         می­ایستد، معلوم است که در مقابل پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هم می­ایستد. خداوند اطاعت­پذیری فرزند نسبت به پدر و مادر، و همسر نسبت به همسر را برای همین قرار داده است تا تمرین تسلیم بکنند؛ کسی که در اینجا در امور کوچک تسلیم نمی­شود، برای پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هم تسلیم نخواهد شد. آنها خیلی کار عجیبی نکردند که با پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بحث کردند!

يُجَٰدِلُونَكَ فِي ٱلۡحَقِّ بَعۡدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى ٱلۡمَوۡتِ

به اندازه­ای جرّ و بحث می­کنند، گویی که به یکدیگر می­گویند: اصلاً بروید بمیرید! بگذارید شما را به مَذْبَح و قربانگاه ببرند! یعنی با اینکه هنوز جنگی بر پا نشده است، خودشان را در قتلگاه می­بینند! می­گویند معلوم است که ما با اینها بجنگیم می­میریم! اصلاً ما باید خودمان را از مردگان محسوب کنیم!

مانند بنی اسرائیل؛ حضرت موسی (علیهم السلام) فرمود: شبانه از این مملکت بیرون بروید؛ وقتی دیدند جلویشان دریا و پشت سرشان سپاه جرّار فرعون است، گفتند موسی! ما را بیچاره کردی! دیدی ما را به کشتن دادی! دیدی مُردیم!

تعبیر قرآن خیلی عجیب است، می­فرماید:

قَالَ أَصۡحَٰبُ مُوسَىٰٓ إِنَّا لَمُدۡرَكُونَ [34]

در این جمله سه تأکید است. به حق و حقیقت قسم که الان در چنگال فرعون هستیم! نمی­فرماید: ما را می­گیرند، بلکه می­فرماید: ما گرفته­شده هستیم و کار تمام است، ما خودمان را از همین الان زیر تکه­تکه کردن­های فرعون می­بینیم!

حضرت می­فرمایند:

قَالَ كَلَّآۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهۡدِينِ

[35]

ابداً ! آنها با سه تأکید گفتند، حضرت با چهار تأکید بیان می­فرمایند.

 

«شرک»، مادر تمام گناهان و ریشۀ همۀ مشکلات

مشکل بنی اسرائیل چیست؟ آیا مشکل آنها ترس است؟! نه! بلکه مشکل آنها «شرک» است، معیت خداوند را نمی­بینند. مشکل من و شما «شرک» است!

مسلمانان هم گفتند: ما باید خودمان را جزو اموات حساب کنیم! 

وَ إِذۡ يَعِدُكُمُ ٱللَّهُ إِحۡدَى ٱلطَّآئِفَتَيۡنِ أَنَّها لَكُمۡ

[36]

خداوند وعده داده است که بر یکی از آن دو گروه ـ یا کاروان تجاری و یا مبارزان قهار ـ پیروز شوید. ولی شما پول مفت می­خواهید!

وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيۡرَ ذَاتِ ٱلشَّوۡكَةِ تَكُونُ لَكُمۡ [37]

شما می­خواهید خاری هم به پایتان نرود و آن موردی که خار ندارد برای شما باشد! کاروان تجاری درگیری نداشت، چون آنها جنگجو نداشتند، ضمن اینکه پول هم داشت؛ اما در مقابل سپاه دشمن، کشتن و يُسَاقُونَ إِلَى ٱلۡمَوۡتِ بود؛ پس مسلمین در اصل به جنگ نیامده بودند، بلکه دوست داشتند کاروان تجاری را بگیرند. آنها این را می­خواستند، ولی:

وَ يُرِيدُ ٱللَّهُ أَن يُحِقَّ ٱلۡحَقَّ بِكَلِمَٰتِهِۦ وَ يَقۡطَعَ دَابِرَ ٱلۡكَٰفِرِينَ [38]

خداوند می­خواهد کفر از بیخ کنده شود.

شما دوست دارید به پول برسید، مشکلات زندگیتان مرتفع شود و به یک جایی برسید، مُدرس خوبی شوید، استاد عالی شوید، شرکت موفقی داشته باشید و... شما به دنبال اینها هستید؛ خدای شما اینهاست، خدای شما آن چیزی است که در ذهنتان زیاد با او انس دارید، مطلوب شما همان است.

لِيُحِقَّ ٱلۡحَقَّ وَ يُبۡطِلَ ٱلۡبَٰطِلَ وَ لَوۡ كَرِهَ ٱلۡمُجۡرِمُونَ [39]

خداوند این را می­خواهد که حق احقاق، و باطل ابطال شود.

این سپاهیانی که به دنبال پول بودند و در بین آنها هم منافق و هم ضعیف الایمان وجود داشت، و از تعداد سیصد نفر، حدود پانزده نفرشان شمشیر داشتند و بقیۀ افراد هم شاید در بین راه از درختی چوبی کنده بودند و با این حال به جنگ آمده بودند، حالا تصور کنید این سپاه را با این ویژگی­هایی که گفتیم اگر با یک سپاه هزار نفری مجهز مواجه شوند، چه کار می­کنند؟

اگر با همین حساب­های ظاهری نگاه کنیم، پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در چند حیطه اعجاز کردند، که ان­شاءالله در جلسات دیگری این اعجازها را خواهیم گفت.

چنین سپاهی در مقابل آن سپاه مجهز حتماً فرار می­کنند، کما اینکه تخطی­های دیگری هم داشتند؛ اسیر گرفتند که بعد خداوند آنها را توبیخ کرد:

مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِ [40]

حق ندارند اسیر بگیرند؛ اما در جنگ بدر هفتاد نفر اسیر گرفتند تا بعداً بتوانند در مقابل آنها از دشمن پول بگیرند؛ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: حق نداشتید اسیر بگیرید.

در اینجا به خاطر پول اسیر می­گیرند و نمی­کشند، و در جای دیگر فردی مانند خالد بن ولید می­رود و می­کشد در حالی که نباید می­کشت، که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) استغفار کردند و فرمودند: خـدایا تو می­دانـی که من به خالـد نگفتـم که آنها را بکشـد. سپس به حضـرت امیرالمؤمنیـن (علیهم السلام)

فرمودند: شما برو و دیۀ آن افراد را بپرداز که به بعضی­ها هم دو برابر دیه پرداختند.[41]

بعد می­فرماید: چرا اسیر گرفتید؟! چون: تُرِيدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡيَا شما به دنبال پول و ثروت بودید، وَ ٱللَّهُ يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَ ٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞ [42]

آنگاه چون سپاه دشمن جلوی آنها بود، چاره­ای نداشتند جز اینکه بجنگند؛ حال با این وضعیتی که داشتند و با این حقیقتی که در آنها شکوفا نشده است، و فکر می­کنند که کار دست امکانات است، و می­گویند که سپاه طرف مقابل، هزار نفر نیروی بسیار قدرتمند دارند، ولی ما سیصد نفر نیروهای ضعیفی هستیم، آنها بهترین امکانات را دارند ولی ما فقط پنج، شش اسب و چهار، پنج شتر بیشتر نداریم و...، برای کسی که کار را دست امکانات و نفرات می­بیند، حتماً در این صحنه همان کار جنگ احد را می­کند.

در جنگ احد همین افراد بودند که فرار کردند؛ چی شد که در جنگ بدر فرار نکردند؟! خیلی عجیب است!! اتفاقاً اولی بود که در جنگ بدر فرار کنند.

 

اعجاز خداوند در جنگ بدر

خداوند می­فرماید: من چندین معجزه به آنها نشان دادم تا آنها موحد شوند. که من و شما هم مانند آنها هستیم!

فرض کنید الان داعش با ده هزار نفر نیرو و با آخرین امکانات به اینجا حمله کند در حالی که تعداد ما هم دویست نفر است، آنگاه اگر یک نفر به ما بگوید: به خداوند توکل کنید، پیروز می­شوید! آیا باور می­کنیم؟!

وَكَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَ [43]

می­فرماید: برای جنگ، خداوند بس است، و چیز دیگری لازم نیست. کدامیک از ما این توحید را داریم؟! آیا باور می­کنیم؟! آنها فرار کردند؛ ما هم مثل آنها!

بعد خداوند می­فرماید: من با چهار، پنج معجزه اینها را نگه داشتم، نه برای اینکه پیروز شوند ـ پیروزی فرع آن بود ـ بلکه برای این بود که از شرک تهوع آوری که به آن مبتلا بودند نجات پیدا کنند.

سورۀ انفال برای ما خیلی تکان دهنده است؛ دقت کنیم که حالمان خیلی خراب است! و

به حال خودمان باید گریه کنیم!

از این چهار، پنج معجزه، به یکی، دو مورد اشاره می­کنیم.

خداوند یکی از آن معجزات را در اینجا بیان می­فرماید:

إِذۡ يُرِيكَهُمُ ٱللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلٗا [44]

خداوند تعداد آنها را در خواب تو کم آورد؛ این جریانی برای پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) است و ما با آن کاری نداریم.

در جای دیگر می­فرماید: وَ يُقَلِّلُكُمۡ فِيٓ أَعۡيُنِهِمۡ [45]

آنها را در چشم شما کم نشان داد، شما را هم در چشم آنها کم نشان داد؛ یعنی خداوند در باصرۀ مسلمین و در باصرۀ کفار تصرف کرده است، به طوری که مسلمان­ها هزار نفر را صد نفر دیدند.

به طور مثال اگر فرض کنید پنج هزار نفر با همۀ امکانات بیرون باشند، می­گویید ما که حریف نمی­شویم! اما اگر در چشم شما تصرفی شود و شما آنها را سیصد نفر ببینید، تشجیع می­شوید و می­گویید ما هم دویست نفر هستیم و جلو می­رویم!

از آن طرف شما را هم در چشم آنها کم نشان داد، یعنی تعداد سیصد نفر شما را سی نفر نشان داد؛[46] وقتی هزار نفر آدم جنگ آور، سی نفر آدم معمولی و ابتدائی را ببینند، خیالشان راحت می­شود که به راحتی می­توانند با اینها بجنگند و همه را نابود کنند.

ابوسفیان نیز تصورش همین بود، و گفت: ما استراحتی بکنیم، همین برده­های ما می­روند و این افراد بی­سر و پا را اسیر می­کنند و می­آورند! مانند اینکه یک کشتی­گیر بخواهد با یک بچه کشتی بگیرد؛ زوری به خرج نمی­دهد!

آنها در جنگ­آوری کوتاه آمدند و چیزی تصور نمی­کردند و مسلمانان را عددی نمی­دیدند که بخواهند با آنها بجنگند؛ از آن طرف نیروهای اسلام که واقعاً تعداد نیروهای دشمن را کم می­دیدند، تشویق و تشجیع شدند؛ و از طرف دیگر خداوند می­فرمایـد: هزار، سه هزار، پنج هزار

ملک هم فرستادیم.

در سورۀ مبارکۀ أنفال می­فرماید:

إِذۡ تَسۡتَغِيثُونَ رَبَّكُمۡ فَٱسۡتَجَابَ لَكُمۡ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلۡفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُرۡدِفِينَ[47]

جالب است، صفاتی که خداوند برای ملائکه می­آورد، صفات خاصی است؛ هزار ملک منظم و پشت سرهم!

در سورۀ مبارکۀ آل عمران می­فرماید:

إِذۡ تَقُولُ لِلۡمُؤۡمِنِينَ أَلَن يَكۡفِيَكُمۡ أَن يُمِدَّكُمۡ رَبُّكُم بِثَلَٰثَةِ ءَالَٰفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُنزَلِينَ [48]

سه هزار ملک نشان­دار! ملائکۀ نشان­دار یعنی چه؟! نکته دارد.

در ادامه می­فرماید:

بَلَىٰٓۚ  إِن تَصۡبِرُواْ وَ تَتَّقُواْ وَ يَأۡتُوكُم مِّن فَوۡرِهِمۡ هَٰذَا يُمۡدِدۡكُمۡ رَبُّكُم بِخَمۡسَةِ ءَالَٰفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُسَوِّمِينَ [49]

پنج هزار ملک نازل کننده یا نازل شده، این به چه معناست؟! نکته دارد .

از طرفی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در ابتدای جنگ، مقداری خاک از روی زمین برداشتند و به سمت سپاه مقابل پرتاب کردند و فرمودند: «شاهَتِ الْوُجُوه»[50] چهره­هایتان سیاه و زشت باد!

این خاک به امر خداوند و به وساطت جبرئیل (علیهم السلام) به چشم همۀ اینها رفت، به طوری که نمی­توانستند به خوبی ببینند! مسلمانان هم فرار نکردند، چون در خودشان می­دیدند که می­توانند غلبه کنند.

 

جنگ بدر، درس عملی «توحید» بود

چرا خداوند این کار را کرد؟ خداوند به اینها چند واحد عملی درس توحید داد!

وقتی اخبار رسید که صد نفر نبودند بلکه هزار نفر بودند، فهمیدند خداوند چه کار کرده است! در این عالم خداوند کاره است.

سپس می­فرماید: هدف این جنگ رساندن شما به توحید بود:

فَلَمۡ تَقۡتُلُوهُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ قَتَلَهُمۡۚ وَ مَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ [51]  

 

ذیل هر گناه، چندین شرک است

چرا ما حسد می­ورزیم؟! چون مشرک هستیم و فکر می­کنیم آن آقا کمالی دارد و کمالش را هم به طور استقلال از خودش می­بینیم! اگر بدانیم مال خودش نیست، حسد نمی­ورزیم. در اینجا چند شرک وجود دارد. آیا شما به یک تحویلدار بانک حسودی می­کنید که چقدر پول زیر دستش قرار دارد؟! این افرادی که دنیا طلب هستند، به چه کسانی حسادت می­کنند؟! فکر می­کنند مال خودش است و استقلال می­بینند.

شرک دوم این است که خداوند کاره­ای نیست که این را به من هم بدهد! و خودم هم در خودم نمی­بینم که به آن برسم!

ذیل هر صفت بد اخلاقی، چندین شرک است؛ ذیل هر رفتار بد خانوادگی، چندین شرک است؛ ذیل هر گناه، چندین شرک است.

ما یسـرق سـارق الا و هو مشـرک؛ ما زنـی زان الا و هو مشـرک، ما یغضب مغضب

بغیر الحق الا و هو مشرک. [52]

رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) که آمدند، در ابتدای کارشان نه از عدالت اجتماعی صحبت فرمودند و نه از آزادی و نه از رفاه و...؛ اینها همه رو بناست، اینها که چیزی نیست!

 

هیچ­چیز بدون «توحید» اصلاح نمی­شود

مادر تمام گناهان، تمام انحرافات، تمام مشکلات اخلاقی و مشکلات خانوادگی «شرک» است. هیچ­چیز بدون توحید اصلاح نمی­شود؛ و هیچ­چیز با توحید خراب نمی­شود.

ما در همه­جا شرک داریم؛ گاهی اوقات در بحث­های اعتقادی (مانند دین شناسی و...) تعدادی از رفقا فراوان انتقاد و اعتراض دارند که به جای این بحث­ها، بحث اخلاقی، خانوادگی و... و مسائل دیگر مطرح شود، چون مسائل مورد ابتلای ما اینهاست! در حالی که ما نمی­فهمیم ریشۀ مشکلات در کجاست!

 

«توحید»، محور کلام امیرالمؤمنین (علیهم السلام)

اگر ما اینجا بودیم و امیرالمؤمنین (علیهم السلام) در کوفه بودند، حضرت را متهم می­کردیم که آقا! شما زمان­شناس و مردم­شناس نیستید!

شاهد آن نهج البلاغه است که در آن هشتصد مورد از «توحید» صحبت شده است؛ نهج البلاغه مربوط به دوران چهار سال حکومت حضرت است (که دارای 240 خطبه، 79 نامه و 480 حکمت است) که حدود هشتصد کلام آن، مربوط به توحید است؛ آن هم چه توحیدی!! مسائلی که مرحوم علامه طباطبائی می­فرماید من نمی­فهمم!

 بحث توحید نهج البلاغه را بخوانید، ببینید آیا می­فهمید؟!

این آقا اصلاً مخاطب­شناس نبوده و خیلی از وادی دور بوده است! باید چهار واحد درس مخاطب­شناسـی به امیرالمؤمنیـن (علیهم السلام) بدهیم! نه مخاطبـش را می­شناسـد و نه در نظـر مـی­گیـرد،

حرف­های سنگین می­زند که همه پای منبرش چرت بزنند!

اگر بگویم نود درصد نهج البلاغه، توحید است خطا نگفته­ام؛ چون حتی بحث­های اخلاقی، رفتاری و... را هم که مطرح می­فرمایند، تمام اینها را با توحید دوخت و دوز فرموده است.

مشکل مردم توحید و عقائدشان است؛ ما روبنا را گرفتیم!

خـانه از پـای بنـد ویران است             خواجه در بند نقش ایوان است [53]

علامه طباطبائیs کتابی دارند به نام: «علی (علیهم السلام) و فلسفۀ الهی»؛ در این کتاب به برخی از فرمایشات امیرالمؤمنین (علیهم السلام) اشاره کرده­اند، بعد از اینکه مباحث توحیدی را مطرح                 می­کنند، می­فرمایند: ما بیش از این چیزی نمی­فهمیم و دستمان کوتاه است! [54]

نهج البلاغه نیز تمام صحبت­های حضرت در دوران حکومتشان نمی­باشد، بلکه بعضی از صحبت­های حضرت را جمع­آوری کرده است؛ حال شما این خطبه­ها را در بین مردم کوفه (آن هم مردمی که مشکل آنها پول­پرستی، دنیا طلبی و امثال اینها بوده است) مطرح کنید! اینها که مسلمان شده­اند، لا اله الا الله و اذان و اقامه می­گویند، بنابراین توحید دارند، پس برای چه این مسائل توحیدی را بیان می­کنید؟! آن هم صحبت­هایی بسیار مشکل که از هر ده نفر، یک نفر هم نمی­فهمد! یا علی! مخاطب را نمی­شناسید؟! اگر ما بودیم حتماً به امیرالمؤمنین (علیهم السلام) اعتراض                           می­کردیم!

از عبارت «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ‏» چه می­فهمیم؟! اگر متن فارسی آن را هم بخوانیم، نمی­فهمیم!

«وَ لَا يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ الَّذِي لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ»؛ بُعد و دوری همت­ها او را درک نمی­کنند! یعنی چه؟!

«وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ»، غواصی فتانت و زیرکی­ها به او نمی­رسند!

«الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ»؛ صفاتش حدی که او را حد بزنند، ندارد!

«وَ لَا نَعْتٌ مَوْجُودٌ»؛ آیا حضـرت می­خواهنـد عبارت­پردازی کنند؟! ادبیـات بگوینـد؟!

نعت که همان صفت است! «نعت موجود» با «حد محدود» چه فرقی دارد؟!

«وَ لَا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لَا أَجَلٌ مَمْدُودٌ»؛ وقتی ندارد که شمارش­شدنی باشد! اجل هم همان وقت است! چه فرقی دارند؟!

«فَطَرَ الْخَلَائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّيَاحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ؛ أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ»؛ ابتدای دین معرفت خداوند است.

«وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ»؛ و کمال معرفتش، تصدیق به خداست. کمال معرفت تصدیق به خداست به چه معناست؟!

اینکه معلوم است، اول نسبت به خداوند معرفت و شناخت پیدا می­کنم و سپس تصدیق می­کنم که خدایی هست؛ این نوع تصدیق که کمال معرفت نیست! پس این تصدیق در اینجا یعنی چه؟!

«وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ»؛ نهایت تصدیق توحید است؛ ما از اول گفتیم خدا واحد است، این در ابتدا است نه در انتها!

«وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ»؛ کمال توحیدش اخلاص برای خداست.

«وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ»[55]؛ و کمال اخلاص، نفی صفات از او است، که بگویید خداوند صفات ندارد!

چه بحث­های زیادی در همینجا صورت گرفته است؛ بعضی­ها گفته­اند منظور از نفی صفات این است که تو بدانی صفت زائد بر ذات ندارد، که به اعتقاد بنده، این حرف غلط                      می­باشد! که عمدتاً در تفسیر این فقره گفته شده است؛[56] و حال آنکه حضرت نفی صفات را بیان می­فرمایند، یعنی خداوند اصلاً صفتی ندارد.

اگر اینگونه است، پس آیاتـی همچون: وَ ٱللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٞ [57] چیست؟! خـود خداونـد

می­فرماید صفت دارد، در حالی که امیرالمؤمنین (علیهم السلام) می­فرمایند: نهایت شناخت خداوند این است که بگویی خداوند صفت ندارد! نه اینکه بگویی صفت زائد بر ذات ندارد، بلکه بگویی اصلاً خداوند صفت ندارد!

حضرت این مطالب را روی منبر کوفه برای افرادی که پای منبرش چرت می­زدند، بیان می­فرمودند، نه برای رفقای طلبه!

آیا امیرالمؤمنین (علیهم السلام) وقت­شناس بوده؟! دردشناس بوده؟! مخاطب­شناس بوده؟! گویا            ما امام هستیم و او مأموم! ما تعیین­کننده هستیم که چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است!

 

هیچ چیزی بدون توحید سامان پیدا نمی­کند

جاهلیت اولایی که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) با آن مبارزه کردند، و ریشۀ تمام مشکلات است، و آن ریشه در ما نیز ریشه دوانده، «شرک» است؛ و اگر شرک باشد، هیچ چیزی درست نیست. و آنچه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند، و همه را با آن نورانی کردند، «توحید» است؛ و هیچ چیزی بدون توحید سامان پیدا نمی­کند.

بعضی از کفار، اخلاق معاشرتی بهتر از ما دارند! افرادی که به کشورهای دیگر سفر                    می­کنند، وقتی برمی­گردند حرف­های جالب دارند، مگر آنها به خاطر دینشان این طوری                                 شده­اند؟! فطرت انسان اینها را دارد، فطرت سگ هم اینها را دارد، مگر همۀ حیوانات درنده هستند؟! مگر این رفتارهای جالب و انسانی را در حیوانات نمی­بینیم؟!

وقتی توحید مشکل داشته باشد، حالا شما همۀ آن مسائل دیگر را اصلاح کنید، اصلاح نشده است. به فرض هم که اصلاح شده باشد، ارزش ندارد؛ و البته بدون توحید هیچ چیز اصلاح نمی­شود.

اگر اصلاح می­شد باید نقطۀ عزیمت و شروع تبلیغ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از آنجا شروع می­شد؛ چون درد بالفعل و محسوس آنها همین بود، و احساس نمی­کردند که در مورد خداوند مشکل دارند، بلکه احساس می­کردند که در مورد فقرشان مشکل دارند و لذا بچۀ خود را می­کشتند، احساس می­کردند به آنها ظلم می­شود، قتل و غارت می­شوند.

پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) اعجاز توحید کردند؛ اعجاز توحید.

 

و الحمد لله رب العالمینـ

 


 

 

مجلس دوم

 

أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ

بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ

وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ بٰارِکْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

وَ تَرَحَّمْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَحَنَّنْ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

کَأَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ وَ بارَکْتَ وَ تَرَحَّمْتَ وَ تَحَنَّنْتَ عَلیٰ إِبْراهِیمَ وَ آلِ إِبْراهِیمَ

إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ وَ فَعّالٌ لِّما تُرِیدُ وَ أَنْتَ عَلیٰ کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ

 

هدیه به پیشگاه سید الکَونَین، حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) صلواتی عنایت بفرمایید.

در ادامۀ بحث هفتۀ گذشته، به جواب یک­سری سؤالاتی که ایجاد شده، می­پردازیم؛ و بحث را ادامه می­دهیم.

 

لزوم مطالعۀ تاریخ و سیره به صورت دقیق و همراه با مبانی آنها

گفته شد که این بحث، یک سبقۀ تاریخی و کلامی دارد. یکی از نکات مهم در مباحث تاریخی این است که اگرحجم و اولویت و ترتیب در مطالعۀ تاریخ، نسبت به سایر علومی که به تاریخ مرتبط است و به ما بینش می­دهد، مراعات نشود، ممکن است انسان از تاریخ برداشت غلط یا ناقص داشته باشد و یا حتی ممکن است در انسان یک انحراف جدی ایجاد شود.

به یک مثال خیلی روشن توجه کنید:

معمولاً در فلسفۀ قیام امام حسین (علیهم السلام) گفته می­شود که قیام آن حضرت، طبق همان سه مطلبی که به محمد بن حنفیه فرمودند ـ و در آن روایت معروف بیان شده ـ برای امر به معروف بوده است:

«أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ»[58]

هدف از قیام، امر به معروف و نهی ازمنکر و عمل به سیرۀ پدر و جدّشان عنوان شده است؛ در حالی که سیرۀ پدرشان، مماشات با حاکم بود.

یک فقیه در امر به معروف، احتمال تأثیر را شرط می­داند، با این شرط که ضرر معتنابهی به فرد وارد نشود؛ این قیام، چه تأثیری روی دستگاه یزیدی گذاشت؟! منظور از احتمال تأثیر که می­گویند، احتمال تأثیر روی فردی است که امر به معروف می­شود.

اما چون روی این موارد، تأمل نشده است و اگر هم تأمل شود به خاطر فقدان اطلاعات لازم که تاریخ و سیره را موجه کند، تأمل کردن در این موضوعات، آسیب بیشتری می­زند، به همین خاطر است که کربلا درس عملی برای افراد ندارد؛ درس عملی که به صورت دستورالعمل و به صورت فقهی بگویند که شما به استناد این حرکت امام حسین (علیهم السلام) واجب است این کار را انجام بدهید.

داستان کربلا، قضیه­ای شده است که ثواب کسب کنیم! به این معنا که چون امام حسین (علیهم السلام) یک فرد بزرگواری بودند و گریه کردن برای حضرت ثواب دارد، پس جمع شویم و با گریه کردن ثواب کسب کنیم!

و خیلی از کارهای مهم و اساسی اهل­بیت(علیهم السلام)، به جهت اینکه در آنها تاریخ و سیره با مبانی لازمش دیده نشده، به همین صورت تبدیل گشته است. و کسی به این موارد اشاره نکرده تا ما بفهمیم که قضیه غیر از آن چیزی است که ما فکر می­کنیم؛ با یک برداشت اولیه و سطحی رد شدیم و فکر کردیم فقط همین بوده است! اگر امر به معروف به این شکل بوده، پس باید ما فضای امر به معروف خودمان را تغییر بدهیم، و اگر تغییر نمی­دهیم، یعنی از کربلا الگوبرداری نمی­کنیم!

البته این روایت صحیح است، ولی تحلیل دارد که باید در موقعیت خودش بیان شود؛ و ما فقط به عنوان مثال عرض کردیم.

اگر فرد تاریخ را صرفاً به صورت داستان­هایی که جذاب است (مانند رمان) تند تند بخواند و جلو برود و فکر کند که فهم از اسلام و تاریخ اسلام پیدا می­کند، در اشتباه است و در حقیقت دارد به اندازۀ سرعت مطالعه­اش، از فهم صحیح دور می­شود.

حتماً لازم است که تاریخ به صورت دقیق و با مبانی خوانده شود؛ در غیر این صورت تاریخ در خیلی از موارد برای ما مشکلات ایجاد می­کند! سلمان رشدی ملعون بعد از اینکه کتاب «آیات شیطانی»[59] را نوشت، در یک مصاحبه­ای گفته بود که هر کس از مسلمین به کتاب من اعتراض داشته باشد، حرف بی­جایی زده است، به خاطر اینکه تمام مطالب من بر اساس مستندات تاریخی است!

بعضی از اشکال­های آن کتاب را انسان ممکن است با دقت و تأمل در تاریخ بتواند رد کند، اما بعضی را حتـی با دقت و تأمل، صرفاً با تاریـخ نمی­تواند رد کند؛ چون موارد خلاف آن

زیاد است، به علاوه روایت مشهور هم دارد.

امان از این مشهورها که انسان را بیچاره می­کند! به قدری مشهور است که شیعه و سنی و بزرگان، همه آن را نقل کرده­اند! و برای مقابلۀ با این مشهورها، علاوه بر وزان و قدرت علمی، جسارت زیادی هم می­طلبد؛ چون انسان باید با همه درگیر شود. منتها بعضی از مشهورها در این حد نیست.

مثلاً فقهای عامه فتوا دادند که خوانندگی زن اشکالی ندارد! در آن زمان، خواننده­های زن در عرفات کنسرت می­گذاشتند؛ و عرب­ها یک خوانندۀ معروف داشتند که در ایام حج ـ که حاجی زیاد بود ـ دعوت می­شد؛ البته شعرهای عارفانه و مذهبی می­خواند، اما در هر صورت با آهنگ و... برنامه داشت؛ چون [عامه] می­گویند خود پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به صدای زن همراه با دف و آلات موسیقی گوش می­دادند! [60] و وقتی که حضرت از مکه به مدینه آمدند، زن­های انصار جلوی دروازۀ مدینه که به آن «ثَنِیَّةُ الوَداع: محلی که وداع می­کنند» می­گفتند، ـ همان راه خروجی شهر ـ منتظر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند و دف می­زدند و می­خواندند که: «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَيْنَا مِنْ ثَنِيَّاتِ الْوَدَاعِ...»[61]؛ بنابراین می­توان فتوای فقهی گرفت که موسیقی و این مسائل حرمت ندارد!

جدای از بررسی­های سندی اسناد این روایات، اگر کسی تأمل و دقت بیش از حد اولیه ـ یعنی تأمل­های محققانه ـ داشته باشد، می­فهمد که این روایت از اصل خراب است؛ چون «ثنیة الوداع»، دروازۀ ورودی شهر از طرف شام است نه از طرف مدینه! اگر کسی مقداری تأمل کند، این مطلب را خوب می­فهمد.

به طور مثال افرادی که از شمـال به سمت مشهد می­آیند، از طرف جـادۀ قوچان به مشهـد

می­آیند؛ و افرادی که از زاهدان می­آیند از طرف جنوب می­آیند، و معنا ندارد کسی که از زاهدان می­آید، از دروازۀ شمالی وارد شهر شود.

 

علوم لازم جهت مطالعه و تأملات تاریخی

ولی حل بعضی از روایات، به راحتی میسر نیست و انصافاً مشکل است؛ به همین خاطر است که برای تأملات تاریخی و مطالعات کتب تاریخی، چندین علم لازم است؛ از همه مهم­تر، احاطه داشتن به قرآن است؛ یعنی کسی باید قرآن را عمیق بفهمد تا بتواند صحیح و سقیم بودن تاریخ و سیره را تشخیص بدهد، که به این کار، «تحقیق در تاریخ» می­گویند؛ و هم اینکه بعد از تشخیص صحیح و سقیم، بتواند آن را تحلیل کند، و این کار مهم­تر از تحقیق در تاریخ است. بنابراین آنچه که لازم است:

1ـ احاطۀ به قرآن؛ 2ـ احاطۀ به احادیث؛ 3ـ درک عمیق عقائد.

در عقائد، یک خواندن داریم و یک درک عمیق داریم که شمی به انسان می­دهد؛ موارد دیگری نیز وجود دارد که فعلاً در بحث الزامات مطالعۀ تاریخ نیستیم. در فرصت­های آینده، اگر یک بحث تاریخی خواستیم مطرح کنیم، آن وقت خدمت سروران عرض خواهیم کرد که الزامات برداشت صحیح از تاریخ و سپس استفادۀ از تاریخ به چه صورت است.

این نکات گفته شد چون ممکن بود بعضی از مشهورهـای تاریـخ در ذهن سروران به

صورت دیگری باشد و ما به صورت دیگری گفته باشیم.

 

دعوت رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) با شعار توحید

بحث کلی جلسۀ قبل این بود که وقتی آقا رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) تشریف آوردند، روی                      مسأله­ای دست گذاشتند که عمدۀ مردم به آن مسأله دل خوش کرده بودند، در حالی که مسائل دیگری بود که مشتری زیادی داشت، مانند: رفاه، آزادی، تمدن، قانون­گرایی، خانواده محوری و خیلی موارد دیگری که در فضای آن زمان خراب بود و می­شد راجع به آنها گفتگو کرد، و اگر مطرح می­شد، هم اقبال عمومی داشت و هم اصلاح اجتماعی صورت می­گرفت؛ حداقل آن گروهی که نسبت به آن معضلات، مسأله­دار شده بودند، به پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اقبال می­کردند؛ ولی حضرت چیزی را مطرح فرمودند که هیچ­کس با ایشان همراه نشد؛ و مدت­های مدیدی کسی به جز خودشان و امیرالمؤمنین و حضرت خدیجه(علیهم السلام) رو به قبله نماز نخواند؛[62] امیرالمؤمنین (علیهم السلام) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) اینها افراد عادی نبودند، انسان­های خاص بودند.

دعوت علنی رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به دو صورت مستقیم و غیر مستقیم

در سه سال اول، پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فقط دعوت به صورت غیر مستقیم داشتند، همین که جلوی کعبه نماز می­خواندند برای افراد سؤال به وجود می­آمد و حضرت در مقابل سؤال، مسؤول بودند و جواب می­فرمودند.

این طور نبود که دعوت نبوده باشد؛ دعوت علنی هم بوده است، علنی­تر از اینکه رو به روی کعبه نماز بخوانند چه کار می­توانستند بکنند؟!

منتها دعوت علنی به دو صورت مستقیم و غیر مستقیم است؛ این کار حضرت، دعوت علنی غیر مستقیم بود، و البته توضیحی دارد که اگر لازم شد در یک موقعیتی دیگر گفتگو                  می­کنیم.

در این مسأله رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) دعوت می­کردند ولی در حقیقت مدت­ها هیچ­کس به آن حضرت ایمان نیاورد، با اینکه حضرت را «امین» می­دانستند؛ به طوری که حضرت قبل از اینکه دعوت مستقیم را آغاز کنند، همه را جمع نموده و فرمودند: اگر من به شما بگویم که پشت این کوه یک لشکر جرّاری هستند و می­خواهند به شما حمله کنند، باور می­کنید؟

اگر خواسته باشیم شبیه سازی کنیم، مثل این است که الان فردی به ما بگوید اکنون چهارصد هزار نفر داعشی ـ با توجه به اینکه می­دانیم الان خطر داعش رفع شده است ـ تا یک ساعت دیگر به این مسجد حمله می­کنند! آیا کسی باور می­کند؟!

حضرت برای آنها چنین مثالی را زدند، و آنها در جواب گفتند اگر تو بگویی باور می­کنیم! سپس حضرت فرمودند: حالا من می­خواهم خبری را به شما بگویم و آن اینکه: «لا اله الا الله»، اما هیچ کس باور نکرد و نپذیرفت! [63] در حالی که رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در نظرشان یک شخص معمولی نبود، بلکه برای آنها یک فرد قدیسی محسوب می­شد؛ توحید برای آنها تا این اندازه یک امر ناراحت­کننده­ای بود!

 

فاصله از حق­تعالی و دوری از توحید، تنها منشأ آلودگی و گناه

سرّ آن هم این است که:

توحید یک امر فطری است و کسی که فطرتش را خراب کرده باشـد، به توحید انس ندارد، و بلکه از توحیـد متنفر است؛ هر کدام از افراد زمان رسول خـدا(صلی الله علیه وآله وسلم) یک سری معضلاتی داشتند، افراد مخلوط بودند: یکی مرتکب فحشا بود، ولی انسان نمی­کشت؛ آن یکی انسان می­کشت، ولی دختر از بین نمی­برد؛ دیگری دختر خودش را می­کشت، ولی به قبیلۀ دیگر حمله نمی­کرد؛ فرد دیگر این معضلات را نداشت، ولی به ربا آلوده بود و...؛ بالاخره هر کسی یک آلودگی­یی داشت و ریشۀ تمام آن آلودگی­ها بدون استثناء در «نفرت از توحید» بود.

اینکه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) دست روی مسأله­ای گذاشتند که همه ناراحت شدند، چون همه آلوده بودند؛ و آلودگی فقط یک منشأ دارد، و آن هم عبارت است از: فاصله از حق­تعالی، دوری از توحید.

اما ما به دنبال مسائل دیگری هستیم؛ کارهایی را انجام می­دهیم و به نظر می­آید که کار خیلی ارزنده­ای هم انجام می­دهیم، مثلاً فکر می­کنیم در جامعه­ای که مشکلات اعتقادی دارند، باید راجع به مسائل اخلاقی صحبت کنیم و رفتارهایشان را اصلاح نماییم! این کار مثل این است که به یک فردی که تومور مغزی دارد، یک مسکن قوی بدهیم! ممکن است به طور موقت سردرد را کم کند، اما در اصل به این فرد خیانت کرده­ایم؛ چون به جای اینکه مشکل او را حل کنیم تا مسأله ریشه­دارتر نشود، آمده­ایم علامت­ها را پنهان کرده­ایم، و علامت درمانی کرده­ایم!

پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) که دست روی توحید گذاشتند، این طور نبود که بگوییم چون این مسأله به خداوند مرتبط می­شود لذا پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) آن را مطرح فرمودند، نه! چیزی که به خداوند مرتبط شود، به اساسی­ترین اصل انسانی هم مرتبط می­شود، به اصل خودسازی هم مرتبط می­شود.

هیچ بدی رفتاری، هیچ بدی اخلاقی، هیچ بدی کرداری، هیچ خلق سیئه، هیچ حالت منفی نیست الا اینکه ریشه در توحید و شرک دارد؛ خوبی­ها هم همین طور هستند.

آقا امیرالمؤمنین (علیهم السلام) راجع به بخل و جبن و حرص می­فرمایند:

«فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّى‏ يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللَّهِ»[64]

سه ویژگی از ویژگی­های ویران­کنندۀ بشری، یعنی: بخل، ترس و حرص ـ حالا بنده هم این موارد را اضافه می­کنم: حسد، کینه و... ـ همۀ اینها ویژگی­های نفسانی مختلطی است که جامع و منشأ همۀ این مسائل، یک امر است و آن «سوءظن به خداوند» است.

مَا قَدَرُواْ ٱللَّهَ حَقَّ قَدۡرِهِ [65]

فرد با خودش می­گویـد: اگر من این پـول را بدهم دست خودم خالـی می­شود، گرفتـاری

من هم با این پول حل می­شود، خدا هم جایی نیست که برای من کار کند، پس این پول را         نمی­دهم!

اگر کسی واقعاً به خداوند اطمینان داشته باشد که فقط اوست که رزق می­دهد و دست هیچ احدی نیست، آیا در این صورت بخل معنا دارد؟!

تکبر، حسد، غرور و همۀ رفتارهای سوء، ریشه در همین دارد.

 

بهترین، ریشه­ای­ترین، عمیق­ترین، جامع­ترین، زیباترین و نافذترین درمان رذائل، «توحید» است

آقـا رسـول اکـرم(صلی الله علیه وآله وسلم) که روی توحیـد دست گذاشتنـد، در حقیقـت روی بهتریـن،          ریشه­ای­ترین، عمیق­ترین، جامع­ترین، زیباترین و نافذترین درمان دست گذاشتند.

منتها فردی که مثلاً با خانواده­اش درگیر است، متوجه نمی­شود و می­گوید: الان شما بیا و برای ما درس خانواده بگو! این فرد فقط جلوی خودش را می­بیند، تازه ایراد هم می­گیرد!

«توحید»، آن حقیقتی بود که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) برای بشریت عرضه کردند؛ و هزینـه­ای که

برای این حقیقت پرداخت کردند، عجیب است! این تصوری که توسط تاریخ تسنن و عامۀ مسلمین از صحابه درست شده و آمده­اند یک شخصیت پوشالی از صحابه درست کرده­اند، تصور غلطی است.

می­گویند: صحابه، کُلُّهم عدول­اند؛[66] تمام صحابه، عادل و افرادی ستاره هستند!

«أَصْحَابِى كَالنُّجُومِ بِأَيِّهِمُ اقْتَدَيْتُمِ اهْتَدَيْتُمْ‏»[67]

اصحاب من مانند ستاره هستند، شما به هر کدام که اقتداء کنید، اهتداء پیدا می­کنید. این حدیث جزو احادیث جعلی است که به پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نسبت داده­اند.[68]

این اصحاب کجا مانند ستاره هستند؟! مگر همۀ ستاره­ها هدایتگرند؟! شاخص و ملاکی که قرآن می­دهد، می­فرماید: بسیاری از این افراد ضالّ و مُضلّ بودند، هم گمراه بودند و هم بقیه را به انحطاط کشاندند. موارد دیگری هم وجود دارد که در آینده به آنها اشاره می­کنیم.

 

راه­های مقابلۀ دشمن با اهل­بیت(علیهم السلام)

الف) بزرگ جلوه دادن صحابه و توسعۀ اهل­بیت(علیهم السلام)

چرا اصحاب را به صورت کاریکاتوری بزرگ جلوه دادند؟! تمام اینها به خاطر این بوده که با مکانیزم­های مختلف، درب خانۀ اهل­بیت(علیهم السلام) را ببندند؛ چندین کار انجام دادند، یکی از آنها، بزرگ کردن صحابه بود.

اگر شما بدانید که صحابه انسان­های خوبی بودند و بعضی از آنها بد بودند و بعضی­ها هم بسیار بد بودند، و تعدادی از آنها هم خیلی درخشان بودند، با این اطلاعات متوجه می­شوید که همۀ اینها یک طرف، اما اهل­بیت(علیهم السلام) یک طرف، اگر می­خواهید هدایت بگیرید از کجاست؟

«إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي فِيكُمْ كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ»[69]

برای اینکه اهل­بیت(علیهم السلام) را طرد کنند، مسأله­ای به نام صحابه درست کردند که خودشان هم جزو آنها بودند. در این میان اهل­بیت(علیهم السلام) چه کسانی هستند؟ اهل­بیت(علیهم السلام) صرفاً اقوام و خویشان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستند. تنها به اینجا هم اکتفا نکردند، بلکه مفهوم اهل­بیت(علیهم السلام) را خراب کردند، اهل­بیتی که خمسۀ طیّبه، و با توسعۀ آن چهارده معصوم(علیهم السلام) بودند.

زمانی که «آیۀ تطهیر» را بحث می­کردیم[70]، این مسأله مطرح شد؛ و ما تعمداً آن مقدار صحبت کردیم، چون یکی از مهم­ترین کارهایی که دشمنان اهل­بیت(علیهم السلام) انجام دادند، این بود که مفهوم «اهل­بیت» را خراب کردند.

آیه در وصف اهل­بیت(علیهم السلام) کم نداریم، راجع به اهل­بیت(علیهم السلام) بیش از صد آیه داریم؛ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بیایند و هر روز یکی از این آیات را بخوانند! مثلاً یک روز آیۀ تطهیر را بخوانند، روز دیگر آیۀ ولایت را، روز دیگر آیات سورۀ انسان را و...؛ به طور مثال بفرمایند: سلام بر شما ای کسانی که يُطۡعِمُونَ ٱلطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ مِسۡكِينٗا وَ يَتِيمٗا وَ أَسِيرًا [71]؛ اما چرا پیامبر حکیم(صلی الله علیه وآله وسلم) از زمانی که این آیه نازل شد تا آخر عمرشان صبح و ظهر و شب، در پنج وعدۀ نماز این آیه را خواندند؟! [72]

یکی از کارهایی که کردند این بود که واژۀ اهل­بیت(علیهم السلام) را نگه داشتند، ولی مفهومش را تغییر دادند؛ چون اگر ما می­گفتیم که اینها تنها محور اجتماع هستند و خداوند نیز با این ویژگی از آنها ذکر فرموده است، در این صورت چه اتفاقی می­افتاد؟! یک خانۀ مقدس و تنها راه هدایت برای همه باقی می­ماند و همه به سمت این خانه می­آمدند؛ در ادامه چه اتفاقی می­افتاد؟! دیگر آنها نمی­توانستند کاری بکنند، و اصلاً نمی­شد در مقابلش کار دیگری انجام داد؛ پس کاری که کردند این بود که اهل­بیت(علیهم السلام) را توسعه دادند و گفتند: زن و بچۀ پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)، همه اهل­بیت هستند!

 

ب) شکستن قداست اهل­بیت(علیهم السلام)

نکتۀ دوم مهم است و آن اینکه: وقتی قرار شد که اهل­بیت، همان زن و بچه و اهل منزل باشند، جامعه لمس می­کند که در بین وابستگان نسبی و سببی پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)، انسان­های خلاف هم وجود دارد، و خداوند نیز آنها را توبیخ کرده و به سرشان هم زده است! پس تقدسی ندارند. یعنی افرادی را اهل­بیت معرفی کردند که خداوند با آنها برخوردی کرده که با فرعون نکرده است! در نتیجه اهل­بیت اصلاً تقدس ندارند.

مانند یک آقازاده که در نظرمان به اندازۀ انتساب نسبی­اش به یک مرجعی، ارزش داشته باشد، و اگر خلاف هم بکند خلاف کرده است! همان طور که امام حسین (علیهم السلام) خلاف کرد و سرش بریده شد، و گفتند سر امام حسین (علیهم السلام) را با شمشیر جدش بریدند!

پس در ابتدا مفهوم اهل­بیت را توسعه دادند، و در مرحلۀ دوم گفتند که اهل­بیت تقدسی ندارند؛ و حتی از این بالاتر بردند و گفتند: کل افرادی که قوم و خویش پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستند، جزو اهل­بیت هستند!

یکی از شغل­های مهم عباس عموی پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ـ قبل از مسلمان شدنش ـ نزول خواری بوده است، و زمانی که بحث ربا آمد، آقا رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: من همۀ رباها را باطل کردم و اولین ربایی را که باطل می­کنم، ربای عباس عموی خودم است؛[73] و برای اینکه کسی اعتراضی نکند، از اقوام خودم شروع می­کنم.

عباس چه طور آدمی است؟! این بزرگوار کسی است که در جنگ بدر علیه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) شمشیر کشید و در این جنگ به دست مسلمانان اسیر شد! [74]

یک وقتی آقا امیرالمؤمنین (علیهم السلام) با حسرت می­فرمودند: افرادی که باید می­داشتم، نیستند؛ و این افراد که هستند به درد من نمی­خورند؛ کاش از برادران، جعفر و از عموها، حمزه را داشتم؛ الان برای من عباس و عقیل مانده است! [75]

با این وجود، گفتند عباس جزو اهل­بیت(علیهم السلام) است!

نتایج غلط از احتجاج به داستان «توسل خلیفۀ دوم به عباس عموی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)» در مورد مسألۀ شفاعت

علمای شیعه در مسألۀ شفاعت و توسل، یکی از داستان­هایی که نقل می­کنند و به آن احتجاج می­نمایند ـ و تاریخ هم گزارش داده است ـ داستان توسل عمر به عباس است.[76] به وهابی­ها می­گویند: شما که توسل را قبول ندارید، در زمان حکومت عمر، در مدینه قطحی شد، خلیفۀ دوم به عباس گفت: زمانی که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بود ما به او توسل می­کردیم، حالا که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) رحلت فرموده­اند، به شما توسل می­کنیم، شما دعا کنید تا این مسأله رفع شود!

اما در حقیقت با این احتجاج و با این داستان چندین فجایع اتفاق افتاده است:

اولاً: حالا که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از دنیا رفته­اند، مسألۀ شفاعت به آن حضرت دیگر تمام شده است، و حالا باید به عباس توسل کنیم!

ثانیاً: به اهل­بیت پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) توسل کنید؛ اهل­بیت پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) کیست؟! عباس است، نه علی! عباس بر علی اولویت دارد، چون هم عموی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) است و هم بزرگتر از علی است!

خود عباس و پسرش ابن عباس هم ـ که خیلی آدم­های علیه السّلامی نبودند ـ ندانسته آب به این آسیاب می­ریختند.

بنی­العباس با شعار «الولاء لآل محمّد»[77] روی کار آمدند؛ مردم نیز گفتند ما اشتباه کردیم که حکومت دست بنی­امیه افتاد، حالا می­خواهیم حکومت را به اهل­بیت(علیهم السلام) بدهیم! بنی­عباس با شعار اهل­بیت(علیهم السلام) جنایاتی کردند که بنی­امیه نکرد!

خلیفۀ دوم فرد خیلی خشنی بود.[78] به عنوان نمونه، فردی از تفسیر سؤال پرسید، خلیفه گفت: چه کسی بود که سؤال از تفسیر داشت؟! آن فرد را آوردند، گفت: او را بخوابانید و صد ضربه شلاق بزنید!

آنگاه به این فرد گفت: دیگر از این غلط­ها نکنی، بعد هم به بصره تبعیدش کرد! سپس حکم حکومتی صادر کرد و گفت: هیچ­کس حق ندارد با این فرد هیچ برخورد معاشرتی و گفتگو داشته باشد! در مسجد، در مغازه و بازار کسی با او صحبت نمی­کرد! و در بعضی تواریخ آمده است که این فرد از گرسنگی در شهر مُرد، چون هیچ­کس با او معامله­ای نمی­کرد!!

نمونه­ای دیگر:

اولین فردی که شب­گردی و تجسس را باب کرد، خلیفه دوم بود؛ و همیشه همراه خودش یک شلاق داشت، به طوری که خودشان می­گویند: «دِرَّةُ عُمَرَ أَهْيَبُ مِنْ سَيْفِ الْحَجّاج‏»[79]؛ شلاق عمر از شمشیر حجاج ترسناک­تر بود!

یک مرتبه خلیفه از جایی عبور می­کرد، متوجه صدای خانمی شد، نزدیک­تر آمد دید که این خانم به صورت شعر مطالبی را می­خواند:

هَلْ مِنْ سَبيلٍ الى خَمْرٍ فأشربَها             أمْ هلْ سَبيلٌ الى نَصْرِ بنِ حَجّاجِ[80]

کاش مشروبی بود و می­خوردم، و کاش راهی وجود داشت که با نصر بن حجاج ارتباطی برقرار می­کردم، آیا راهی هست که به نصر بن حجاج برسم؟!

نصر بن حجاج فردی زیباروی بود[81] و در زمان پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) حدود هفت تا ده سال داشت، و طبق فرمول اهل عامه جزو صحابه محسوب می­شد.

خلیفه در همان­جا گفت: نشانت می­دهم! فردا صبـح آدرس آن منـزل را داد و گفت: ایـن

شخص را دستگیر کنید و نزد من بیاورید؛ بابت یک شعر صد ضربه شلاق به او زدند! سپس گفت: نصر بن حجاج را نیز دستگیر کنید و نزد من بیاورید، آن بدبخت از همه­جا بی­خبر هم وقتی آمد، خلیفه نگاهی به او کرد و گفت: عجب این آقا خوشکل است، او را بخوابانید و صد ضربه شلاق بزنید! در بعضی از تواریخ آمده که گفت: این هنوز خوشکل است، صد ضربۀ دیگر نیز بزنید! و تا چهارصد ضربه شلاق زدند! قاعدتاً با این همه شلاق، چهرۀ فرد به هم می­ریزد، اما وقتی بلند شد، خلیفه گفت: این هنوز خوشکل است، موهایش را بتراشید! بعد از اینکه موهایش را تراشیدند، گفت: هنوز خوشکل است، او را به بصره تبعید کنید! اعتراض کرد برای چه؟! گفت: همین است که گفتم!!

این فرد با این حجم از خشونت وقتی ابن عباس به راحتی از او ایراد می­گیرد، به او هیچ نمی­گوید، و بلکه ابن عباس را خیلی تحویل می­گیرد! و این نکته دارد.

اهل­بیت را در آیۀ تطهیر هم توسعه داد و هم تخریب کرد؛ بعد از توسعۀ اهل­بیت به افراد نامناسب، اهل­بیت از قداست می­افتد، آنگاه هر کاری که خواستند کردند.

 

آنچه که رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند حقیقت توحید بود

آنچه که رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند حقیقت توحید بود، با صحابه­ای که خیلی از آنها انسان­های پاک و آنچنانی نبودند، چون تصور ما این است که پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مانند خورشیدی بودند که اطراف ایشان پر از ستاره­هایی بود که پیرامون آن حضرت می­چرخیدند!

قبلاً خدمت سروران عرض شد که: تعداد نفرات سپاه اسلام در جنگ احد هزار نفر بود، اما با اشارۀ یک فرد منافق ـ به نام عبدالله بن ابیّ ـ مردم حرف منافق را ترجیح دادند و سیصد نفر برگشتند و هفتصد نفر ماندند،[82] از این هفتصد نفر هفتاد نفر شهید شدند، و فقط هفت نفر اطراف پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ماندند که باز از این هفت نفر شش نفر شهید شدند.

یعنی از هفتصد نفر، ششصد و بیست و نُه نفر فرار کردند، و تنها هفتاد و یک نفر تا پای جان با پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باقی ماندند!

پیامبـر(صلی الله علیه وآله وسلم) در زمانه­ای دست روی توحید گذاشتند که زمانه­ای خاص است؛ آن هم با

افرادی که به صورت خاص، شرک در آنها نهادینه شده است؛ یعنی همه چیز را در همین ظواهر می­بینند. حالا یک نفر بیاید و بگوید: این ظواهر نیست، ربا نه، پاکی­ها آری؛ با این شرایط عدۀ زیادی باید نانشان را آجر شده ببینند! و معلوم است که همراهی نمی­کنند.

افرادی هم که همراهی کردند، چطور همراهی کردند؟

جامعۀ آن وقت مانند جامعۀ الان ما بوده است؛ الان چگونه یک فردی ماشین یک میلیاردی دارد و دیگری ماشین بیست میلیونی! در آن زمان نیز به همین شکل بوده است. در تاریخ داریم که شتر موسرخ، شتر خاصی بوده است که مردم آن زمان نسبت به آن علاقۀ زیادی داشتند. و در بعضی از کتاب­ها آمده است که حتی کتابی به نام «انساب اسب» و «انساب شتر» داشتند! یعنی برای شتر و اسب نسب می­نوشتند! مثلاً یک شتر را با صد شتر عوض می­کردند، یعنی پول یک مرکب، معادل پول صد مرکب بود، و حتی تا پانصد مرکب نوشته­اند، یعنی یک مرکب معادل پانصد مرکب دیگر بود! به عبارتی دیگر مرکب ده میلیونی، کف قیمت بود، و در عین حال مرکب پنج میلیاردی هم وجود داشت!

احزاب بود، کنسرت بود، همۀ اینها بود. ولی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) با هیچ کدام از اینها ابتدا به ساکن مواجه نشدند؛ آنچه مواجه شدند این بود که یک حقیقت در این عالم مؤثر است و آن «خداوند» است.

 

کل قرآن، یک کلمه است: «فقط خداوند»

پذیرش این مسأله خیلی سخت است؛ اگر به ما بگویند در یک طرف بت­پرستان و بت و تانک و آرپیجی است، و در طرف دیگر یا الله گفتن به اضافۀ چوب و چماق است، چه کسی باور می­کند که این طرف بر آن طرف غلبه کند؟! انصافاً ما الان باور می­کنیم؟! سخت است! داستان بدر این را می­گوید، وَ كَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَ [83] این را می­خواهد بفرماید.

در جنگ احد آن حجم از کارهایی که در بدر اتفاق افتاد نبود، به همین خاطر در این جنگ وقتی شبیخون را دیدند فرار کردند، در حالی که باید بهتر عمل می­کردند.

پیام جنگ احد این بود که برای چه فرار می­کنید؟! مگر مرگ دست خداوند نیست؟!

یکی از نکاتی که در جنگ احد خداوند در جمع­بندی آیات به آن اشاره می­نماید این است که می­فرماید:

قُل لَّوۡ كُنتُمۡ فِي بُيُوتِكُمۡ لَبَرَزَ ٱلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيۡهِمُ ٱلۡقَتۡلُ إِلَىٰ مَضَاجِعِهِمۡ [84]

مرگ برای کسی که در صحنۀ جنگ زیر تیر است، نزدیک­تر از کسی که در خانه­اش نشسته، نیست؛ مرگ تو در دست خداوند است نه در دست کس دیگری! آیا باور کردند؟! نه! فرار کردند!

أَيۡنَمَا تَكُونُواْ يُدۡرِككُّمُ ٱلۡمَوۡتُ [85] همین است، می­فرماید: مگر مرگ تو به دست اینهاست؟! ما باور کردیم؟!

کل قرآن، یک کلمه است: فقط خدا.

 

در معنای دعای اصحاب کهف

تمام داستان­هایی که در قرآن آمده است، برای تقویت همین معناست؛ اصحاب کهف کجا رفتند؟ مگر جایی داشتند؟ به غاری رفتند! سپاه مملکت هم به دنبال آنها بود. اگر خداوند بخواهد نگه دارد، نگه می­دارد.

دعایی را که قرآن از اصحاب کهف نقل فرموده است چقدر زیباست:

رَبَّنَآ ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحۡمَةٗ وَ هَيِّئۡ لَنَا مِنۡ أَمۡرِنَا رَشَدٗا

[86]

ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحۡمَةٗ خیلی نکته دارد. یکی، دو نکته را عرض می­کنم:

نظم کلام باید به این صورت می­بود که: «ربنا آتنا رحمةً من عندک»، اما «من عندک» را به «من لدنک» تغییر داده است و سپس عبارت «من لدنک» را از جای خودش به ابتدای آیه آورده است.

ذکر دعای اصحاب کهف به ما چه می­خواهد بفهماند؟ می­خواهد بفرماید که اصحاب کهف حال یقین به توحید و یقین به فاعل بودن حق­تعالی را داشتند و به همین علت آن واقعه برای آنها رخ داد.

همۀ عالم نزد خداوند است؛ اما ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ یعنی فقط و فقط از نزد خاص خودت به ما رحمتی بده.

این به چه معناست؟! به طور مثال شما دعا می­کنید که گره کارم باز شود، اتفاقاً بندۀ صالحی از راه می­رسد و مشکل شما را حل می­کند، این حالت «عندک» است، چون همۀ عالم عند الله است؛ اما «لدن» به معنای حضور خاص است؛ مثلاً اگر کتاب شما همین الان در دست من باشد، می­گویم: «کتابُکَ لَدَیَّ»، اما اگر کتاب شما که نزد من است الان در دستم نباشد ـ مثلاً در خانه است ـ می­گویم: «کتابُکَ عِندی».

ءَاتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحۡمَةٗ یعنی آن رحمتی که فقط از مسبب الاسباب طلب می­کنند؛ به عبارت دیگر یعنی تمام سبب­ها را پشت سر گذاشتن، یعنی الان هیچ سببی نیست که بخواهد وساطت کند، هیچ احدی و واسطه­ای نیست، و یا اگر هم هست ولی آنها به آن امیدی ندارند. دعای «مِن لدنک رحمة» مثل دعای کسی است که دارد غرق می­شود و هیچ­کس هم نیست تا او را نجات دهد؛ آیا ما این طوری هستیم؟!

 

نمونه­ای از عدم اطمینان انسان به وعده­های خداوند

یک نمونۀ خیلی روشن مثال بزنیم:

قرآن راجع به ازدواج می­فرماید: اگر فردی می­خواهد ازدواج کند و فقر دارد، نگران نباشد، خداوند هست!

وَ أَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَ ٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَ إِمَآئِكُمۡ


فرزندان صالح خودتان و صالحان از کنیزان و غلامان را به ازدواج هم در بیاورید. ممکن است عده­ای الان امکانات زندگی و مراسم عروسی نداشته باشند.

در ادامه می­فرماید:

إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغۡنِهِمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِ

[87]

 اگر فقیرند خداوند بابش را باز می­فرماید و آنها را از فضل خود بی­نیاز می­گرداند.

ما چه اندازه به این وعدۀ خداوند اطمینان داریم؟! انصافاً اگر کسی مثلاً هر سه ماه یک چک پنج میلیون تومانی بنویسد و چهل چک برای ده سال بدهد، حالا دل ما به این چک­ها قرص­تر است یا به چک سفید امضایی که خداوند در قرآن امضا نموده است؟!

شرک که شاخ و دم ندارد! اصحاب پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هم مثل ما بودند و چندان فرق عجیب و غریبی با ما نداشتند.

آنها اصحاب را بزرگ کردند و اهل­بیت را هم توسعه دادند و این کارشان برای غرض خاصی بود؛ و الا نه اهل­بیت توسعه دارد، و نه اصحاب تا این اندازه بزرگ هستند. اینکه هر کسی که پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را دید و با پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در حال ایمان مصاحبت کرد، پس جزو اصحاب است و عادل هم می­باشد، نه! این خبرها نیست!

 

گوشه­هایی دیگر از شرح حال صحابه

پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مشغول صحبت بودند، قرآن می­فرماید[88] : همه رفتند و فقط هفت نفر پای صحبت پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باقی ماندند! البته تا بیست نفر هم در بعضی از کتب نوشته­اند؛ به خاطر چه؟ به خاطـر اینکه مثلاً یک مارگیر بساط راه انداخته است! خیلـی از موارد بحث تجـاری هـم

نبود!

وضعیت صحابه این بود. عدۀ کثیری از صحابه افراد معمولی مانند ما بودند؛ مگر الان ما چگونه هستیم؟ شما فکر می­کنید اگر الان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)را ببینیم، یک دفعه حضرت فوت می­کنند و همۀ ما تغییر می­کنیم؟! نه! همانگونه­ایم که الان هستیم.

عدۀ کثیری از اصحاب افراد ضعیفی بودند، یا اینکه در حد مؤمنین معمولی بودند؛ عدۀ قلیلی خیلی برجسته بودند؛ عده­ای هم منافقین و سران نفاق بودند؛ عده­ای هم در این وسط بودند که تعدادشان زیاد بود، حدود پنج، شش هزار نفر بودند. عمدۀ افراد در فتح مکه و بعد از فتح مکه وارد اسلام شدند، یعنی در سال نهم، و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فقط یک سال دیگر زنده بودند.

به اندازه­ای تغییرات صورت گرفت که مردم همچون وضو گرفتن پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) وضو نگرفتند، مانند پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نماز نخواندند؛ صحابه این طوری بودند. وقتی خلیفۀ دوم آمد، گفت پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) این کار را کرده است، اما ما این طوری نماز می­خوانیم! پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده حج تمتع این طوری باشد، ولی ما می­گوییم این طوری باشد، متعۀ حج نداریم! پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) این جوری فرمودند، من اینجوری می­گویم و... حدود صد مورد است!  [89]

بالفرض قبول کنیم که صحابه در زمان خلیفۀ دوم و سوم این قدر هم و غم نداشتند که جلوی خلیفه بایستند، بعد از اینکه عمر و عثمان کنار رفتند و امیرالمؤمنین (علیهم السلام) روی کار آمدند، آن وقت که دیگر ترس از شلاق و کشته­شدن و این مسائل نبود؛ زمانی که حضرت خواستند انحرافات را برگردانند (نه انحرافاتی که پول داشت و می­توان توجیه کرد که این انحرافات منفعت داشت، بلکه انحرافاتی که سود مادی هم نداشت، مانند نماز جماعت خواندن در نمازهای مستحبی) قبول نکردند!

حضرت وارد مسجد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شدند دیدند همه نماز مستحبی را به صورت جماعت می­خوانند (نماز معروف به صلاة تراویح، که الان هم این کار را می­کنند. شخص خلیفۀ دوم می­گوید: این کار را من عهده­دار شدم و من این بدعت را گذاشتم، اما چیز خوبی است: «بِدْعَةٌ وَ نِعْمَتِ الْبِدْعَةُ هٰذِه»[90] همه با هم نماز بخوانند و پراکنده نباشند!) حضرت فرمودند: این کار خلاف شرع است؛ تمام افرادی که آنجا بودند گفتند: واسنتاه! وای از سنت، که علی می­خواهد سنت را از بین ببرد؛ وا سنت عمراه! ای وای از این سنت عمر!

یعنی حرف پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) یک طرف و سنت عمر یک طرف! سنت عمر ترجیح دارد، وای از اینکه سنت عمر بر باد برود؛ و همین افراد بودند که در کنار امیرالمؤمنین (علیهم السلام) شمشیر می­زدند.

چه کار کردند که جمع مسلمین، به عمر و به سنت عمرمقیدتر از سنت پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستند؟! این ریشۀ دقیق تاریخی دارد که باید در جای خودش بحث شود.

آن کسی که صرفاً به خاطر مسائل مالی ازدواجش را به تأخیر می­اندازد، خیلی موحد است؟! با چه زبانی می­گوید: لا حول و لا قوة الا بالله؟! در حالی که خداوند در قرآن می­فرماید من این کار را می­کنم. تکیه به پارتی یا تکیه به خداوند؟!

آنها هم همین طور بودند؛ و این در همه­جا هست؛ مثلاً فلان استاد، استادی است که درس و بحثش خیلی نکات دارد، به درس این استاد بروم یا اینکه به درس استادی بروم که زیاد نکته ندارد؟ می­گوید: ببین کدام یک با تقواتر است.

یکی از رفقای ما قصد داشتند نزد استاد بزرگواری بروند، مرحوم استاد ما به این شخص فرمودند: نزد این استاد نرو و درس آیت­الله حسن­زاده آملی| برو! عرض کرد: آقا این فرد خیلی خوب درس می­دهد و خیلی مطلب می­گوید؛ فرمودند: همین که گفتم!

می­گوییم فلان مرکز و فلان استاد پرنکته است! یعنی من علمم را از او می­گیرم؛ در حالی که اصلاً باور نکرده­ایم که مفیض علم، حق­تعالی است؛ او علم می­دهد یا خداوند متعال؟!

فناء تام أمیرالمؤمنین (علیهم السلام) در رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)

این جریان، مرا به یاد امیرالمؤمنین (علیهم السلام) انداخت؛ اگر امیرالمؤمنین (علیهم السلام) در زمان رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شهید شده بودند، هیچ چیزی از حضرت امیرالمؤمنین (علیهم السلام) نداشتیم حتی یک کلمه! گویی یاد نداشتند حرف بزنند! در مقابل رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) این طوری بودند؛ حتی به اندازۀ سلمان پیشنهاد نمی­دادند، مگر اینکه شخص رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بفرمایند یا علی تو اینجا این را بگو! اصلاً پیشنهاد نمی­دادند! هر زمانی که حضرت می­فرمودند که اصحاب نظر بدهند، می­بینیم امیرالمؤمنین (علیهم السلام) نظر نداده­اند! یعنی آیا به اندازۀ سلمان هم تاکتیک و تکنیک بلد نبوده­اند؟!   امیر کلام است، اما در عین حال یک کلام از او باقی نمانده بود!

در تاریخ نقل است که رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) جایی دعوت بودند (البته این روایت ـ بما هو ـ یک اشکالی دارد، ولی بخشی از روایت را بیان می­کنیم که شاید درست باشد) وقتی غذا را آوردند، یکی از اصحاب به غذا دست برد تا بخورد، امیرالمؤمنین (علیهم السلام) فرمودند نخور! این فرد با این ادبیات که تو پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را بخیل می­دانی؟ که اگر من غذا را بخورم ناراحت می­شود؟! به آن حضرت اعتراض کرد. تفاوت این شاگرد با آن شاگرد را ببینید. حضرت فرمودند: نه! من پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را بخیل نمی­شمارم، ولی تو باید درست رفتار کنی.[91]

یکی از اتهامات امیرالمؤمنین (علیهم السلام) همین بود؛ خیلی دور و بر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند و هیچ حرفی نمی­زدند! خیلی نکتۀ عجیبی است؛ و شاهد قرآنی آن هم اینکه:

وقتی حضرت موسی (علیهم السلام) به نبوت برگزیده می­شود، حضرت دعا می­کنند ـ و قبلاً اجابت شده بود ـ و آن این بود که: هارون را با من همراه کن. در اینکه چرا فرمود هارون همراهش باشد، چند دلیل بیان می­فرمایند؛ یکی از دلائل این است: هُوَ أَفۡصَحُ مِنِّي لِسَانٗا [92] او از من بهتر صحبت می­کند و از لحاظ زبانی فصیح­تر است.

با این توجه، قاعده باید اینگونه باشد که وقتی به صحنه­ها می­روند، حضرت هارون صحبت کند؛ وقتی فردی بهتر بتواند مقصود را برساند، به هنگام مذاکره او باید صحبت کند؛ ولی در قرآن حتی یک مورد هم هارون صحبت نکرده است! هر دو با هم رفتند، اما گویی هارون لال است و صحبت نمی­کند! در چندجا این مطلب مطرح شده است.

در یک­جا می­فرماید:

إِنَّا رَسُولُ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ [93] ما دو نفر، یک رسول پروردگار هستیم.

در جای دیگر می­فرماید:

إِنَّا رَسُولَا رَبِّكَ [94] ما دو نفر دو رسول خدای تو هستیم؛ ولی گوینده چه کسی است؟

اگر آیات مربوطه را بخوانیم، خیلی لطافت دارد؛ گوینده، متکلم وحده است.

در جای دیگر می­فرماید:

إِنِّي رَسُولُ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ [95] در حالی که هارون هم در اینجا حضور دارد؛ گویی هارون در موسیe ذوب شده است و صحبتی از او نیست!

دست خداوند بسته نیست؛ ما اعتماد نداریم!

ما تا چه اندازه مطیع محض هستیم؟! تا چه حد اعتماد و اتکاء به پروردگار داریم؟!

یک خانم روستایی و دل­پاکی تعریف می­کرد: زمانی که همسرم به رحمت خدا رفت، کسانی که از من خواستگاری می­کردند، افراد موجهی نبودند (مثلاً مشروب­خور و... بودند) و من پاسخ نمی­دادم و چون شنیده بودم که روایت می­فرماید به آدم مشروب­خور جواب ندهید،[96] زیر بار نمی­رفتم؛ و چون شرایط من برای خانواده­ام ثقل داشت (به خاطر آبرو یا مسائل مادی) روی من خیلی فشار می­آوردند و به من خرجی نمی­دادند و در نهایت با من قطع رابطه کردند، و هر کاری که کردم اعتنایی نکردند!

در یک زمستان که هوا خیلی سرد بود، گفتم: خدایا! من به خاطر تو این کار را کردم،         الان بچه­های من از سرما می­میرند، چه کار کنم؟! ناگهان ندائی به گوشم آمد که: برو از این رودخانه­ای که از اینجا رد می­شود آب بردار و داخل چراغ نفتی بریز! این خانم قسم می­خورد که یک زمستان، خانۀ من با آب چشمه گرم شد!

دست خداوند بسته نیست، ما از او نمی­خواهیم؛ اعتماد ما به نفت، بیشتر از خداوند است!

بندۀ خدایی در سر کلاس با طلبه­ها صحبت می­کرد، طلبه­ها از وضعیت مالی و معیشتی و عدم امکانات ناراحت بودند؛ این بندۀ خدا به آنها گفت: شما سربازان خوبی باشید، اگر این طور باشید، حتماً فرمانده­تان به شما رسیدگی می­کند، و در غیر این صورت فرماندۀ خوبی نیست! منتها ابتدا تو سربازی خودت را ثابت کن. مگر می­شود سرباز خوبی باشی و فرمانده به شما کمک نکند؟! مگر اینکه مصلحت نباشد.

این در حالی بود که خودش هم گرفتاری مالی زیادی داشت، و نقل می­کرد حتی به اندازۀ یک کرایه تاکسی از محل تدریس تا منزل بیشتر نداشتم، ولی با یقین قطعی این را گفتم، یعنی شعار نمی­دادم، و واقعاً حال با تک­تک سلول­هایم این بود. ضمن اینکه اگر بخواهند بدهند، با عزت می­دهند نه اینکه طرف را بشکنند.

به منزل که رسیدم هنوز لباس­هایم را بیرون نیاورده بودم، تلفن زنگ زد؛ فردی خیلی عذرخواهی کرد و گفت: من فلان مبلغ را به حساب شما ریختم، دوباره عذرخواهی کرد و گوشی را گذاشت! مبلغی که حداقل چند ماهی از زندگی آن فرد را کفایت می­کرد.

دست خداوند بسته نیست، ما دست خداوند را بسته می­دانیم، گرچه به زبان می­گوییم دستش باز است!

تمام داستان­های قرآن فقط برای یک چیز است، و آن اینکه: «فقط خداوند همه کاره است».

مگر مادر موسیe در چه جامعه­ای است؟! می­تواند فرار کند؟! در به در درب منازل می­گردند؛ بچه هم به دنیا آمده است، چه کار کند؟!

خطاب می­رسد: بچه را در آب بینداز! همه می­گویند وای بچه­ام در آب افتاد، اما خداوند می­فرماید: بچه را در آب بینداز! بعد آب بچه را کجا ببرد؟! دقیقاً به خانۀ کسی ببرد که دارد همه را می­کشد!

چقدر خداوند تذکر بدهد تا ما باور کنیم که بالاخره خداوند در این عالم یک کاری می­کند!

حضرت ابراهیم (علیهم السلام) را در آتش بیندازند، حضرت عیسی (علیهم السلام) را محاصره کنند و... تمام جریانات تاریخ، از آدم (علیهم السلام) تا کنون یک کلمه است: حق و باطل؛ و مواجهۀ حق و باطل.

 

فقط خداوند حق است و بس!

حق هم یک کلمه است: ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ [97] من هستم و لا غیر؛ من فاعلم و لا غیر؛ من إله هستم و لا غیر.

و این حقیقت را دائماً در زندگی به ما نشان می­دهد؛ چه بسا مشکل فرد با یک «یا الله» حل شده است؛ چقدر در زندگی­های ما پیش آمده است.

همۀ مشکلات ما، ریشه در همان باطل در مقابل حق دارد، یعنی شرک؛ هیچ مسأله و مشکلی نیست الا اینکه ریشه در شرک دارد و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) درمانگر ریشه­ای­ترین درد با آخرین درمان بودند و آن توحید است.

افرادی که در جنگ بدر از جنگ کراهت داشتند و دوست داشتند کاروان تجاری را بگیرند، تمام این افراد که انگیزۀ شخصی نداشتند؛ می­گفتند: ما پول نداریم که نفس بکشیم، اما این کاروان را می­گیریم تا اوضاع و احوال اقتصادی خوب شود و در نتیجه بتوانیم برای دین خدمت کنیم. یعنی با انگیزۀ کمک به دین، باز هم دچار شرک است!

باید بنگریم که چقدر به حق نزدیک می­شویم؟! چقدر موحد­تر شدیم؟! آیا الان پشت ما به کوه بند است؟! آیا واقعاً حال ما این است که: وَ كَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ [98] من خدا را دارم و تمام؟!

مردم زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هم همین طور بودند. عمده و قریب به اتفاق آنها بعد از فتح مکه (یعنی سال هشتم به بعد) به پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) پیوستند؛ افرادی بودند که یک جلسه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را دیدند؛ خیلی از آنها زیر تیغ ایمان آوردند، آن هم ایمان­های آنچنانی، به طوری که وقتی می­خواستند لا اله الا الله را بگویند، با لکنت زبان گفتند! که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند حالا در امان هستند.

تازه بعد از ایمان آوردنشان، پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را هم نمی­دیدند، و به شهر و دیار خودشان برمی­گشتند، امکانات امروزی هم نبود که هر روز خبر داشته باشند. می­گفتند: یا رسول الله! حالا که مسلمان شدیم باید چه کار کنیم؟ حضرت هم می­فرمودند که این کارها را انجام بدهید، مثلاً نماز بخوانید و...؛ در آنها تعمیق ایمان نشده بود. افرادی بودند رسوخ کردۀ در دنیا و معمولی و بعضی­ها دارای مشکلات بیشتر.

حالا به یکباره صد و بیست هزار صحابۀ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) شدند! اینها اصلاً پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را درک نمی­کردند، بعضی از آنها حضرت را یک یا دو بار، آن هم در یک مجلس عمومی دیده بودند.

آنهـا صحابـه را بزرگ کردند و القـاء کردند که صحابـه افراد موجهـی هستند، تا اگر شمـا

یکباره شنیدید که در غدیر صد و بیست هزار نفر از صحابه به غدیر پشت کردند، بگویید حتماً

خبری بوده است! اصلاً غدیری نبوده است! مگر می­شود که همه نفهمیده باشند!

تعداد چهار، پنج هزار نفر هم در این وسط بودند که ارتباطات بیشتری داشتند، که در این تعداد، ثلث آنها منافق بودند، حدود دو هزار نفر افراد متوسطی بودند، تعدادی هم افراد درخشانی بودند، یک تعداد کمی هم ستاره­های عالی بودند، مانند مقداد و سلمان و ابوذر و... که به حساب اینها هم رسیدند؛ ابوذر را به ربذه تبعید کردند، و افراد دیگر را هم به گونه­ای دیگر.

از طرفی برای مردمی که این طوری هستند، امیرالمؤمنین (علیهم السلام) تلخ است، مانند شخص پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)! چون وجود پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) برای همه خیلی گوارا نبودند؛ زمانی که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) می­فرماید مشروب نخورید، کسی که با مشروب خوردن کیف می­کند، با این فرمایش، اعصابش به هم می­ریزد.

اگر آیات بعد از جنگ احد، جنگ بدر یا جنگ حنین را ببینید، متوجه می­شوید که افراد جنگ کردند و بیچاره شدند و خون دادند، اما قرآن مدام آنها را توبیخ می­کند؛ این چه کاری بود کردید، این کار کراهت داشت، اینجا کار مناسبی نکردید!

مثلاً فرض کنید وقتی اسرای جنگ تحمیلی را که بعد از هشت سال اسارت برگشتند، توبیخ کنند و از آنها ایراد بگیرند! یا مثلاً وقتی مدافعین حرم برمی­گردند، توبیخ شوند!

خداوند متعال می­فرماید: ظاهر کار مهم نیست، آنچه مهم است این است که کار چقدر روح داشت؟

بنی­اسرائیل گاو را به قیمت گزافی خریدند و ذبح کردند، اما قرآن می­فرماید: نه تنها گاو را ذبح نکردند، بلکه هیچ مأموریتی هم انجام ندادند!

فَذَبَحُوهَا وَ مَا كَادُواْ يَفۡعَلُونَ [99]

مأموریت آنها این بود که گاوی را ذبح کنند، و ذبح هم کردند؛ اما قرآن نمی­فرماید: «و ما یفعلون: امر خدا را انجام ندادند»، بلکه می­فرماید: وَ مَا كَادُواْ يَفۡعَلُونَ: اصلاً نزدیک هم نبود که انجام بدهند! در حالی که در ظاهر کاملاً انجام دادند.

ان­شاءالله امر ما به دست خداوند باز شود، در غیر این صورت به دست خودمان کاری از پیش نمی­رود!

خداوند بعد از جنگ بدر می­فرماید: کارتان به درد خودتان هم نمی­خورد:

فَلَمۡ تَقۡتُلُوهُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ قَتَلَهُمۡ [100]

شما خودتان را به جای افراد بدر بگذارید، از جنگ با حالت زخمی و مجروح، خاکی، مشکل­دار برگشتید، بعد خداوند بفرماید: شما که کاری نکردید، خداوند کرد! شما چه کار کردید؟! هنر کردید؟!

ما کاری نکرده متوقع هستیم!

همین آیات برای فردی که مقداری مشکل نفسانی داشته باشد، مزید مشکل می­شود، این چه خدا و چه دینی است؟! مگر ما کاری نکردیم؟! این به جای تشکر است؟! ولی همین آیات برای کسی که پاک باشد، باعث عشق می­شود، نه اینکه بگوید حالا اشکالی ندارد ما آدم­های بدی بودیم، بلکه می­گوید: خداوند کار ما را به خودش نسبت داد. یا حتی بالاتر، می­گوید: جانم که خداوند هست و ما نیستیم.

اگر خداوند و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) با ما این طور برخورد می­کردند، چقدر از ما باقی می­ماندیم؟!

تا شرک و هوی وجود دارد، باید بگوییم: یا حجة ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف)نیا که به ضرر ما تمام می­شود!

 

پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) دو کار را انجام دادند: 1. توحید  2. پرورش موحد

پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) دو کار را انجام دادند: توحید، و پرورش موحد.

پرورش موحد داستان جداگانه­ای دارد که فرصت برای این بحث نیست. پرورش موحدانی که یک نفر از آنها به کل تاریخ می­ارزد. یک سلمان به کل نفوس انسانی از ابتدا تا انتها می­ارزد. گرچه کم هم نبودند، ما به نسبت کلی گفتیم کم بودند، ولی اگر مثل سلمان صد نفر باشند، خیلی زیاد است. قطعاً مثل سلمان صد نفر نبودند، ولی مثل عمار و مقداد انسان­های پاک که در مقابل پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) تسلیم باشند و حداقل توحید را در خودشان به حد نصاب رسانده باشند، وجود داشتند. این کار خیلی بزرگی است.

 

اعجاز رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در ابلاغ رسالت و توحید در سخت­ترین شرایط

نکتۀ پایانی اینکه:

جنگ تبوک بیست و یک سال بعد از ظهور پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) است، یعنی یک سال و نیم بعد از آن، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به جوار حق رفتند؛ در این جنگ باید حدود هشتصد کیلومتر پیاده  می­رفتند؛ بعضی افراد خدمت رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) آمدند و عرض کردند: یا رسول الله! ما بالاخره یک چوب و یا چماقی از درخت برای خودمان تهیه می­کنیم، ولی حتی کفش نداریم که با آن به جنگ بیاییم، شما لنگه کفشی به ما بده که ما بتوانیم به جنگ بیاییم! چون نمی­شد هشتصد کیلومتر را با پای بدون کفش پیاده­روی کرد؛ آقا فرمودند: چیزی ندارم که بدهم!

ذیل این آیه که می­فرماید:

قُلۡتَ لَآ أَجِدُ مَآ أَحۡمِلُكُمۡ عَلَيۡهِ

[101]


بعضی­ها می­خواهند با تو به جنگ بیایند ـ هفت نفر را گزارش داده­اند ـ و از تو درخواست مرکب کردند، و تو گفتی: چیزی ندارم که شما را بر او حمل کنم، در بعضی روایات داریم که مرکبی نبود تا حضرت به آنها بدهند، در بعضی دیگر از روایات داریم آن چیزی که از پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) درخواست کردند، مرکب نبود، بلکه گفتند: پیاده می­آییم ولی کفش به ما بده! [102] پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) یک کفش هم نداشتند تا به اینها بدهند. این وضعیت بیست و یک سال بعد از بعثت بود.

اصحاب صُفَّه [103] بعد از هجرت تا هفت سال سقفی نداشتند، و زیر آفتاب و باد و... بودند! با چنین امکاناتی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) کار کردند؛ مگر می­گذاشتند که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نفس بکشد! حکومت اسلامی این گونه بوده و دین به این شکل به دست ما رسیده است.

واقعاً رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) چه اعجازی کردند! در شرایطی که همه به پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فشار آوردند (از منافقین، مشرکین، قبائل، ضعیف الایمان­ها و...) آن هم با آن کیفیتی که بیان شد، اگر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) هیچ کاری نکرده باشند به جز تربیت پنج نفر آدم، کار تمام بود! اما پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) قله را در نظر دارند و باید قله توسط ایشان بیان شود، برای اینکه همه بدانند که باید به آن قله برسند، لذا ما به آن قله نگاه می­کنیم و اشکال می­کنیم که یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) چرا این طوری شدند؟

حضرت افرادی را سوق می­دهند که همراهی ندارند، کارشکنی در اوج خودش است، و آنها هم هنوز موحد نشده­اند، و کار سختی است، و امکاناتی هم نیست! که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: سورۀ هود مرا پیر کرد! [104] بعضی گفته­اند: این فرمایش حضرت به خاطر این عبارت است: فَٱسۡتَقِمۡ كَمَآ أُمِرۡتَ

.

البته این عبارت فقط در سورۀ هود نیست، در سورۀ شوری نیز آمده است.[105] اما آیه­ای که در سورۀ هود قرار دارد می­فرماید:

فَٱسۡتَقِمۡ كَمَآ أُمِرۡتَ وَ مَن تَابَ مَعَكَ

[106]

نه تنها خودت استقامت داشته باش، بلکه همۀ این افراد ضعیف را هم با خودت بیاور! اینجاست که کار سخت و مشکل می­شود؛ افرادی را که اعتدال ندارند، باید به اعتدال برساند و تا آخرین درجات سلوک رشد بدهد. وقتی که ما آن قله را نگاه می­کنیم، می­گوییم از جهتی به آن قله نرسید، بله نرسید؛  ولی کسی که جوانب مسأله را به درستی ببیند، درک خواهد کرد که کار رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) خیلی اعجاز دارد. قله­ای را نشان دادند و اهل­بیت(علیهم السلام) را معرفی کردند و راه­هایی را هم ارائه نمودند، ظاهراً و باطناً دستگیری­هایی کردند تا افراد کم­کم به آن قله برسند؛ و ان­شاءالله می­رسند.

هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَ دِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ [107]

تا به آن حقیقت برسد و نوای «توحید» در تمام زمین ان­شاءالله طنین­انداز گردد. دیگر

بقیۀ آن به خود ما برمی­گردد.

 

و الحمد لله رب العالمینـ


 

 


 

 

مجلس سوم

 

أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ

بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ

وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی الْکَهْفِ الْحَصِینِ وَ غِیٰاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکِینِ

اَلنّٰامُوسِ الْأَکْبَرِ وَ الْحُجَّةِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْإِمامِ الثّٰانِی عَشَرَ

اَللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِنا مَحَجَّتَهُ

 

تعدادی سؤال راجع به مباحث گذشته توسط بعضی از سروران مطرح شده است که به صورت مختصر به آنها اشاره می­کنیم.

محور فهم دین و تشخیص وظیفه، «قرآن» است

در مورد فهم دین و به طبع آن، تشخیص وظیفه و راه حرکت خودمان، حتماً باید محوریت با «قرآن» باشد. تمام علوم دیگر در غیاب قرآن، یا کم­بهره و بی­بهره­اند و یا اینکه گمراه کننده هستند.

محکم، قاطع، دستگیری مستقیم، حبل محکم و عروة الوثقیٰ، «قرآن» است؛ و بدون تکیه بر قرآن، علوم دیگر نمی­توانند راه­گشایی کنند.

به همین جهت در بسیاری از این علوم، وقتی که بدون تکیه بر ساحت محکم قرآن (آن هم فقط محکم قرآن) پیگیری شود، ممکن است سر از انحراف در بیاورد.

آن چیزی که فصل الخطاب و حجت قاطع است، نهایتاً قرآن است. نه تنها در بستر تاریخ، بلکه حتی در مورد احادیث (آنچه از احادیث که با آن مأنوس هستیم) اگر سازگاری ندارد، فهم دقیق و عمیق قرآن در این گونه موارد، فصل الخطابی است برای اینکه ما اتخاذ موضع کنیم؛ و با استفاده از این فهم است که می­توانیم دید خودمان را اصلاح نماییم.

 

نهایی­ترین حق و حقیقت، در قرآن عرضه شده است؛ منتها فهم قرآن،                    دقت­های خاصی می­خواهد

حق، آن چیزی نیست که ما با آن انس گرفته­ایم، آن چیزی نیست که مشهور شده و همه می­گویند و کتاب­ها از آن پر شده است، اینها ملاک حق نیست؛ بلکه ملاک حق، خود حق است: «اِعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ أَهْلَهُ»[108]؛ و نهایی­ترین حق و حقیقت، در قرآن عرضه شده است؛ منتها فهم قرآن، یک دقت­های خاصی می­خواهد، و الا خیلی از مطالبی را که ما در مورد اعتقادات ممکن است قبول نداشته باشیم، با بی­دقتی می­توان از قرآن برایش شاهد آورد!

بنابراین وقتی می­گوییم قرآن، صرفاً همین ظواهر مراد نیست، بلکه با ملاک و دقت و متانت اگر مطلبی به صورت روشمند از قرآن استخراج شد، آن وقت حجت است؛ و الا با تکیه بر ظاهر اولیه، ممکن است خیلی اوقات مورد اشتباه قرار بگیرد.

در این زمینه یک مثال معروف بزنیم.

در آیۀ نور ـ آیه­ای که همۀ ما با آن مأنوس هستیم ـ می­فرماید:

ٱللَّهُ نُورُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَ ٱلۡأَرۡضِۚ مَثَلُ نُورِهِۦ كَمِشۡكَوٰةٖ فِيهَا مِصۡبَاحٌ [109]

خداوند می­خواهد در این آیه، نور خودش را با مثال به ما معرفی کند؛ از این رو باید با چیزی معرفی می­فرمود که بیشترین نورانیت را داراست؛ مثلاً می­توانست با خورشید معرفی نموده و بفرماید: «مَثَلُ نُورِهِ کَالشَّمسِ فِی رابعةِ النَّهارِ» مثل خورشید در وسط آسمان!

«مصبـاح» یعنی چراغ، آن هم نه ماننـد نورافکن­های امروزی، بلکه یک چراغ معمولـی؛

فانوس هم یک چراغ است.

ضمن اینکه نمی­فرماید: «مَثَلُ نُورِهِ کَمِصباحٍ فِی مِشکاةٍ»؛ دقت کنید!

«مشکاة» عبارت است از آن طاقچه­های قدیمی که در دیوار فرو رفته بود و در آن چراغ می­گذاشتند (که به آن، درز و اشکاف هم می­گفتند).

خداوند نور خودش را به چیزی مثال زده که تاریک است و نور ندارد! مشکاة، تاریک است و نور ندارد؛ خداوند نور خودش را به ظلمت مثال زده است: مثال نور خداوند، مانند اشکاف داخل منزل است! این چه مثالی است؟! در حالی که اگر حداقل می­خواست این گونه مثال به نور بزند، باید می­فرمود: «مَثَلُ نُورِهِ کَمِصباحٍ فِی مِشکاةٍ»، مثل یک چراغی که در یک درز دیواری است، نه اینکه مثل یک درز دیواری است! این چراغ است که نور دارد نه مشکاة.

اولین چیزی که خداوند به آن تشبیه فرموده است، مشکاة است، در حالی که مشکاة اصلاً نور ندارد!

از این موارد زیاد داریم؛ و اگر انسان با دقت بررسی کند، می­بیند که آن برداشت اولیه­ای که از آیه داشت و آنچه که فهمیده بود با حقیقت آیه فرق دارد.

 

ساختن اعتقادات باید با تأمل باشد نه صرفاً با شنیدن

بنابراین انسان هر گاه یک مطلب تاریخی یا حدیثی را دید، نباید سریع آن را بپذیرد، چون دارد اعتقاد خودش را با آن بنا می­کند؛ و اعتقاد بنا کردن، هزینه دارد و تا ابد با انسان خواهد ماند؛ اعتقاد مسأله­ای نیست که رها شود.

اگر کسی خدای ناکرده عمل زشتی انجام داد (مثلاً دزدی کرد، مرتکب فحشا شد و...) این زنگارها با آتش جهنم یا با عذاب­های قبل از جهنم قابل ریختن است.

عمل سیئه، عمل خراب و باطل، عمل فساد، فساد رفتاری، اینها قابل توبه کردن است که حتی بدون عذاب از ساحت جان انسان بریزد؛ و اگر توبه نکرد، با فشارها، مشکلات، با تبی که می­کند، یا مریضی که پیش می­آید، یا بلاهایی که اتفاق می­افتد، قابل حل است؛ و اگر با اینها هم حل نشد، با سختی جان­دادن؛ و اگر با این هم حل نشد، با عذاب­های برزخی؛ و اگر با این هم حل نشد، با سختی روز قیامت؛ و اگر زنگارهای نفس با این هم نریخت، بالاخره با آتش جهنم می­ریزد؛ ولی آن چیزی که با هیچ امری زائل نمی­شود، باور و اعتقاد است، چون باور مساوی با جان شماست، و جان شما همان اعتقادات شماست.

بنابراین اگر انسان یک اعتقاد باطلی پیدا کرد، آتش جهنم نیز مشکلش را حل نخواهد کرد، و دچار محرومیت خواهد شد.

به همین خاطر است که در این جلسات مکرّر از دوستان خواستیم که به صرف شنیدن یک حرف ـ چه حرف بنده و چه حرف دیگران ـ به آن ملتزم نشوید، بلکه خودتان روی مسائل تأمل کنید و سپس آنچه را که حق است، دوباره برای خودتان بسازید؛ در غیر این صورت اعتقادات سمعی و شنیدنی نه تنها ارزشی ندارد، بلکه هیچ­وقت هم از شما زائل نمی­گردد و دیگر نمی­توان عقائد را کاری کرد.

حالا وای به حال کسی که نسبت به یک موضوعی ـ نسبت به پیغمبرش(صلی الله علیه وآله وسلم)، نسبت به اولیاء خود، نسبت به یاران پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و... ـ اعتقادش را با صرف شنیدن یک داستانی همین طوری بسازد!

 

حداقل میزان شرک

تذکر دیگری هم در اینجا لازم است داده شود و آن اینکه در روایت از معصوم (علیهم السلام) پرسیدند: «أَدْنَى مَا يَكُونُ الْعَبْدُ بِهِ مُشْرِكاً» حداقل میزان شرک چیست؟ حداقل امری که اگر فرد به آن امر ملتزم شود، مشرک می­شود چیست؟

حضرت فرمودند: «مَنْ قَالَ لِلنَّوَاةِ إِنَّهَا حَصَاةٌ وَ لِلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ ثُمَّ دَانَ بِهِ»[110] حداقل چیزی که اگر فرد به آن قائل شود (یعنی معتقد و ملتزم شود) مشرک می­شود، این است که بگوید این هستۀ خرما، ریگ است، یا بگوید این ریگ، هستۀ خرما است.

این چه ربطی به شرک دارد؟!

توحید، یعنی فقط به دنبال حق بودن؛ شرک، یعنی حقیقتی را پایمال­کردن، به هر اندازه که باشد؛ بنابراین اگر کسی یک حقیقتی را بپوشاند، مثلاً معتقد شود که این هستۀ خرما، ریگ است، و باورش هم همین باشد ـ چه عمداً و چه با جهل مرکب ـ به همین اندازه مشرک شده، چرا که در این عالم حقی را جابه­جا کرده است.

اگر اعتقاد باطل و غلط راجع به هستۀ خرما، حداقل میزان شرک است (البته داشتن چنین شرکی، آن شرکی نیست که فرد را جهنمی کند، ولی انسان را به اندازۀ خودش محروم می­سازد) حال، این اعتقاد نسبت به پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و انسان­ها چگونه خواهد بود؟! چه انسان ضعیفی را خیلی مقام و ارج آنچنانی بدهد، و چه انسان بلندی را پایین بیاورد، به هر میزان که باشد، نسبت به آن فرد و آن حقیقت، ظلم کرده است؛ و هم اینکه نسبت به خودش شرک ورزیده و ظلم بزرگی نموده که جانش را مخالف حقیقت عادت داده است.

بنابراین انسان باید خیلی با دقت و احتیاط در وادی عقائدش حرکت کند.

 

همۀ ما برای حقیقت توحید خلق شده­ایم، و همۀ ما می­توانیم به آن برسیم

سؤال پرسیده­اند: اگر ما متوجه شدیم که در وجودمان درجاتی از اشکالات و شرک وجود دارد، باید چه کار کنیم تا به آستانۀ توحید برسیم؟

البته همۀ ما آرزوی رسیدن به حقیقت توحید را داریم؛ همۀ ما گرفتار شرک هستیم؛ جز آن کسی که از نفس خود به کلی رهیده است، بقیۀ افراد همه گرفتار شرک هستند، منتها شرک به دو گونه است:

(الف) حدی از شرک وجود دارد که انسان را از حد ایمان ساقط کرده و او را جهنمی می­سازد.

(ب) یک حدی از شرک­های دیگر هم وجود دارد که فرد را از حد نصاب حداقلی اسلام خارج نمی­کند، اما از ایمان خارج می­سازد؛ مثل اینکه کسی بگوید که اگر فلانی نبود هلاک شده بودم! بیچاره شده بودم! یا مثلاً بگوید: اگر فلانی نبود، کار روی زمین مانده بود! این عبارات، در حقیقت نفی «لا حول و لا قوة الا باللـه» است.

در روایت داریم که اگر کسی بگوید: «لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَكْتُ»[111] این فرد مرتکب شرک شده است.

البته اینها در حیطۀ شرک عملی هستند، و آن مورد قبلی را که گفتیم (یعنی آنجا که معتقد شود این هستۀ خرما، ریگ است) در حیطۀ شرک اعتقادی است.

 صدر و ذیل آیات الهی و جریانات اسلام، می­خواهد آن شرکی را که حداقل موجب سقوط انسان از ایمان می­شود، اصلاح کند، تا برای خداوند جا باز کند و بگوید بالاخره دست خداوند بسته نیست؛ و انسان چه به زبان بگوید و چه حالش این باشد که بعد از خلق، بقیۀ امور به دست دیگران است، در حقیقت قائل به يَدُ ٱللَّهِ مَغۡلُولَةٌ [112] شده است، گرچه مسلمان باشد، و گرچه در این جلسات نشسته باشد!

خداوند می­فرماید: کسی که این طور باشد، غُلَّتۡ أَيۡدِيهِمۡ وَ لُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ [113] لعنت خدا بر او! و چنین فردی از ساحت رحمت دور می­شود.

لازم به ذکر است که خود این مرتبۀ از توحید، مراتب فراوانی از شرک را در دل خود دارد.

یعنی اگر کسی به اینجا رسید که «اگر من جایی گیر کنم، هیچ نگرانی ندارم، چون خداوند هست»، همین در دلش شرک وجود دارد، مانند بحث حضور قلب در نماز؛ کسی که در نماز اصلاً حواسش نیست و حتی حضور ذهن هم ندارد، این فرد در بازار است و با خدا نیست! آن کسی هم که حضور ذهن دارد، در حد ذهنش حواسش هست که چه می­گوید، این فرد هم با خدا نیست! چون در حقیقت با الفاظ و عبارات و با معانی سیر می­کند؛ و آن کسی که قلبش متوجه خداوند شد و واقعاً خودش را در مقابل خداوند دید به گونه­ای که وقتی با خداوند متعال صحبت می­کند، گویا مثل کسی است که با بزرگی صحبت می­کند و همان حضور را در صحبت با خداوند نیز احساس می­کند ـ که البته این حال، مرتبۀ خیلی بلندی است ـ چنین فردی دارد به آستانۀ حضور قلب می­رسد، اما در عین حال هنوز مشرک است! یعنی خودی می­بیند و خدایی هم می­بیند ـ یکی من، یکی هم خداوند ـ آنگاه در مقابل خداوند ایستاده است و با او صحبت می­کند! تازه این اول شرک است، و باید آن شرک غلیظی را که از اینجا به بعد وجود دارد، با مجاهده بزند و بشکند!

ما هنوز خیلی مانده که به این سطح از شرک برسیم! و هنوز در شرک­های پیچیده­تر و سیاه­تر و ظلمانی­تری غوطه می­خوریم!

کسی که نماز را بست و آنگاه حق­تعالی قائل نمازش شد، یعنی وقتی الله اکبر گفت، گویندۀ آن حق­تعالی شد و خودش در این میان نبود، تازه این فرد به آستانۀ توحید فعلی رسیده است.

تا در سـر تـو هـوای هستـی باقیست

می­دان به یقین که بت­پرستی باقیست [114]

شرک یعنی همین! لا اله الا الله یعنی هیچ غیری نیست، حق است و حق، حق است و شؤون حق.

بنابراین اگر کسی احساس کرد که من در آن ساحت­هایی که هیچ­کس نیست تا به من کمک کند، به خداوند اطمینان دارم، چنین فردی یک سری از درجات خیلی غلیظ و حجب ظلمانی شرک را پشت­سر گذاشته، ولی مراتب بسیار زیادی از شرک را در پیش رو دارد.

آن فردی که فهمید لا حول و لا قوة الا بالله به این معنا که خداوند همیشه هست و کمک می­کند، نباید گمان کند که کار تمام شده و به حقیقت توحید رسیده است!

همۀ ما برای حقیقتِ توحید خلق شده­ایم، و همۀ ما می­توانیم به آن برسیم.

 

خلاصه­ای از داستان کتاب منطق الطیر

و اما داستانی را از جریانات مربوط به همین مباحث عرض می­کنیم:

عده­ای از مرغان خدمت هدهد رسیدند و گفتند: همۀ حیوانات برای خودشان سلطان دارند، و فقط ما هستیم که یک پادشاه و سلطان و فرمانروا و فرمانفرما نداریم تا سر به آستان او بساییم؛ تو که سال­ها تجربه داری و وزیر سلیمان بودی، تو که اهل طریقت بودی و به حقیقت رسیدی، بیا و برای ما سلطانی مقرر کن.

جناب هدهد به آنها گفت: شما سلطان دارید، آن هم چه سلطانی! بهترین سلطانی که می­شود داشت، شما دارید، اسمش «سیمرغ» است و در پشت کوه قاف منزل دارد! فقط تنها کاری که باید بکنید این است که به او برسید.

وقتی هدهد این حرف را زد، عده­ای از مرغان گفتند: سیمرغ کجاست؟! چه کسی دیده؟! چه کسی شنیده؟! چه کسی از او حرف زده؟! اصلاً سیمرغی نیست، و اینها افسانه است!

عده­ای دیگر گفتند: اگر سیمرغ باشد ـ که هست ـ چقدر افراد رفتند و این وسط برنگشته و هلاک شدند، مردند و خبری از آنها بر نیامد!

هدهد به آنها تذکر داد و گفت: شما که قرار است بمیرید، پس بهتر است که در راه رسیدن به سیمرغ بمیرید!

طالـع اگر مـدد دهد، دامنـش آورم به کف                        

گر بکِشد زهی طرب، ور بکُشد زهی شرف [115]

هدهد برای آنها توضیح داد که: همّ و غمّ شما، ارادۀ شما، دید و بینش شما، عشق­ها و امیال شما پست و حقیر است؛ و فقط زمانی همّ و ارادۀ شما، وجود شما، دید شما، عشق شما و زندگی­های شما می­تواند بلند شود، که به سیمرغ برسید.

بالاخره عدۀ زیادی از مرغان ماندند، و عدۀ زیادی هم به همراه هدهد به راه افتادند.

هدهد به آنها این تذکرات را نیز داد که: این راه، راهی است که همت مردانه می­خواهد؛ و در آن خطرات و مشکلات و گرفتاری­ها وجود دارد؛ باید بیدار خوابی بکشند و از لذت­ها و عادت­ها بگذرند. و همچنین تذکر داد که: این راه، راهنما لازم دارد؛ و در این راه رهزن­هایی از چیزهای جالب و ناجالب وجود دارد، و باید حواستان باشد که نایستید.

در این مسیر که می­رفتند، در هر موطن و جایگاهی (کنار رودی، جنگلی، بیشه­ای، مرتعی، مرغزاری، آبشاری، دریایی و...) یک عده­ای ساکن می­شدند و از سفر می­ماندند! و                     عده­ای هم همچنان به سفر ادامه می­دادند.

بعد از طی هفت وادی خطرناک (که هر کدام از وادی­ها، اشاره به یک معنایی دارد) بالاخره سی مرغ (که البته تعدادشان مهم نیست، بلکه بگو چهل مرغ) به کوه قاف رسیدند؛ آنگاه هرچه اطراف را نگاه کردند، سیمرغی را ندیدند، چون به بیرون از خودشان نگاه می­کردند!

بیرون از شما خبری نیست؛ عالم اسفل السافلین است.

ناگهان ندائی آمد که حالا به خودتان نگاه کنید، به درون خودتان بنگرید!

اینها ـ که در اثر ریاضت­های این راه و اعمالی که انجام داده بودند، درونشان صیقل خورده و آینۀ جانشان شفاف شده بود ـ وقتی نگاه کردند، سیمرغ را در جان خودشان یافتند، و ابدیت و خورشید حقیقت بر آنها تابید.

آنچه که خوانده شد، خلاصۀ کتاب «منطق الطیر»[116] بود. منطق الطیر کتابی است که در طبقه­بندی کتاب­های عرفان عملی، و جزء اولین کتاب­های عرفان عملی است که در آن، هفت منزل را ذکر کرده است. در حقیقت حرف این کتاب، حرکت به سمت توحید و حقیقت است؛ این حرکت، با باری به هر جهت نمی­شود!

حجـت هم برای این کـار بر همۀ ما تمام است، و باید به سمت حقیقت و توحیـد حرکت

کنیم.

 

سراسر قرآن یک کلمه است: «فقط خداوند»

هم عقلاً و هم نقلاً سراسر قرآن یک کلمه است: «فقط خداوند».

مثال­هایش را در جلسات قبل بیان کردیم؛ مانند:

(الف) جریان حضرت نوح (علیهم السلام) که در کویر لوت به مدت دویست سال مشغول ساختن کشتی است، تا جایی که این کار، مضحکۀ کفار بود و او را مسخره می­کردند:

كُلَّمَا مَرَّ عَلَيۡهِ مَلَأٞ مِّن قَوۡمِهِۦ سَخِرُواْ مِنۡهُ [117]

تصور کنید که فردی در اطراف مشهد شروع به ساختن کشتی کند و بگوید قرار است این کشتی به آب بیفتد!

(ب) جریان حضرت ابراهیم (علیهم السلام) و آتش، که قرار است برای لحظاتی دیگر در میان آتش انداخته شود.

(ج) جریان حضرت ابراهیم (علیهم السلام) و بریدن سر فرزند، تیغ، تیز است، حضرت ابراهیم (علیهم السلام) هم می­خواهد که سریع ببرد، لذا تیغ را با قدرت می­کشد تا فرزندش زجرکش نشود. خداوند می­خواهد بفرماید که در اینجا ارادۀ من نافذ است، نه تیغ تیز!

(د) جریان حضرت موسی (علیهم السلام) و مادرش، فرمان می آید که بچه را در آب بینداز!

در آب انداختن نماد چیست؟ یعنی بچه از دستت رفت! تو نیکی می­کن و در دجله انداز!!

(هـ ) جریان تولد حضرت عیسی (علیهم السلام)، زمانی که حضرت مریم (سلام الله علیها) زایمان کرد، چه جوابی می­خواست بدهد؟! چه کسی باور می­کرد؟!

(و) زمانی که مردم ریختند تا حضرت عیسی (علیهم السلام) را بگیرند.

(ز) جریان حضرت یوسف (علیهم السلام) در اتاق دربسته.

(ح) داستان اصحاب کهف؛ و...

کجای قرآن است که مطلبی را بیان کند و نخواهد ما به این برسیم که: «فقط خدا»؟

پیام سراسر قرآن این است که: فقط به خداوند تکیه کن!

تمام داستان­های قرآن به ما این تذکر را می­دهد که همۀ مشکلات شما از شرک است. و همۀ این موارد یک نکته را به ما می­گوید:

وَ ٱللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰٓ أَمۡرِهِ  [118]

خداوند بر امر خودش غالب است؛ خداوند بر هر امری غلبه دارد.

إِن يَنصُرۡكُمُ ٱللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمۡ [119]

اگر خداوند با تو باشد، هیچ­کس به هیچ نحوی نمی­تواند بر شما غلبه کند.

در ادامۀ همین آیه ـ که در جریان احد نازل شده است ـ خداوند می­فرماید:

وَ عَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُتَوَكِّلُونَ [120]

بالاخره نتیجۀ توحید، توکل است.

به عنوان نمونه، به این چند مثال قرآنی توجه کنید:

(الف) وقتی سپاه طالوت (که افرادی بسیار ضعیف بودند) با سپاه جالوت (که افرادی رزمی و مجهز بودند) مواجه شدند، بعضی از سپاهیان طالوت گفتند:

لَا طَاقَةَ لَنَا ٱلۡيَوۡمَ بِجَالُوتَ وَ جُنُودِهِ [121]

ما اصلاً نمی­توانیم دوام بیاوریم! نه اینکه پیروز نمی­شویم، نگفتند: «لا نَغلِبُ عَلیٰ جالُوتَ وَ جُنُودِه» بلکه گفتند: لَا طَاقَةَ لَنَا ٱلۡيَوۡمَ اصلاً طاقت نداریم تا با سپاهیان جالوت مواجه شویم!

تازه این افرادی که گفتند: لَا طَاقَةَ لَنَا ٱلۡيَوۡمَ، مجاهدین فی سبیل الله بودند، و وقتی در صحنۀ نبرد با آن لشکر مجهز مواجه شدند این عبارت را گفتند! نه افرادی که در شهر ماندند و اصلاً برای جنگ نیامدند!

مجاهدینی که در رکاب پیغمبر و وصی پیغمبر (یعنی حضرت طالوت) در صحنه قرار گرفته و تا آخر ماندند (که البته افراد خیلی بزرگی هم بودند) اینها بودند که گفتند: لَا طَاقَةَ لَنَا ٱلۡيَوۡمَ !

از باب مثال فرض کنید این افرادی که داوطلب شدند و رفتند در مقابل داعش قرار گرفتند، چنین افرادی گفتند ما طاقت نداریم! نه افرادی مانند ما که اینجا نشسته­ایم و می­گوییم انسان باید توکل کند و جلو برود! گفتنش که خیلی راحت است! (البته این امر بر ما واجب نبوده است.)

خداوند می­فرماید مشکل اینها شرک بود.

در مقابل، موحدین این طوری گفتند:

قَالَ ٱلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلَٰقُواْ ٱللَّهِ كَم مِّن فِئَةٖ قَلِيلَةٍ غَلَبَتۡ فِئَةٗ كَثِيرَةَۢ بِإِذۡنِ ٱللَّهِ [122]؛ اگر خداوند اذن بدهد، هر کاری انجام می­شود.

در سراسر قرآن مرتب به ما تذکر می­دهد که: حواستان پرت نشود!

وَ إِن يَمۡسَسۡكَ ٱللَّهُ بِضُرّٖ فَلَا كَاشِفَ لَهُۥٓ إِلَّا هُوَ اگر خداوند بخواهد به تو ضرری برساند، هیچ­کس نمی­تواند جلوی او را بگیرد؛ وَ إِن يُرِدۡكَ بِخَيۡرٖ فَلَا رَآدَّ لِفَضۡلِهِ

[123] و اگر بخواهد خیری به تو برسد، عالم و آدم هم جمع شوند، نمی­توانند جلوی خداوند را بگیرند!

وَ كَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَ [124]

(ب) در جنگ احزاب، به قدری مسأله سخت بود که همه می­گفتند یا رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم)! یک مذاکره­ای بکن! نمی­توانیم بجنگیم، چه کار می­توانیم انجام بدهیم؟! (این شرک است، با کفار مذاکره کن مساوی با شرک است!)

این جریان در سورۀ احزاب است؛ می­فرماید:

وَ لَا تُطِعِ ٱلۡكَٰفِرِينَ وَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ وَ دَعۡ أَذَىٰهُمۡ وَ تَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ وَ كَفَىٰ بِٱللَّهِ وَكِيلٗا[125]

به اندازۀ زور و بازوی عمر بن عبدود به خداوند اطمینان نداری و روی او حساب                            نمی­کنی؟!

(ج) در مورد مؤمن آل یاسین می­فرماید:

ءَأَتَّخِذُ مِن دُونِهِۦٓ ءَالِهَةً إِن يُرِدۡنِ ٱلرَّحۡمَٰنُ بِضُرّٖ لَّا تُغۡنِ عَنِّي شَفَٰعَتُهُمۡ شَيۡئً‍ٔٗا وَ لَا يُنقِذُونِ [126]

اگر خداوند بخواهد به من آسیب بزند، هیچ­کس و هیچ­چیز ذره­ای نمی­تواند برای من کاری انجام بدهد.

و از این موارد خیلی زیاد است؛ شاید حدود پنجاه مورد را یادداشت کرده­ام که خداوند در نتیجۀ آن داستان­ها و حوادث، دائماً می­خواهد به ما بفرماید: به خداوند تکیه کن! خداوند را قبول داشته باش!

اگر این تکیه نبود، پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) چگونه می­توانست کار کند؟ مانند اینکه شما را تک و تنها وسط اسرائیل ببرند و بگویند اینها را متحول کن! آن هم اسرائیلی که اگر دهان باز کنی، شما را می­کشد!!

باور می­کنید که شرایط پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) این گونه بود؟! به اندازه­ای برای بت­هایشان حرمت قائل بودند که عزیز دلشان و بچۀ خودشان را به پای بت­ها سر می­بریدند!

در این شرایط، پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) می­خواهد بگوید: بت نه! مگر کسی به او رحم می­کند؟! مگر امکان دارد؟! در اینجا مشرک می­گوید: امکان ندارد! 

پیام سراسر قرآن این است؛ کسی که خودش را تنها احساس می­کند و با خداوند نمی­بیند، معلوم است که هیچ کاری نمی­تواند انجام بدهد، بعد به امکانات و نفرات تکیه می­کند!                              همان گونه که در جنگ حنین فرمود امکانات و نفرات شما زیاد شد، و اتفاقاً در همان­جا شکست خوردید!

در جنگ حنین به قدری نفرات زیاد بود که خودشان هم تعجب کرده بودند و می­گفتند الان ما بر این کفار پیروز می­شویم و کار تمام است!

وَ يَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡئً‍ٔٗا [127]

هیچ کاری از پیش نبرد، نه امکانات و نه نفرات!

حجت تمام است؛ چون سراسر قرآن می­فرماید: به خداوند تکیه کن! عقل و تجربه هم این را می­گوید.

چقدر به طور شخصی تجربه کردیم، جاهایی که در بن­بست­ها بودیم، از همین امور ساده که اصلاً فکرش را هم نمی­کردیم که این کار انجام شود!

بنا نیست خداوند همیشه از این کارها با ما بکند؛ اما در مواردی دیدیم (کم هم نبوده است) که راه بسته بوده و هیچ­کس فکر نمی­کرده که باز شود، اما باز شده، از امور جزئی و کوچک تا امور بزرگ­تر.

منتها انسان مریض تمام این موارد را شانس می­پندارد و می­گوید همین طوری انجام شده است! چرا؟ چون در فلان مورد دعا کردم ولی انجام نشد، پس این هم اتفاقی بوده است!

تجربه­های فراوان هم در خودمان داشتیم و هم در دیگران دیدیم، مانند مرحوم آقای قاضیq و...، در اطرافیان خودمان هم دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم؛ اما انسانِ مریض القلب اگر هزار دیده و شنیده را به او ارائه کنند، با شک و تردید و نفی نگاه می­کند: شاید اتفاقی بوده! اگر این طوری است پس چرا دفعات دیگر نشد؟! چرا آن موردی که ما می­خواستیم نشد؟! و... فکر می­کند خداوند همیشه باید به اختیار او باشد!

در این صحنه­ها خداوند می­خواهد خودش را نشان بدهد؛ و بنا نیست همۀ صحنه­ها به امور غیبی واگذار شود، گرچه همین امور ظاهری نیز اعجاز است.

بعضـی­ها چرا این طوری سـؤال نمی­کنند کـه: دفعـات قبلی نشد ولی این دفعه شد، پس

یک حقی اینجا وجود دارد، لابد در دفعات قبل یا من قابل نبوده­ام یا مصلحت نبوده است یا خالص نبوده­ام یا به هر دلیل دیگری. اما به جای اینکه خودشان را متهم کنند، حقیقت را   متهم می­کنند! و یک بابی را می­بندند! و در حقیقت «فَعّال ما یَشاء» بودن خداوند را کنار می­گذارند!

بین اتهام خود و اتهام خداوند و قرآن و شریعت و روایات و حق، کدامیک پسندیده­تر است؟!

این خودش یک فرعونیت عظیم و یک خودخواهی بی­نظیر است که فرد بگوید: «چون دفعات قبل انجام نشده، پس این قضیه بر اساس اتفاق بوده است، و اگر بودائی هم دعا می­کرد شاید انجام می­شد»! گرچه آن بودائی هم اگر دعا کند، به حق وصل می­شود، این طور نیست که به طور کل منقطع باشد.

پس حجت بر همۀ ما تمام است!

این مطالبی که بیان می­شود، نتیجه­گیری جلسات گذشته است؛ بنده با این گفته­ها شما را بیچاره کردم! چون فرق است بین اینکه انسان نفهمد و حرکت نکند، یا اینکه فرد فهمیده باشد و در عین حال با همان حالات سیر کند. 

خلاصه اینکه خداوند از همه خواسته حالا که فهمیدید و تجربه هم کردید و در تجربیات دیگران هم دیدید و به قرآن هم نگاه کردید، پس حرکت کنید و راهیِ این راه بی­نهایت به سمت توحید محض و توحید خالص شوید.

 

کسی که هدفش به قله رسیدن باشد، همتش هم باید به اندازۀ به قله رسیدن باشد

اما خداوند هم می­داند که سنت نامطلوب ولی عمومی ما انسان­ها این است که عموماً به قله­ها نمی­رویم! عمدۀ ما در همین سطح که انسان خوبی باشیم، می­مانیم و محروم می­شویم؛ و قلب­هایی که می­توانست به وسعت اقیانوس شود، به اندازۀ یک انگشتانه و به حد نصاب نرسیده از این دنیا خارج می­شود.

این است که قرآن با گلایه می­فرماید:  فَلَا ٱقۡتَحَمَ ٱلۡعَقَبَةَ [128]

چرا کسی به قله­ها و به گردنه­ها نمی­آید؟! چرا همه همان پایین ایستاده­اند؟!

فرض بفرمایید از هزار نفر دعوت می­شود تا فردا به بالای فلان قلۀ کوه بروند، ممکن است دویست نفر راه بیفتند، سوار ماشین بشوند، راحت، گرم، چایی هم می­خورند و تا پایین کوه هم می­آیند! اینها همان افرادی هستند که مسلمان شده­اند.

از این دویست نفر، حدود صد نفری از ماشین پیاده می­شوند و در دامنۀ کوه قدم می­زنند و همان­جا سرگرم می­شوند! و حدود سی نفری راه می­افتند تا به سمت قله حرکت کنند؛ و از این تعداد، شاید یکی دو نفر به قله برسند!

شما دوست دارید از کدام گروه باشید؟! از هر کدام که دوست دارید باشید، همان طوری عمل کنید!

کسی که هدفش به قله رسیدن باشد، همتش هم باید به اندازۀ به قله رسیدن باشد.

فَلَا ٱقۡتَحَمَ ٱلۡعَقَبَةَ

چرا از گردنه ها بالا نمی­آیند؟!

در هر حدی که از دنیا رفتید، در همان حد خواهید ماند و بزرگتر نمی­شوید و به مراتب بالاتر راه نخواهید داشت.

بسم الله! هر کس هر کاری را که می­خواهد، انجام دهد! خواب­های نوشین صبحگاه! بین الطلوعین­ها و خواب­های شیرین! سحرهای زمستان و رختخواب گرم! و...

هر کسی هر کاری که می­کند، برای خودش می­کند؛ هیچ­کس به هیچ­کس بدی نمی­کند. 

إِنۡ أَحۡسَنتُمۡ أَحۡسَنتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡ وَ إِنۡ أَسَأۡتُمۡ فَلَهَا [129]، اختصاص به خودتان دارد.

ما خیلی زود خسته شدیم! خیلی خسته­ایم! مگر چقدر کار کرده­ایم؟! گویا در این عالم فقط ما کارهای مهم و اساسی داریم، و فقط ما هستیم که وقت­مان ارزش دارد، و معاذ الله پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و اهل­بیت(علیهم السلام) و یارانشان افراد بیکاری بوده­اند!

عملکرد ما این را نشان می­دهد؛ تابستان­ها در سایه، زیر سقف، زیر کولر؛ زمستان­ها کنار بخاری و...

اینجا می­آییم و راحت می­نشینیم، پذیرایی هم می­شویم، چایی هم می­دهند و می­گویند شما را به خدا قسم به شما سرویس­دهی می­کنیم فقط بیایید و بشنوید! همین اندازه که این مسائل به گوشتان بخورد! با این حال اگر کمی مطالب سنگین شد، اعتراض می­شود که مطالب سنگین است! بس است! چرا این­گونه­ایم؟! چون حال دوبار شنیدن را نداریم!! آن هم معارفی که با زیر سنگ ماندن­های در عربستان به دست ما رسیده است؛ خیلی زود خسته شدیم! کار نکرده خسته شدیم! از همه هم متوقع هستیم!

پوست بعضی را کندند! «نسیمی» [130] شاعر اهل­بیت(علیهم السلام) پوستش را از پا کندند تا به سر رسید!

بعضی را از وسط نصف کردند، یک پا را به یک شتر و پای دیگر را به شتر دیگر بستند و بدن آن بزرگوار را پاره کردند! بعضی را تکه­تکه کردند!

کسی که حال شنیدن ندارد، آیا حال یاری کردن را دارد که به صحنه بیاید؟!

ما فردی را می­خواهیم که چهارتا داستان و چهار تا جوک بگوید! تنوعی باشد! شش شب پای تلویزیون، حالا یک شب هم در اینجا یک تفریح دیگری باشد!!

در این شرایط است که بلا می­رسد؛ وقتی فرد زیر بار نرود، آن­وقت بار اجباری به او تحمیل می­کنند!

حواسمان را جمع کنیم! این جلساتی که برگزار می­شود، نه شما بنده را دعوت کرده­اید، و نه بنده شما را دعوت کرده­ام، ضمن اینکه این جلسات بانی هم ندارد که حالا بگوییم به خاطر اجبار و رودربایستی و تعهد مجبور شدیم و آمدیم!

هدف ما از تشکیل این جلسات، تربیت است

انگیزۀ ما از همان ابتدای تشکیل این جلسات (که با یک همّ و غم و انرژی در مسجد امام حسین (علیهم السلام) شروع کردیم)، صرفاً بیان مطالب و گفتگوی یک سری معارف نبود، بلکه هدف ما از تشکیل این جلسات، تربیت بود.

اگر هدف، صرفاً سخنرانی برای گفتن و شنیدن بود، می­توانستیم به جای سخنرانی، راحت­تر و سریع­تر وقت بگذاریم و مطالب را بنویسیم؛ چون انسان در خلوت، سرعت و تمرکزش هم بیشتر است، به علاوه، بحث در جاهای دیگر نیز حاشیه پیدا نمی­کند.

اما هدف ما این بود که اول نفس خود را و بعد نفوس پاک و ارزندۀ سروران را به سمت حقیقت حرکت بدهیم؛ و الا صرف گفتن از حقیقت، گفتن داستان است، چه دردی را از کسی دوا کرده است؟!

یکی از یاران امیرالمؤمنین (علیهم السلام) نزد معاویه آمد؛ معاویه به او گفت مقداری از علی (علیهم السلام) بگو تا بشنویم! گفت: در امانم؟! معاویه گفت: بله، در امانی! به قدری گفت که اشک معاویه جاری شد! در آخر هم گفت: خدا علی (علیهم السلام) را رحمت کند! مردی بود با همین ویژگی­هایی که گفتی! [131]

علم بدون عمل، قساوت قلب می­آورد

گفتن این حقایق، چه دردی از معاویه دوا کرد؟! اگر بنا به گفتن­ها و شنیدن­ها باشد، خودمان را به سمت قساوت قلب برده­ایم! قساوت قلب، محصول شنیده­های عمل نشده است.

فَطَالَ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَمَدُ فَقَسَتۡ قُلُوبُهُمۡ [132]

همین که زمان گذشت و عمل نکردند، دچار قساوت قلب شدند! قساوت قلب، یک مسألۀ عجیب و غریبی نیست!

 

«ایمان»، نخستین گام برای خروج از شرک و رسیدن به آستانۀ توحید

و اما آخرین مطلب اینکه: چه باید کرد؟

گام اول: ایمان

اولین چیزی که لازم داریم، ایمان است:

يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ ءَامِنُواْ [133] ای مؤمنین! ایمان بیاورید!

این عبارت به چه معناست؟! حقائق را شنیدیم و در یک سطح کلی و اجمالی پذیرفتیم، اما اثر آن کجاست؟! نور ایمان کجاست؟!

يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ ءَامِنُواْ !

باور و ایمان حاصل نمی­شود مگر اینکه انسان تأمل کند.

مثال مرده­شور و ترس از جسد را بارها گفته­ایم؛ چرا مرده­شور از جسد نمی­ترسد؟! چون باور دارد که جسد آسیب ندارد؛ اما در مقابل، چرا ما از جسد می­ترسیم؟! چون با اینکه می­دانیم جسد آسیب ندارد، ولی هنوز باور نکرده­ایم!

چرا مرده­شور باور کرده است؟! چون در طول ممارست با جسدها و برخورد فیزیکی و بیرونی که با مرده­ها داشته، به یقین رسیده و باور کرده است که مرده، هیچ آسیبی ندارد.

یکی از عوامل ایجاد باور، کثرت برخورد است؛ و معادل این برخورد فیزیکی در امور معنوی، توجهات قلبی و ذهنی است؛ بنابراین در اموری که محسوس نباشد، در ابتدا توجه ذهنی مهم است، یعنی آدم به طور مرتب در ذهنش مرور و بررسی کند، و مرتب این داستان­ها را از زوایای مختلف نگاه کرده و بررسی نماید، و سپس در قلبش مرور کند.

البته مرور قلبی، یک روشی دارد که ان­شاءالله در فرصتی دیگر خدمت سروران عرض خواهیم کرد.

وقتی ایمان آمد، شاید بتوان گفت که کار تمام است؛ آنگاه انسان به سمت حقیقت راه می­افتد. ان­شاءالله.

 

و الحمد لله رب العالمینـ


 

 


 

 

 

کتابنامه

 

 

1. اخبار الطوال؛ ابو حنيفه احمد بن داود الدينورى (م 282 ق)؛ تحقيق عبد المنعم عامر مراجعه جمال الدين شيال؛ منشورات الرضی؛ قم؛ 1368 ش.

2. الإختصاص؛ محمد بن محمد بن نعمان‏، «شیخ مفید» (م 413 ق)؛ محقق / مصحح: على­اكبر غفارى، محمود محرمى زرندى؛ الموتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد؛ قم؛ 1413 ق؛ چاپ اول.

3. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد؛ محمد بن محمد بن نعمان‏، «شیخ مفید» (م 413 ق)؛ كنگره شيخ مفيد؛ قم‏؛ 1413 ق؛ چاپ اول‏.

4. إرشاد القلوب إلى الصواب؛ حسن بن محمد ديلمى (م 841 ق)؛ الشريف الرضي‏؛ قم‏؛ 1412 ق‏؛ چاپ اول‏.

5. الإستغاثة في بدع الثلاثة؛ ابوالقاسم على بن احمد بن موسى كوفى (م قرن چهارم ق)؛ مؤسسة الأعلمي؛ تهران؛ 1373 ش؛ چاپ اول.

6. الإصابة في تمييز الصحابة؛ شهاب الدين ابو الفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن احمد بن محمود بن احمد حجر عسقلانى كنانى مصرى،‏ «ابن حجر عسقلانی» (م 852 ق)؛ الکتب العلمیة؛ بیروت؛ 1415 ق؛ چاپ اول.

7. إعلام النبلاء بتاریخ حلب الشهباء؛ محمد راغب الطباخ الحلبی (م 1370 ق)؛ ترجمه / تحقیق: محمد کمال؛ دار القلم العربی؛ حلب؛ 1408 ق؛ چاپ دوم.

8. إعلام الورى بأعلام الهدى؛ ابو على فضل بن حسن بن فضل طبرسى، «امين الاسلام طبرسى»‏ (م 548 ق)؛ ‏محقق / مصحح: مؤسسة آل البیت؛ آل البیت؛ قم؛ 1417 ق؛ چاپ اول.

9. الأمالي؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق»‏ (م 381 ق)؛ كتابچى‏؛ تهران‏؛ 1376 ش‏؛ چاپ ششم‏.

10. الأمالي؛ محمد بن الحسن طوسى،‏ «شیخ طوسی» (م 460 ق)؛ محقق / مصحح: مؤسسة البعثة؛ دار الثقافة؛ قم؛ 1414 ق‏؛ چاپ اول‏.

11. الأمالي؛ محمد بن محمد بن نعمان‏، «شیخ مفید» (م 413 ق)؛ محقق / مصحح: حسین استادولی، علی­اکبر غفاری؛ كنگره شيخ مفيد؛ قم‏؛ 1413 ق؛ چاپ اول‏.

12. امام شناسى‏؛ سيد محمد حسين حسينى طهرانى، «علامه طهرانی» (م 1416 ق)؛ علامه طباطبايى‏؛ مشهد مقدس؛ 1428 ق؛ چاپ پنجم.

13. أنساب الأشراف؛ ابو الحسن احمد بن يحيى بن جابر بن داود البغدادی «بلاذری» (م 279 ق)؛ دار الفکر؛ بیروت؛ 1417 ق؛ چاپ اول.

14. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار(علیهم السلام)؛ محمدباقر بن محمدتقى مجلسى، ‏«علامه مجلسی ـ مجلسی دوم» (م 1110 ق)؛ محقق / مصحح: جمعى از محققان‏؛ دار إحياء التراث العربي‏؛ بيروت‏؛ 1403 ق‏؛ چاپ دوم.‏

15. البداية و النهاية؛ ابن كثير دمشقى (م 774 ق)‏؛ انتشارات دار الفكر؛ بيروت‏؛ بی تا.

16. پیام امام أمیر المؤمنین (علیهم السلام) شرح تازه ‏و جامعى ‏بر نهج‏ البلاغه؛ ناصر مکارم شیرازی؛                          دار الکتب الإسلامیة؛ تهران؛ 1375 ش؛ چاپ اول.

17. تاريخ الأمم و الملوك‏؛ محمد بن جرير طبرى (م 310 ق)‏؛ انتشارات دار التراث‏؛ بيروت‏؛ 1387؛ چاپ دوم.

18. تاریخ الیعقوبی؛ احمد بن أبى يعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح‏ (م بعد از 292 ق)؛ دار صادر؛ بیروت؛ بی تا.

19. تفسیر الصافی؛ محمد محسن بن شاه مرتضى، «ملا محسن فيض كاشانى» (م 1091 ق‏)؛ محقق / مصحح: حسین اعلمی؛ مکتبة الصدر؛ تهران؛ 1415 ق؛ چاپ دوم.

20. تفسير العيّاشي‏؛ محمد بن مسعود عياشى (م 320 ق)؛ محقق / مصحح: هاشم رسولى محلاتى‏؛ المطبعة العلمية؛ تهران‏؛ 1380 ق‏؛ چاپ اول‏.

21. تفسیر فرات الکوفي؛ ابو القاسم، فرات بن ابراهيم بن فرات كوفى‏ (م 307 ق)؛ محقق / مصحح: محمد کاظم؛ وزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامي، مؤسسة الطبع و النشر؛ تهران؛ 1410 ق؛ چاپ اول.

22. تفسير القمي‏؛ على بن ابراهيم قمى (م قرن 3 ق)‏؛ محقق / مصحح: طيّب موسوى جزائرى‏؛                             دار الكتاب‏؛ قم‏؛ 1404 ق‏؛ چاپ سوم‏.

23. التفسير المنسوب إلى الإمام الحسن العسكري عليه السلام‏؛ محقق / مصحح: مدرسه امام مهدى عليه السلام‏؛ مدرسة الإمام المهدي عجل الله تعالى فرجه الشريف‏؛ قم؛ 1409 ق؛ چاپ اول.

24. جامع أحاديث الشيعة؛ سيد حسين بن سيد على طباطبايى بروجردى‏ (م 1380 ق)؛ محقق / مصحح: جمعی از محققان؛ انتشارات فرهنگ سبز؛ تهران؛ 1386 ش؛ چاپ اول.

25. حدائق الحقائق في شرح نهج ‏البلاغة؛ قطب الدین‌ ابو الحسن‌ محمد بن‌ حسین‌ بیهقی‌ کیدری‌ نیشابوری (م قرن ششم ق)؛ محقق / مصحح: عزیز الله عطاردی؛ بنیاد نهج البلاغه - انتشارات عطارد؛ قم؛ 1375 ش؛ چاپ اول.

26. دعائم الإسلام و ذكر الحلال و الحرام و القضايا و الاحكام؛ ابو حنيفه، نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حَيُّون تميمى مغربى، «ابن حیون» (م 363 ق)؛ محقق / مصحح: آصف فیضی؛ مؤسسة آل البيت عليهم السلام‏؛ قم؛ 1385 ق؛ چاپ دوم.

27. دلائل النبوة و معرفة أحوال صاحب الشريعة؛ ابو بكر احمد بن حسين بيهقى (م 458 ق)؛                   دار الکتب العلمیة؛ بیروت؛ 1405 ق؛ چاپ اول.

28. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه؛ محمد تقى بن مقصود على مجلسى، «مجلسی اول» (م 1070 ق)‏؛ محقق / مصحح: حسين موسوى كرمانى، و على پناه اشتهاردى؛ مؤسسه فرهنگى اسلامى كوشانبور؛ قم‏؛ 1406 ق‏؛ چاپ دوم.‏

29. السیرة النبویة؛ ابو محمد عبد الملك بن هشام بن ايوب الحميرى المعافری،‏ «ابن هشام» (م 218 ق)؛ تحقيق مصطفى السقا و ابراهيم الأبيارى و عبد الحفيظ شلبى‏؛ دار المعرفة؛ بیروت؛ بی تا.

30. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد؛ عبد الحميد بن هبة الله بن ابى الحديد معتزلى (م 656 ق)‏؛ محقق / مصحح: محمد ابوالفضل ابراهيم؛ مكتبة آية الله المرعشي النجفي‏؛ قم‏؛ 1404 ق؛ چاپ اول‏.

31. شرح نهج البلاغه ابن میثم؛ میثم بن علی بن میثم بحرانی (م 679 ق)؛ دفتر نشر الکتاب؛ 1362 ش؛ چاپ اول.

32. شواهد التنزیل لقواعد التفضیل؛ قاضى ابو القاسم، عبيد الله بن عبد الله بن احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن حسكان قرشى عامرى نيشابورى،‏ «حاکم حسکانی» (م 490 ق)؛ محقق / مصحح: محمدباقر محمودی؛ التابعة لوزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامي، مجمع إحياء الثقافة الإسلامية؛ تهران؛ 1411 ق؛ چاپ اول.

33. صحیفه امام؛ روح الله الموسوی الخمینی (م 1409 ق)؛ مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى؛ تهران؛ 1389 ش؛ چاپ پنجم.

34. الطبقات الکبری؛ ابو عبد الله محمد بن سعد بن منيع،‏ «کاتب واقدی» (م 230 ق)؛ دار الکتب العلمیة؛ بیروت؛ 1418 ق؛ چاپ دوم.

35. عبقات الأنوار في إمامة الأئمة الأطهار؛ سيد مير حامد حسين هندى نيشابورى (م 1306 ق)؛ محقق / مصحح: غلامرضا مولانا بروجردی؛ انتشارات غلامرضا مولانا بروجردی؛ قم؛ 1404 ق.

36. علی علیه السلام و فلسفه الهی؛ سید محمد حسين طباطبايى، «علامه طباطبایی» (م 1402 ق)‏؛ مترجم: سيد ابراهيم سيد علوى؛ دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم؛ قم؛ 1388 ش؛ چاپ اول.

37. عيون الاثر فى فنون المغازى و الشمائل و السير؛ ابو الفتح فتح الدين محمد بن محمد يعمرى ربعى،‏ «ابن سیّد الناس» (م 734 ق)؛ دار القلم؛ بیروت؛ 1414 ق؛ چاپ اول.

38. عيون أخبار الرضا (علیهم السلام)؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق»‏ (م 381 ق)؛ محقق / مصحح: مهدى لاجوردى‏؛ نشر جهان‏؛ تهران‏؛ 1378 ق‏؛ چاپ اول.‏

39. الغدير في الكتاب و السنة و الأدب‏؛ عبد الحسین امینی، «علامه امينى» (م 1390 ق)؛ مركز الغدير للدراسات الاسلاميه‏؛ قم‏؛ 1416 ق‏؛ چاپ اول.‏

40. فروغ ابديت تجزيه و تحليل كاملى از زندگى پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم)؛ جعفر سبحانی؛ بوستان کتاب؛ قم؛ 1385 ش؛ چاپ بیست و یکم.

41. فقه القرآن؛ سعيد بن عبد الله بن حسين بن هبة الله بن حسن راوندى كاشانى‏، «قطب الدين راوندى» (م 573 ق)؛ محقق / مصحح: احمد الحسینی، محمود مرعشی؛ مكتبة آية الله المرعشي النجفي‏؛ قم؛ 1405 ق؛ چاپ دوم.

42. الكافي؛ محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازی (م 329 ق)‏؛ محقق / مصحح: على اكبر غفارى، و محمد آخوندى؛ دار الكتب الإسلامية؛ تهران‏؛ 1407 ق‏؛ چاپ چهارم.

43. کتاب الماء؛ ابومحمد عبدالله بن محمد ازدى‏ (م 466 ق)؛ محقق / مصحح: محمدمهدی اصفهانی؛ مؤسسه مطالعات تاريخ پزشكی، طب اسلامی و مكمل - دانشگاه علوم پزشكی ايران‏؛ تهران؛ 1387 ش؛ چاپ اول.

44. كشف الغمة في معرفة الأئمة؛ على بن عيسى بن ابى الفتح اِربلى‏ (م 692 ق)؛ محقق / مصحح: هاشم رسولى محلاتى؛ بنى هاشمى‏؛ تبریز؛ 1381 ق؛ چاپ اول.

45. كشف المحجة لثمرة المهجة؛ على بن موسى بن جعفر بن طاووس ‏«سید بن طاووس» (م 664 ق)؛ محقق / مصحح: محمد حسّـون؛ مركز النشـر مكتب الاعلام الاسلامي‏‏؛ قـم‏؛ 1417 ق‏؛ چـاپ

دوم.

46. کشف الیقین في فضائل أمير المؤمنين عليه السلام‏؛ ‏ شيخ جمال الدين ابو منصور حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلّى‏، «علامه حلى‏» (م 726 ق)؛ محقق / مصحح: حسین درگاهی؛ وزارت ارشاد؛ تهران؛ 1411 ق؛ چاپ اول.

47. كمال الدين و تمام النعمة؛ محمد بن على ابن بابويه، «شیخ صدوق»‏ (م 381 ق)؛ محقق / مصحح: على­اكبر غفارى؛ اسلاميه‏؛ تهران‏؛ 1395 ق‏؛ چاپ دوم‏.

48. مجمع البیان في تفسير القرآن‏؛ ابو على فضل بن حسن بن فضل طبرسى، «امين الاسلام طبرسى»‏ (م 548 ق)؛ ‏محقق / مصحح: فضل الله یزدی طباطبایی، هاشم رسولی محلاتی؛ ناصر خسرو؛ تهران؛ 1372 ش؛ چاپ سوم.

49. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل؛‏ حسين بن محمد تقى نورى «محدث نوری» (م 1320 ق)؛ محقق / مصحح: مؤسسة آل البيت عليهم السلام‏؛ مؤسسة آل البيت عليهم السلام‏؛ قم‏؛ 1408 ق‏؛ چاپ اول.‏

50. المسترشد في إمامة أمیر المؤمنین عليّ بن أبي طالب عليه السلام‏؛‏ محمد بن جرير بن رستم طبرى آملی کبیر‏ «طبری شیعی» (م 326 ق)؛ محقق / مصحح: احمد محمودی‏؛ کوشانپور‏؛ قم‏؛ 1415 ق‏؛ چاپ اول.‏

51. المغازی؛ ابو عبد اللَّه محمد بن عمر واقدى‏ (م 207 ق)؛ اعلمی؛ بیروت؛ 1409 ق؛ چاپ سوم.

52. مکاتیب الرسول صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ ميرزا على احمدى ميانجى‏ (م 1421 ق)؛                            دار الحدیث؛ قم؛ 1419 ق؛ چاپ اول.

53. منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام؛ شیخ عباس قمى (م 1359 ق)‏؛ جامعه مدرسين (مؤسسه النشر الاسلامى)؛ قم‏؛ 1422 ق‏؛ چاپ پنجم‏.

54. منطق الطیر؛ فريد الدين ابوحامد محمد بن ابوبكر ابراهيم بن اسحاق عطّار نيشابورى‏ (م 627 ق)؛ مرکز نشر دانشگاهی؛ تهران؛ 1373 ش؛ چاپ اول.

55. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب الله هاشمى خويى ‏(م 1324 ق)؛ مترجم: حسن حسن­زاده آملى، و محمدباقر كمره­اى؛ محقق / مصحح: ابراهیم ميانجى‏؛ مكتبة الإسلامية؛ تهران‏؛ 1400 ق‏؛ چاپ چهارم.‏

56. الميزان في تفسير القرآن؛ سید محمد حسين طباطبايى، «علامه طباطبایی» (م 1402 ق)‏؛ مؤسسة الأعلمي للمطبوعات‏‏؛ بیروت ـ لبنان؛ 1390 ق؛ چاپ دوم‏.

57. نظام الحکومة النبویة؛ السيد محمد عبد الحىّ الكتّاني الإدريسى الحسيني الفاسي‏ (م 1382 ق)؛ دار الأرقم بن أبي الأرقم‏؛ بیروت؛ چاپ دوم؛ بی تا.

58. نوادر الأخبار فيما يتعلق بأصول الدين؛ محمد بن شاه مرتضى، «ملا محسن فيض كاشانى»           (م 1091 ق‏)؛ محقق / مصحح: مهدى انصارى قمى‏؛ مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى‏؛ تهران‏؛ 1371 ش؛ چاپ اول‏.

59. نهج البلاغة؛ محمد بن حسين بن موسى موسوى بغدادى،‏ «سید رضی» (م 406 ق‏)؛ محقق / مصحح: صبحي صالح‏؛ هجرت‏؛ قم‏؛ 1414 ق‏؛ چاپ اول.‏

60. نهج الحق و كشف الصدق؛ حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلّى‏، «علامه حلى‏» (م 726 ق)؛ دار الكتاب اللبناني‏؛ بيروت‏؛ 1982 م‏؛ چاپ اول‏.

61. وضوء النبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ سید علی شهرستانی؛ مؤسسه جواد الأئمه عليه السلام‏؛ مشهد؛ 1416 ق؛ چاپ دوم.

 

 

 

 

 

 

 

ما مسافر سفر بينهايتيم


<

>

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[1]. این جلسات در شب­های جمعه مورخ: 9/9/96 و 16/9/96 و 23/9/96 در مسجد المنتظرS برگزار گردیده است.

[2]. «قَالَ بِشْرُ بْنُ سُلَيْمَانَ النَّخَّاسُ: ... قَالَ [مَوْلَانَا أَبِي الْحَسَنِ الْعَسْكَرِيِّ ع‏ لِأُمِّ القَائِمِ ع]: فَأَبْشِرِي بِوَلَدٍ يَمْلِكُ الدُّنْيَا شَرْقاً وَ غَرْباً وَ يَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً ... الحدیث.» (كمال الدين و تمام النعمة، ج‏2، ص: 423)

[3]. سورۀ مبارکۀ انعام (6)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 151: «و فرزندانتان را از (ترس) فقر، نكشيد! ما شما و آنها را روزى مى‏دهيم».

[4]. سورۀ مبارکۀ اسراء (17)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 31: «و فرزندانتان را از ترس فقر، نكشيد! ما آنها و شما را روزى مى‏دهيم».

[5]. [1] يُقال له: زياد بن أبيه، و زياد بن أُمّه، و زياد ابن سميّة، أُمّه سميّة كانت لدهقان من دهاقين الفرس بزندرود بكسكر، فمرض الدهقان فدعا الحارث بن كلدة الطبيب الثقفي فعالجه فبرأ، فوهبه سميّة، و زوّجها الحارث غلاماً له روميّا يقال له: عبيد. فولدت زياداً على فراشه، فلمّا بلغ أشدّه اشترى أباه عُبيداً بألف درهم فأعتقه، كانت أُمّه من البغايا المشهورة بالطائف ذات راية. (الغدير فى الكتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 311)

[ترجمه: زياد را «زياد بن اميه» -يعنى زياد پسر پدرش يا زياد بى‏پدر- مى‏خواندند و «زياد بن امه» -يعنى زياد پسر مادرش- و «زياد بن سميه». مادرش -سميه- متعلق به يكى از دهقانان ايران بود در زندرود كسكر. دهقان بيمار گشت و حارث بن كلده پزشك ثقفى را به بالينش آوردند تا او را درمان كرد، و به پاداش آن درمان، سميه را به او بخشيد و «حارث» سميه را به ازدواج غلام رومى خويش در آورد كه «عبيد» نام داشت و زياد از اين ازدواج بوجود آمد و چون بزرگ شد پدرش عبيد را با پرداخت هزار درهم آزاد ساخت. و مادرش سميه از فاحشه‏هاى معروف طائف بود كه محل رسمى و پرچم داشت.]

[2] قال الإمام السبط الحسن الزكيّ عليه السلام لزياد في حضور من معاوية، و عمرو بن العاص، و مروان بن الحكم: «و ما أنت يا زياد و قريشاً؟ لا أعرف لك فيها أديماً صحيحاً و لا فرعاً نابتاً، و لا قديماً ثابتاً، و لا منبتاً كريماً، بل كانت أُمّك بغيّا تداولها رجال قريش، و فجّار العرب، فلمّا وُلِدتَ لم تعرف لك العرب والداً، فادّعاك هذا- يعني معاوية- بعد ممات أبيه، ما لك افتخار، تكفيك سميّة و يكفينا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم، و أبي عليّ بن أبي طالب سيّد المؤمنين الذي لم يردّ على عقبيه، و عمّي حمزة سيّد الشهداء، و جعفر الطيّار، و أنا و أخي سيّدا شباب أهل الجنّة». (الغدير فى الكتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 321)

[ترجمه: امام حسن مجتبى (ع) در حضور معاويه و عمرو بن عاص و مروان بن حكم به زياد مى‏فرمايد: «تو را اى زياد! چه به قريش! براى تو نه فقط زمينه درستى در ميان قريش يا اصل و نسبى يا ميلاد شرافتمندانه‏اى سراغ ندارم بلكه مادرت فاحشه‏اى بود كه مردهاى قريشى و زشتكاران عرب با او مى‏آميختند، و چون به دنيا آمدى مردم عرب پدرى برايت نمى‏شناختند تا اين -اشاره به معاويه- پس از مرگ پدرش ادعاى برادرى تو را كرد. تو مايه افتخارى ندارى. تو را سميه بس و ما را پيامبر خدا (ص) و پدرم على بن ابيطالب و سرور مؤمنان كه هيچ به جاهليت نگرائيد و عمويم حمزه سيد الشهدا و جعفر طيار بس، و اين كه من و برادرم سرور جوانان بهشتى هستيم».]

[6]. و من كتاب له ع إلى زياد ابن أبيه و قد بلغه أن معاوية كتب إليه يريد خديعته باستلحاقه‏: «وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ لَا يَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لَا يُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ‏.» فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْكِتَابَ قَالَ شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ وَ لَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ.

[ترجمه: نامه به زياد بن أبيه در سال 39 هجرى آن هنگام كه امام با خبر شد، معاويه نامه‏اى به او نوشته، و به بهانه اينكه زياد برادر معاويه است مى‏خواهد او را فريب دهد: «اطلاع يافتم كه معاويه براى تو نامه‏اى نوشته تا عقل تو را بلغزاند، و اراده تو را سست كند. از او بترس كه شيطان است، و از پيش رو، و پشت سر، و از راست و چپ به سوى انسان مى‏آيد تا در حال فراموشى، او را تسليم خود سازد، و شعور و دركش را بر بايد. آرى ابو سفيان در زمان عمر بن خطّاب ادّعايى بدون انديشه و با وسوسه شيطان كرد كه نسبى را درست مى‏كند، و نه كسى با آن سزاوار ارث مى‏شود. ادّعا كننده چونان شترى بيگانه است كه در جمع شتران يك گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد كه ديگر شتران او را از خود ندانسته، و از جمع خود دور كنند. يا چونان ظرفى كه بر پالان مركبى آويزان و پيوسته از اين سو بدان سو لرزان باشد.» وقتى زياد نامه را خواند گفت به پروردگار كعبه سوگند كه امام عليه السلام به آنچه در دل من مى‏گذشت گواهى داد تا آن كه معاويه او را به همكارى دعوت كرد.] (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 415، نامۀ 44)

[7]. تاريخ اليعقوبى، ج‏2، ص:218؛ الأخبار الطوال، ص:219.

[8]. الأخبار الطوال ،ص:219. 20.

[9]. سورۀ مبارکۀ انعام (6)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 137: «همين گونه شركاى آنها [بتها]، قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند (كودكان خود را قربانى بتها مى‏كردند، و افتخار مى‏نمودند!)».

[10]. دیوان حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 195.

[11]. اشاره به آیات مبارکه­ای از قرآن کریم، از جمله:

[1] «لَقَدۡ أَرۡسَلۡنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوۡمِهِۦ فَقَالَ يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ ...» (آیۀ کریمۀ 59 از سورۀ مبارکۀ اعراف؛ و آیۀ کریمۀ 23 از سورۀ مبارکۀ مؤمنون) : «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم او به آنان گفت: «اى قوم من! (تنها) خداوند يگانه را پرستش كنيد، كه معبودى جز او براى شما نيست!».

[2] «وَ إِلَىٰ عَادٍ أَخَاهُمۡ هُودٗاۚ قَالَ يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ ...» (آیۀ کریمۀ 65 از سورۀ مبارکۀ اعراف؛ و آیۀ کریمۀ 50 از سورۀ مبارکۀ هود) : «و به سوى قوم عاد، برادرشان «هود» را (فرستاديم) گفت: «اى قوم من! (تنها) خدا را پرستش كنيد، كه جز او معبودى براى شما نيست!».

[3] «وَ إِلَىٰ ثَمُودَ أَخَاهُمۡ صَٰلِحٗاۚ قَالَ يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ ...» (آیۀ کریمۀ 73 از سورۀ مبارکۀ اعراف؛ و آیۀ کریمۀ 61 از سورۀ مبارکۀ هود) : «و به سوى (قوم) ثمود، برادرشان صالح را (فرستاديم) گفت: «اى قوم من! (تنها) خدا را بپرستيد، كه جز او، معبودى براى شما نيست!».

[4] «وَ إِلَىٰ مَدۡيَنَ أَخَاهُمۡ شُعَيۡبٗاۚ قَالَ يَٰقَوۡمِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ ...» (آیۀ کریمۀ 85 از سورۀ مبارکۀ اعراف؛ و آیۀ کریمۀ 84 از سورۀ مبارکۀ هود) : «و به سوى مدين، برادرشان شعيب را (فرستاديم) گفت: «اى قوم من! خدا را بپرستيد، كه جز او معبودى نداريد!».

[5] «فَأَرۡسَلۡنَا فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ أَنِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُ ...» (آیۀ کریمۀ 32 از سورۀ مبارکۀ مؤمنون) : «و در ميان آنان رسولى از خودشان فرستاديم كه: «خدا را بپرستيد جز او معبودى براى شما نيست».

[12]. [1] ... عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ ارْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِيِّ ص إِلَّا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ ثُمَّ إِنَّ النَّاسَ عَرَفُوا وَ لَحِقُوا بَعْد. (الإختصاص، ص: 6)

[2] ... عَنْ عَمْرِو بْنِ ثَابِتٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ إِنَّ النَّبِيَّ ص لَمَّا قُبِضَ ارْتَدَّ النَّاسُ عَلَى أَعْقَابِهِمْ كُفَّاراً إِلَّا ثَلَاثاً سَلْمَانُ وَ الْمِقْدَادُ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ إِنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ ص جَاءَ أَرْبَعُونَ رَجُلًا إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع فَقَالُوا لَا وَ اللَّهِ لَا نُعْطِي أَحَداً طَاعَةً بَعْدَكَ أَبَداً قَالَ وَ لِمَ قَالُوا إِنَّا سَمِعْنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فِيكَ يَوْمَ غَدِيرِ [خُمٍ‏] قَالَ وَ تَفْعَلُونَ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَأْتُونِي غَداً مُحَلِّقِينَ قَالَ فَمَا أَتَاهُ إِلَّا هَؤُلَاءِ الثَّلَاثَةُ قَالَ وَ جَاءَهُ عَمَّارُ بْنُ يَاسِرٍ بَعْدَ الظُّهْرِ فَضَرَبَ يَدَهُ عَلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ لَهُ مَا لَكَ أَنْ تَسْتَيْقِظَ مِنْ نَوْمَةِ الْغَفْلَةِ ارْجِعُوا فَلَا حَاجَةَ لِي فِيكُمْ أَنْتُمْ لَمْ تُطِيعُونِي فِي حَلْقِ الرَّأْسِ فَكَيْفَ تُطِيعُونِّي فِي قِتَالِ جِبَالِ الْحَدِيدِ ارْجِعُوا فَلَا حَاجَةَ لِي فِيكُم‏. (الإختصاص، ص: 6)

[3] ... عَنِ الْحَارِثِ قَالَ سَمِعْتُ عَبْدَ الْمَلِكِ بْنَ أَعْيَنَ يَسْأَلُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَلَمْ يَزَلْ يَسْأَلُهُ حَتَّى قَالَ فَهَلَكَ النَّاسُ إِذاً فَقَالَ إِي وَ اللَّهِ يَا ابْنَ أَعْيَنَ هَلَكَ النَّاسُ أَجْمَعُونَ قُلْتُ أَهْلُ الشَّرْقِ وَ الْغَرْبِ قَالَ إِنَّهَا فُتِحَتْ عَلَى الضَّلَالِ إِي وَ اللَّهِ هَلَكُوا إِلَّا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ لَحِقَهُمْ عَمَّارٌ وَ أَبُو سَاسَانَ الْأَنْصَارِيُّ وَ حُذَيْفَةُ وَ أَبُو عَمْرَةَ فَصَارُوا سَبْعَةً. (الإختصاص، ص: 6)

[4] روي أخبار كثيرة أنه ارتد الناس بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم إلا ثلاثة سلمان، و أبا ذر، و المقداد فقيل فأين عمار فقال الصادق عليه السلام جاض جيضة ثمَّ رجع. (روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏4، ص: 218)

[13]. عَنْ سَمَاعَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ أَوْ أَبِي الْحَسَنِ ع قَالَ: ذَكَرَ أَحَدُهُمَا أَنَّ رَجُلًا دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص يَوْمَ غَنِيمَةِ حُنَيْنٍ وَ كَانَ يُعْطِي الْمُؤَلَّفَةَ قُلُوبُهُمْ يُعْطِي الرَّجُلَ مِنْهُمْ مِائَةَ رَاحِلَةٍ وَ نَحْوَ ذَلِكَ وَ قَسَمَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَيْثُ أُمِرَ فَأَتَاهُ ذَلِكَ الرَّجُلُ قَدْ أَزَاغَ اللَّهُ قَلْبَهُ وَ رَانَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ مَا عَدَلْتَ حِينَ قَسَمْتَ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَيْلَكَ مَا تَقُولُ أَ لَا تَرَى قَسَمْتُ الشَّاةَ حَتَّى لَمْ يَبْقَ مَعِي شَاةٌ أَ وَ لَمْ أَقْسِمِ الْبَقَرَ حَتَّى لَمْ يَبْقَ مَعِي بَقَرَةٌ وَاحِدَةٌ أَ وَ لَمْ أَقْسِمِ الْإِبِلَ حَتَّى لَمْ يَبْقَ مَعِي بَعِيرٌ وَاحِدٌ فَقَالَ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَهُ اتْرُكْنَا يَا رَسُولَ اللَّهِ حَتَّى نَضْرِبَ عُنُقَ هَذَا الْخَبِيثِ فَقَالَ لَا هَذَا يَخْرُجُ فِي قَوْمٍ يَقْرَءُونَ الْقُرْآنَ لَا يَجُوزُ تَرَاقِيَهُمْ بَلَى قَاتِلُهُمْ غَيْرِي. (تفسير العياشي، ج‏2، ص: 92)

[14]. فخرج رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في ألفين -من مكّة- و عشرة آلاف كانوا معه، فقال أحد أصحابه: لن نغلب اليوم من قلّة. فشقّ ذلك على رسول اللّه فأنزل اللّه سبحانه وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ‏ الآية . (إعلام الورى بأعلام الهدى ،ج‏1،ص:228)؛ و نیز رجوع شود به: بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏21، ص:149 و 155 و 165؛ المغازي ،ج‏3،ص:889؛ و...

[15]. [1] در امالی شیخ طوسیq روایت می­کند از نَوْفَل: «أَنَّهُ كَانَ يُحَدِّثُ عَنْ يَوْمِ حُنَيْنٍ، قَالَ: فَرَّ النَّاسُ جَمِيعاً وَ أَعْرَوْا رَسُولَ اللَّهِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) [أی: تركه و لم ينصره‏]، فَلَمْ يَبْقَ مَعَهُ إِلَّا سَبْعَةُ نَفَرٍ مِنْ بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِب‏...» (الأمالي (للطوسي)، ص: 574)

[2] و همچنین واقدی در کتاب خود به نام «المغازی» می­نویسد: «فكان أنس بن مالك يحدّث يقول: لما انتهينا إلى وادي حنين... فاستقبلنا من هوازن شي‏ء، لا و اللّه ما رأيت مثله فى ذلك الزمان قطّ من السواد و الكثرة! قد ساقوا نساءهم و أموالهم و أبناءهم و ذراريّهم ثم صفّوا صفوفا، فجعلوا النساء فوق الإبل وراء صفوف الرجال، ثم جاءوا بالإبل و البقر و الغنم فجعلوها وراء ذلك، لئلا يفرّوا بزعمهم. فلما رأينا ذلك السواد حسبناه رجالا كلّهم، فلمّا تحدّرنا فى الوادي، فبينا نحن فيه غلس الصبح، إن شعرنا إلّا بالكتائب قد خرجت علينا من مضيق الوادي و شعبه فحملوا حملة واحدة، فانكشف أوّل الخيل- خيل سليم- مولّية فولّوا، و تبعهم أهل مكّة و تبعهم الناس منهزمين، ما يلوون على شي‏ء. قال أنس: فسمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم، و التفت عن يمينه و يساره و الناس منهزمون، و هو يقول: يا أنصار اللّه و أنصار رسوله! أنا عبد اللّه و رسوله صابر!...» (المغازي، ج‏3، ص:897)

[ترجمه: انس بن مالك مى‏گفته است: چون به درّه حنين رسيديم (كه از درّه‏هاى منطقه تهامه و داراى تنگه‏ها و راههاى متعددى است) گروه زيادى از هوازن به ما برخوردند كه به خدا قسم هرگز چنان جمعيتى نديده بودم. آنها زنان و فرزندان و اموال و چهارپايان خود را هم همراه آورده بودند و صف كشيده و زنان خود را سوار بر شتر پشت صف مردان قرار داده و پس از آن شتر و گاو و گوسپند خود را قرار داده بودند كه به خيال خودشان كسى نتواند بگريزد. گويد: چون اين را ديديم پنداشتيم كه همه آنها سپاهى و مردان جنگى هستند، و همينكه در پرتو سپيده دم ميان دره حركت كرديم ناگاه متوجه لشكرهاى دشمن شديم كه از تنگه‏هاى درّه يك مرتبه و به صورت دسته جمعى بر ما حمله كردند. اولين سوارانى كه از ما گريختند و پشت به جنگ كردند، سواران بنى سليم بودند و پس از ايشان مردم مكه گريختند و سپس عموم مسلمانان بدون اينكه به هيچ چيز توجه كنند رو به گريز نهادند. انس گويد: من مى‏شنيدم كه پيامبر (ص) ضمن توجه به راست و چپ خود خطاب به مسلمانان فرارى مى‏فرمود: اى ياران خدا و اى ياران رسول خدا! من بنده و رسول خدايم و پايدار و شكيبا ايستاده‏ام.] و نیز رجوع شود به: إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1، ص:230؛ دلائل النبوة و معرفة أحوال صاحب الشريعة، ج‏5، ص: 127؛ السيرة النبوية (لابن هشام)، ج‏2، ص:443؛ و...

[16]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ آیۀ کریمۀ 25: «خداوند شما را در جاهاى زيادى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد) و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيّتتان شما را مغرور ساخت، ولى (اين فزونى جمعيّت) هيچ به دردتان نخورد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شده سپس پشت (به دشمن) كرده، فرار نموديد!».

[17]. [1] ثمّ مرّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على الرماة -و كانوا خمسين رجلا و عليهم عبد اللّه بن جبير- فوعظهم و ذكّرهم و قال: «اتّقوا اللّه و اصبروا، و إن رأيتمونا يخطفنا الطير فلا تبرحوا مكانكم حتّى ارسل إليكم».و أقامهم عند رأس الشعب، و كانت الهزيمة على المشركين، و حسّهم المسلمون بالسيوف حسّا. فقال أصحاب عبد اللّه بن جبير: الغنيمة، ظهر أصحابكم فما تنتظرون؟ فقال عبد اللّه: أنسيتم قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، أمّا أنا فلا أبرح موقفي الذي عهد إليّ فيه رسول اللّه ما عهد. فتركوا أمره و عصوه بعد ما رأوا ما يحبّون، و أقبلوا على الغنائم، فخرج كمين المشركين و عليهم خالد بن الوليد، فانتهى إلى عبد اللّه بن جبير فقتله، ثمّ أتى الناس من أدبارهم و وضع في المسلمين السلاح، فانهزموا، و صاح إبليس -لعنه اللّه-: قتل محمّد، و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يدعوهم في اخراهم: «أيّها الناس اني رسول اللّه و إنّ اللّه قد وعدني النصر فإلى أين الفرار؟» فيسمعون الصوت و لا يلوون على شي‏ء. (إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1،ص:176)

[ترجمه: پيغمبر در اين هنگام كه صفوف خود را منظم مى‏كرد به صف تيراندازان كه پنجاه نفر بودند و رياست آنها را عبد اللَّه بن جبير به عهده داشت مرور فرمودند و آنها را موعظه و نصيحت كردند. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله به اين جماعت فرمود: از خداوند بترسيد و در مقابل شدائد و سختى صابر باشيد اگر ديديد پرندگان مى‏خواهند ما را بربايند شما از جاى خود تكان نخوريد تا آنگاه كه اطلاع من به شما برسد و شما را اذن حركت بدهم، پيغمبر اين عده را در دهان دره قرار دادند و گفتند شما از اين جا محافظت كنيد. هنگامى كه بين مسلمين و مشركين جنگ درگرفت كفار فرار كردند و مسلمين آنها را با شمشيرهاى خود از پا درآوردند در اين هنگام كه مشركين فرار كردند اصحاب عبد اللَّه بن جبير گفتند اينك غنيمت را دريابيد، عبد اللَّه گفت: آيا پيغمبر به شما سفارش نكرد كه از جاى خود تكان نخوريد من از اين محل حركت نمى‏كنم تا فرمان حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله برسد. اصحاب عبد اللَّه به سخنان او گوش ندادند و براى غنيمت از اطراف او پراكنده شدند در اين وقت خالد بن وليد كه از طرف مشركين در كمين بود اطراف عبد اللَّه را خالى ديد و به او حمله آورد و وى را از پا درآورد پس از اين جريان فراريان كفار مراجعت كردند و با مسلمين بجنگ و قتال پرداختند و مسلمانان از ميدان جنگ فرار نمودند. در اين هنگام شيطان فرياد كشيد: محمد كشته شد، و اين صدا در ميان مسلمين پيچيد پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله از عقب آنها فرياد برآورد: من رسول خدا هستم پروردگار به من وعده نصرت داده شما كجا فرار مى‏كنيد؟! مسلمان‏ها صداى پيغمبر را مى‏شنيدند و ليكن به عقب خود نگاه نمى‏كردند.]

[2] واقدی در «المغازی» می­نویسد: تقدّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم إلى الرماة فقال: احموا لنا ظهورنا، فإنّا نخاف أن نؤتى من ورائنا، و الزموا مكانكم لا تبرحوا منه، و إن رأيتمونا نهزمهم، حتى ندخل عسكرهم، فلا تفارقوا مكانكم، و إن رأيتمونا نقتل فلا تعينونا و لا تدفعوا عنّا، اللّهمّ، إنّى أشهدك عليهم! (المغازي ،ج‏1،ص:224)

[ترجمه: پيامبر (ص) روى به تيراندازان كرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشيد، چه مى‏ترسم كه از پشت سر حمله كنند، بنابر اين شما در جاى خود استوار بمانيد و تكان نخوريد، اگر ديديد كه ما آنها را هزيمت [و فراری] داديم و حتى وارد لشكرگاه آنها شديم، باز هم از جاى خود حركت نكنيد. حتى اگر ديديد كه ما كشته شديم، باز هم به فكر يارى و دفاع از ما نباشيد، خدايا، من ترا برايشان گواه مى‏گيرم!]

[3] شیخ مفیدq در «ارشاد» روایت می­کند: وَ لَمَّا رَأَى أَصْحَابُ الشِّعْبِ النَّاسَ يَغْنِمُونَ قَالُوا يَذْهَبُ هَؤُلَاءِ بِالْغَنَائِمِ وَ نَبْقِي نَحْنُ فَقَالُوا لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حَزْمٍ الَّذِي كَانَ رَئِيساً عَلَيْهِمْ نُرِيدُ أَنْ نَغْنِمَ كَمَا غَنَمَ النَّاسُ فَقَالَ‏ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِي أَنْ لَا أَبْرَحَ مِنْ مَوْضِعِي هَذَا فَقَالُوا لَهُ إِنَّهُ أَمَرَكَ بِهَذَا وَ هُوَ لَا يَدْرِي أَنَّ الْأَمْرَ يَبْلُغُ إِلَى مَا تَرَى وَ مَالُوا إِلَى الْغَنَائِمِ وَ تَرَكُوهُ... (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏1، ص: 82)

[ترجمه: وقتی تیراندازان و نگهبانان آن شكاف كوه مشاهده نمودند كه مردمان شروع به جمع‏آورى غنيمتها كردند با يكديگر گفتند: هر چه غنيمت است اكنون اينان می­برند و ما در اينجا دست خالى بجاى خواهيم ماند!؟ پس به فرمانده خود گفتند: ما هم می­خواهيم مانند مردم غنيمتى به چنگ آريم، او گفت: همانا رسول خدا (ص) به من دستور داده كه از اينجا حركت نكنم، گفتند: آن حضرت كه اين دستور را داد نمی­دانست كه كار به اينجا كه ما می­بينیم می­كشد (و لشكر مشركين شكست می­خورد)!! و فريفته غنيمتها گشتند و او را واگذارده به سوى مسلمانها آمدند...]

[18]. و كانوا ألف رجل، فلمّا كانوا في بعض الطريق انخذل عنهم عبد اللّه ابن ابيّ بثلث الناس و قال: و اللّه ما ندري على ما نقتل أنفسنا و القوم قومه، و همّت بنو حارثة و بنو سلمة بالرجوع، ثمّ عصمهم اللّه جلّ و عزّ، و هو قوله: إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا الآية. (إعلام الورى بأعلام الهدى ،ج‏1،ص:176)

[ترجمه: اصحاب پيغمبر در اين وقت هزار نفر بودند. عبد اللَّه بن ابىّ از وسط راه برگشت و يك سوم از لشكريان حضرت رسول را با خود برگردانيد، اين اشخاص مى‏گفتند: ما نمى‏دانيم براى چه بايد خود را به كشتن دهيم و حال اينكه محمد با خويشاوندان خود جنگ مى‏كند بنو حارثه نيز تصميم گرفتند برگردند و ليكن خداوند آنان را از مراجعت باز داشت. و اين آيه شريفه در اين مورد نازل شده است‏ إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا].

و نیز رجوع شود به: بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار ،ج‏20،ص:48؛ السيرة النبوية (لابن هشام)، ج‏2، ص:63؛ المغازي، ج‏1، ص:209؛ و...

[19]. فَانْهَزَمَ‏ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ ص هَزِيمَةً قَبِيحَةً وَ أَقْبَلُوا يَصْعَدُونَ فِي الْجِبَالِ وَ فِي كُلِّ وَجْهٍ، فَلَمَّا رَأَى رَسُولُ اللَّهِ ص الْهَزِيمَةَ كَشَفَ الْبَيْضَةَ عَنْ رَأْسِهِ وَ قَالَ: «إِنِّي أَنَا رَسُولُ اللَّهِ إِلَى أَيْنَ تَفِرُّونَ عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ». (تفسير القمي، ج‏1، ص:113)

[20]. سورۀ مبارکۀ آل­عمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 153: «(به خاطر بياوريد) هنگامى را كه از كوه بالا ميرفتيد و جمعى در وسط بيابان پراكنده شدند و از شدت وحشت،) به عقب ماندگان نگاه نمى‏كرديد، و پيامبر از پشت سر، شما را صدا مى‏زد».

[21]. [1] ابن هشام در کتاب خود: «سیرۀ نبوی» می­نویسد: ثم أنبّههم بالفرار عن نبيّهم صلى اللَّه عليه و سلم، و هم يدعون لا يعطفون عليه لدعائه إياهم‏. (السيرة النبوية (لابن هشام)، ج‏2،ص:114)

[2] و نیز واقدی در «المغازی» می­نویسد: حدّثنى ابن أبى سبرة، عن خالد بن رباح، عن أبى سفيان مولى ابن أبى أحمد، قال: سمعت محمّد بن مسلمة يقول: سمعت أذناى و أبصرت عيناي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم يقول يومئذ، و قد انكشف الناس إلى الجبل و هم لا يلوون عليه، و إنه ليقول: إلىّ يا فلان، إلىّ يا فلان، أنا رسول اللّه! فلما عرّج منهما واحد عليه و مضيا. (المغازي ،ج‏1،ص:237)

[ترجمه: ابن ابى سبره برايم روايت كرد كه محمد بن مسلمه مى‏گفته است: چون مسلمانان پراكنده و گريزان شدند، با چشم خود رسول خدا را ديدم و با گوش خود شنيدم كه آن حضرت مى‏فرمود: فلانى و فلانى پيش من بياييد، من رسول خدايم! ولى هيچيك از آن دو توجهى به آن حضرت نكردند و گريختند.]

و نیز رجوع شود به پاورقی: 17، صفحۀ: 18، فقرات پایانی روایت شمارۀ [1].

[22]. شیخ مفید در «ارشاد» روایت می­کند: انْهَزَمَ النَّاسُ إِلَّا عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ وَحْدَهُ وَ ثَابَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص نَفَرٌ وَ كَانَ أَوَّلَهُمْ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ وَ أَبُو دُجَانَةَ وَ سَهْلُ بْنُ حُنَيْفٍ وَ لَحِقَهُمْ طَلْحَةُ بْنُ عُبَيْدِ اللَّهِ. (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏1، ص: 83)

[ترجمه: همه مردم گريختند جز على بن ابى طالب كه او به تنهائى بجاى ماند (و یک تنه از رسول خدا دفاع کرد). سپس برخى از ياران آن حضرت بازگشتند كه پيشاپيش آنان عاصم بن ثابت و ابو دجانه و سهل بن حنيف بودند و طلحة بن عبیدالله نيز به آنان پيوست.]

[23]. [1] روى العامة أن عتبة بن أبي وقاص شجه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم يوم احد و كسر رباعيته فجعل يمسح الدم عن وجهه و هو يقول: كيف يفلح قوم خضبوا وجه نبيهم بالدم‏... (تفسير الصافي، ج‏1، ص: 380)

[2] قال ابن إسحاق: و انكشف المسلمون، فأصاب فيهم العدوّ، و كان يوم بلاء و تمحيص، أكرم اللَّه فيه من أكرم من المسلمين بالشهادة، حتى خلص العدوّ إلى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و سلم. فدثّ بالحجارة حتى وقع لشقّه، فأصيبت رباعيته، و شجّ في وجهه، و كلمت شفته، و كان الّذي أصابه عتبة بن أبى وقّاص. قال ابن إسحاق: فحدّثني حميد الطّويل، عن أنس بن مالك، قال: كسرت رباعية النبيّ صلى اللَّه عليه و سلم يوم أحد، و شجّ في وجهه، فجعل الدم يسيل على وجهه، و جعل يمسح الدم و هو يقول: كيف يفلح قوم خضبوا وجه نبيّهم، و هو يدعوهم إلى ربهم! فأنزل اللَّه عزّ و جلّ في ذلك: «لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‏ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ».

[ترجمه: حمله ناگهانى قريش سپاه اسلام را از هم گسيخت و منهزم ساخت، دشمن نيز نيروئى بدست آورده حملات خود را سخت كرد و ناگهان مسلمانان متوجه بلا شدند و جمعى در آن ميان به شهادت رسيدند تا اينكه دشمن خود را به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله رسانيد و از دور سنگ به آن حضرت پرتاب كردند كه همان سنگها دندان رباعيه او را شكست و لب و صورتش را مجروح ساخت، و خون به روى آن بزرگوار جارى شد. آن حضرت خونهاى صورت خود را پاك می­كرد و مى‏فرمود: «چگونه رستگار شوند مردمى كه روى پيغمبرشان را از خون رنگين كردند و با اين حال آنها را به سوى خدا دعوت می­كرد»، از اين رو آيه 128 سوره آل عمران بدان حضرت نازل شد: «هيچ گونه اختيارى (در باره عفو كافران، يا مؤمنان فرارى از جنگ،) براى تو نيست مگر اينكه (خدا) بخواهد آنها را ببخشد، يا مجازات كند زيرا آنها ستمگرند.»] (السيرة النبوية (لابن هشام) ،ج‏2،ص:79)

[24]. منتهى الآمال في تواريخ النبي و الآل ،ج‏1،ص:162.

در تفسیر «مجمع البیان» می­نویسد: «روى أبان بن عثمان عن أبي جعفر (ع) أنه أصاب عليا (ع) يوم أحد ستون جراحة و أن النبي ص أمر أم سليم و أم عطية أن تداوياه فقالتا أنا لا نعالج منه مكانا إلا انفتق مكان آخر و قد خفنا عليه فدخل رسول الله ص و المسلمون يعودونه و هو قرحة واحدة فجعل يمسحه بيده و يقول إن رجلا لقي هذا في الله فقد أبلى و أعذر و كان القرح الذي يمسحه رسول الله ص يلتئم فقال علي (ع) الحمد لله إذ لم أفر و لم أولي الدبر...»

[ترجمه: ابان بن عثمان از امام باقر (ع) روايت ميكند كه: به على (ع) در روز احد 60 جراحت رسيد و پيغمبرi به ام سليم و ام عطيه دستور داد او را مداوا كنند. گفتند يا رسول اللَّه هر جاى از بدنش را معالجه و پانسمان ميكنيم جاى ديگرى از بدنش گشاده ميشود و از بسيارى و شدت جراحت‏ها بر جان او ترسانيم. پيامبر (ص) با مسلمين به عيادت وى آمدند در حالى كه يك زخم ديگر براى علاج مانده بود. پيغمبر دست خود بر آن بماليد و فرمود مردى كه در راه خداوند باين مصيبت مبتلى شود معذور است و زخمى كه حضرت بر آن دست ماليده بود بهبود يافت و على (ع) فرمود: شكر خدا را كه از جنگ فرار ننمودم...] (مجمع البيان في تفسير القرآن، ج‏2، ص: 852)

[25]. فلمّا دنت فاطمة عليها السلام من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و رأته قد شجّ في وجهه و ادمي فوه إدماء صاحت و جعلت تمسح الدم و تقول: «اشتدّ غضب اللّه على من أدمى وجه رسول اللّه» و كان يتناول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما يسيل من الدم و يرميه في الهواء فلا يتراجع منه شي‏ء. قال الصادق عليه السلام: «و اللّه لو سقط منه شي‏ء على الأرض لنزل العذاب». (إعلام الورى بأعلام الهدى ،ج‏1،ص:179)

[ترجمه: هنگامى كه فاطمه نزد آن جناب رسيد و مشاهده كرد كه خون از صورت و دهان پدر بزرگوارش جارى شده فرياد برآورد، و خون‏ها را از چهره پيغمبر پاك كرد، و گفت: خداوند بر كسانى كه صورت رسولش را خون آلوده كرده‏اند غضب خواهد كرد و آنان را به عقوبت گرفتار خواهد نمود. حضرت رسول خون‏ها را با دست مبارك ميگرفت و به آسمان پرتاب ميكرد و چيزى از آن خون‏ها بطرف زمين باز نمیگشت، حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اگر اندكى از آن خون‏ها پائين مى‏آمد عذاب خداوند نازل ميگرديد.]

[26]. [1] وَ جَعَلَ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ يَدْعُو إِلَى الْبِرَازِ وَ يَعْرِضُ بِالْمُسْلِمِينَ وَ يَقُولُ‏: «وَ لَقَدْ بَحَحْتُ مِنَ النِّدَاءِ ؛ بِجَمْعِهِمْ هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ؟» فِي كُلِّ ذَلِكَ يَقُومُ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ع مِنْ بَيْنِهِمْ لِيُبَارِزَهُ فَيَأْمُرُهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْجُلُوسِ انْتِظَاراً مِنْهُ لِيَتَحَرَّكَ غَيْرُهُ وَ الْمُسْلِمُونَ كَأَنَّ عَلَى رُءُوسِهِمُ الطَّيْرَ لِمَكَانِ عَمْرِو بْنِ عَبْدِ وُدٍّ وَ الْخَوْفِ مِنْهُ وَ مِمَّنْ مَعَهُ وَ وَرَاءَهُ.

[ترجمه: و عمرو بن عبد ودّ مبارز می­طلبيد و مسلمانان را سرزنش ميكرد و ميگفت: من كه آوازم گرفته و خفه شد از بس به اينها گفتم: آيا مبارزى هست؟ و در هر مرتبه كه مبارز می­خواست على عليه السّلام برمی­خواست كه به جنگ او رود، ولى رسول خدا (ص) به او دستور نشستن مى‏داد به انتظار اينكه ديگرى برخيزد، مسلمانان هم كه عمرو و همراهان و سپاهيان احزاب را ديده بودند گويا از ترس بر سرشان پرنده نشسته هيچ جنبشى نمى‏كردند (تا چه رسد به اينكه كسى به ميدان عمرو برود)!!] (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏1، ص: 100)

[2] «... و يقول أين جنتكم التي تزعمون أن من قتل منكم دخلها؟!» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏20، ص:203)

[27]. سورۀ مبارکۀ سبأ (34)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 13: «اى آل داوود! شكر (اين همه نعمت را) بجا آوريد ولى عده كمى از بندگان من شكرگزارند!».

[28]. به عنوان نمونه:

[1] ابن حجر عسقلانی (از علمای بزرگ شافعی) در کتاب خود می­نویسد: قد ثبت أنه صلّى اللَّه عليه و سلم قال: «لا يدخل النّار أحد شهد بدرا و الحديبيّة». (الإصابة في تمييز الصحابة، ج‏1،ص:517)

[2] و در جای دیگر می­نویسد: روى مسلم و غيره من طريق أبي الزبير عن جابر أنّ عبدا لحاطب بن أبي بلتعة جاء يشكو حاطبا، فقال: يا رسول اللَّه، ليدخلنّ حاطب النّار. فقال: «لا، فإنّه شهد بدرا و الحديبيّة». (الإصابة في تمييز الصحابة، ج‏2، ص:5)

[3] و نیز ابوبکر بیهقی (از محدثین و فقهای شافعی) در کتاب خود می­نویسد: «سأل جبريل النبي صلّى اللَّه عليه و سلم كيف أهل بدر فيكم؟ قال: خيارنا، قال: و كذلك من شهد بدرا من الملائكة هم خيار الملائكة، هم خيار الملائكة». رواه البخاري في الصحيح عن سليمان بن حرب‏. (دلائل النبوة و معرفة أحوال صاحب الشريعة، ج‏3، ص:151)

[4] و نیز ابن سید الناس (از مورخین و محدثین و فقیهان شافعی) در کتاب خود می­نویسد: روينا من طريق البخاري: حدثني إسحق بن إبراهيم قال: أنا جرير عن يحيى بن سعيد بن معاذ بن رفاعة بن رافع الزرقي عن أبيه و كان أبوه من أهل بدر قال: «جاء جبريل إلى النبي صلّى اللّه عليه و سلّم فقال: ما تعدون أهل بدر فيكم؟ قال: «من أفضل المسلمين» أو كلمة نحوها، قال: و كذلك من شهد بدرا من الملائكة». (عيون الأثر، ج‏1، ص:333)

[29]. «وَ لَمْ يَحْضُرْ دَفْنَ رَسُولِ اللَّهِ ص أَكْثَرُ النَّاسِ لِمَا جَرَى بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ مِنَ التَّشَاجُرِ فِي أَمْرِ الْخِلَافَةِ وَ فَاتَ أَكْثَرُهُمُ الصَّلَاةَ عَلَيْهِ لِذَلِكَ...» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار ،ج‏22،ص:519)

[30]. فروغ ابديت تجزيه و تحليل كاملى از زندگى پيامبر اكرم (ص)، ص: 474.

[31]. إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1، ص: 168.

[32]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ آیۀ کریمۀ 5: «همان‏گونه كه خدا تو را بحق از خانه (به سوى ميدان بدر،) بيرون فرستاد، در حالى كه گروهى از مؤمنان ناخشنود بودند (ولى سرانجامش پيروزى بود! ناخشنودى عده‏اى از چگونگى تقسيم غنايم بدر نيز چنين است)!».

[33]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 6: «آنها پس از روشن شدن حق، باز با تو مجادله مى‏كردند (و چنان ترس و وحشت آنها را فراگرفته بود، كه) گويى به سوى مرگ رانده مى‏شوند، و آن را با چشم خود مى‏نگرند!».

[34]. سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 61: «ما در چنگال فرعونيان گرفتار شديم!».

[35]. سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ آیۀ کریمۀ 62: «(موسى) گفت: چنين نيست! يقيناً پروردگارم با من است، بزودى مرا هدايت خواهد كرد!».

[36]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 7: «و (به ياد آريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه [كاروان تجارى قريش، يا لشكر مسلح آنها] نصيب شما خواهد بود».

[37]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 7: «و شما دوست مى‏داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد (و بر آن پيروز شويد)».

[38]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 7: «ولى خداوند مى‏خواهد حق را با كلمات خود تقويت، و ريشه كافران را قطع كند (از اين رو شما را بر خلاف ميلتان با لشكر قريش درگير ساخت، و آن پيروزى بزرگ نصيبتان شد.)».

[39]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ آیۀ کریمۀ 8: «تا حق را تثبيت كند، و باطل را از ميان بردارد، هر چند مجرمان كراهت داشته باشند».

[40]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 67: «هيچ پيامبرى حق ندارد اسيرانى (از دشمن) بگيرد تا كاملًا بر آنها پيروز گردد (و جاى پاى خود را در زمين محكم كند)!».

[41]. ...عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ الْبَاقِرِ ع قَالَ: بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ إِلَى حَيٍّ يُقَالُ لَهُمْ بَنُو الْمُصْطَلِقِ مِنْ بَنِي جُذَيْمَةَ وَ كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ بَنِي مَخْزُومٍ إِحْنَةٌ فِي الْجَاهِلِيَّةِ فَلَمَّا وَرَدَ عَلَيْهِمْ كَانُوا قَدْ أَطَاعُوا رَسُولَ اللَّهِ ص وَ أَخَذُوا مِنْهُ كِتَاباً فَلَمَّا وَرَدَ عَلَيْهِمْ خَالِدٌ أَمَرَ مُنَادِياً فَنَادَى بِالصَّلَاةِ فَصَلَّى وَ صَلَّوْا فَلَمَّا كَانَ صَلَاةُ الْفَجْرِ أَمَرَ مُنَادِيَهُ فَنَادَى فَصَلَّى وَ صَلَّوْا ثُمَّ أَمَرَ الْخَيْلَ فَشَنُّوا فِيهِمُ الْغَارَةَ فَقَتَلَ وَ أَصَابَ فَطَلَبُوا كِتَابَهُمْ فَوَجَدُوهُ فَأَتَوْا بِهِ النَّبِيَّ ص وَ حَدَّثُوهُ بِمَا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ فَاسْتَقْبَلَ الْقِبْلَةَ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ قَالَ ثُمَّ قُدِّمَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ تِبْرٌ وَ مَتَاعٌ فَقَالَ لِعَلِيٍّ ع يَا عَلِيُّ ائْتِ بَنِي جُذَيْمَةَ مِنْ بَنِي الْمُصْطَلِقِ فَأَرْضِهِمْ مِمَّا صَنَعَ خَالِدٌ ثُمَّ رَفَعَ ص قَدَمَيْهِ فَقَالَ يَا عَلِيُّ اجْعَلْ قَضَاءَ أَهْلِ الْجَاهِلِيَّةِ تَحْتَ قَدَمَيْكَ فَأَتَاهُمْ عَلِيٌّ ع فَلَمَّا انْتَهَى إِلَيْهِمْ حَكَمَ فِيهِمْ بِحُكْمِ اللَّهِ فَلَمَّا رَجَعَ إِلَى النَّبِيِّ ص قَالَ يَا عَلِيُّ أَخْبِرْنِي مَا صَنَعْتَ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَمَدْتُ فَأَعْطَيْتُ لِكُلِّ دَمٍ دِيَةً وَ لِكُلِّ جَنِينٍ غُرَّةً وَ لِكُلِّ مَالٍ مَالًا وَ فَضَلَتْ مَعِي فَضْلَةٌ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِمِيلَغَةِ كِلَابِهِمْ وَ حِيلَةِ رُعَاتِهِمْ وَ فَضَلَتْ مَعِي فَضْلَةٌ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِرَوْعَةِ نِسَائِهِمْ وَ فَزَعِ صِبْيَانِهِمْ وَ فَضَلَتْ مَعِي فَضْلَةٌ فَأَعْطَيْتُهُمْ‏ لِمَا يَعْلَمُونَ وَ لِمَا لَا يَعْلَمُونَ وَ فَضَلَتْ مَعِي فَضْلَةٌ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِيَرْضَوْا عَنْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ ص يَا عَلِيُّ أَعْطَيْتَهُمْ لِيَرْضَوْا عَنِّي رَضِيَ اللَّهُ عَنْكَ يَا عَلِيُّ إِنَّمَا أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي. (الأمالي( للصدوق)، النص، ص: 173)

[ترجمه: امام پنجم فرمودند: رسول خدا ص خالد بن وليد را به تيره بنى المصطلق فرستاد كه از جذيمه بودند و ميان آنها و بنى مخزوم در دوران جاهليت كينه‏اى بود چون بر آنها وارد شد ديد پيرو رسول خدايند و از او عهدنامه‏اى دارند خالد گفت اذان نماز گفتند و نماز صبح را با آنها خواند و دستور داد آنها را غارت كردند و جمعى از آنها را كشت! آنها عهد نامه خود را برداشتند و خدمت پيغمبر ص آمدند و از جنايات خالد بن وليد گزارش دادند آن حضرت رو به قبله كرد و فرمود خدايا من برائت می­جویم از آنچه خالد بن وليد كرده است سپس جامه و كالائى از غارت خدمت رسول خدا ص آوردند و آن حضرت به على ع فرمودند تو نزد بنى جذيمه تيره بنى مصطلق برو و از آنچه خالد عمل كرده رضايت آنها را بعمل آور و دو گام خود برداشت و فرمود اى على قضاوت جاهليت را زير دو پاى خود گذار. على ع نزد آنها آمد در باره آنها به حكم خدا دستور داد و چون برگشت فرمودند اى على گزارش بده كه چه كردى؟ گفت: يا رسول اللَّه هر خونى را ديه دادم هر جنين كه سقط شده بود به عوض بنده يا كنيزى دادم و هر مالى تلف شده بود عوض دادم و مبلغى زياد آمد كه به حساب كاسه سگها و ريسمان گله‏بانان آنها دادم باز هم زياد آمد به جبران ترس زنان و هراس كودكان آنها دادم و باز هم چيزى مانده بود به احتياط از دانسته و ندانسته به آنها دادم و قسمت زيادى آخرين را هم به آنها دادم تا از شما راضى شوند فرمودند على به آنها عطا دادى كه از من راضى شوند خدا از تو راضى باشد اى على همانا تو نسبت به من چون هارون باشى نسبت به موسى جز آنكه پس از من پيغمبرى نباشد.]

[42]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 67: «شما متاع ناپايدار دنيا را مى‏خواهيد (و مايليد اسيران بيشترى بگيريد، و در برابر گرفتن فديـه آزاد كنيد ولى خداونـد، سراى ديگر را (براى شما) مى‏خواهد و خداونـد قادر و حكيـم

است!».

[43]. سورۀ مبارکۀ أحزاب (33)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25: «و خداوند (در اين ميدان)، مؤمنان را از جنگ بى‏نياز ساخت (و پيروزى را نصيبشان كرد)».

[44]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 43: «در آن هنگام كه خداوند تعداد آنها را در خواب به تو كم نشان داد».

[45]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 44: «آنها را به چشم شما كم نشان مى‏داد».

[46]. إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1، ص: 169.

[47]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ آیۀ کریمۀ 9: «(به خاطر بياوريد) زمانى را (كه از شدت ناراحتى در ميدان بدر،) از پروردگارتان كمك مى‏خواستيد و او خواسته شما را پذيرفت (و گفت): من شما را با يكهزار از فرشتگان، كه پشت سر هم فرود مى‏آيند، يارى مى‏كنم».

[48]. سورۀ مبارکۀ آل ­عمران (3)؛ آیۀ کریمۀ 124: «در آن هنگام كه تو به مؤمنان مى‏گفتى: آيا كافى نيست كه پروردگارتان، شما را به سه هزار نفر از فرشتگان، كه از آسمان فرود مى‏آيند، يارى كند؟!».

[49]. سورۀ مبارکۀ آل ­عمران (3)؛ آیۀ کریمۀ 125: «آرى، (امروز هم) اگر استقامت و تقوا پيشه كنيد، و دشمن به همين زودى به سراغ شما بيايد، خداوند شما را به پنج هزار نفر از فرشتگان، كه نشانه‏هايى با خود دارند، مدد خواهد داد!»

[50]. أخذ رسول اللّهi كفّا من تراب فرماه إليهم و قال: «شاهت الوجوه» فلم يبق منهم أحد إلّا اشتغل بفرك عينيه. (إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1، ص: 169) و نیز: دلائل النبوة و معرفة أحوال صاحب الشريعة ،ج‏3،ص:81.

[51]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 17: «اين شما نبوديد كه آنها را كشتيد بلكه خداوند آنها را كشت! و اين تو نبودى (اى پيامبر كه خاك و سنگ به صورت آنها) انداختى بلكه خدا انداخت!».

[52]. قال النّبيّ صلى الله عليه و آله: لا يزنى الزّانى حين يزنى و هو مؤمن، و لا يسرق السّارق حين يسرق و هو مؤمن، و لا يشرب الشّارب حين يشرب و هو مؤمن، و لا يقتل القاتل حين يقتل و هو مؤمن. (جامع أحاديث الشيعة (للبروجردي)، ج‏31، ص: 72)

[53]. گلستان سعدی؛ حکایت شمارۀ 1.

[54]. علیm و فلسفۀ الهی (ترجمۀ آقای ابراهيم سيد علوى)، ص: 102.

[55]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 39، فقراتی از ابتدای خطبۀ اول.

[56]. به عنوان نمونه رجوع شود به: منهاج‏ البراعة في ‏شرح‏ نهج‏ البلاغة (الخوئي)، ج 1، صفحه‏: 321؛ پیام امام شرح تازه ‏و جامعى ‏بر نهج‏ البلاغه، ج 1، صفحه‏: 87؛ شرح ‏نهج ‏البلاغه (ابن‏ميثم)، ج 1، صفحه‏: 122؛ حدائق الحقائق في شرح نهج ‏البلاغة، ج 1، صفحه‏: 119؛ و...

[57]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 26؛ این عبارت در دوازده آیۀ دیگر قرآن کریم نیز آمده است.

[58]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏44، ص: 329.

[59]. «آیات شیطانی» (ترجمه عبارت انگلیسی Satanic Verses) رمانی است در ۵۴۷ صفحه (نسخۀ انگلیسی در چاپ اول) که در تاریخ ۴/۷/۱۳۶۷ (۲۶ سپتامبر ۱۹۸۸) توسط انتشارات «وایکینگ» (جزو گروه انتشاراتی «پنگوئن») منتشر شد. نویسندۀ این کتاب، «سلمان رشدی» (Salman Rushdie) مسلمان هندی تباری بود که تبعۀ «بریتانیای کبیر» محسوب می‏شد و «آیات شیطانی» پنجمین رمان این نویسنده بود. «سلمان رشدی» عضو «انجمن سلطنتی ادبیات انگلستان» بوده و هست و کتاب مذکور را به سفارش «گیلون ریتکن» (رییس صهیونیست انتشارات وایکینگ) با دستمزد بی‏سابقۀ ۵۸۰ هزار پوند به رشته تحریر درآورد. کتاب آیات شیطانی برخلاف آن چه گفته می‏شود، یک کتاب ادبی با درونمایه علمی و نظری نیست؛ بلکه داستانی است بلند در ۹ فصل که شخصیتهای آن را حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه)، همسرانشان و صحابی شناخته شدۀ ایشان و حضرت جبرئیل (فرشته وحی) تشکیل می‏دهند. این کتاب، در بردارندۀ وقیحانه‏ترین اهانت‏ها به ساحت مقدس پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و قرآن است و معتقدات مسلمانان را به مسخره گرفته است. در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۶۷ انتشار حکم شرعی حضرت امام خمینی(رحمة الله علیه)، خطاب به مسلمانان، دنیا را تکان داد. مسلمانان هشیار و برانگیخته شدند، افکار عمومی سایر مردم جهان با پدیده‏ای بی سابقه مواجه شد، و دولت‏های غربی به انفعال و سراسیمگی افتادند. متن این حکم چنین بود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان مى‌رسانم مؤلف کتاب آیات شیطانى که علیه اسلام و پیامبر و قرآن، تنظیم و چاپ و منتشر شده است، همچنین ناشرین مطلع از محتواى آن، محکوم به اعدام مى‌باشند. از مسلمانان غیور مى‌خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعاً آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسى جرأت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این راه کشته شود، شهید است. ان­شاءاللّه. ضمناً اگر کسى دسترسى به مؤلف کتاب دارد ولى خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفى نماید تا به جزاى اعمالش برسد. و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته. روح اللَّه الموسوي الخمينى‏». (صحيفه امام، ج‏21، ص: 263)

[60]. ... عَنْ صَيْفِيِّ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ هَبَّارٍ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي، عَنْ أَبِيهِ، عَنْ جَدِّهِ عَلِيِّ بْنِ هَبَّارٍ، قَالَ: اجْتَازَ النَّبِيُّ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) بِدَارِ عَلِيِّ بْنِ هَبَّارٍ فَسَمِعَ صَوْتَ دَفٍّ، فَقَالَ: مَا هَذَا قَالُوا: عَلِيُّ بْنُ هَبَّارِ أَعْرَسَ بِأَهْلِهِ. فَقَالَ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ): حَسَنٌ هَذَا لِلنِّكَاحِ لَا السِّفَاحِ. ثُمَّ قَالَ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ): أَشِيدُوا بِالنِّكَاحِ وَ أَعْلِنُوهُ بَيْنَكُمْ، وَ اضْرِبُوا عَلَيْهِ بِالدَّفِّ، فَجَرَتِ السُّنَّةُ فِي النِّكَاحِ بِذَلِكَ. (الأمالي (للطوسي)، ص: 518)

و نیز رجوع شود به: كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج‏1، ص: 359؛ دعائم الإسلام، ج‏2، ص: 206؛ مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج‏14، ص: 305.

[61]. رُوِيَ أَنَّ النَّبِيَّ ص لَمَّا قَدِمَ الْمَدِينَةَ جَاءَ النِّسَاءُ وَ الصِّبْيَانُ فَقُلْنَ: «طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَيْنَا مِنْ ثَنِيَّاتِ الْوَدَاعِ ؛ وَجَبَ الشُّكْرُ عَلَيْنَا مَا دَعَا لِلَّهِ دَاعٍ»‏ (إعلام الورى بأعلام الهدى (ط - القديمة)، ص: 65)

[62]. [1] [قال مولانا أمیرالمؤمنینm:] «... لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِي الْإِسْلَامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ خَدِيجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ...» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 300، خطبۀ 192)

[ترجمه: در آن روزها، در هيچ خانه­ای اسلام راه نيافت جز خانه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خديجه هم در آن بود و من سوّمين آنان بودم. من نور وحى و رسالت را مى‏ديدم، و بوى نبوّت را مى‏بوييدم‏...]

[2] ... عَنْ يَحْيَى بْنِ عَفِيفٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ كُنْتُ جَالِساً مَعَ الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ بِمَكَّةَ قَبْلَ أَنْ يَظْهَرَ أَمْرُ النَّبِيِّ ص فَجَاءَ شَابٌّ فَنَظَرَ إِلَى السَّمَاءِ حِينَ تَحَلَّقَتِ الشَّمْسُ ثُمَّ اسْتَقْبَلَ الْكَعْبَةَ فَقَامَ يُصَلِّي ثُمَّ جَاءَ غُلَامٌ فَقَامَ عَنْ يَمِينِهِ ثُمَّ جَاءَتِ امْرَأَةٌ فَقَامَتْ خَلْفَهُمَا فَرَكَعَ الشَّابُّ فَرَكَعَ الْغُلَامُ وَ الْمَرْأَةُ ثُمَّ رَفَعَ الشَّابُّ فَرَفَعَا ثُمَّ سَجَدَ الشَّابُّ فَسَجَدَا فَقُلْتُ يَا عَبَّاسُ أَمْرٌ عَظِيمٌ فَقَالَ الْعَبَّاسُ أَمْرٌ عَظِيمٌ أَ تَدْرِي مَنْ هَذَا الشَّابُّ هَذَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ ابْنُ أَخِي أَ تَدْرِي مَنْ هَذَا الْغُلَامُ هَذَا عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ابْنُ أَخِي أَ تَدْرِي مَنْ هَذِهِ الْمَرْأَةُ هَذِهِ خَدِيجَةُ بِنْتُ خُوَيْلِدٍ إِنَّ ابْنَ أَخِي هَذَا حَدَّثَنِي أَنَّ رَبَّهُ رَبَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَمَرَهُ بِهَذَا الدِّينِ الَّذِي هُوَ عَلَيْهِ وَ لَا وَ اللَّهِ مَا عَلَى ظَهْرِ الْأَرْضِ عَلَى هَذَا الدِّينِ غَيْرُ هَؤُلَاءِ الثَّلَاثَةِ. (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏1، ص: 29)

[ترجمه: ... از يحيى بن عفيف ابن قيس از پدرش كه گويد (روزى) پيش از آنكه كار نبوت پيغمبر (ص) آشكار شود، من با عباس بن عبد المطلب (عموى پيغمبر (ص)) در مكه نشسته بوديم كه جوانى آمد و نگاهى به آسمان كرد آنگاه‏ كه آفتاب حلقه زده بود (يعنى هنگام ظهر) پس رو به كعبه ايستاد و نماز خواند و پسرى آمد و طرف راستش ايستاد، سپس زنى آمد و پشت سر آن دو ايستاده (مشغول نماز شدند) پس آن جوان ركوع كرد و آن دو هم به ركوع رفتند، آن جوان سر از ركوع برداشت آن دو نيز سر برداشتند، آن جوان به سجده رفت آن دو نيز به سجده رفتند، من به عباس بن عبد المطلب گفتم: اى عباس! كار بزرگى است! عباس گفت آرى كار بزرگى است! آيا می­دانى اين جوان كيست؟ اين جوان محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب پسر برادر من است، آيا می­دانى اين پسرك كيست؟ أو على بن ابى طالب پسر برادر (ديگر) من است، آيا می­دانى اين زن كيست؟ او خديجه دختر خويلد (همسر محمد) است، (بدان كه) اين پسر برادرم (محمد) به من گفته است: كه پروردگارش كه پروردگار آسمانها و زمين است او را بر اين دين (و روشى) كه (ديدى) و او بر آن است امر فرموده، و به خدا كسى در روى زمين جز اين سه نفر (كه ديدى) بر اين دين نيست.]

[3] ... عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ مَا أَجَابَ رَسُولَ اللَّهِ ص أَحَدٌ قَبْلَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ خَدِيجَةَ ع وَ لَقَدْ مَكَثَ‏ رَسُولُ‏ اللَّهِ‏ ص‏ بِمَكَّةَ ثَلَاثَ‏ سِنِينَ‏ مُخْتَفِياً خائِفاً يَتَرَقَّبُ‏ وَ يَخَافُ قَوْمَهُ وَ النَّاسَ‏. (كمال الدين و تمام النعمة، ج‏1، ص: 328)

[ترجمه: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هيچ كس قبل از عليّ بن أبى طالب و خديجه رسول اكرم را اجابت نكرد، و رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در مكّه سه سال پنهان و خائف و منتظر بود و از قومش و مردمان مى‏ترسيد.]

[63]. [1] عن ابن عباس قال: لما أنزلت: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» (الشعراء: 214) صعد رسول الله ص على الصفا فقال: يا معشر قريش! فقالت قريش: محمد على الصفا يهتف. فأقبلوا و اجتمعوا فقالوا: ما لك يا محمد؟ قال: أ رأيتكم لو أخبرتكم أن خيلا بسفح هذا الجبل أ كنتم تصدقونني؟ قالوا: نعم أنت عندنا غير متهم و ما جربنا عليك كذبا قط. قال: فإني نذير لكم بين يدي عذاب شديد يا بني عبد المطلب يا بني عبد مناف يا بني زهرة. حتى عدد الأفخاذ من قريش. إن الله أمرني أن أنذر عشيرتي الأقربين، و إني لا أملك لكم من الدنيا منفعة و لا من الآخرة نصيبا إلا أن تقولوا لا إله إلا الله. قال: يقول أبو لهب: تبا لك سائر اليوم! أ لهذا جمعتنا؟ فأنزل الله تبارك و تعالى: «تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ» السورة كلها. (الطبقات الكبرى، ج‏1،ص:157)

[ترجمه: ابن عباس گوید چون اين آيه نازل شد كه «خويشاوندان نزديك خود را بيم بده»، پيامبر (ص) بر كوه صفا رفت و بانگ برداشت كه اى گروه قريش، قريش گفتند، اين محمد (ص) است كه از فراز صفا فرياد مى‏زند و ما را مى‏خواند، جمع شدند و آنجا رفتند و گفتند: چه شده است؟ فرمود: اگر من به شما بگويم كه در پشت اين كوه گروهى سوار قصد شما را دارند آيا مرا تصديق مى‏كنيد؟ گفتند: آرى كه تو در نظر ما متهم به دروغگويى نيستى و هرگز از تو دروغى نشنيده‏ايم. فرمود: من شما را از عذاب سخت و شديد مى‏ترسانم، اى فرزندان عبد المطلب، اى فرزندان عبد مناف، اى فرزندان زهره، و به اين ترتيب همه خاندان­هاى قريش را نام برد و فرمود: خداوند به من فرمان داده است كه خويشاوندان نزديك خود را بيم دهم و من نمى‏توانم هيچ گونه سود اين جهان و آن جهانى‏ را براى شما تضمين كنم مگر اينكه لا اله الا الله بگوييد. گويد، در اين هنگام ابو لهب گفت: مرگ و بدبختى بر تو باد، براى اين موضوع ما را جمع كرده‏اى؟ و خداوند متعال تمام سوره تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ را نازل فرمود.]

[2] قال طارق المحاربي: بينا أنا بسوق ذي المجاز إذا أنا بشاب يقول أيها الناس قولوا لا إله إلا الله تفلحوا و إذا برجل خلفه يرميه قد أدمى ساقيه و عرقوبيه و يقول يا أيها الناس أنه كذاب فلا تصدقوه فقلت من هذا فقالوا هو محمد يزعم أنه نبي و هذا عمه أبو لهب يزعم أنه كذاب. (مجمع البيان في تفسير القرآن، ج‏10، ص: 852)

[ترجمه: طارق محاربى گويد: من در بازار ذى المجاز می­گذشتم كه ناگهان جوانى زيبا ديدم كه می­گفت: قولوا لا اله الّا اللَّه تفلحوا، اى مردم بگوئيد لا اله الّا اللَّه تا رستگار شويد و ديدم در اين حال مردى پشت سر او می­رود و به او سنگ می­زند كه از ساق و پى پاى او خون می­آيد، و می­گويد، اى مردم او دروغگوست باور و تصديقش نكنيد، پس گفتم اين جوان كيست، گفتند اين محمد (ص) است گمان می­كند كه او پيامبر است و اين هم عموى او ابو لهب كه مى‏پندارد كه او دروغگوست.]

[64]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 430؛ نامۀ 53.

[65]. این عبارت در سه آیه از قرآن کریم آمده است: سورۀ مبارکۀ أنعام (6)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 91؛ سورۀ مبارکۀ حج (22)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 74؛ و سورۀ مبارکۀ زمر (39)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 67: «خداوند را آن گونه كه بايد بشناسند نشناختند».

[66]. اتفق أهل السنّة على أنّ الجميع عدول، و لم يخالف في ذلك إلا شذوذ من المبتدعة. و قد ذكر الخطيب في «الكفاية» فصلا نفيسا في ذلك، فقال: عدالة الصحابة ثابتة معلومة بتعديل اللَّه لهم، و إخباره عن طهارتهم، و اختياره لهم‏... ثم روى بسنده إلى أبي زرعة الرّازيّ، قال: إذا رأيت الرجل ينتقص أحدا من أصحاب رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و سلم فاعلم أنه زنديق‏... (الإصابة في تمييز الصحابة ،ج‏1،ص:162)

[67]. عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص: 87؛ إرشاد القلوب إلى الصواب، ج‏2، ص: 335؛ و...

[68]. مرحوم علامۀ طهرانیv در مورد این حدیث می­فرمایند:

«... حديث أَصْحَابِى كَالنُّجُومِ بِأَيِّهِمُ اقْتَدَيْتُمِ اهْتَدَيْتُمْ «اصحاب من مانند ستارگانند به هر يك از آنها اقتدا كنيد هدايت مى‏شويد» از افتراهاى عامّه است بر رسول خدا، و بسيارى از بزرگان عامّه خود اعتراف كرده‏اند كه اين خبر مجعول و ساختگى است. از جمله شارح «شفا» است كه اعتراف به اين معنى نموده و راويان اين حديث را ضعيف شمرده است، و ديگر إبن حَم و ديگر حافظ زين الدّين عراقى. علّامه مير حامد حسين هندى -رضوان الله عليه- در جزء دوّم از جلد دوازدهم كتاب «عبقات الانوار» مفصّلًا در پيرامون حديث أصحابى كالنُّجومُ بحث و مجعوليّت آنرا از جهات عديده اثبات نموده است.» (امام شناسى، ج‏4، ص: 228)

جهت اطلاع بیشتر رجوع شود به کتاب «عبقات الانوار فى امامة الائمة الاطهار»:

ــ ج‏15، ص: 252: ابطال حديث «أصحابى كالنجوم» بكلام ابن عبد البر به ده وجه‏.

ــ ج‏15، ص: 254: كلمات أعلام محدثين و حديث شناسان أهل تسنن پیرامون عدم اعتبار حديث «أصحابى كالنجوم» از نظر سند و دلالت‏. 

ــ ج‏21، ص: 519: اثبات بطلان حديث نجوم از كلمات بزرگان أهل سنت به شصت و نُه وجه‏.

ــ ج‏23، ص: 1097: در بيان فساد و بطلان حديث نجوم‏. و...

[69]. [1] ... عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع يَا عَلِيُّ أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ أَنْتَ بَابُهَا وَ لَنْ تُؤْتَى

الْمَدِينَةُ إِلَّا مِنْ قِبَلِ الْبَابِ وَ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّنِي وَ يُبْغِضُكَ لِأَنَّكَ مِنِّي وَ أَنَا مِنْكَ لَحْمُكَ مِنْ لَحْمِي وَ دَمُكَ مِنْ دَمِي وَ رُوحُكَ مِنْ رُوحِي وَ سَرِيرَتُكَ سَرِيرَتِي وَ عَلَانِيَتُكَ عَلَانِيَتِي وَ أَنْتَ إِمَامُ أُمَّتِي وَ خَلِيفَتِي عَلَيْهَا بَعْدِي سَعِدَ مَنْ أَطَاعَكَ وَ شَقِيَ مَنْ عَصَاكَ وَ رَبِحَ مَنْ تَوَلَّاكَ وَ خَسِرَ مَنْ عَادَاكَ وَ فَازَ مَنْ لَزِمَكَ وَ هَلَكَ مَنْ فَارَقَكَ مَثَلُكَ وَ مَثَلُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِكَ بَعْدِي مَثَلُ سَفِينَةِ نُوحٍ‏ مَنْ‏ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ وَ مَثَلُكُمْ مَثَلُ النُّجُومِ كُلَّمَا غَابَ نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ. (الأمالي (للصدوق)، النص، ص: 269)

[ترجمه: رسول خدا (ص) به على بن ابى طالب (ع) فرمود: اى على من شهر دانشم و تو در آنى و به شهر نيابند جز از درش دروغ گويد كسى كه معتقد است مرا دوست داشته و تو را دشمن دارد زيرا تو از منى و من از تو، گوشتت گوشت من است و خونت خون من روحت روح من است و درونت درون من و آشكارت آشكار من، تو امام امت منى و خليفه من پس از من خوشبخت است آنكه فرمانت برد و بدبخت آنكه نافرمانيت كند سودمند آنكه دوستت دارد و زيانمند آنكه دشمنت دارد كامياب است آنكه ملازم تو است و هلاك است آنكه از تو جداست مَثَل تو و امامان پس از تو چون كشتى نوح است و هر كه بر آن سوار شد نجات يافت و هر كه واافتاد غرق شد و نمونه شما چون ستارگان است هر گاه ستاره­ای نهان شود ستاره‏اى عيان گردد تا به روز قيامت.]

[2] قَالَ [الرضا ع] قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي فِيكُمْ كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا زُجَّ فِي النَّارِ. (عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص: 27)

[ترجمه: رسول خدا (ص) فرمود مَثَل اهل­بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح است هر كسى بر آن سوار شد نجات يافت و هر كس از آن تخلف كرد در آتش واقع شد.]

[3] [قَالَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ] سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ: مَنْ قَاتَلَنِي فِي الْأُولَى وَ قَاتَلَ أَهْلَ بَيْتِي فِي الثَّانِيَةِ حَشَرَهُ اللَّهُ (تَعَالَى) فِي الثَّالِثَةِ مَعَ الدَّجَّالِ، إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي فِيكُمْ كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ، وَ مَثَلِ بَابِ حِطَّةٍ مَنْ دَخَلَهُ نَجَا وَ مَنْ لَمْ يَدْخُلْهُ هَلَكَ. (الأمالي (للطوسي)، النص، ص: 60)

[ترجمه: ابوذر غفاری گوید: از پيامبر اكرم (ص) شنيدم‏ كه فرمود هر كه با ما به جنگ برخاست در ابتداى اسلام و با اهل­بيت من به جنگ پردازد در مرحله دوم خدا او را محشور می­كند در آينده [در مرحله سوم] با دجال. مثل اهل­بيت من در ميان شما چون كشتى نوح است هر كه سوار آن شد نجات يافت و هر كه تخلف نمود غرق شد و چون درب حطه است هر كه داخل گرديد نجات يافت و كسى كه داخل نشد هلاك گرديد.]

[70]. این مباحث، توسط استاد معظمK در جلسات ایام فاطمیّۀ سال 1437 قمری [اسفند ماه 94] ایراد گردید و پس از آن در شب­های جمعه [نیمۀ اول سال 95] ادامه یافت.

[71]. سورۀ مبارکۀ انسان (76)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 8.

[72]. [1] فُرَاتٌ قَالَ حَدَّثَنِي عُبَيْدُ بْنُ كَثِيرٍ مُعَنْعَناً عَنْ أَبِي الْحَمْرَاءِ قَالَ قَدِمْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص تِسْعَةَ أَشْهُرٍ أَوْ عَشْرَةَ أَشْهُرٍ فَأَمَّا التِّسْعَةُ فَلَسْتُ أَشُكُّ فِيهَا [وَ] رَسُولُ اللَّهِ يَخْرُجُ مِنْ طُلُوعِ الْفَجْرِ فَيَأْتِي بَابَ فَاطِمَةَ وَ عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ فَيَأْخُذُ بِعِضَادَتَيِ الْبَابِ فَيَقُولُ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ الصَّلَاةَ يَرْحَمُكُمُ اللَّهُ قَالَ فَيَقُولُونَ وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَيَقُولُ رَسُولُ اللَّهِ [ص‏] إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. (تفسير فرات الكوفي، ص: 339)

[2] ... عَنِ الْحَارِثِ، عَنْ عَلِيٍّ (عَلَيْهِ السَّلَامُ)، قَالَ: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) يَأْتِينَا كُلَّ غَدَاةٍ فَيَقُولُ: الصَّلَاةَ رَحِمَكُمُ اللَّهُ الصَّلَاةَ «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً». (الأمالي (للمفيد)، النص، ص: 318)

[3] عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِكٍ‏ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ‏ يَمُرُّ بِبَابِ‏ فَاطِمَةَ سِتَّةَ أَشْهُرٍ إِذَا خَرَجَ إِلَى صَلَاةِ الْفَجْرِ يَقُولُ: الصَّلَاةَ يَا أَهْلَ الْبَيْتِ‏ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. (شواهد التنزيل لقواعد التفضيل؛ ج‏2؛ ص18)

[73]. [قالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فی حِجَّةِ الوَداع:] ‏«... أَيُّهَا النَّاسُ اسْمَعُوا قَوْلِي وَ اعْقِلُوهُ عَنِّي فَإِنِّي لَا أَدْرِي لَعَلِّي لَا أَلْقَاكُمْ بَعْدَ عَامِي هَذَا، ثُمَّ قَال‏... أَلَا وَ كُلُّ رِبًا كَانَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ فَهُوَ مَوْضُوعٌ، وَ أَوَّلُ مَوْضُوعٍ مِنْهُ رِبَا الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ...» (تفسير القمي، ج‏1، ص: 171)

[ترجمه: اى مردم سخن مرا بشنويد و در آن انديشه كنيد، شايد بعد از اين من و شما در چنين مراسمى با هم ملاقات نكنيم، سپس حضرت فرمودند: ... بدانيد هر گونه داد و ستد فاسد و معاملات ربوى و يا بدهی­هاى مربوط به ربا خوارى که در زمان جاهلیت برقرار بود، لغو گردید، و اولین ربایی که لغو گردید، متعلّق به عمويم عبّاس است...]

همچنین رجوع شود به: بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏21، ص: 381؛ البداية و النهاية، ج‏5، ص: 201؛ تاريخ اليعقوبى، ج‏2، ص: 110؛ تاريخ الأمم و الملوك، ج‏3، ص: 150؛ و...

[74]. إعلام الورى بأعلام الهدى، ج‏1، ص:169؛ الإصابة في تمييز الصحابة، ج‏3، ص: 511.

[75]. قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ فِي كِتَابِ الرَّسَائِلِ: عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ بِإِسْنَادِهِ قَالَ: كَتَبَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ كِتَاباً بَعْدَ مُنْصَرَفِهِ مِنَ النَّهْرَوَانِ وَ أَمَرَ أَنْ يُقْرَأَ عَلَى النَّاسِ، وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّاسَ سَأَلُوهُ عَنْ أَبِي بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ، فَغَضِبَ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ قَالَ: «... وَ قَدْ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَهِدَ إِلَيَّ عَهْداً فَقَالَ: «يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَكَ وَلَاءُ أُمَّتِي فَإِنْ وَلَّوْكَ فِي عَافِيَةٍ وَ أَجْمَعُوا عَلَيْكَ بِالرِّضَا فَقُمْ بِأَمْرِهِمْ، وَ إِن‏ اخْتَلَفُوا عَلَيْكَ فَدَعْهُمْ وَ مَا هُمْ فِيهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَيَجْعَلُ لَكَ مَخْرَجاً». فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ وَ لَا مَعِي مُسَاعِدٌ إِلَّا أَهْلُ بَيْتِي فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْهَلَاكِ؛ وَ لَوْ كَانَ لِي بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَمِّي حَمْزَةُ وَ أَخِي جَعْفَرٌ لَمْ أُبَايِعْ كَرْهاً [مُكْرَهاً «خ»] وَ لَكِنِّي بُلِيتُ بِرَجُلَيْنِ -حَدِيثِي عَهْدٍ بِالْإِسْلَامِ- الْعَبَّاسِ وَ عَقِيلٍ، فَضَنِنْتُ بِأَهْلِ بَيْتِي عَنِ الْهَلَاكِ، فَأَغْضَيْتُ عَيْنِي عَلَى الْقَذَى، وَ تَجَرَّعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَى وَ صَبَرْتُ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ حَزِّ الشِّفَارِ...» (كشف المحجة لثمرة المهجة، ص: 249)

[ترجمه: محمد بن يعقوب در كتاب (رسائل) از «على بن ابراهيم» به اسناد خود گفت: كه امير مؤمنان (ع) پس از بازگشت از نهروان نامه‏اى نگاشت و فرمان داد بر مردم بخوانند. سبب نوشتن نامه اين بود كه عده‏اى در مورد «ابو بكر» و «عمر» و «عثمان» از آن مولاى بزرگوار پرسش كردند. مولا (ع) خشمگين گرديد و فرمود: «... و به تحقيق كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم با من عهد كرده و فرموده است: اى پسر ابى طالب براى تو است ولايت امر من، پس اگر با عافيت و سلامتى تو را والى قرار دادند، و با رضايت بر تو اتفاق كردند به امر آنان قيام كن، و اگر اختلاف كردند آنان را به خودشان و آنچه به آن مشغولند واگذار؛ كه همانا به زودى خداوند براى تو مخرج قرار دهد و براى تو فرج رساند، پس در اطراف خود نظر كردم، و مددكار و مساعدى غير از اهل­بيت خود نيافتم ناچار ايشان را از هلاكت نگاه داشته و حفظشان نمودم. و اگر بعد از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم، عمويم حمزه و برادرم جعفر براى من مانده بودند با ابو بكر از روى اكراه و اجبار بيعت نمی­كردم، و لكن من به دو مرد جديد العهد به اسلام‏ عباس و عقيل مبتلا شدم (كه از ايشان كارى ساخته نيست) پس حفظ اهل­بيت خود را در نظر گرفتم، و از خار و خاشاكى كه در چشمم ريخته شد چشم بر هم نهادم، و جرعه‏هاى غيظ و غصه را با گلوى گرفته و فشرده فرو بردم، و صبر كردم صبرى كه تلخ‏تر از حنظل و دردناكتر از كارد برنده بود...»] و نیز رجوع شود به: نوادر الأخبار فيما يتعلق بأصول الدين (للفيض)، ص: 198؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏30، ص: 15؛ و...

[76]. الْإِسْتِيعَابُ، لِابْنِ عَبْدِ الْبِرِّ رَوَى ابْنُ عَبَّاسٍ وَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ كَانَ إِذَا قُحِطَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ اسْتَسْقَى بِالْعَبَّاسِ قَالَ أَبُو عُمَرَ وَ كَانَ سَبَبَ ذَلِكَ أَنَّ الْأَرْضَ أَجْدَبَتْ إِجْدَاباً شَدِيداً عَلَى عَهْدِ عُمَرَ سَنَةَ سَبْعَ عَشْرَةَ فَقَالَ كَعْبٌ إِنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانُوا إِذَا قُحِطُوا وَ أَصَابَهُمْ مِثْلُ هَذَا اسْتَسْقَوْا بِعَصَبَةِ الْأَنْبِيَاءِ فَقَالَ عُمَرُ هَذَا عَمُّ النَّبِيِّ ص وَ صِنْوُ أَبِيهِ وَ سَيِّدُ بَنِي هَاشِمٍ فَمَضَى إِلَيْهِ عُمَرُ فَشَكَا إِلَيْهِ مَا فِيهِ النَّاسُ ثُمَّ صَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ مَعَهُ الْعَبَّاسُ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنَّا قَدْ تَوَجَّهْنَا إِلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا وَ صِنْوِ أَبِيهِ فَاسْقِنَا الْغَيْثَ وَ لَا تَجْعَلْنَا مِنَ الْقَانِطِينَ ثُمَّ قَالَ يَا أَبَا الْفَضْلِ قُمْ فَادْعُ اللَّهَ فَقَامَ الْعَبَّاسُ فَقَالَ بَعْدَ حَمْدِ اللَّهِ وَ الثَّنَاءِ عَلَيْهِ اللَّهُمَّ إِنَّ عِنْدَكَ سَحَاباً وَ عِنْدَكَ مَاءً فَانْشُرِ السَّحَابَ ثُمَّ أَنْزِلِ الْمَاءَ مِنْهُ عَلَيْنَا فَاشْدُدْ بِهِ الْأَصْلَ وَ أَطِلْ بِهِ الْفَرْعَ وَ أَدِرَّ بِهِ الضَّرْعَ اللَّهُمَّ إِنَّكَ لَمْ تُنْزِلْ بَلَاءً إِلَّا بِذَنْبٍ وَ لَمْ تَكْشِفْهُ إِلَّا بِتَوْبَةٍ وَ قَدْ تَوَجَّهَ الْقَوْمُ بِي إِلَيْكَ فَاسْقِنَا الْغَيْثَ اللَّهُمَّ شَفِّعْنَا فِي أَنْفُسِنَا وَ أَهْلِنَا اللَّهُمَّ إِنَّا شُفَعَاءُ عَمَّنْ لَا يَنْطِقُ مِنْ بَهَائِمِنَا وَ أَنْعَامِنَا اللَّهُمَّ اسْقِنَا سَقْياً وَادِعاً نَافِعاً طَبَقاً سَحّاً عَامّاً اللَّهُمَّ لَا نَرْجُو إِلَّا إِيَّاكَ وَ لَا نَدْعُو غَيْرَكَ وَ لَا نَرْغَبُ إِلَّا إِلَيْكَ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ نَشْكُو جُوعَ كُلِّ جَائِعٍ وَ عُرْيَ كُلِّ عَارٍ وَ خَوْفَ كُلِّ خَائِفٍ وَ ضَعْفَ كُلِّ ضَعِيفٍ فِي دُعَاءٍ كَثِيرٍ وَ هَذِهِ الْأَلْفَاظُ كُلُّهَا لَمْ تَجِئْ فِي حَدِيثٍ وَاحِدٍ وَ لَكِنَّهَا جَاءَتْ فِي أَحَادِيثَ جَمَعْتُهَا وَ اخْتَصَرْتُهَا قَالَ فَأَرْخَتِ السَّمَاءُ عَزَالَهَا وَ أَخْصَبَتِ الْأَرْضُ فَقَالَ عُمَرُ هَذِهِ وَ اللَّهِ الْوَسِيلَةُ إِلَى اللَّهِ وَ الْمَكَانُ مِنْهُ. (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏22، ص: 290)؛ همچنین رجوع شود به: المسترشد في إمامة علي بن أبي طالب عليه السلام، ص: 691؛ مكاتيب الرسول (ص)، ج‏3، ص: 618؛ و...

[77]. المعروف عن الحركة العباسيّة -في بداية أمرها- انّها كانت حركة دينيّة تدعو إلى (الرضا من آل محمّد). و قد شمل هذا الشعار بالفعل جميع فصائل المعارضة الإسلاميّة ضد الأمويّين، إذ انّه شعار جماهيري نبع من ضمير الأمّة، أدركته الأمّة و تفاعلت معه، منذ مقتل الحسين بن عليّ بكربلاء و سبي نسائه إلى الشام، و حتّى سقوط الدولة الأمويّة. و قد اتّخذ العبّاسيّون اللون الأسود شعارا لهم، ليظهروا به الحزن و الحداد على أهل البيت، و ليعلموا الناس بأنّهم يريدون الانتقام و محاربة الضلالة الأمويّة... انّ الثورات و الانتفاضات -في أواخر العهد الأمويّ- كافّة كانت تدعو إلى الرضا من آل محمّد (ص)، و بنو العبّاس كانوا من أولئك الذين قاتلوا تحت هذا الغطاء، و نظّموا الحركات السريّة باسم هذا الشعار، لكن سرعان ما بدأوا يغيّرون رأيهم عند ما أخذوا يشعرون بقوّتهم، و ظهور بوادر الانتصار على الأمويين، فسعوا للابتعاد عن العلويين و عن هذا الشعار شيئا فشيئا... (وضوء النبي (ص)، ج‏1، ص: 337)

[78]. [1] مولانا أمیرالمؤمنینm در خطبۀ شقشقية می­فرمایند: «... فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ‏ لَهَا تَقَحَّمَ فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ...» (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 48، خطبۀ 3 [و هي المعروفة بالشقشقية])

[ترجمه: ... سرانجام اوّلى حكومت را به راهى در آورد، و به دست كسى (عمر) سپرد كه مجموعه‏اى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزش طلبى بود. زمامدار مانند كسى كه بر شترى سركش سوار است، اگر عنان محكم كشد، پرده‏هاى بينى حيوان پاره مى‏شود، و اگر آزادش گذارد، در پرتگاه سقوط مى‏كند. سوگند به خدا! مردم در حكومت دومى، در ناراحتى و رنج مهمّى گرفتار آمده بودند، و دچار دو رويى‏ها و اعتراض‏ها شدند، و من در اين مدت طولانى محنت‏زا، و عذاب آور، چاره‏اى جز شكيبايى نداشتم، تا آن كه روزگار عمر هم سپرى شد...]

[2] كان عمر شديدَ الغِلْظَة، وَعْرَ الجانب، خَشِنَ المَلْمَس، دائم العبوس، كان يعتقد أنّ ذلك هو الفضيلة و أنّ خلافه نقص... (شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏6، ص: 327)

[ترجمه: عمر بسيار تندخو، (گستاخ) نامهربان و بد برخورد بود. او پيوسته عبوس و ترش رو بود و باورش اين بود كه اين تندخويى­ها فضيلت است و خلاف آن نقص و عيب است.]

[3] كان أول كلام تكلم به عمر حين صعد المنبر أن قال: اللهم إني شديد [غلیظ] فليّني و إني ضعيف فقوّني و إني بخيل فسخّني. (الطبقات الكبرى، ج‏3، ص: 208)

[79]. نظام الحكومة النبوية ،ج‏2،ص:250؛ شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏1، ص: 181؛ و ج‏12، ص:75.

[80]. روى عبد الله بن بريدة قال: بينما عمر يعس ذات ليلة إذ سمع امرأة تقول: «هل من سبيل إلى خمر فأشربها ؛ أم هل سبيل إلى نصر بن حجاج‏»؛ فلما أصبح عمر سأل عنه فقيل هو نصر بن الحجاج بن علاط السلمي، فأرسل إليه فأتاه فإذا هو أحسن الناس شعرا، و أصبحهم وجها، فأمره عمر أن يعتم ففعل فازداد حسنا، فقال عمر: أما و الذي نفسي بيده لا تجامعني بأرض أنابها و أمر له بما يصلحه و سيّره إلى البصرة. (شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏12، ص: 27) همچنین رجوع شود به: بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏31، ص: 20، [به نقل از ابن ابی الحدید]؛ الطبقات الكبرى، ج‏3، ص:216؛ أنساب الأشراف، ج‏10، ص:335؛ و...

[81]. كان نَصْر رجلا جميلا من بن سليم تفتَتن به النّساء فحَلَق رأسَه عمرُ بن الخطّاب و نفاه الى البصرة. (كتاب الماء، ج‏3، ص: 1220)

[82]. رجوع شود به: صفحۀ 18.

[83]. سورۀ مبارکۀ أحزاب (33)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25.

[84]. سورۀ مبارکۀ آل­عمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 154: «بگو: «اگر هم در خانه‏هاى خود بوديد، آنهايى كه كشته‏شدن بر آنها مقرر شده بود، قطعاً به سوى آرامگاه‏هاى خود، بيرون مى‏آمدند (و آنها را به قتل مى‏رساندند)».

[85]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 78: «هر جا باشيد، مرگ شما را درمى‏يابد».

[86]. سورۀ مبارکۀ کهف (18)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 10: «پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا كن، و راه نجاتى براى ما فراهم ساز!».

[87]. سورۀ مبارکۀ نور (24)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 32: «مردان و زنان بى‏همسر خود را همسر دهيد، همچنين غلامان و كنيزان صالح و درستكارتان را اگر فقير و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بى‏نياز مى‏سازد».

[88]. اشاره به سورۀ مبارکۀ جمعه (62)؛ آیۀ کریمۀ 11.

[1] مرحوم علامه طباطباییs در تفسیر شریف المیزان، ذیل آیۀ شریفه می­فرمایند:

«روايات وارده از ائمه اهل­بيت (ع) و از طرق اهل سنت متفقند در اينكه كاروانى از تجار وارد مدينه شد، و آن روز روز جمعه بود، و مردم در نماز جمعه شركت كرده بودند. رسول خدا (ص) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظور اعلام آمدن خود، طبل و دائره كوبيدند، مردم داخل مسجد، نماز و رسول خدا (ص) را رها نموده، به طرف كاروانيان متفرق شدند. اين آيه شريفه بدين مناسبت نازل شد.» (الميزان في تفسير القرآن، ج‏19، ص: 274).

[2] قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو الْقَاسِمِ الْعَلَوِيُّ [قَالَ حَدَّثَنَا فُرَاتٌ‏] مُعَنْعَناً عَنِ السُّدِّيِّ قَالَ‏ مَرَّ دِحْيَةُ [بْنُ خَلِيفَةَ] الْكَلْبِيُّ بِتِجَارَةٍ لَهُ مِنَ الشَّامِ مِنْ طَعَامٍ وَ غَيْرِهِ وَ كَانَ التُّجَّارُ قَدْ أَبْطَئُوا عَنِ الْمَدِينَةِ فَأَصَابَهُمْ لِذَلِكَ جُهْدٌ فَبَيْنَمَا رَسُولُ اللَّهِ [ص‏] يَخْطُبُ النَّاسَ فِي الْمَسْجِدِ يَوْمَ الْجُمُعَةِ إِذْ قَدِمَتِ الْعِيْرُ فَانْفَضَّ النَّاسُ إِلَيْهَا وَ تَرَكُوا النَّبِيَّ [ص‏] قَائِماً يَخْطُبُ مَخَافَةَ تَفَرُّقِهِمْ [فَفَرَّقَهُمْ‏] وَ لَمْ يَبْقَ مَعَ النَّبِيِّ إِلَّا خَمْسَةَ عَشَرَ [نَفَراً] فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى هَذِهِ الْآيَةَ وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً ... (تفسير فرات الكوفي، ص: 484)

و نیز رجوع شود به: تفسير القمي، ج‏2، ص: 367؛ فقه القرآن، ج‏1، ص: 137؛ و...

[89]. جهت اطلاع بیشتر در این زمینه، رجوع شود به کتاب­های «اجتهاد در مقابل نص» و «الإستغاثة في بدع الثلاثة» که در همین زمینه نگارش یافته­اند. و نیز بحار الأنوار، ج30 و ابتدای ج31، باب 22 و 23؛ و...

[90]. رَوَى الْحُمَيْدِيُّ فِي الْجَمْعِ بَيْنَ الصَّحِيحَيْنِ فِي مُسْنَدِ أَبِي هُرَيْرَةَ مِنَ الْمُتَّفَقِ عَلَى صِحَّتِهِ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ الْبَارِي قَالَ خَرَجْتُ مَعَ عُمَرَ لَيْلًا فِي رَمَضَانَ إِلَى الْمَسْجِدِ فَإِذَا النَّاسُ أَوْزَاعٌ مُتَفَرِّقُونَ يُصَلِّي الرَّجُلُ نَفْسَهُ وَ يُصَلِّي الرَّجُلُ فَيُصَلِّي بِصَلَاتِهِ الرَّهْطُ فَقَالَ عُمَرُ لَوْ جَمَعْتُ هَؤُلَاءِ عَلَى قَارِئٍ وَاحِدٍ لَكَانَ أَمْثَلَ ثُمَّ عَزَمَ فَجَمَعَهُمْ عَلَى أُبَيِّ بْنِ كَعْبٍ. قَالَ ثُمَّ خَرَجْتُ مَعَهُ لَيْلَةً أُخْرَى وَ النَّاسُ يُصَلُّونَ بِصَلَاةِ قَارِئِهِمْ فَقَالَ عُمَرُ بِدْعَةٌ وَ نِعْمَتِ الْبِدْعَةُ هَذِهِ وَ الَّتِي يَنَامُونَ عَنْهَا أَفْضَلُ مِنَ الَّتِي يَقُومُونَ يُرِيدُ آخِرَ اللَّيْلِ وَ كَانَ النَّاسُ يَقُومُونَ أَوَّلَه‏. (نهج الحق و كشف الصدق، ص: 342)

[91]. [حَدِيثُ تَكَلُّمِ الذِّرَاعِ الْمَسْمُومَةِ مَعَ النَّبِيِّ ص] ... فَقَالَ لَهُ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ع: يَا بَرَاءُ لَا تَتَقَدَّمْ [عَلَى‏] رَسُولِ اللَّهِ ص. فَقَالَ لَهُ الْبَرَاءُ وَ كَانَ أَعْرَابِيّاً-: يَا عَلِيُّ كَأَنَّكَ تُبَخِّلُ رَسُولَ اللَّهِ ص! فَقَالَ عَلِيٌّ ع: مَا أُبَخِّلُ رَسُولَ اللَّهِ ص، وَ لَكِنِّي أُبَجِّلُهُ وَ أُوَقِّرُهُ، لَيْسَ لِي وَ لَا لَكَ وَ لَا لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ- أَنْ يَتَقَدَّمَ رَسُولَ اللَّهِ ص بِقَوْلٍ، وَ لَا فِعْلٍ، وَ لَا أَكْلٍ وَ لَا شُرْبٍ...» (التفسير المنسوب إلى الإمام الحسن العسكري عليه السلام، ص: 177)

[ترجمۀ: [و اما سخن گفتن پاچه زهرآگین گوسفند با پیامبر صلی الله علیه و آله این است:] چون رسول خدا صلی الله علیه و آله از جنگ خیبر، با پیروزی به مدینه برگشت، یک زن یهودی - که اظهار ایمان می‏کرد - خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، و پاچه مسموم بریان شده گوسفندی را جلوی پیامبر صلی الله علیه و آله گذاشت. پیامبر فرمود: این چیست؟ گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! در نبرد با خیبریان - که مردان شجاعی داشتند – نگرانت بودم، و این از گوسفندی است که آن را همچون فرزند خودم پرورش دادم، و می‏دانم که گوشت بریان پاچه گوسفند را بیش از هر خوراک دیگر دوست داری، از این رو با خدا نذر کردم که: اگر تو را از گزند آنان حفظ کند، آن را ذبح کنم، و از پاچه بریانش اطعامت کنم، اینک که خداوند تو را به سلامت داشته، و بر آنان پیروز کرده است، این را آورده‏ام تا به نذرم عمل کرده باشم. در خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله، براء بن معرور، و علی بن ابی‏طالب، نیز حضور داشتند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: نان بیاورید، نان آوردند، براء بن معرور دست برد، لقمه‏ای گرفت، و در دهان گذاشت: علی علیه‏السلام فرمود: براء! بر پیامبر سبقت نگیر. براء که بادیه نشین بود گفت: ای علی! آیا پیامبر صلی الله علیه و آله را بخیل می‏دانی؟ علی علیه‏السلام فرمود: پیامبر را بخیل نمی‏دانم، بلکه از باب احترام و تکریم او، من، و تو، و هیچ کس حق ندارد که در هیچ کاری بر او سبقت گیرد...]

[92]. سورۀ مبارکۀ قصص (28)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 34.

[93]. سورۀ مبارکۀ شعراء (26)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 16.

[94]. سورۀ مبارکۀ طه (20)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 47.

[95]. سورۀ مبارکۀ زخرف (43)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 46.

[96]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص شَارِبُ الْخَمْرِ لَا تُصَدِّقُوهُ إِذَا حَدَّثَ وَ لَا تُزَوِّجُوهُ إِذَا خَطَبَ وَ لَا تَعُودُوهُ إِذَا مَرِضَ- وَ لَا تَحْضُرُوهُ إِذَا مَاتَ ...» (تفسير القمي، ج‏1، ص: 131)‏

[ترجمه: رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: هنگامى كه شرابخوار سخن گفت او را تصديق نكنيد، و وقتى خواستگارى كرد به او زن ندهيد، و هنگامى كه مريض شد از او عيادت نكنيد، و هنگامى كه مرد او را دفن نكنيد...]

[97]. سورۀ مبارکۀ حج (22)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 6 و 62؛ و نیز: سورۀ مبارکۀ لقمان (31)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 30.

[98]. سورۀ مبارکۀ أحزاب (33)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25.

[99]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 71.

[100]. سورۀ مبارکۀ أنفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 17: «اين شما نبوديد كه آنها را كشتيد بلكه خداوند آنها را كشت!».

[101]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 92: «گفتى: مركبى كه شما را بر آن سوار كنم، ندارم!».

[102]. جَاءَ الْبَكَّاءُونَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُمْ سَبْعَةٌ ... يَبْكُونَ فَقَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ لَيْسَ بِنَا قُوَّةٌ أَنْ نَخْرُجَ مَعَكَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِمْ: لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى‏ وَ لا عَلَى الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ وَ لا عَلَى الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلَّا يَجِدُوا ما يُنْفِقُونَ. قَالَ وَ إِنَّمَا سَأَلُوا هَؤُلَاءِ الْبَكَّاءُونَ نَعْلًا يَلْبَسُونَهَا... (تفسير القمي، ج‏1، ص: 293)

[103]. كَانَ بِالْمَدِينَةِ قَوْمٌ فُقَرَاءُ مُؤْمِنُونَ يُسَمَّوْنَ أَصْحَابَ الصُّفَّةِ، وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَمَرَهُمْ أَنْ يَكُونُوا فِي الصُّفَّةِ يَأْوُونَ إِلَيْهَا، وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص يَتَعَاهَدُهُمْ بِنَفْسِهِ وَ رُبَّمَا حَمَلَ إِلَيْهِمْ مَا يَأْكُلُونَ، وَ كَانُوا يَخْتَلِفُونَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص فَيَقْرَبُهُمْ وَ يَقْعُدُ مَعَهُمْ وَ يُؤْنِسُهُم‏... (تفسير القمي، ج‏1، ص: 202)

[104]. [1] روى الثعلبي باسناده عن ابى اسحق عن ابى جحيفة قال: قيل: يا رسول الله قد أسرع إليك الشيب؟ قال: شيبتني هود و أخواتها. (تفسير نور الثقلين، ج‏2، ص: 334)

[2] در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از حسن روايت كرده كه گفت: وقتى آيه فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ نازل شد حضرت فرمودند: "شَمِّرُوا، شَمِّرُوا، مهياى استقامت شويد" و ديگر كسى آن حضرت را خندان نديد. (الميزان في تفسير القرآن، ج‏11، ص: 66)

[105]. سورۀ مبارکۀ شوری (42)؛ آیۀ کریمۀ 15.

[106]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 112: «پس همان‏گونه كه فرمان يافته‏اى، استقامت كن و همچنين كسانى كه با تو بسوى خدا آمده‏اند (بايد استقامت كنند)!».

[107]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 33؛ و در دو آیۀ دیگر از قرآن کریم: سورۀ مبارکۀ فتح (48)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 28؛ و سورۀ مبارکۀ صف (61)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 9.

[108]. [قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ لِلْحَارِثِ‏ الهَمْدَانِیّ:] «...إِنَّ دِينَ اللَّهِ لَا يُعْرَفُ بِالرِّجَالِ بَلْ بِآيَةِ الْحَقِّ وَ اعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ أَهْلَهُ...» (إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج‏2، ص: 296)

[ترجمه: دين خدا با افراد سنجيده نمى‏شود، بلكه نشانه‏هاى حق را بايد معيار بگيرى، حق را بشناس بعد اهل حق را خواهى شناخت‏...]

[109]. سورۀ مبارکۀ نور (24)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 35.

[110]. عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنْ بُرَيْدٍ الْعِجْلِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ أَدْنَى مَا يَكُونُ الْعَبْدُ بِهِ مُشْرِكاً قَالَ فَقَالَ مَنْ قَالَ لِلنَّوَاةِ إِنَّهَا حَصَاةٌ وَ لِلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ ثُمَّ دَانَ بِهِ. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 397)                                                                                                                                                                                               [ترجمه: بريد عجلى گويد: از حضرت باقر عليه السلام پرسيدم: از كمترين چيزى كه بنده بدان مشرك گردد؟ حضرت فرمودند: هر كه به هسته‏اى بگويد سنگريزه، و به سنگريزه­ای بگويد هسته است، و به آن متدين گردد.]

[111]. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فِي قَوْلِهِ: «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» قَالَ: هُوَ الرَّجُلُ یَقُولُ: لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَكْتُ وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَأَصَبْتُ كَذَا وَ كَذَا وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَضَاعَ عِيَالِي، أَ لَا تَرَى أَنَّهُ قَدْ جَعَلَ لِلَّهِ شَرِيكاً فِي مُلْكِهِ يَرْزُقُهُ وَ يَدْفَعُ عَنْهُ، قَالَ: قُلْتُ: فَيَقُولُ: لَوْ لَا أَنَّ اللَّهَ مَنَّ عَلَيَّ بِفُلَانٍ لَهَلَكْتُ قَالَ: نَعَمْ لَا بَأْسَ بِهَذَا. (تفسير العياشي، ج‏2، ص: 200)

[ترجمه: امام صادق- عليه السّلام- در تفسير آيه كريمه: «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ، ايمان اكثر اينان آميخته به شرك است» (106/یوسف) فرمودند: اين شرك همان سخن مردم است كه مى‏گويند: اگر فلانى نبود، هلاک شده بودم، و اگر فلانى نبود، به گرفتاری­های چنين و چنان دچار می­شدم، و اگر فلانى نبود، خانواده‏ام گرفتار مى‏شدند...، مگر نمى‏بينى كه چنين افرادى براى خداوند در حكومتش شريك قرار داده‏اند كه آن شريك به اينان روزى مى‏رساند و ضرر را از اينان دفع می­كند. راوى مى‏گويد: گفتم پس بگويد: اگر خداوند متعال به واسطۀ فلانى بر من منّت نمى‏گذاشت، هلاك و گرفتار مى‏شدم (اين چگونه است؟)، فرمودند: بله، امثال اين سخنان اشكالى ندارد.]

[112]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 64.

[113]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 64: «[و يهود گفتند:] «دست خدا (با زنجير) بسته است.» دستهايشان بسته باد! و بخاطر اين سخن، از رحمت (الهى) دور شوند!».

[114]. تا با تـو ز هستی تـو هستـی باقیست             ایمن منشین که بت‌پرستی باقیست

گیــرم بـت پنــدار شکستــی آخــر              آن بـت که ز پندار برستـی باقیست (رباعیات دیوان شمس)

تا یک سر مویی از تو هستی باقیست              انـدیشـهٔ کـار بـت‌پرستـی باقیست

گفتـی بـت پنــدار شکستــم رستـم              آن بت که ز پندار شکستی باقیست (رباعیات سعدی شیرازی)

[115]. غزلیات حافظ شیرازی، غزل شمارۀ 296.

[116]. منطق الطير، ص: 61.

«منطِقُ‌الطّیر» یا «مقامات‌ الطیور» منظومه‌ای‌ است از عطار نیشابوری که به زبان فارسی و در قالب مثنوی سروده شده ‌است. ابیات این مثنوی را معمولاً بین ۴۳۰۰ تا ۴۶۰۰ بیت دانسته‌اند. مراحل و منازل در منطق‌الطّیر عطار هفت منزل است. او این هفت منزل را هفت وادی یا هفت شهر عشق می‌نامد، که این هفت وادی به ترتیب عبارتند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فقر که سرانجام به فنا می‌انجامد.

[117]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 38: «هر زمان گروهى از اشراف قومش بر او مى‏گذشتند، او را مسخره مى‏كردند».

[118]. سورۀ مبارکۀ یوسف (12)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 21.

[119]. سورۀ مبارکۀ آل­عمران (3)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 160.

[120]. سورۀ مبارکۀ إبراهیم (14)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 12.

[121]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 249.

[122]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 249: « آنها كه مى‏دانستند خدا را ملاقات خواهند كرد (و به روز رستاخيز، ايمان داشتند) گفتند: چه بسيار گروه‏هاى كوچكى كه به فرمان خدا، بر گروه‏هاى عظيمى پيروز شدند!».

[123]. سورۀ مبارکۀ یونس (10)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 107: «و اگر خداوند، (براى امتحان يا كيفر گناه،) زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او آن را برطرف نمى‏سازد و اگر اراده خيرى براى تو كند، هيچ كس مانع فضل او نخواهد شد!».

[124]. سورۀ مبارکۀ أحزاب (33)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25.

[125]. سورۀ مبارکۀ أحزاب (33)؛ آیۀ کریمۀ 48: «و از كافران و منافقان اطاعت مكن، و به آزارهاى آنها اعتنا منما، و بر خدا توكّل كن، و همين بس كه خدا حامى و مدافع (تو) است!».

[126]. سورۀ مبارکۀ یس (36)؛ آیۀ کریمۀ 23: «آيا غير از او معبودانى را انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمان بخواهد زيانى به من برساند، شفاعت آنها كمترين فايده‏اى براى من ندارد و مرا (از مجازات او) نجات نخواهند داد!».

[127]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 25: « و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيّتتان شما را مغرور ساخت، ولى (اين فزونى جمعيّت) هيچ به دردتان نخورد».

[128]. سورۀ مبارکۀ بلد (90)؛ آیۀ کریمۀ 11: «ولى او از آن گردنه مهمّ نگذشت!».

[129]. سورۀ مبارکۀ إسراء (17)؛ آیۀ کریمۀ 7: «اگر نيكى كنيد، به خودتان نيكى مى‏كنيد و اگر بدى كنيد باز هم به خود مى‏كنيد».

[130]. «عماد الدین نسیمی»، از شاعران متعهد شیعی است که در دیوان ترکی، خود را ولایی نامیده و از ولایت و حقانیت اهل‌بیتf سخن گفته و در بیان بزرگی و کرامت پیامبرi و اهل‌بیتf و بیان مظلومیت آنها به ویژه امام حسینm، قلم‌فرسایی کرده است. وی هنگام نسبت دادن امری به اهل‌بیتf، به وفور به آیات قرآنی و احادیث معتبر استناد نموده است.

نسیمی سرانجام در شهر حلب در حالی که پوست او را زنده زنده از تنش کندند، به قتل رسید. (إعلام النبلاء بتاريخ حلب الشهباء، ج‏3، ص: 16)

[131]. قَالَ ضِرَارُ بْنُ ضَمْرَةَ دَخَلْتُ عَلَى مُعَاوِيَةَ بَعْدَ قَتْلِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع. فَقَالَ صِفْ لِي عَلِيّاً. فَقُلْتُ اعْفُنِي. فَقَالَ لَا بُدَّ أَنْ تَصِفَهُ. فَقُلْتُ أَمَّا إِذْ لَا بُدَّ مِنْ ذَلِكَ فَإِنَّهُ كَانَ وَ اللَّهِ بَعِيدَ الْمُدَى شَدِيدَ الْقُوَى يَقُولُ فَصْلًا وَ يَحْكُمُ عَدْلًا يَتَفَجَّرُ الْعِلْمُ مِنْ جَوَانِبِهِ وَ تَنْطِقُ الْحِكْمَةُ مِنْ نَوَاحِيهِ يَسْتَوْحِشُ مِنَ الدُّنْيَا وَ زَهْرَتِهَا وَ يَأْنَسُ بِاللَّيْلِ وَ وَحْشَتِهِ غَزِيرَ الْعِبْرَةِ طَوِيلَ الْفِكْرَةِ يُقَلِّبُ كَفَّهُ وَ يُخَاطِبُ نَفْسَهُ وَ يُنَاجِي رَبَّهُ يُعْجِبُهُ مِنَ اللِّبَاسِ مَا خَشُنَ وَ مِنَ الطَّعَامِ مَا جَشَبَ وَ كَانَ فِينَا كَأَحَدِنَا يُجِيبُنَا إِذَا سَأَلْنَاهُ وَ يَأْتِينَا إِذَا دَعَوْنَاهُ وَ نَحْنُ وَ اللَّهِ مَعَ تَقَرُّبِهِ لَنَا وَ قُرْبِهِ مِنَّا لَا نَكَادُ نُكَلِّمُهُ هَيْبَةً لَهُ يُعَظِّمُ أَهْلَ الدِّينِ وَ يَقْرُبُ الْمَسَاكِينَ لَا يَطْمَعُ الْقَوِيُّ فِي بَاطِلِهِ وَ لَا يَيْأَسُ الضَّعِيفُ مِنْ عَدْلِهِ-: فَأَشْهَدُ لَقَدْ رَأَيْتُهُ فِي بَعْضِ مَوَاقِفِهِ وَ قَدْ أَرْخَى اللَّيْلُ سُدُولَهُ وَ غَارَتْ نُجُومُهُ وَ هُوَ قَائِمٌ فِي مِحْرَابِهِ قَابِضاً عَلَى لِحْيَتِهِ يَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِيمِ وَ يَبْكِي بُكَاءَ الْحَزِينِ وَ يَقُولُ يَا دُنْيَا غُرِّي غَيْرِي أَ بِي تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَيَّ تَشَوَّقْتِ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ قَدْ تبتك [بَتَتُّكِ‏] ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ فِيهَا فَعُمُرُكِ قَصِيرٌ وَ خَطَرُكِ كَثِيرٌ وَ عَيْشُكِ حَقِيرٌ آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ وَحْشَةِ الطَّرِيقِ. فَبَكَى مُعَاوِيَةُ وَ قَالَ رَحِمَ اللَّهُ أَبَا الْحَسَنِ كَانَ وَ اللَّهِ كَذَلِكَ فَمَا حُزْنُكَ عَلَيْهِ يَا ضِرَارُ. قَالَ حُزْنُ مَنْ ذُبِحَ وَلَدُهَا فِي حَجْرِهَا فَلَا تَرْقَأُ عَبْرَتُهَا وَ لَا يَسْكُنُ حُزْنُهَا. (كشف اليقين في فضائل أميرالمؤمنينm، ص: 116)؛ و نیز رجوع شود به: كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج‏1، ص: 77.

[ترجمه: ضرار بن ضمره گويد: بعد از شهادت امير مؤمنان عليه السّلام راهى شام گشتم و بر معاويه وارد شدم. [او كه مى‏دانست من يكى از دلباختگان آن جناب هستم‏] گفت: على را برايم‏ توصيف كن، گفتم: مرا معذور دار، چرا كه زبانم ياراى بيان اوصاف او را ندارد گفت: عذرت پذيرفته نيست و حتما بايد او را برايم تعريف كنى، گفتم اكنون كه از پذيرش عذر امتناع دارى، بشنو تا براى تو بگويم: او در راه رضاى حق تيز بين، دورانديش، نيرومند و پر قدرت بود سخنانش فاصل بين حق و باطل و آن دو را از هم جدا مى‏نمود. داوريهايش عادلانه بود و علم از چشمه پرفيض وجودش فوران داشت و از تمام جوانبش مى‏جوشيد و حكمت از هر ناحيه شخصيت و ابعاد وجوديش به سخن آمده و سيلاب عرفان از مبدأ فيّاض هستيش جارى و دلهاى حكمت‏پذير را سيراب مى‏نمود، از دنياى پر زرق و برق و فريبنده وحشت داشت، به تاريكى شب و وحشتش در جهت نيايش و تضرّع به خدا الفت گرفته و با دقّت جوانب امور را مى‏نگريست. تفكّر و انديشه‏اش در باره آينده پر آشوب و نامعلوم طولانى و دانه‏هاى پياپى اشكش از ديده بر محاسن مباركش مى‏ريخت، لباس خشن و زبر برايش اعجاب‏انگيز و خوش آيند بود و غذاى بى‏خورش را دوست مى‏داشت. او در بين ما ياران به مثابه يكى از خود ما بود [يعنى سطوت حاكمان براى خود نمى‏پسنديد و دايره‏وار در كنار او مى‏نشستيم‏] اگر پرسش داشتيم، بى‏محابا مطرح نموده و به پاسخ نائل مى‏شديم و اگر او را مى‏خوانديم ما را اجابت مى‏نمود. و اگر در كارى از او مدد مى‏خواستيم به يارى ما مى‏شتافت و ما را امداد مى‏نمود، امّا به خدا سوگند با آن همه انس و الفت و زندگى دسته‏جمعى و بى‏آلايش، آن چنان در چشم ما هيبت داشت كه مجالى براى صحبت كردن و سخن گفتن با او نداشتيم و از كثرت وقار و شخصيّتى كه داشت هيچ گاه ديده را به روى او باز نمى‏كرديم. اهل دين را تعظيم و احترام مى‏نمود و بينوايان و مساكين را با نزديك كردن به خودش خرسند مى‏ساخت و نوازش مى‏داد، هيچ گاه صاحب قدرتى در محضر او از قدرتش سوء استفاده نمى‏كرد تا در باطلش مورد تأييد قرار گيرد و نيز فرد فاقد اقتدارى از عدل و داد او مأيوس نمى‏گرديد و تصور نمى‏كرد كه چون فاقد قدرت است از عدالت او بهره‏مند نخواهد شد. سپس گفت: خداى را گواه مى‏گيرم كه در بعضى مواقفش و در دل شبها در حالى كه شب، پرده تاريك خود را فرو آويخته و ستارگان به نشيب غروب نزديك مى‏شدند و از پايان شب خبر مى‏دادند، او را مى‏ديدم كه محاسن مبارك را به دست گرفته و مانند مار گزيده به خود مى‏پيچد و مانند محزونى كه از سوز دل بگريد، مى‏گريست و دنيا را مخاطب نموده مى‏فرمود: ديگرى را به دام فريبت بينداز و او را به خود مغرور كن، چرا كه من خريدار كالاى تو نبوده و نيستم، با اين حال اگر خود را به من عرضه نموده‏اى و يا به من رغبت و اشتياق نشان مى‏دهى، سخت در اشتباهى، هر چه سريعتر سيرت خود را عوض كن، زيرا من تو را از خود دور ساخته و تو را سه طلاقه كرده‏ام كه رجوعى در آن نيست، اى دنيا بدان كه عمرت كوتاه و ارزشت اندك و خوش و لذتت ناچيز است. آن‏گاه آهى از دل بركشيد و فرمود: آه از توشه كم، سفر طولانى و راه پروحشت. معاويه با شنيدن سخنان ضرار كه هاله‏اى از اندوه بر دلهاى جمع حاضر كشيده بود، شديدا متأثر گرديد و گريست و حاضران نيز بغض گلويشان را به شدت گرفته و فريادشان بلند شد معاويه گفت: خدا رحمت كند ابو الحسن على بن ابى طالب را، او همان است كه تو گفتى؛ امّا ضرار، اندوه تو در فقدان على در چه حد است؟ گفت: اندوه آن زنى كه فرزندش در دامنش سر بريده شود! نه ديده‏اش از گريه خشك گردد و نه حزنش به پايان خواهد رسيد.]

[132]. سورۀ مبارکۀ حدید (57)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 16: «سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلبهايشان قساوت پيدا كرد».

[133]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 136.




فایل(های) صوتی توحید و شرک

مدت زمان1:20:01 حجم فایل19.1 مگابایت دانلود فایل صوتی
مدت زمان1:31:29 حجم فایل21.8 مگابایت دانلود فایل صوتی
مدت زمان0:58:20 حجم فایل13.9 مگابایت دانلود فایل صوتی