مبانی عرفان عملی
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
فقه اکبر
مبانی عرفان عملی
(شنیدن جلسات در پایین صفحه)
مباحثی که در این چند سال شبهای جمعه در جمع مؤمنین و همسفران راه حق مطرح میشود، تعبیری ساده و روان از عرفان عملی است که البته بر مبنای آیات قرآن ارائه میشود. برای اینکه بتوانیم به صورت مفصل وارد مباحث شویم، در ابتدا باید مقدماتی را ارائه کنیم. آشنایی اجمالی با موضوع عرفان، ارکان، خواسته و هدف عرفان میتواند به مشتاقان کمک کند تا با دید روشنتری مباحث بعدی را پیگیری کنند. از این رو مطالبی با عنوان مبانی عرفان عملی عرضه میشود. این مطالب سخنرانیهای استاد گرانقدر جناب حجتالاسلام شیخ مهدی نخاولی است که در جلسات هفتگی شبهای جمعه در سال 1388 بیان شده است.
ادامهٔ این مطالب به فضل الهی در قالب جزوات بعدی با عناوین بیداری، توبه و محاسبهٔ نفس ارائه خواهد شد. لازم به ذکر است جلسات هفتگی یادشده همچنان به لطف الهی برگزار میشود.
مؤسسه مذهبی فرهنگی راه حق
تابستان 1396
فهرست تفصیلی
مجلس اول 9
هدف، حد مشترک عرفان در مکاتب مختلف است 9
دو مکتب عرفانی معنویتمحور و شریعتمحور وجود دارد 10
عرفان نیز نیازمند به استاندارد و شاخص صحت است 10
ابعاد عرفان اسلامی را بشناسیم 11
نیاز بشر امروز به معنویت، باب سوءاستفاده از عرفان را باز کرده است 12
گفتوگو از عرفان عملی با تجربهٔ سلوکی متفاوت است 13
عرفان عملی گذر از صد منزل است برای رسیدن به خداوند 13
مجلس دوم 14
حد مشترک بین تمام عرفانها، رسیدن به حقیقت هستی است 14
ابعاد اصلی عرفان، معرفت و حرکت عاشقانه است 16
از ابعاد فرعی عرفان، جوشش احساسات و عواطف است 17
تجلی بعد احساسات، در ادعیه و قرآن و زیارات مشهود است 17
از ابعاد فرعی عرفان، دستگیری و تربیت است 19
رابطهٔ شاگردی و استادی در فضای عرفان، زمینهساز انحرافات میشود 19
کارهای خارقالعاده دلیل بر صحت فرد نیست؛ چون از سه راه ممکن است حاصل شود 20
کسی که مزه توحید را بچشد همهٔ امور خارقالعاده را ناچیز میبیند 21
مجلس سوم 23
تجلی احساسات، تنها در نگاه عرفانی به علم است 23
باید از استاد کامل اطاعت محض داشت، البته پس از شناخت او 24
علم فراست لازم است؛ چگونه به آن دست پیدا کنیم 28
راههای تشخیص عارف حقیقی از فرد شیاد چیست 29
مقایسهای بین دستورات اساتید حقیقی و افراد شیاد یا جاهل 31
مجلس چهارم 33
گرایش انسان امروز به عقلانیت و معنویت، زمینهٔ آسیبهای این فضا است 33
انسان همواره نیاز به یک استاد دارد؛ اما چه استادی؟ 34
امور خارقالعاده نشانهٔ حقانیت استاد نیست 35
هدف از عرفان بنده شدن است نه در بند قدرتهای نفسانی شدن 36
سالکین راه خداوند دو دستهاند: سالک مجذوب و مجذوب سالک 37
ساعتی در خود نگهدار کیستی 39
نباید دنبال استاد کامل بود 39
از ابعاد فرعی عرفان، ارتباط آن با شریعت است 40
مادر بتها، بت نفس ماست 41
مجلس پنجم 45
غایت عرفان عملی، وصول و قرب اِلَی الله است 45
مراتب قرب خداوند چیست 45
توضیح اسم «لطیف» خداوند 46
معنای قرب خداوند با توجه به اسم لطیف خداوند 47
در مسائل پیچیده علمی، به محکمات آن مسئله رجوع کنیم 48
راه فهم خیلی از معارف پیچیده، رفع زنگار از قلب است 50
«وجه خاص»، راه کوتاه قرب الهی است 52
عارف با نگاه به درون خود، به آن قرب درونی دست پیدا میکند 53
تعریف صراط مستقیم سلوکی و وجودی چیست 54
دستورالعمل آیتالله قاضی طباطبایی برای ورود به ماه رجب 54
مجلس ششم 59
معنای قرب خداوند چیست 59
راههای قرب به خداوند، منطبق بر تعابیر مختلف صراط مستقیم است 59
توضیح قوس نزول و صعود چیست 61
راه وجه خاص، قرب و شهود حقالیقینی خداوند است 63
تفاوت عینالیقین با حقالیقین و حقیقت قرب الهی 63
مجلس هفتم 65
عبور از محدودیتها؛ راه رسیدن به مقام قرب الهی و امین اسرار خداوند شدن 65
تنها موجود حقیقی خداوند است که با قوس نزول به صورت عوالم تجلی میکند 68
مراتب توبه نیز منطبق بر مراتب وجودی انسان است 69
توبه مرحله اول، توبه از معاصی است 69
توبه مرحله دوم، توبه از میل به گناه است 71
توبه مرحله سوم، توبه از عدم ارتباط خالصانه با خداوند است 71
توبه مرحله چهارم، قرار گرفتن در مقام رضاست 73
توبه مرحله پنجم، توبه از عدم عزم جدی در وصول به خداوند است 73
توبه مرحله ششم، توبه از علم و بصیرت خود است 74
مرحله هفتم توبه، توبه از عاشق نبودن است 76
معنای انتظار واقعی و راه رسیدن به وصول خداوند، عمل است 76
مجلس هشتم 79
نتیجه قُرب و ادراک اسماء الهی؛ فهم وجود اضافی است 79
نتیجهٔ قرب؛ رسیدن به مقام ولایت است 81
جذبهٔ الهی سیر سالک را سرعت میبخشد 82
مقام فنا و بقاء در اصطلاح عرفان چیست 82
مجلس نهم 86
تفاوت گروههای عرفانی مختلف، در فهم غایت هستی است 86
تسلیم خداوند بودن بالاتر از تمام امور خارقالعاده است 86
کدام بخش از مشاهدات سالک حجت است 87
ارتباط اخلاق و عرفان در علوم دینی چگونه است 91
فهم بطون قرآن، تنها با عرفان ممکن است 91
تمثیلی برای درک بهتر غایت عرفان و معنای قرب 92
مجلس دهم 93
پس از رسیدن به حال فنا، درک وجود اضافیِ عالَم ساده میشود 93
حرفهای غلط برخی منتسبان به عرفان، دستآویز تهمت به عارفان شده است 94
مکتب ضد عرفانی تفکیک چگونه پدید آمد 94
برخورد سطحی با معارف بلند عرفانی ایجاد انحراف میکند 95
الفاظ برای معانی و حقایق عام وضعشدهاند؛ طریقت سیری واقعی است 96
حرکت انسان به سمت خداوند سِیری حقیقی است 97
منازل سیروسلوک، سِیر تحول درونی انسان به سمت خداوند است 98
سیر منازل ذکرشده، بر اساس عموم افراد نوشتهشده است 99
سیر محبوبی و سیر محبّی؛ دو طریق به سمت خداوند 100
برای جلب جذبات الهی باید شرور نفس را از بین برد 101
نامهٔ فردی فلج که تا مرگ فاصلهای ندارد 104
مجلس یازدهم 107
اطاعت محض، تنها از انسان کامل ممکن است 107
درجات مختلف انسانها به تفاوت سلوک آنهاست 108
حضرت یوسف نمونهای است از فرد مجذوب خداوند 109
ریاضت، عشق، فنا و شهود ارکان عرفان هستند 109
تفاوت در بیان تعداد منازل، تفاوت به اجمال و تفصیل است 110
ریاضت عرفانی برای متجلی کردن عشق خداوند است 110
عشق که حاصل شد بندگی آسان میشود 111
مقام بندگی، تنها با عرفان حاصل میشود نه با اخلاق یا هر علم دیگر 113
باید به دنبال بندگی و فنای نفس بود نه کرامات نفسانی 114
اِبنعربی سنّی بوده یا شیعه 114
مجلس دوازدهم 115
حاصل ریاضت و عشق، حرکت استوار سالک است 115
انبیاء الهی عاشقان حقیقی خداوند و مخلوقات او هستند 115
باید ریاضت کشید، دقت فراوان و تحمل بسیار داشت تا حرکت اصلاح شود 117
پس از اجرای کامل شریعت، باید به باطن و طریقت گام گذاشت 119
اصلاح نیت و احوال قلبی، گامی مهم در طریقت سالک است 120
شریعت، طریقت و حقیقت در امتداد یکدیگر هستند 122
مجلس سیزدهم 123
آثار ویژه اربعین موسوی و شبزندهداری در مسیر قرب الهی 123
مهمتر از شروع یک عمل، به پایان رساندن موفق آن است 125
استفاده از ایام ماه ذیالقعده و ذیالحجه برای درک روز عرفه 126
تفاوت عرفان با صوفی گری چیست 127
درک عظمت خداوند، دیگر چیزها را در نگاه ما حقیر کرده و اخلاص به همراه میآورد 127
از راههای حضور قلب در نماز، خشوع حاصل از درک عظمت خداوند است 128
سالک، مطیع محض در ظاهر و شریعت و گام زننده در باطن و طریقت است 129
مجلس چهاردهم 132
لغزش در شریعت، باعث فساد طریقت و در نتیجه هلاکت میشود 132
عرفان عملی، متولی بیان حقایق باطنیِ دین از دل خود متون دینی است 132
طریقت، راه و رسم بندگی است 134
مجلس پانزدهم 138
سیر عبودیت، با تحقق شریعت، طریقت و حقیقت تکمیل میشود 138
تجربهٔ سالکانه، شروع تدوین علم عرفان عملی است 140
جلسات عرفان به درد کسی میخورد که به ریز و درشت کارهایش توجه دارد 141
عرفان به عمل کردن است نه شنیدن 142
استقامت شرط اساسی رسیدن به مقصود است 142
مجلس شانزدهم 145
برای درک باران خاص خداوند، باید ظرف خود را به سمت عطای بیکران برگردانیم 145
ریشهٔ عرفان در شریعت است 146
تمام احکام ظاهری اسلام برای طهارت باطنی انسان وضعشدهاند 147
اسلام نیامده ما را به بهشت برساند؛ آمده ما را به خداوند برساند 149
تزکیه نفس، راه طهارت باطن از کثرتهای غفلت زا است 151
مجلس هفدهم 153
صلوات عاشقانه بر رسولالله و اهلبیت ایشان آثار فوقالعاده در زندگی دارد 153
تفاوت ریاضت باطل با ریاضت شرعی 153
بدون تمرین و ریاضت چیزی برای انسان حاصل نمیشود 155
عرفان عملی، حرکتی گام به گام و باطنی است برای رسیدن به مقصدی معین 157
سفرهای چهارگانه عارف و سیر حالات او در عرفان عملی 159
سیر حالات عارف و نتیجهٔ سلوک او از سنخ یافتههای درونی است 160
هر آنچه برای رسیدن به مقصد لازم داشتیم برای ما گفتهاند 160
حضرت مهدیS دینی جدید میآورند؟ 161
مجلس هجدهم 164
عید غدیر باید عید اصلی زندگی ما باشد 164
آداب اسلامی از جمله اعمال عید غدیر را در هیچ دینی پیدا نخواهیم کرد 166
از نشانههای جلسهٔ ایمانی، آشنایی افراد با یکدیگر و محبت بین آنهاست 167
سرّ ریاضت در عرفان عملی چیست 169
عرفان نظری محصول سلوک است 170
همه میتوانیم سیروسلوک کنیم، منتها همتی بلند میخواهد 171
مجلس نوزدهم 174
عرفان ریشه در دین دارد 174
تقسیمبندی عرفان به عرفان عملی و نظری 174
راه رسیدن به حقیقت برای همه باز است 175
با ریاضت، جمال خداوند رُخ نشان داده و عشق ایجاد میشود 177
مجذوبین سالک بیش از همه ریاضت میکشند، اما نه برای رشد 179
ریشهٔ عشق عارف در فطرت انسان است 180
فهم دقیق لایههای زیرین شریعت بدون عرفان ممکن نیست 185
ما ز بالاییم و بالا میرویم 187
مجلس بیستم 188
بررسی مراتب عبادت، ریشهٔ عرفان در شریعت را نشان میدهد 188
جذابیت مباحث عرفانی و غربت انسان غربی ریشه در یک چیز دارند 191
تمرین اتاق برزخ 192
نهایت انسان تا کجاست 193
قرآن کتاب سیروسلوک انسان است تا رسیدن به خداوند 195
مجلس بیست و یکم 197
گستره عمل در عرفان چگونه است 197
باید افق دید و نهایت سیر عرفان را در الگوی انسان کامل بشناسیم 197
سلوک برای تغییر درون ماست نه تغییر ظاهر 201
عشق به خداوند، تمام خلایق را محبوب انسان میکند 203
خداوند مشتاق سلوک انسان است؛ حتی عذاب او از سر لطف است 204
سیر درونی انسان در لایههای عمیق وجودی خود، به فنای در خداوند ختم میشود 209
یادی از بانو نفیسه خاتون، عارفی عاشق 210
مجلس بیست و دوم 213
کسب معرفت، عمر طولانی و زحمت فراوان میطلبد 213
تفاوت عرفان عملی و اخلاق در چیست 215
ارتباط عرفان عملی و عرفان نظری چیست 218
راه میانبُر رسیدن به خداوند چیست 219
مجلس بیست و سوم 220
دعای کمیل اثر فوقالعاده در زندگی و نفس انسان دارد 220
با رشد در امور ظاهری، نیاز به ارتباط با خداوند بیشتر میشود 221
علم اخلاق تفاوت جوهری با عرفان دارد 222
برای رسیدن به خداوند، باید توجه به خودمان را ضعیف و ضعیفتر کنیم 225
فهم دقیق شریعت با عرفان نظری ممکن است 225
معرفت ملاک حرکت صحیح و ارزشگذاری اعمال است 228
مجلس بیست و پنجم 230
مراتب عوالم هستی را بشناسیم 230
انسان در نگاه عرفان؛ مخلوقی که جامع تمام عوالم است 231
اگر مطلبی را نفهمیدیم به اهلش واگذار کنیم 233
انسان مخلوقی است که میتواند جهت حقانی هم پیدا کند 234
حرکت انسان از عالم خلق به عالم حق است 235
سیر در هستی، همان سلوک در لایههای وجودی انسان است 235
صد منزل سلوک؛ سیر در لایههای وجودی انسان است 236
مجلس بیست و ششم 241
برخورد انسان در نعمتها و بلاها چگونه است 241
نگاه صحیح به نعمتهای الهی چگونه است 242
چگونه بفهمیم نعمتها در باطن هم نعمت هستند 243
شکر نعمت را چگونه بجا آوریم 245
مشکلات برای انسان سازندهتر از نعمتها هستند 246
چقدر برای خلقت انسان هزینه شده است 247
برای رسیدن به خداوند چقدر هزینه کردهایم 248
انتهای مسیر حرکت انسان بالاتر از ملائک است 249
با محاسبه و حرکت دائم، به مقصد خود نزدیک شویم 250
مجلس بیست و هفتم 251
در نگاه عرفانی، انسان موجودی است که میتواند درون خود را تغییر دهد 251
ظاهر انسان چگونه بر باطن او اثر میگذارد 253
توضیح فرآیند تشدیدی در خطا و صواب 255
شرط اصلی برای حرکت، شروع باهمت و استقامت در مسیر است 255
قسم بدایات رفع موانع است برای آغاز حرکت 257
در قسم ابواب دربهای سلوک به روی انسان باز میشود 258
در قسم معاملات با خداوند تعامل میکند 258
در قسم اخلاق تلاش برای رهایی از نفس انجام میشود 259
با عبور از نفس اصل سلوک آغاز میشود 259
با ورود به وادی حرکت به سمت خداوند انوار الهی میتابد 260
حالات درونی سالک در قسم حالات موج میزند 260
با ورود به مقامات روح سالک ولیّ خداوند خواهد شد 260
در قسم حقایق، افعال و اسماء الهی شهود میشوند 261
نهایت سلوک رسیدن به توحید است 261
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس اول[1]
هدف، حد مشترک عرفان در مکاتب مختلف است
در علوم اسلامی، در فضای احساس خداوند دو بحث داریم:
1. عرفان نظری؛
2. عرفان عملی.
اما به طور کلی هرکجا عرفان پا گرفت، چه در اسلام چه در مسیحیت چه در آیین یهود چه در ادیان شرقی و هندی و چینی، یک حد مشترک بین همۀ آنها وجود داشت و آن حد مشترک، هدف بود. این هدف، عبارت است از رسیدن به باطنیترین و نهاییترین ساحت هستی.
به عبارت دیگر، عالم هستی ظاهر و باطنی دارد. سطح و عمقی دارد. ابتدا و بدایت و نهایت و غایتی دارد. هدف عرفان در همۀ مذاهب و مکاتب، دستیابی به نهاییترین و حقیقیترین و عمیقترین ساحت هستی است. تقریباً همۀ مکاتب یا اکثر آنها، اعم از الهی و غیر الهی، منتهی با تفاوتهایی، بحث عرفان را در محتوای خود دارند.
حال چرا نام آن هدف، نهاییترین و باطنیترین ساحت هستی است؟ چرا آن هدف را خداوند تعریف نکردیم؟ به دلیل اینکه هدف، بین همۀ مکاتب الهی و غیر الهی مشترک بشود؛ یعنی چه؟ مثلاً در مکاتب هندی هم عرفان داریم، درحالیکه این مکاتب قائل به نفی شریعت و معاد و در بعضی حتی قائل به نفی خداوند هستند و اصلاً خداوند را قبول ندارند. حتی نیچه که مُبدع نظریۀ مرگ خداوند است که میگوید امروز خداوند مرده است، در کتابهای خود صحبت از تجربههای معنوی دارد. چرا؟ چون با نگاه فایده محور، میبینند که این مباحث سود دارد و کسی که این مباحث را پیگیری میکند به فایدههایی میرسد که حداقلِ آنها، یک سری آرامشهای درونی است. پس میگویند: همین منفعت برای ما کافی است. پس به چیزهایی خرافی معتقد باشید چون برای شما سود دارد، با این که ما آنها را قبول نداریم.
دو مکتب عرفانی معنویتمحور و شریعتمحور وجود دارد
پس دو نوع مکتب عرفانی داریم:
1. عرفان معنویت محور یا سکولار؛
2. عرفان شریعت محور یا عرفان دینی.
عرفان معنویت محور یا سکولار، عرفانی است که یا اصلاً خداوند را قبول ندارد یا اینکه برنامۀ حرکت به سمت خداوند را، برنامهٔ خودِ خداوند نمیداند؛ یعنی اگر خداوند را هم قبول دارد، میگوید: من خودم میخواهم حرکت کنم و با تجربههای خودم، به شکل شخصی به فهم خداوند و باطن هستی دست پیدا کنم.
نوع مکاتب عرفانی هند و چین جزء عرفانهای معنویت محور هستند؛ به همین دلیل است که ما به عنوان هدفِ این عرفانها اسم خداوند را انتخاب نکردیم. آنها هم میگویند از این سطح زندگی باید حرکت کرد و به عمق رفت و به باطن زندگی دست پیدا کرد، اما یا خداوند را قبول ندارند و یا راه را درست نرفتند که به خداوند برسند. البته به چیزهایی میرسند؛ اما آن چیزها یا قدرتهای نفسانی است مانند مرتاضها یا یک سری قدرتهای خیالی و خواستههای دنیایی است یا واکنشها و قدرتهای روانی است که این قدرتها، احساس اضطراب را در آنها کم میکند.
اما عرفان در سنت اسلام، عبارت است از رسیدن به باطنیترین ساحت هستی که خداوند باشد.
عرفان نیز نیازمند به استاندارد و شاخص صحت است
عرفان هم باید مثل هر چیز دیگر، یک استاندارد داشته باشد وگرنه افراد در پیروی از یک مکتب عرفانی هم زمین میخورند و هم زمین میزنند. اگر این فرش یا میکروفون استاندارد نداشته باشد و اگر اداره استاندارد برداشته شود، هرکس برای سودجویی بیشتر هر کاری میکند. با توجه به این که الآن استاندارد هست وضعیت اینگونه است، چه رسد به نبود آن.
زمانی در بخش عفونی و سرطان یک بیمارستان، میزان مرگومیر بالا رفته و عفونتهای شدید بیمارستانی و مقاوم به درمان زیاد شده بود. پس از پیگیری، یکی از پرستاران آن بخش گفت شاید مربوط به وسایل ضدعفونیکننده باشد. یکییکی آنها را بررسی کردند تا فهمیدند الکلِ ضدعفونیکنندهٔ آن بخش، استاندارد نبوده طوری که اگر کبریت میزدی آتش نمیگرفت.
اگر استاندارد وجود نداشته باشد و وجدانهایی هم در خواب باشند، برای رسیدن به سود بیشتر هر خطایی میکنند. در اخبار حوادث میبینید که عدهای گوشت الاغ به مردم دادهاند، دیگری غذای فاسد به مردم داده است.
حالا اگر استاندارد را از روی عرفان برداریم چه اتفاقی میافتد؟ ضمن اینکه عرفان چیزی است که ظاهری هم نیست. هرچقدر نسبت به فرش بیاطلاع باشیم، اما وقتی سه تا فرش را کنار هم بگذاریم، به دلیل محسوس بودن، اجمالاً میتوانیم بگوییم کدام یک بهتر است. اما اگر در امور غیر ظاهری و نامحسوس هیچ استانداردی نباشد، آنقدر شیّاد زیاد میشود و مردم فریب میخورند که نگو و نپرس. در یکی از مناطق حاشیۀ خراسان، فردی بود که با خود شیطان مرتبط بود. عدهای در حد سجده کردن و پرستش به او معتقد بودند. اگر نزد او میرفتید، تمام اسرار زندگیتان را میگفت. انسان خلع سلاح میشد و با خود میگفت این فرد کدام ولی خداوند است؟ الحَمدُلِلّٰه مُرد که اگر زنده میماند، فتنهای عظیم درست میکرد. غرض اینکه برای عرفان هم باید استاندارد داشت و استاندارد هم دارد، منتهی مردم نمیدانند. باید محک بزنیم آیا حرفهای قشنگ، دلیل صحت مطلب آنهاست یا نه؟ اگر فردی پول نخواست، دلیل بر حقانیت اوست؟ اگر توانست عمل خارق عادت انجام دهد، دلیل بر صحت مطالب اوست؟
ابعاد عرفان اسلامی را بشناسیم
شاید زمانی عرفانهای دیگر را بررسی کردیم؛ اما به این دلیل که عرفانهای دیگر را باطل و اَبتر و بیهدف میدانیم، از این به بعد با سنت اسلامی عرفان، گفتگو میکنیم؛ یعنی خواهان رسیدن به خداوند هستیم. خداوند اصل عرفان و هدف عرفان است. علم عرفان حداقل پنج بُعد در خود دارد؛ دو بعد اصلی و سه بعد فرعی:
1. بحث کیفیت حرکت و رسیدن به خداوند و سلوک به سمت خداوند که همان بحث عملی عرفان است؛
2. بحث معرفت به خداوند و حقیقت هستی که همان عرفان نظری است؛
این دو بُعد، به طور طبیعی در همۀ عرفانهای شریعتمحور وجود دارد؛ یعنی مکاتب عرفانی که میخواهند به خداوند برسند. یک پای این عرفانها در عمل و پای دیگر آنها در معرفت است؛ هرچند ممکن است میزان توجه به هر کدام از این ابعاد، در مذاهب مختلف متفاوت باشد. مثلاً در عرفان مسیحی، بیشتر از محبت و حرکت صحبت میشود تا معرفت.
3. بحث عرفان ادبی؛ وقتی سالک در بُعد عملی حرکت میکند، معرفتی که برای او حاصل میشود خشک و حصولی نیست و یک سری احساسات و عواطف را هم همراه دارد. به همین دلیل است که ما در فضای هیچ علمی شعر نداریم، اما در فضای عرفان شعر هم متولد میشود. اشعار عرفانی داریم؛ یعنی یک سری عواطف پاک، با آن معرفت و حرکت همراه میشود.
4. بحث عرفان و شریعت؛ یک طرف عرفان به نوامیس و شرایع امتها گره میخورد، پس یک بعد عرفان، به بررسی ریشۀ عرفان در دین و شریعتِ مربوطه میپردازد.
5. بحث از رابطهٔ شاگرد و استاد. بُعد دیگر عرفان، ریشه در تربیت و سیر دادن و راهنمایی کردن دارد که همان ارائهٔ طریق است.
نیاز بشر امروز به معنویت، باب سوءاستفاده از عرفان را باز کرده است
به دلیل همین بعد عرفان و اینکه بحث دستگیری مُراد از مُریدان در عرفان وجود دارد، سریع دُکان این باب فعال شده و این قسمت قضیه فوقالعاده گرم میشود. اگر کسی از این بعد عرفان سوءاستفاده کرده و در این فضاها دکان باز کند، به دلایل متعدد دکان او خیلی زود گرم میشود. خصوصاً در قرن کنونی، بشر به دلیل کار زیاد و خسته شدن و کوچک کردن خودش، هرچند فراغتش زیاد باشد، احساس نارضایتی از زندگی میکند. نه صرفاً کسی که سه نوبت کار میکند، حتی میلیاردری که از صبح تا شب استراحت میکند هم اینگونه است. چرا؟ چون وجود و قیمت او دنیا شده و حال اینکه دنیا حقیرتر از آن است که انسان را راضی کند. کشش و آرمانی که خداوند در انسان قرار داده بیش از دنیاست؛ پس مشغول شدن به دنیا احساس ناراحتی و خستگی و کسالت به همراه دارد. در این شرایط، بازار عرفان یعنی استادی و شاگردی (چه عرفان حقیقی چه عرفانهای کاذب) خوب گرم میشود. شاگردان و مریدان به سرعت مجذوب مراد و استاد خود شده و تا حد سجدۀ بر او میرسند و چه فجایعی که در این فضاها اتفاق نیفتاده است! جنایت به اسم عرفان. به عبارت دیگر: اگر عرفان خدایی نباشد، شیطنت و هوای نفس خواهد بود. بعضی از این شیادان کارها و شیطنتهای عجیبی انجام میدهند که به فکر شیطان هم نمیرسد.
گفتوگو از عرفان عملی با تجربهٔ سلوکی متفاوت است
نکتهٔ مهم دیگری که باید تذکر داده شود این است که گفتوگو از عرفان عملی ابداً به این معنا نیست که گوینده خود به مقصد رسیده یا تجربۀ سلوکی و عرفانی داشته است. ممکن است کسی مباحث عرفان عملی بگوید ولی خودش هیچچیز نچشیده باشد. فقط میگوید این راه وجود دارد؛ یعنی از روی نقشۀ کسانی که رفتهاند، توضیح میدهد. مثل کسی که هیچگاه در نیروگاه اتمی کار نکرده، اما میآید توضیح میدهد و میگوید: نیروگاه اتمی، طبق درسی که ما خواندهایم اینگونه است و اینطور کار میکند؛ ولی من خودم نرفتهام و ندیدهام. ممکن است کسی که مکه رفته، آن را توصیف کرده و بگوید وقتی به آنجا رفته چه حالی به او دست داده است. به این توصیف حالات درونی، تجربۀ سلوکی میگویند. عرفان عملی هم ریشه در تجربۀ سلوکی دارد. از آن طرف هم ممکن است فردی که اصلاً مکه را ندیده بیاید و آن توصیفات را برای دیگران بخواند.
عرفان عملی گذر از صد منزل است برای رسیدن به خداوند
نام دیگر عرفان عملی را صد منزل میگذارند. صد منزل از اولین منزل تا منزل آخر که اگر کسی به آن منزل برسد و سکنی گزیند، همسایهٔ خداوند میشود. البته بنده هم گزارش دهنده هستم و خودم هم چیزی ندیدم و نشنیدم و نرسیدم. آنهایی که رفتهاند، رسیدهاند و چشیدهاند، چیزهایی گفتهاند و به ما رسیده که عرض خواهیم کرد. طوبیٰ لَهُم که الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ،[2] «آنان كه به خدا ايمان آورده و به كار نيكو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نيكو آنها راست».
خوشا به حالشان که با قدم صدق و اخلاص حرکت کردند و در حرم امن خداوند آرمیدند و رسیدند. ولی اینها به این معنا نیست که گوینده خودش اهل حرکتی بوده و عمل کرده. خداوند انشاءالله توفیق بدهد تا همهٔ ما باهم در راه پر سُرور و عظیم خودش که تنها راه توجیه انسانیت انسان است، حرکت کنیم.
وَ الحَمدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس دوم[3]
حد مشترک بین تمام عرفانها، رسیدن به حقیقت هستی است
تمام عرفانها، اعم از حق و باطل، الهی و غیر الهی، یک محور و حد مشترک دارند و آن عبارت است از وصول به حقیقت نهایی هستی و رسیدن به نهاییترین و باطنیترین ساحت هستی.
همهٔ افراد چه خداپرست چه بتپرست، قبول دارند که زندگی در همین سطح ظواهر و معاملات ظاهری، دادوستدها، خورد و خوراکها و خوابیدنها، خلاصه نمیشود. حتی یک بتپرست هم میگوید: زندگی فقط این نیست، زندگی باید چیز دیگری داشته باشد و این بت، تمثالی از آن حقیقت ماورائی است. دقیقاً مثل میل فطری پرستش که همه انسانها اهل پرستش هستند و در طول تاریخ هم همین طور بوده است، البته عدهٔ کمی حق را دقیق شناختند و عدهٔ بسیاری در تشخیص مصداق اشتباه کردند؛ یعنی همۀ انسانها در این که باید در مقابل چیزی خضوع داشته باشند مشترک بودند، منتها یکی گفت فقط باید به آن حقیقت واقعی خارجی نه موهوم، خضوع داشت، اما دیگری گفت باید به همین که خودم تراشیدهام خضوع کرد. حال، چون ما میخواهیم راجع به عرفان حق و عرفان اسلامی صحبت کنیم، معادل حقیقتِ نهایی هستی را خداوند میدانیم. پس هدف عرفان، رسیدن به آن ساحت باطنی هستی یعنی خداوند است.
نام آن ساحت باطنی هستی را در فرهنگ عرفانهای شرقی و بودائی و هندی، «نیروانا»،[4] «روح کل»، «آتمن» یا عباراتی از این قبیل گذاشتهاند. نهایت عرفانهای شرقی این است که به آرامش و قدرت میرسند؛ چون آنها خداوند را به معنایی که ما قبول داریم قبول ندارند. مثلاً افرادی مثل «اوشو»[5]، «سای بابا»[6] و «کریشنا مورتی»[7] که کتابهای زیادی از آنها به زبان فارسی چاپ شده است، اصلاً خداوند را قبول ندارند.
«کریشنا مورتی» کتابی راجع به عرفان و تجربههای عرفانی دارد. در عبارات آن کتاب میگوید: بنام حضور در هستی. او اصلاً خداوند را با اوصافی که ما میشناسیم قبول ندارد. «اوشو» که کتابهای او مثل نقل و نبات در دست مردم است، در یکی از نوشتههایش میگوید: میتوانی نام خداوند را فراموش کنی، زیرا این واژه خالی و پوچ است که هیچ مصداقی ندارد، فقط یک کلمه است. میتوانی دعا و نیایش را فراموش کنی زیرا اینها تنها آداب و رسومی است که بر شما تحمیل شده است. در یکی از نوشتههای دیگرش مینویسد: دل، هیچ میل و آرزویی به خداوند ندارد. اگر معلمان و مربیان و پدر و مادر نبودند، تو میل و آرزویی به خداوند نداشتی. مرتب تکرار میکند که دل هیچ میل و آرزویی به خداوند ندارد بلکه فقط میخواهد بخندد، برقصد، شاد باشد و شادمانی کند.
در نگاه آنها، حقیقتِ نهایی هستی، ورای این زندگی پر از اضطراب، رسیدن به آرامش و شادی و نشاط و یک قدرت و در نهایت خروج از چرخۀ تناسخ[8] است. ما به این حرفها که همه باطل است، کاری نداریم و فعلاً نقدی بر عرفانهای شرقی نداریم. غرض این که آنها هم میگویند در ورای این تعاملات ظاهری چیزی هست مثل آرامش که باید به آن دست پیدا کرد.
ابعاد اصلی عرفان، معرفت و حرکت عاشقانه است
اگر عرفان عبارت است از وصول و رسیدن به خداوند یا حقیقةالحقایق یا حقیقت هستی، چند عنصر پیدا میکند، دو عنصر اصلی و سه عنصر فرعی.
وجود ما انسانها دو ساحت اصلی دارد:
1. دریافتها و ادراکاتمان؛
2. اعمالی که انجام میدهیم.
به همین میزان، عرفان هم یک بُعد معرفتی پیدا میکند و یک بعد عملی که بروز و ظهور اصلی آن بعد عملی در عشق و محبت است. به عبارت دیگر با توجه به این دو ساحت وجودی انسان، عرفان نظری داریم و عرفان عملی. بعد اول یعنی عرفان عملی، کیفیت رسیدن یا خودِ رسیدن به خداوند را بیان میکند، آن هم حرکت و رسیدنی که بر عشق و محبت بنا شده است.
بُعد دوم عرفان، معرفت و بلکه نهایت معرفت است که عرفان نظری نام دارد. معرفت نسبت به خداوند، آثار، افعال و اسماء و صفات خداوند. در حقیقت عارف دو شاخصهٔ اصلی دارد:
1. شناخت هستی و شناخت خداوند. آن هم شناخت شهودی حقالیقینی، نه شناخت ذهنیِ گفت و شنیدنی. گفتوگوها همه علم حصولی است که بگوییم و بشنویم، یا دیگران بگویند و ما بشنویم. اما عرفان شناختی است شهودی و دیدنی و رسیدنی و ادراک باطنی، آن هم در حد حقالیقین.
2. عمل و حرکت و سلوک به سمت خداوند که با کیفیتی خاص همراه با عشق و محبت انجام میشود.
این دو بعد اصلی بود.
از ابعاد فرعی عرفان، جوشش احساسات و عواطف است
عرفان سه بُعد دیگر هم دارد یعنی سه جای دیگر هم ریشه میدواند و از حیث ارتباطی با سه جای دیگر هم پیوند میخورد. یکی از ابعاد عرفان، احساسات و عواطف پاک است. هیچ یک از علوم ریاضی، فیزیک، فلسفه، فقه و طب، شما را احساساتی نمیکند. یعنی هیچ علمی نیست که احساسات انسان را یکباره بشوراند، مگر اینکه به جای دیگری گره بخورد. خود آن علم بِماهُو علم، از آن جهت که مثلاً شیمی یا فیزیک یا طب و امثال اینهاست، عواطفی را در انسان نمیشوراند و برنمیانگیزد.
اما در فضای عرفان، هم در بُعد معرفتی آن و فضایی که خداوند را حس و شهود میکند، هم در بُعد عمل و حرکت و محبت، یکباره چیزی به نام احساسات و عواطف پاک پدید میآید. این عواطف عارفانه، محصولی تولید میکند که عبارت است از عرفان ادبی؛ یعنی این عواطف و احساسات خودش را در ادبیات نشان میدهد، مانند اشعار جناب حافظ:
من که مَلول گشتمی از نَفَس فرشتگان قال و مقال عالَمی میکِشم از برای تو[9]
تجلی بعد احساسات، در ادعیه و قرآن و زیارات مشهود است
تجلی این بعد احساسات در متون و ادبیات دینی هم مشهود است. وقتی بحث خداوند و علم و صفات خداوند را در روایات بررسی میکنیم، به این معرفت دست پیدا میکنیم که خداوند واجبالوجود و بینیاز مطلق است، همه به او وابستهاند و او خالق هستی است. همین معرفت گاهی احساس را نیز درگیر میکند، زمانی که همین روایات، با همین مضامین، در قالب دعا میآیند.
دعا چیست؟ دعاهای حضرات معصومین مثل دعاهای ما نیست که از اول تا آخر آن، درخواست باشد که خدایا این را بده، آن را بده و ... . بخش زیادی از دعاهای معصومین گفتوگو با محبوب و معرفی محبوب، آن هم در سطح ادراک معصومین است. مثلاً تعابیر دعای کمیل همان مباحث علمی است که خداوند واجبالوجود است، خالق کل هستی است، ربالعالمین است، عالم است، اما ببینید چگونه احساسات انسان را هم برمیانگیزد! مانند عبارات دعای کمیل: يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ وَ مَالِكَ رِقِّيَ يَا مَنْ بِيَدِهِ نَاصِيَتِي يَا عَلِيماً بِفَقْرِي وَ مَسْكَنَتِي يَا خَبِيراً بِفَقْرِي وَ فَاقَتِي يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَب.[10]
دعا علاوه بر اینکه آن معرفت را القاء میکند، بُعد محبت و احساسات را هم میشوراند. اصلاً در دعا، عقل و قلب دوختودوز شده است. همان معارف است، اما قلب هم درگیر است.
همین حقیقت پیوند زدن عقل و قلب در قرآن هم هست. خداوند واجبالوجود و غیر او، ممکنالوجودند یعنی نیازمندند. این مطلب برهان فلسفی دارد. حال همین مطلب را در این آیه ببینیم: يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميد،[11] «شما فقط و فقط، یک پارچه نیاز به درگاه خداوند هستید و فقط و فقط، خداوند غنی مطلق است و همه چیز را او به شما میدهد». این آیه همان برهان فلسفی است، اما اوج گرفته و با قلب دوختودوز شده. عقل و قلب باهم گره خورده است.
در روایاتِ راجع به اهلبیت و صفات امام نیز معارفی دربارۀ جایگاه امام به دست میآید از جمله اینکه امام معصوم است، امام در نهایت عبودیت است، علم امام متصل به علم خداوند است، او در صفات و سجایای اخلاقی برجسته است، هم از لحاظ تکوینی و هم از لحاظ تشریعی جانشین خداوند است، تمام علوم انبیاء را دارد. حال همۀ این معارف در قالب زیارت[12] میآید. وقتی انسان زیارات ائمه را میخواند، اشک او جاری میشود. همین که با این وصف میخوانیم: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّه[13]، «سلام بر شما که تمام عبودیت در شما جمع شده است»، اشکمان سرازیر میشود. یا جملات زیبای زیارت جامعه که قلب را متحول میکند:
السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلَائِكَةِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْيِ وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَةِ وَ خُزَّانَ الْعِلْمِ وَ مُنْتَهَى الْحِلْمِ وَ أُصُولَ الْكَرَمِ وَ قَادَةَ الْأُمَمِ وَ أَوْلِيَاءَ النِّعَمِ وَ عَنَاصِرَ الْأَبْرَارِ وَ دَعَائِمَ الْأَخْيَارِ وَ سَاسَةَ الْعِبَادِ وَ أَرْكَانَ الْبِلَادِ وَ أَبْوَابَ الْإِيمَانِ وَ أُمَنَاءَ الرَّحْمَنِ وَ سُلَالَةَ النَّبِيِّينَ وَ صَفْوَةَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه.[14]
معارف موجود در زیارات همان معارف روایات است ولی با تمام احساسات قلبی بیان شده است و قلب را نیز میشوراند. وقتی حداکثر زیبایی دیده شود، حداکثر احساس به طور طبیعی تجلی میکند. اصلاً علامت معرفت صحیح این است که احساس و عشق برانگیخته میشود. انسان نسبت به کسی محبت میورزد که زیبایی را در او ببیند.
پس بُعد احساسات و عواطف، در دعاها و زیارتها جلوۀ بسیار روشنی دارد که این نوع معرفت همراه با عشق، آنجا تجلی میکند.
اصلاً عرفان بدون احساسات نمیشود و همۀ عرفا، آن جنبهٔ احساسی را دارند. البته این احساسات در عدهای مثل حافظ و باباطاهر بیشتر ظهور کرده، ولی اینطور نیست که مثلاً ابنعربی احساسات عرفانی نداشته باشد. بعضی افراد خشک و دو دو تا چهارتایی هستند، مثل کارآگاه ژابر در فیلم بینوایان که خیلی عقلانیِ محض بود. این افراد به درد راه خداوند نمیخورند. تمام عرفا افرادی مهربان بودند و به اصطلاح، به آنان حُبی میگفتند. آنهایی که علاوه بر اِشراف بر مسائل عقلی، درون حبی دارند رشد میکنند.
از ابعاد فرعی عرفان، دستگیری و تربیت است
همان طور که عرفان، بدون معرفت و عمل و سیر عاشقانه و احساسات نمیشود، بدون دستگیری هم امکان ندارد. بُعد چهارم یعنی ربط چهارمی که عرفان پیدا میکند، بحث دستگیری، پرورش، تربیت و ترویج معنویت است. به عبارت دیگر رابطۀ مُریدی و مُرادی. اتفاقاً همین بُعد عرفان است که زمینۀ یکی از آفات عرفان را ایجاد میکند. عرفان خشک و خالی و بدون تربیت نداریم. عارف میگوید: من رسیدم بیایید دست شما را هم بگیرم. یا افراد معمولی میگویند: تو که رسیدی بیا دست ما را هم بگیر.
رابطهٔ شاگردی و استادی در فضای عرفان، زمینهساز انحرافات میشود
فردی که رسیده، عدهای را دستگیری میکند. همین جاست که به اصطلاح دُکان مریدی و مرادی گرم میشود و یک عده افراد شیاد نیز دکاندار میشوند؛ چرا که تنور عرفان زود داغ میشود و مردم در این فضا، بسیار گول خوردند و گول میخورند.
یکی از علل داغ شدن تنور عرفان همین زمانهای است که ما درگیر آن هستیم. در این فضای پرالتهاب و پراسترس و اضطراب، به قدری گرفتاریهای انسان زیاد است که تا میشنود جایی خبری فراتر از این حرفهای زندگی روزمره هست، به خاطر تشنگی فراوان، بدون تأمل آب را سر میکِشد. نگاه نمیکند که این آب تمیز است یا نه. اصلاً آب است یا چیز دیگری است. فضای پرالتهاب کل جهان امروز به این مسئله کمک کرده است. افراد زمان زیادی است در صف ماندهاند و تشنهاند، پس سریع و بدون معطلی، قبل از اینکه صحت مطالب عرضهشده به اسم عرفان را بررسی کنند، جذب آنها میشوند. به همین خاطر افراد شیاد هم فراوان شدهاند و دامهای عجیبی هم برای مردم پهن میکنند و افراد بسیاری گول میخورند. در خراسان فردی بود که با خود شیطان مرتبط بود. تمام ریز و درشت زندگی افرادی که نزد او میرفتند را خبر میداد و افراد را خلع سلاح میکرد طوری که میگفتند: این فرد کدام یک از اولیاء خداوند است! به همین دلیل است که در عرفان اصیل اسلام، دائم روی این نکته تأکید میشود که این کارهای خارقالعاده هنر نیست، دلیل صحت افراد انجام دهنده هم نمیتواند باشد.
مشهور است که به ابوسعید ابوالخیر گفتند: فلانی بر روی آب میرود! گفت: سهل است بزغی (قورباغه) و صعوهای (پرندهای کوچک) نیز بر آب رود. گفتند: فلانی در هوا میپرد! گفت: زغنی (کلاغ) و مگسی نیز در هوا میپرد. گفتند: فلان كس در یك لحظه از شهری به شهری میرود. گفت: شیطان نیز در یك نفس از مشرق به مغرب میرود. اینچنین چیزها را بس قیمتی نیست، مرد آن بود كه در میان خلق نشیند و دادوستد كند و زن خواهد و با خلق درآمیزد و یك لحظه از خدای خود غافل نباشد.
خواجه عبدالله انصاری میفرماید: اگر بر آب روی، خسی باشی؛ اگر بر هوا بپری، مگسی باشی؛ دل به دست آر، تا کسی باشی.
کارهای خارقالعاده دلیل بر صحت فرد نیست؛ چون از سه راه ممکن است حاصل شود
کارهای عجیب و غریب، از سه طریق ممکن است حاصل شود:
1. ممکن است کسی از راه عبودیت به قدرتهای خارق عادت دست پیدا کند، ولی کسی که از راه عبودیت به دست میآورد برای آن دکان باز نمیکند. عارف حقیقی میمیرد اما کسی از اسرار او خبردار نمیشود. اگر نبودند برخی از رفقا و شاگردان خاص مرحوم علامه طباطبایی که آن هم با زیرکی فهمیده بودند، کسی چه میدانست ایشان با حضرت ادریس مکاشفه و صحبت داشته و در آن مقام قرار گرفته است.
خداوند رحمت کند برادر امام جمعه شیراز میفرمودند: زمانی مرحوم علامه طباطبایی شیراز آمده بودند و مهمان ما بودند. من به ایشان گفتم: آقا میشود سؤالی بپرسم؟[15] ایشان که مجسمهٔ ادب و اصلاً ادب مجسم بودند، فرمودند: بفرمایید. چون من میدانستم ایشان خیلی اهل کتمان بوده و از گفتن حالاتشان ناراحت میشوند، گفتم: سؤالم راجع به خودتان است، اشکالی ندارد بپرسم؟ تأمّلی کردند و فرمودند: نه بفرمایید. گفتم: شنیدم شما در اوایل سالهای تحصیل، درسهایتان خوب نبوده به نحوی که حتی استاد به شما گفته است اینطور درس خواندن خوب نیست. فرمودند: بله همین طور است. گفتم: شنیدهام کاری انجام دادید که مشکلتان برطرف شد. آیا درست است؟ فرمودند: بله یک روز استادم گفت: سید محمدحسین با این وضع درس خواندن هم خودت را معطل میکنی و هم ما را. من از شدت ناراحتی از شهر بیرون آمدم و به کوه رفتم و عملی انجام دادم و برگشتم و مشکلم حل شد. پرسیدم: آیا از آن به بعد چیزی برای شما بود که حل نشود؟ فرمودند: نه، با هیچ مسئلهای روبرو نشدم مگر این که حل شد.[16]
پس یک راه به دست آوردن این امور، خداوند است و کسی که از راه خداوند چیزی به دست آورد دنبال دکان باز کردن نیست مگر این که لازم باشد، آن هم نه برای استفاده شخصی خود بلکه بنا به حکمت و خواست الهی و دستگیری از افرادی که قابلیت پیداکردهاند.
2. ممکن است کسی از راههای شیطانی قدرتهای خاص پیدا کند. ریاضتهای شیطانی و نفسانی بسیاری داریم که قدرتهای خارقالعاده برای انسان ایجاد میکند.
3. راه دیگر به دست آوردن قدرتهای خارقالعاده هم، لِم و روش است. بعضی از چیزها لِم دارد. زمان قدیم چیزهایی به نام علوم غریبه بود که در آن علوم، همین کارهای خارقالعاده را آموزش میدادند، مثل طیّالارض، جن را تسخیر کردن و امثال اینها. این کارها با روش انجام میگیرد، چه فرد انجام دهنده مؤمن باشد چه غیر مؤمن و هیچ هنری هم نیست. یک سری ریاضات بیخود و چلهها و یک سری اعمال خاص دارد که در نهایت قدرتی را برای انسان حاصل میکند.
کسی که مزه توحید را بچشد همهٔ امور خارقالعاده را ناچیز میبیند
در اوایل تحصیل به فردی برخورد کردم که بسیار در علوم غریبه وارد بود و بعضی از این امور را به بنده یاد داد. اما خداوند لطف کرد و با قرار دادن یکی از اولیاء خودش سر راه ما، مِهر همۀ این امور را از دل ما کَند و بیرون انداخت؛ چرا که هیچچیز جز وِرز و وبال برای انسان ندارد. ما به این دنیا نیامدهایم تا شعبدهبازی کنیم. از این طرف بپرم و به آن طرف بروم و... . وقتی انسان کمی رشد کند، میبیند این امور چه بازیهای مسخرهای است.
فردی خدمت مرحوم آقای انصاری همدانی رسید. این آقا علم به طیّالارض و کیمیا را همراه داشت. خدمت مرحوم انصاری همدانی آمد و گفت: آقا من این دو چیز را دارم و چون آخر عمرم است و کسی را برای این دو علم قابل نمیبینم، میخواهم آنها را به شما بدهم.
تصورش این بوده علومی که دارد برای این آقا هم خیلی جذاب است. ایشان در جواب فرمودند: ما لازم نداریم. او تعجب کرد و گفت: لازم ندارید؟ فرمودند: نه. ما بالاتر آن را داریم. این فرد بیشتر تعجب کرد و گفت : بالاتر آن را دارید؟ فرمودند: ما توحید داریم.[17]
بحث رسیدن به خداوند و عبودیت، به قدری عظمت دارد که این امور خارقالعاده در مقابل آن صفر است. منتهی باید دید افق فکری انسان در چه حدی است. مثلاً در زمان قدیم، بچهها در مهمانیها با چه ذوق و شوقی درهای نوشابه را جمع میکردند تا مثلاً گُل برای خودشان درست کنند. جیب خود را از درهای نوشابه پر میکرد. وقتی به خانه میآمد، مادرش به دلیل چیزی که برای بچه جذابیت زیادی داشت، او را میزد و میگفت: بچه جان چرا اینها را جمع کردی؟ جیبت را سوراخ کردی.
خدا کند در همین دنیا، افق فکری ما بالا رود و بفهمیم که این امور سرِ نوشابه و بیخود و وقت تلف کردن است. وگرنه یک روز پرده کنار میافتد و میبینیم یک عمر در این دنیا، رقیب «دیوید کاپرفیلد»[18] شده بودیم. او از یک طریق شعبدهبازی میکند و ما از این طریق.
برای کسی که کمی بفهمد بالاتر چه خبر است، هرچند نرسیده باشد، اینها اصلاً هیچ سر سوزنی جذابیت ندارد. انشاءالله خداوند به همۀ ما حقایق را نشان دهد و در مسیر رضایت خود به همۀ ما توفیق بدهد.
وَ الحَمدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس سوم[19]
تجلی احساسات، تنها در نگاه عرفانی به علم است
گذشت که همهٔ سنتهای الهی و غیر الهی محور مشترکی دارند که همان رسیدن به ساحت باطنی و حقیقت هستی است. باطنیترین ساحت عالَم. دو عنصر اصلی در دستیابی به این ساحت باطنی وجود دارد:
1. علم و معرفت؛
2. عملِ بر پایهٔ عشق و محبت.
معرفت مدنظر در اینجا، هم معرفتِ به نهایت هستی یعنی خداوند است، هم حد نهایی در معرفت یعنی معرفت شهودی است نه معرفت ذهنی و فکری.
علاوه بر این دو بعد عرفان ابعاد دیگری هم دارد:
احساسات و عواطف پاکی که در این مسیر شکوفا میشود. هیچ علم دیگری جز عرفان نمیتواند احساسات را بشوراند و عرفان ادبی متولد همین امر است. آثاری چون مثنوی مولوی، نَفَحاتُالاُنس جامی و کتب دیگر عرفانی اینگونه هستند.
مباحث علمی و معرفتی گاهی با لسان علمی و معرفتی صِرف گفته میشود، گاهی با لسان عواطف و احساسات؛ یعنی همان معارف در قالبی عرضه میشود که احساس هم همراه آن است. مثلاً در روایات ما بحث علمی میشود دربارهٔ مقام امام و اینکه ائمه تمامی کمالات انبیاء گذشته را دارند. همین بحث در قالب زیارات اهلبیت هم مطرح شده است:
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ [نَبِيِ] اللَّه ... .[20]
همان بحث علمی است، ولی قلب را نیز متأثر میکند. زیارات عرضه معارف هستند به صورتی که قلب انسان نیز تحریک میشود. یعنی عقل و قلب در زیارت پیوند میخورد.
در مباحث معرفتی خداشناسی نیز همین امر مطرح است؛ یعنی گاهی بحث علمی و معرفتی صِرف میشود که خداوند «رَبُّالعالَمین» است و زمام تمامی امور عالم را در دست گرفته است و ما نیازمند به او هستیم، گاهی همین مطالب در ادعیه مطرح میشود که در این صورت قلب نیز با عقل همراه میشود: يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ وَ مَالِكَ رِقِّيَ يَا مَنْ بِيَدِهِ نَاصِيَتِي يَا عَلِيماً بِفَقْرِي وَ مَسْكَنَتِي يَا خَبِيراً بِفَقْرِي وَ فَاقَتِي يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَب.[21]
به همین دلیل اهل عرفان، به زیارت در بحث انسان کامل و به ادعیه در بحث خداشناسی توجه بسیار دارند.
باید از استاد کامل اطاعت محض داشت، البته پس از شناخت او
گفتیم از ابعاد دیگر عرفان بحث شاگردی و استادی و تربیت است. در این بحث گفته میشود که شاگرد باید مطیع محض استاد باشد، مثل میت در دستان غسال. راه رشد شاگرد هم همین تبعیت محض از استاد است.
عُنوان بصری بیش از 90 سال دارد. برای کسب علم نزد مالک بن انس میرفت. مدتی بود محبت امام صادق در دلش ایجاد شده بود تا اینکه روزی به منزل حضرت رفت. امام به او فرمودند من خیلی گرفتارم و وقت ندارم و اذکاری دارم. شما نزد همان مالک برو. عنوان میگوید: بسیار غصهدار شدم و دیگر از خانه بیرون نیامدم مگر برای نماز واجب. تا اینکه روزی دعا کردم خداوند دل جعفربنمحمد را بر من نرم کند تا مرا بپذیرد. آنقدر محبت او در دل من جا گرفته بود که نزد مالک هم نمیتوانستم بروم. بالأخره دوباره رفتم و حضرت قبولم کردند.
یکی از دلایل که امام او را ابتدا قبول نکردند همین است که هنوز تکلیفش با خودش روشن نبوده. میخواسته از وجود امام مثل دیگران استفاده کند؛ یعنی از دیگران هم علم بگیرد از امام هم بگیرد. حضرت میفرمایند نمیشود هم اینجا بیایی هم جای دیگر بروی. به عبارت دیگر اگر در مقام تحقیق و تفحص هستی خوب برو تحقیق کن و بسنج، اما اگر تحقیق تمام شده دیگر نزد افراد مختلف رفتن معنا ندارد و باید فقط مطیع استاد بود. وقتی عنوان کاملاً مسیر خود را مشخص کرد و عشق به امام او را از رفتن نزد دیگران بازداشت و فقط قصد شاگردی امام را کرد، امام او را پذیرفتند و فرمودند حالا: اُدْخُلْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ.
عَنْ عُنْوَانَ الْبَصْرِيِّ وَ كَانَ شَيْخاً كَبِيراً قَدْ أَتَى عَلَيْهِ أَرْبَعٌ وَ تِسْعُونَ سَنَةً قَالَ: كُنْتُ أَخْتَلِفُ إِلَى مَالِكِ بْنِ أَنَسٍ سِنِينَ فَلَمَّا قَدِمَ جَعْفَرٌ الصَّادِقُ الْمَدِينَةَ اخْتَلَفْتُ إِلَيْهِ وَ أَحْبَبْتُ أَنْ آخُذَ عَنْهُ كَمَا أَخَذْتُ عَنْ مَالِكٍ فَقَالَ لِي يَوْماً إِنِّي رَجُلٌ مَطْلُوبٌ وَ مَعَ ذَلِكَ لِي أَوْرَادٌ فِي كُلِّ سَاعَةٍ مِنْ آنَاءِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ فَلَا تَشْغَلْنِي عَنْ وِرْدِي وَ خُذْ عَنْ مَالِكٍ وَ اخْتَلِفْ إِلَيْهِ كَمَا كُنْتَ تَخْتَلِفُ إِلَيْهِ فَاغْتَمَمْتُ مِنْ ذَلِكَ وَ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي لَوْ تَفَرَّسَ فِيَّ خَيْراً لَمَا زَجَرَنِي عَنِ الِاخْتِلَافِ إِلَيْهِ وَ الْأَخْذِ عَنْهُ فَدَخَلْتُ مَسْجِدَ الرَّسُولِ وَ سَلَّمْتُ عَلَيْهِ ثُمَّ رَجَعْتُ مِنَ الْغَدِ إِلَى الرَّوْضَةِ وَ صَلَّيْتُ فِيهَا رَكْعَتَيْنِ وَ قُلْتُ أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ يَا اللَّهُ أَنْ تَعْطِفَ عَلَيَّ قَلْبَ جَعْفَرٍ وَ تَرْزُقَنِي مِنْ عِلْمِهِ مَا أَهْتَدِي بِهِ إِلَى صِرَاطِكَ الْمُسْتَقِيمِ وَ رَجَعْتُ إِلَى دَارِي مُغْتَمّاً وَ لَمْ أَخْتَلِفْ إِلَى مَالِكِ بْنِ أَنَسٍ لِمَا أُشْرِبَ قَلْبِي مِنْ حُبِّ جَعْفَرٍ فَمَا خَرَجْتُ مِنْ دَارِي إِلَّا إِلَى الصَّلَاةِ الْمَكْتُوبَةِ حَتَّى عِيلَ صَبْرِي فَلَمَّا ضَاقَ صَدْرِي تَنَعَّلْتُ وَ تَرَدَّيْتُ وَ قَصَدْتُ جَعْفَراً وَ كَانَ بَعْدَ مَا صَلَّيْتُ الْعَصْرَ فَلَمَّا حَضَرْتُ بَابَ دَارِهِ اسْتَأْذَنْتُ عَلَيْهِ فَخَرَجَ خَادِمٌ لَهُ فَقَالَ مَا حَاجَتُكَ فَقُلْتُ السَّلَامُ عَلَى الشَّرِيفِ فَقَالَ هُوَ قَائِمٌ فِي مُصَلَّاهُ فَجَلَسْتُ بِحِذَاءِ بَابِهِ فَمَا لَبِثْتُ إِلَّا يَسِيراً إِذْ خَرَجَ خَادِمٌ فَقَالَ ادْخُلْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ فَدَخَلْتُ وَ سَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَرَدَّ السَّلَامَ وَ قَالَ اجْلِسْ غَفَرَ اللَّهُ لَكَ فَجَلَسْتُ فَأَطْرَقَ مَلِيّاً ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ وَ قَالَ أَبُو مَنْ قُلْتُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ قَالَ ثَبَّتَ اللَّهُ كُنْيَتَكَ وَ وَفَّقَكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ مَا مَسْأَلَتُكَ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي لَوْ لَمْ يَكُنْ لِي مِنْ زِيَارَتِهِ وَ التَّسْلِيمِ غَيْرُ هَذَا الدُّعَاءِ لَكَانَ كَثِيراً ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ ثُمَّ قَالَ مَا مَسْأَلَتُكَ فَقُلْتُ سَأَلْتُ اللَّهَ أَنْ يَعْطِفَ قَلْبَكَ عَلَيَّ وَ يَرْزُقَنِي مِنْ عِلْمِكَ وَ أَرْجُو أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَجَابَنِي فِي الشَّرِيفِ مَا سَأَلْتُهُ فَقَالَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ إِنَّمَا هُوَ نُورٌ يَقَعُ فِي قَلْبِ مَنْ يُرِيدُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَنْ يَهْدِيَهُ فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِي نَفْسِكَ حَقِيقَةَ الْعُبُودِيَّةِ وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ وَ اسْتَفْهِمِ اللَّهَ يُفْهِمْكَ قُلْتُ يَا شَرِيفُ فَقَالَ قُلْ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ قُلْتُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ مَا حَقِيقَةُ الْعُبُودِيَّةِ قَالَ ثَلَاثَةُ أَشْيَاءَ أَنْ لَا يَرَى الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِيمَا خَوَّلَهُ اللَّهُ مِلْكاً لِأَنَّ الْعَبِيدَ لَا يَكُونُ لَهُمْ مِلْكٌ يَرَوْنَ الْمَالَ مَالَ اللَّهِ يَضَعُونَهُ حَيْثُ أَمَرَهُمُ اللَّهُ بِهِ وَ لَا يُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِيراً وَ جُمْلَةُ اشْتِغَالِهِ فِيمَا أَمَرَهُ تَعَالَى بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ فَإِذَا لَمْ يَرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِيمَا خَوَّلَهُ اللَّهُ تَعَالَى مِلْكاً هَانَ عَلَيْهِ الْإِنْفَاقُ فِيمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى أَنْ يُنْفِقَ فِيهِ وَ إِذَا فَوَّضَ الْعَبْدُ تَدْبِيرَ نَفْسِهِ عَلَى مُدَبِّرِهِ هَانَ عَلَيْهِ مَصَائِبُ الدُّنْيَا وَ إِذَا اشْتَغَلَ الْعَبْدُ بِمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى وَ نَهَاهُ لَا يَتَفَرَّغُ مِنْهُمَا إِلَى الْمِرَاءِ وَ الْمُبَاهَاةِ مَعَ النَّاسِ فَإِذَا أَكْرَمَ اللَّهُ الْعَبْدَ بِهَذِهِ الثَّلَاثَةِ هَانَ عَلَيْهِ الدُّنْيَا وَ إِبْلِيسُ وَ الْخَلْقُ وَ لَا يَطْلُبُ الدُّنْيَا تَكَاثُراً وَ تَفَاخُراً وَ لَا يَطْلُبُ مَا عِنْدَ النَّاسِ عِزّاً وَ عُلُوّاً وَ لَا يَدَعُ أَيَّامَهُ بَاطِلًا فَهَذَا أَوَّلُ دَرَجَةِ التُّقَى قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»[22] قُلْتُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ أَوْصِنِي قَالَ أُوصِيكَ بِتِسْعَةِ أَشْيَاءَ فَإِنَّهَا وَصِيَّتِي لِمُرِيدِي الطَّرِيقِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى وَ اللَّهَ أَسْأَلُ أَنْ يُوَفِّقَكَ لِاسْتِعْمَالِهِ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِي رِيَاضَةِ النَّفْسِ وَ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِي الْحِلْمِ وَ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِي الْعِلْمِ فَاحْفَظْهَا وَ إِيَّاكَ وَ التَّهَاوُنَ بِهَا قَالَ عُنْوَانُ فَفَرَّغْتُ قَلْبِي لَهُ فَقَالَ أَمَّا اللَّوَاتِي فِي الرِّيَاضَةِ فَإِيَّاكَ أَنْ تَأْكُلَ مَا لَا تَشْتَهِيهِ فَإِنَّهُ يُورِثُ الْحَمَاقَةَ وَ الْبَلَهَ وَ لَا تَأْكُلْ إِلَّا عِنْدَ الْجُوعِ وَ إِذَا أَكَلْتَ فَكُلْ حَلَالًا وَ سَمِّ اللَّهَ وَ اذْكُرْ حَدِيثَ الرَّسُولِ مَا مَلَأَ آدَمِيٌّ وِعَاءً شَرّاً مِنْ بَطْنِهِ فَإِنْ كَانَ وَ لَا بُدَّ فَثُلُثٌ لِطَعَامِهِ وَ ثُلُثٌ لِشَرَابِهِ وَ ثُلُثٌ لِنَفَسِهِ وَ أَمَّا اللَّوَاتِي فِي الْحِلْمِ فَمَنْ قَالَ لَكَ إِنْ قُلْتَ وَاحِدَةً سَمِعْتَ عَشْراً فَقُلْ إِنْ قُلْتَ عَشْراً لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَةً وَ مَنْ شَتَمَكَ فَقُلْ لَهُ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً فِيمَا تَقُولُ فَأَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يَغْفِرَ لِي وَ إِنْ كُنْتَ كَاذِباً فِيمَا تَقُولُ فَاللَّهَ أَسْأَلُ أَنْ يَغْفِرَ لَكَ وَ مَنْ وَعَدَكَ بِالْخَنَا[23] فَعِدْهُ بِالنَّصِيحَةِ وَ الرِّعَاءِ وَ أَمَّا اللَّوَاتِي فِي الْعِلْمِ فَاسْأَلِ الْعُلَمَاءَ مَا جَهِلْتَ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَسْأَلَهُمْ تَعَنُّتاً وَ تَجْرِبَةً وَ إِيَّاكَ أَنْ تَعْمَلَ بِرَأْيِكَ شَيْئاً وَ خُذْ بِالاحْتِيَاطِ فِي جَمِيعِ مَا تَجِدُ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَ اهْرُبْ مِنَ الْفُتْيَا هَرَبَكَ مِنَ الْأَسَدِ وَ لَا تَجْعَلْ رَقَبَتَكَ لِلنَّاسِ جِسْراً قُمْ عَنِّي يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَقَدْ نَصَحْتُ لَكَ وَ لَا تُفْسِدْ عَلَيَّ وِرْدِي فَإِنِّي امْرُؤٌ ضَنِينٌ بِنَفْسِي «وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى»[24].[25]
غرض اینکه یک پایهٔ جدی در عرفان بحث استاد و مهمتر، بحث خضوع کامل در مقابل استاد است. حالِ شاگرد واقعی نسبت به استاد خود چنین است که اگر استاد یک لیوان خون بدهد و بگوید: بخور. شاگرد اطاعت میکند. گرچه انسان کامل چنین دستوری نمیدهد ولی برای نشان دادن شدت اطاعت و انقیاد از استاد، برخی از بزرگان اینگونه مثال زدهاند. به همین دلیل ممکن است این بعد عرفان خطرات بسیار به وجود آورد. اساس بدعتها از همین اطاعت تام شروع میشود. اتفاقاً اساس رشدها هم از همین اطاعت تام شروع میشود. مرحوم آیتالله انصاری همدانی شاگردان زیادی داشتند، ولی هیچکدام مثل مرحوم علامه طهرانی به کمال نرسیدند. دلیل آن هم اطاعت محض ایشان از استاد بود.
البته نه اینکه مقامات معنوی شاگردان دیگر ایشان پایین باشد، اما کمال جایگاه خیلی بلندی است که هرکسی نمیتواند به آ ن دست پیدا کند. بسیار نادرند افرادی که به کمال برسند. در هر قرنی شاید به تعداد انگشتان دست افرادی جدی در سلوک باشند که به کمال برسند.
مرحوم آیتالله انصاری شاگردی داشتند به نام سید عبدالله فاطمی که بسیار جدی در سلوک بودند و به واقع چشم برزخی ایشان باز شده بود و به تعداد موهای سرشان مکاشفه داشتند. چنین فردی میفرمود: در حال مکاشفه دیدم تختهسنگی روی سینهام است که هزار پیچ و مهره شده و من آنقدر تلاش کرده بودم فقط توانسته بودم چند پیچ را شُل کنم. کمال امری دم دستی نیست که با چند نماز و روزه حاصل شود:
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز تا قرین حق شود صاحب قرانی در قرن
مثلاً یکی از دستورات عمومی اهل معرفت به شاگردانشان این است: با دشمنانت و با مخالفین و کسانی که در جمع به تو توهین میکنند، معاملهٔ دوست بکن. خوب بسم الله. ما میتوانیم؟ نه در رفتار ظاهری بلکه در قلب. یعنی الآن یک نفر میزند تو گوش بنده. باید حال قلبی بنده دربارهٔ او مانند دوستی باشد که به من محبت کرده است. واقعاً مشکل است. نمیتوان به راحتی به مقصود رسید.[26]
پس نسبت به استاد کامل باید خضوع کامل داشت که ابتدای رشد است، ولی اگر نسبت به فرد غیر کاملی خضوع تام داشته باشیم ابتدای انحراف و بدبختی خواهد بود.
استاد ما میفرمودند: در حلقهٔ خصوصی در س آیتالله انصاری همدانی حدود 50 نفر شرکت میکردند، ولی هیچکدام جز مرحوم علامه طهرانی به کمال نرسیدند. سرّ کمال ایشان هم در اطاعت محض از استادشان بود. ایشان برای ادامه تحصیل به نجف رفتند. پس از چند سال خانهای خریدند و جایگاه علمی پیدا کردند و آیندهٔ علمی خود را در نجف میدیدند. میفرمودند اگر در خواب هم میدیدم که به طهران رفتهام گویا دو عالَم را در سر من کوبیدهاند. با این شرایط وقتی استادشان توصیه کردند (امر هم نکردند)[27] به طهران بروید، بدون چون و چرا به طهران رفتند و سالها در طهران زندگی کردند. مرحوم آیتالله انصاری به مرحوم علامه طهرانی فرموده بودند: اگر در نجف بمانی هرچه به دست میآوری از خودت خواهد بود، اما اگر به طهران بیایی، ما هم در آنچه کسب میکنی شریک هستیم.[28] خضوع تام ایشان از استاد باعث شد دوباره خانه را فروختند و به طهران رفتند. این خضوع، در دستورات خاص است. اگر دستور استاد مطابق دستورات شرعی باشد که قطعاً هرکسی باید پیروی کند و بدون اطاعت رشدی حاصل نخواهد شد.
علم فراست لازم است؛ چگونه به آن دست پیدا کنیم
نکتهای را تذکر دهیم. علم انواع مختلفی دارد:
1. علم دراست که همین علم درس و بحثی است و همه میتوانند آن را کسب کنند.
2. علم فراست علمی است که با ایمان حاصل میشود. آقا امام رضا برای اصحاب کلامی از رسولالله نقل فرمودند: بترس از علم مؤمن، سَر مؤمن را نمیتوانی کلاه بگذاری؛ چون مؤمن با نور خداوند میبیند، قَالَ لَهُ أَ مَا بَلَغَكَ قَوْلُ الرَّسُولِ اتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ قَالَ بَلَى قَالَ وَ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ لَهُ فِرَاسَةٌ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ عَلَى قَدْرِ إِيمَانِهِ وَ مَبْلَغِ اسْتِبْصَارِهِ وَ عِلْمِهِ وَ قَدْ جَمَعَ اللَّهُ لِلْأَئِمَّةِ مِنَّا مَا فَرَّقَهُ فِي جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ فِي مُحْكَمِ كِتَابِهِ «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ»[29].[30]
این علم با ایمان و تقوا حاصل میشود. برای خود ما هم ممکن است درجاتی از آن پیش آمده باشد، گاهی که با اخلاص کاری را انجام دادهایم خداوند جوانب و زوایای آن کار را برای ما روشن کرده است. این همان است که قرآن کریم میفرماید: وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً،[31] «و كسى كه از خدا بترسد خدا برايش راه نجاتى از گرفتاريها قرار مىدهد».
این مَخرج عمدتاً در مسائل علمی و جاهایی است که انسان دچار حیرت شده و نمیداند چه کند. يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ،[32] «اى كسانى كه ايمان آوردهايد، به اين پايه از ايمان اکتفا نكنيد، تقوا پيشه كنيد، و به رسول او ايمان بياوريد، تا دوباره رحمت خود را به شما بدهد، و برايتان نورى قرار دهد كه با آن زندگى كنيد، و شما را بيامرزد و خدا آمرزگار و رحيم است». پس، آن مَخرج از سنخ نور بوده و روشنگر خوهد بود.
بحث نور از مباحث زیبای قرآن کریم است. نور چون از منشأ واحد یعنی خداوند صادر میشود همواره مفرد بهکاررفته است. در قرآن کریم کلمه «انوار» به کار نرفته است. از آن طرف چون منشأ ظلمت و تاریکی، کثرات و غیر خداوند است همواره در قرآن کریم به صورت جمع بهکاررفته و مفرد استعمال نشده است.
علم فراست علم نوری است نه علم خواندنی؛ یعنی از ارتباط با مبدأ حاصل میشود زیرا اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضٍ،[33] «خدا نور آسمانها و زمين است».
3. یک علم هم علم وراثت است که از قرب به رسولالله حاصل میشود.
علمی که ما به دنبال آن هستیم، حداقل علم فراست است. صِرف گوش کردن و مطالعه کردن این مباحث دردی را دوا نمیکند. باید عمل کرد و زمانی این علوم میتواند به عمل منجر شود که از حالت دراست خارج شود و این هم نیاز به تقوا و صفای باطن دارد.
راههای تشخیص عارف حقیقی از فرد شیاد چیست
اما در بحث شاگرد و استاد، باید بتوانیم عارف و استاد حقیقی را از شیاد تشخیص دهیم. دُکان شیادهای به ظاهر عارف از همان ابتدا وجود داشته است. این افراد شیاد دارای قدرت هم هستند ولی قبلاً گفتیم که این قدرتها از راههای مختلفی حاصل میشود و لزوماً حقانیت فرد را ثابت نمیکند. مثلاً افرادی که با جن در ارتباط هستند میتوانند در خیال دیگران تصرف کنند چه در خواب چه در بیداری، همچنین میتوانند از درون افراد خبر دهند. فرد شیادی را چند سال پیش در مشهد دستگیر کردند. آخرین نفری که از او شکایت کرده بود خانمی زائر بود. این خانم میگفت: این آقا در حرم درخواست سوئی از من کرد. من هم با او برخورد تندی کردم و رفتم. شب در خواب آقا امام رضا را دیدم که از ضریح بیرون آمدند و دست دور گردن آن فرد انداختند و خیلی صمیمی با او به گفتوگو مشغول شدند. فردا دوباره آن فرد سراغ من آمد و گفت: حالا فهمیدی من که هستم؟ من هم متأسفانه به درخواستش پاسخ مثبت دادم. بعداً فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردهام.
آن فرد در خیال آن خانم تصرف کرده بود. خوب آن خانم که امام رضا را هیچوقت ندیده بوده، چهرهٔ زیبایی در خواب به او نشان داده و القا کرده بود که امام رضا است. به همین دلیل است که خواب غیر معصوم خصوصاً و خواب افرادی که اهل مسیر خداوند نیستند بالأخص حجت نیست.
امور خارقالعاده از سه راه حاصل میشود: خداوند، شیطان و لِم. همان طور که سیمکشی لم و روش دارد، انجام برخی کارهای خارقالعاده هم روش دارد که به علوم غریبه معروف بوده و در گذشته بیشتر شایع بودند. دانستن این لمها هیچ فضیلتی نیست بلکه فقط برای دکان باز کردن و مردم را دنبال خود راه انداختن خوب است.
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را[34]
انسان به این دنیا نیامده تا دیگران را دنبال خود راه بیندازد و معطل خود بکند. نشانهٔ کمال این است که هرچه کسی کاملتر میشود بروز و ظهور خارجی او کمتر میشود. شاید ما یکبار از استادمان یک کار خارقالعاده دیدیم، آن هم در شرایطی بود که تنها بودیم و کس دیگری نبود.
از علائم دیگر افراد شیاد یا جاهل این است که در زندگی خودشان نقاط ضعف وجود دارد و نمیتوانند مسائل زندگی شخصی خود را به درستی حل کنند.
علامت دیگر این است که اولویتها در زندگی این افراد رعایت نمیشود. مثلاً یک مستحب فرعی را اجرا میکند ولی در انجام واجباتش مشکل دارد. یکی از این افراد شیاد که دکانی باز کرده بود نمازش را غلط میخواند. سطح اولیه اسلام او هنوز درست نبود.
ما نه خود باید دنبال دیگران برویم و اجازه دهیم دکانی باز شود نه خود باید دکان باز کنیم. نه شیطان شویم نه شیطنت کنیم.
نشانهٔ دیگر این است که دستورات سلوکی نباید مخالفت با دستورات شریعت داشته باشد. یکی از علما به نام ملاصادق سرگرودی داستانی دارند، میفرماید: من به یک بیماری مزاجی مبتلا بودم، به همین دلیل از مردم دوری میکردم و گوشهگیر شده بودم. روزی در قبرستان بودم که ندایی آمد و مرا صدا زد درحالیکه کسی آنجا نبود. گفتم کیستی؟ گفت: از فرشتگان الهی هستم. رو به قبله دراز بکش که زمان مرگ تو فرا رسیده. من هم رو به قبله دراز کشیده و عبا را روی سرم کشیدم. چند لحظه گذشت و اتفاقی نیفتاد. پرسیدم چه شد؟ چرا وظیفهات را انجام نمیدهی؟ گفت: خداوند میخواهد تو به منزل رفته و با خانوادهات خداحافظی کنی. من هم به خانه رفته و تفقدی از اهل منزل انجام دادم. سپس به اتاق رفته و سجدهای کردم و دوباره رو به قبله دراز کشیدم. دوباره مدتی طول کشید و اتفاقی نیفتاد. پرسیدم چه شد؟ گفت: تقدیر تو برگشته و خداوند میخواهد تو در دنیا بمانی و به مقامات معنوی بالا برسی. بعد آن صدا همراه من بود و دستوراتی به من میداد. یک نیمه شب دستور داد: برو بالای پشتبام اذان بگو. گفتم: الآن وقت اذان نیست. گفت: باید برای تکمیل سلوک خودت این کار را بکنی. رفتم بالای بام و اذان گفتم. مردم آمدند اعتراض. آن ندا به من گفت: به آن فرد معترض بگو تو الآن در منزل فلان گناه را انجام دادی. تا گفتم آن فرد شرمنده شد و برگشت رفت. این حالات ادامه داشت و من فکر میکردم چه سیر رشدی دارم! تا اینکه دستورات عجیب او زیاد شد. یکروز گفت: برو بالای بام. بعد گفت: پایت را بگذار روی هوا و راه برو. گفتم: میافتم. گفت: نمیافتی، برو. من ترسیدم و نرفتم. گفت: تو مطیع محض نیستی، من میروم سراغ سید علی محمد. بعد هم رفت. اجمالاً فهمیدم مشکلی وجود داشته؛ چون مَلَک الهی دستور خلاف شرع نمیدهد. بالأخره مدتی گذشت تا اینکه با خبر شدیم سید علی محمد شیرازی یعنی همان باب ظهور کرده است که بعداً فرقهٔ ضالهٔ بهائیت را ایجاد کرد.
مقایسهای بین دستورات اساتید حقیقی و افراد شیاد یا جاهل
دستورات سلوکی استاد باید مطابق شریعت باشد. تفاوت نظر اولیاء الهی با افراد شیاد و جاهل را باید دقت کرد. چند مثال بزنیم:
1. فردی خدمت یکی از اساتید رفته و گفته بود: پدر من کمونیست است. باید با او چگونه رفتار کنم؟ فرموده بودند: باید با او مانند یک شیعهٔ خالص امیرالمؤمنین رفتار کنی.[35]
شخص دیگری هم مشابه همین مسئله را پاسخ داده است: اگر فرزند تو در مسائل اعتقادی با تو اختلاف داشت باید او را رها کنی.
2. مرحوم علامه طهرانی میفرمایند: سلوک زن در اطاعت از شوهر است. خداوند راه تقرب زنها به خود را در اطاعت و تحصیل رضایت شوهر قرار داده است. زنی که تصور کند با انجام عبادات و اتیان نوافل و عمل به اذکار و اوراد میتواند به عرصهٔ قرب حق پا بگذارد ولی نسبت به تحصیل رضایت همسر کوتاهی کند و شوهر خودرا از خود ناخشنود و ناخرسند کند، هیچ حرکتی به سمت تجرد و قرب به خداوند برنداشته و خود را فقط با تخیلات سرگرم کرده است. البته این در غیر مواقعی است که شوهر امر به حرام کند.
این دستور را با دستور شخصی دیگر مقایسه کنید که جریانی سلوکی در یکی از شهرها راه انداخت و اکثر خانمهای جلسهٔ او از هسرانشان طلاق گرفتند: چنانچه شوهر تو میخواهد تو را برای سکونت به شهر دیگری ببرد، لازم نیست از او اطاعت کنی بلکه دراینباره به نفس خودت مراجعه کن و هرچه دلت خواست بپذیر.
3. یکی از اولیاء خداوند میفرمایند: اگر در یک خانوادهٔ یهودی روابط بر اساس عشق و محبت و سرور و بهجت و وُد و استیناس[36] باشد، آن خانواده به امیرالمؤمنین و مکتب ایشان نزدیکتر است از یک خانوادهٔ شیعهٔ امیرالمؤمنین که در آن نزاع و مشاجره و کدورت و افسردگی حاکم ست.
این دستور را مقایسه کنید با دستور دیگری: چنانچه با فردی برخورد کردی که مرام تو را قبول ندارد و با تو در یک مسیر نیست، مبادا به او سلام کنی که سلام به او موجب کدورت و ظلمت نفس تو خواهد شد.
تفاوتها از زمین تا آسمان است.
و الحَمدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس چهارم[37]
گرایش انسان امروز به عقلانیت و معنویت، زمینهٔ آسیبهای این فضا است
گاهی بُعد شاگرد پروری عرفان منشأ آسیبهای اساسی میشود؛ چرا که تنور آن زود داغ شده و مشتریهای زیاد و مردم ساده و مشتاق پیدا و جذب میشوند. به همین دلیل است حتی کسانی که هیچ معنویت و هیچ حقیقتی ندارند، تا دکانی پهن میکنند افراد زیادی دور آنها جمع میشوند. خصوصیت قرن ما طوری است که این بحث مشتری زیادی دارد. به عبارت دیگر بنا به دلایلی، روزبهروز شیفتگی مردم به دو مطلب بیشتر میشود: عقلانیت و معنویت.
دائم در کوچه و خیابان میپرسند چرا این کار را باید انجام دهیم؟ چرا باید اینطوری نماز بخوانیم؟ دنبال عقلانیت هستند. البته هر دو گرایش به معنویت و عقلانیت، گاهی به افراط کشیده میشود که آسیبهایی را به همراه دارد؛ یعنی بدون دانستن حریم عقلانیت، بخواهیم همه چیز را با عقل توجیه کنیم. البته جدا از آسیبهایی که پیدا میکند، خود این گرایش انسانی مطلوب است.
دلیل دیگری که معنویت و عرفان مشتاقان زیادی پیدا میکند این است که انسان در این زمان و مکان و این شرایط، با درگیریهای فراوان و ارتباطات خشک و کم عاطفه بودن انسانهای دیگر مواجه است. اینها باعث میشود حالت سردی و کسالت و بیروحی و افسردگی در مردم پیدا شود؛ در نتیجه چه در فضای اسلام و چه غیر اسلام، تشنۀ یک سر سوزن حرارت و نور هستند. این خصوصیت قرن ماشینی و اصطکاک و درگیری است.
یک علت همیشگی هم دارد، اینکه چون روح انسان متعلق به عالم ملکوت است، تمایل به کشف اسرار ملکوت دارد. دوست دارد بداند که پس پرده چه خبر است؟ این همیشه بوده، هست و خواهد بود. دوست دارد بداند وَرای عالم ماده چه میگذرد؟ در پس پرده چه اسراری هست؟ ملائک چگونهاند؟ جن چیست؟ به همین خاطر است که عدهای در دام یک سری علومی میافتند که کشف حقایق پس پرده میکند.
انسان همواره نیاز به یک استاد دارد؛ اما چه استادی؟
افرادی که صلاحیت ندارند به دلایل متعددی این علوم را مطرح میکنند، یا شیاد هستند؛ یعنی میدانند چیزی ندارند و به جهات نفسانی مردم را دور خودشان جمع میکنند یا غافلاند؛ یعنی علم ندارند و فقط حرفهایی از دیگران شنیدهاند اما خودشان علم به این جهلشان ندارند. گاهی اوقات انسان علم به جهل دارد. از یکی از علمای صاحبنظر در بسیاری از علوم، راجع به مسائل باطنی سؤال پرسیده بودند، ایشان پاسخ داده بودند: دست ما از این خبرها خالی است. سپس نشانی یکی از علمای اهل معرفت را داده بودند که اگر میخواهند، پیش ایشان بروند.
امّا عدهای نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند و از روی دلسوزی، افراد را بیچاره میکنند. دستورات آن کسی که اهل خداوند است، بر اساس حدس و گمان نیست. او اشراف دارد، حالا ممکن است به علم فراست باشد یا به علم وراثت، ولی با علم دراست و با درس و بحث و خواندن حاصل نمیشود.
یکی از علمای اهل معرفت به یکی از شاگردانشان که فرزندشان هم بود دستورالعملی داده بودند. فرزندشان میگفتند: پدرم که مردی کامل و عارف بود به من دستور دادند که فلان خانم (یکی از محارممان) را به دکتر ببرم. برای من سؤال بود که این خانم خودش همسر دارد و اگر بنا به دکتر بردن باشد، همسر او در اولویت است. با این حال با دکتر او تماس گرفتم، دکتر نبود و گفتند چند روز دیگر میآید. برای من سؤال بود که من یک طلبهام و با این همه درس و بحث، چرا باید به من بگویند که چند ساعت وقتم گرفته شود. مدتی گذشت و دوباره به دکتر زنگ زدم تا انجام وظیفه کنم و دستور را به جا بیاورم. اتفاقاً در کوچه همسر آن خانم را دیدم، بعد از احوالپرسی گفتم به دکتر زنگ زدم. گفتند: اتفاقاً ما الآن دکتر بودیم و از دکتر میآییم. خدمت پدرم آمدم و گفتم که الحمدلِلّه همسرشان، خانم را به دکتر برده بود. تا این را گفتم، ایشان با نگاهی حاوی تأسف و ناراحتی فرمودند: آنقدر این دست و آن دست کردی و معطل کردی که خودش خانمش را دکتر برد. من خیلی شرمنده شدم و چون خیلیها در جریان این امر نبودند، با خود میگفتند که چه اشکالی دارد که همسرش ببرد؟ مدتی گذشت. یک روز که سر درس بودم، یک دفعه حالتی به من دست داد و به قلبم افتاد و دیدم که در راه رسیدن به خداوند، یک سری نواقصی دارم که به هیچ عنوان قادر به برطرف کردن آنها نیستم جز با عنایت یک استاد کامل و یکی از چیزهایی که آن نواقص را برطرف میکرد، همان بردن آن شخص به دکتر بود. نگاه با حسرت پدر یعنی چیزی را از دست دادی که به این سادگی قابل جبران نیست. این استاد کسی است که اهل باطن بوده و حقایق را میبیند. این مقام، مقام هر استادی نیست، مقام انسان کامل است که باطن را میبیند.
شیخ بزرگواری بود که در حق گربهای خیری انجام داد و به واسطۀ نجات دادن گربه، نتوانست نماز شبش را بخواند. از آن شب به بعد چشمش باز شد. ما نمیدانیم کجا مشکل داریم و چه کلیدی، کلید حل مشکل ماست. ما به حساب کوری خودمان میپرسیم: آقا چرا این کار را بکنم درحالیکه کار مهمتری دارم. آن استاد کامل مشکلات و موانع رشد انسان را میبیند پس دستور میدهد فلان کار را انجام دهید. این دستورات خاص برای رفع موانع حرکت انسان، مربوط به استاد کامل است. اگر کسی توفیق شاگردی استاد کاملی را پیدا کرد باید گوش به تمام اوامر او بسپارد، اما دربارهٔ دیگران باید خیلی با دقت حرکت کرد. دیگران را باید سنجید و نباید سراغ هرکسی رفت و به دستورات و حرفهای هرکسی گوش کرد.
بالأخره این یک دستور عمومی است که تا وقتی خودت چشمی نداری، دنبال یک آقابالاسر بگرد. از آن چیزهایی که باید در به در دنبالش بگردیم، یک آقابالاسر است. پس باید استاد پیدا کرد ولی نه هر استادی. مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی میفرمودند: کسی که نصف عمر خود را صَرف پیدا کردن استاد کند، ضرر نکرده چون نصف دیگر را درست میرود.[38] فوق کلام مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی، آقا امام سجاد میفرمایند: هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكِيمٌ يُرْشِدُه.[39] کسی که فرد حکیمی نداشته باشد تا در مقاطع مختلف زندگی از او راهنمایی بگیرد، هلاک شده است؛ چرا که طبق تشخیصهای اولیۀ خود عمل میکند و خیلی جاها، چه در تشخیص چه در اجرا به خطا میرود. پس باید دنبال استاد بود، ولی نباید به دام افراد بدون صلاحیت افتاد.
امور خارقالعاده نشانهٔ حقانیت استاد نیست
این نکته را هم راجع به استاد اضافه کنیم که قدرتها و امور خارقالعاده، به هیچ عنوان نشانۀ اوج معنوی نیست. چون این امور از 3 راه ممکن است حاصل شود: از راه خداوند، راه شیطان و راه لِمها و روشهایی که وجود دارد. بعضی از این روشها که خلاف شرع واضح است، بعضیهای دیگر که ممکن است خلاف شرع نباشد، اما خلاف سلوک است.
مرحوم علامه طهرانی فرمودند: کسانی آمدند که به ما علومی را بدهند، علومی باطنی که از طُرُق آنها به اسراری دست پیدا کنیم ولی ما اِبا کردیم و اکراه داشتیم که قبول کنیم و عمر را برای یادگرفتن آنها ضایع نکردیم. یعنی دنبال آن علوم رفتن، عمر ضایع کردن است؛ چون ما به این دنیا آمدهایم که بنده باشیم، نیامدهایم که دکان باز کنیم و دنبال شعبدهبازی باشیم و مردم را دنبال خودمان راه بیندازیم. اصلاً هرچقدر فردی کاملتر میشود، بروز و ظهورش کمتر میشود.[40]
اصلاً علامت انسان کامل این است که بروز و ظهور ندارد و دکان برای کسی باز نمیکند. کسانی بودند که قدرتهایی داشتند فوق حد تصور کسانی که چیزهایی بروز میدهند، اما یکبار دیده نشد که جایی بروز بدهند.
خُم پُر از باده، تهی از صداست چون که تهی شد، ز صدا پُر نَوا ست
خُمی که پر از شراب شود، صدا ندارد ولی اگر ته آن کمی شراب باشد، پر از سر و صداست.
چرخ بدین گردش دائم خَموش چرخۀ حَلاج و هزاران خُروش[41]
هدف از عرفان بنده شدن است نه در بند قدرتهای نفسانی شدن
پس به هیچ عنوان، قدرت داشتن دلیل رشد معنوی نیست. اساساً عرفان یعنی مطیع خداوند شدن و خداوند را حس کردن و قرب خداوند. عرفان به معنای قدرت نیست. اتفاقاً عرفان یعنی عبور از نفس و کسانی که دنبال این هستند که چیزی نشان بدهند، دارند نفس خود را بروز میدهند. چنین کسی در اولین قدم گیر است. عرفان میگوید باید از نفس عبور کرد و خودی در این میان نباشد.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز[42]
کسی که دائم نفس خود را عرضه میکند چه به عرفان؟ این شخص شعبدهباز است.
ضمن اینکه قدرت شیطان، از همۀ بزرگانی که دکان باز میکنند بیشتر است. اتفاقاً بعضی از کسانی که قدرتی پیدا میکنند، به صدقه سر شیطان و جنهای کوچکتر است. خود شیطان قدرت بیشتری دارد. سر به سر همۀ انسانها گذاشته و اکثریت را هم زمین زده است. اگر ملاک عرفان قدرت و امور خارقالعاده باشد، شیطان موجودی بسیار قوی است پس او از همه عارفتر است.
اما عرفان آمده تا ما را عبد کند. وقتی فردی عبد میشود، چه اتفاقی میافتد؟ قلب، جایگاه خداوند میشود. گاهی اوقات انسان گرفتاری زیادی دارد، کسانی هم هستند که خجالت میکشد به آنها چیزی بگوید یا اصلاً از دست آنها کاری برنمیآید. در یک حالت اضطرار شدید میگوید: خداوندا. در آن هنگام که خداوند را صدا میزند، قلب او متوجه خداوند است؛ یعنی قلب او جایگاه خداوند شده است. از کجا بفهمیم قلبمان جایگاه خداوند شده؟ اگر قلب جایگاه خداوند شد، وسعت پیدا میکند؛ به عبارت دیگر تمام آسمانها و زمین و کهکشانها و تمام عالم، در مقابل او حقیر و کوچک میشود. این حالت، حالت حضور قلب است. شاخصۀ این که در نماز حضور قلب داریم یا نه، همین است. چون تمام زمین و آسمانها و همۀ دنیا حقیر و «متاع قلیل» است. مَتاعٌ قَليلٌ،[43] «دنيا متاعى اندك است».
قلب انسان باید وسعت پیدا کند و زمانی که وسیع شد دیگر اعتنایی به غیر خداوند نمیکند و چیزی نمیتواند توجه او را جلبکند. این قلب است که جایگاه خداوند خواهد بود. لَمْ يَسَعْنِي سَمَائِي وَ لَا أَرْضِي وَ وَسِعَنِي قَلْبُ عَبْدِي الْمُؤْمِنِ.[44]
حضرت امیرالمؤمنین میفرمایند: این دنیای شما، از آب بینی بز سرماخورده برای من ناچیزتر است.[45]
چقدر کراهت آور است! عجب تعبیری است! این تمثیل حضرت نشاندهندۀ پستی و حقارت دنیاست. به همین دلیل، عارف دنبال دنیا نیست.
سالکین راه خداوند دو دستهاند: سالک مجذوب و مجذوب سالک
اما بحث بعدی این است که در مسیر سلوک، سالکین اِلَی الله دو دستهاند: یک بخش از آنها، کسانی هستند که با عمل خود پلهپله حرکت میکنند و مرحله به مرحله که بالاتر میروند، در نتیجۀ عملشان، به عنوان جایزه به آنها چیزهایی میدهند. یعنی چه؟ فرض کنید که بناست از یک کوهی بالا برویم. در هر ارتفاعی و هر هزار متر، وسعت دید بیشتری پیدا میکنیم و جوایزی هم به دست میآوریم. با زحمت بالاتر میرویم و مرتب، وسعت دید پیدا میکنیم و جایزه میگیریم و مجدد توان پیدا میکنیم برای بیشتر بالا رفتن. به این گروه، سالک مجذوب میگویند. یعنی سلوک میکند و بر اساس سلوکش جذبههای خداوند به عنوان هدیه و نتیجۀ سلوک به او داده میشود.
قسم دیگر کسانی هستند که از همان ابتدا با جذبهٔ الهی بالا میروند. به خاطر چه؟ نمیدانیم. خداوند خودش میداند که چه قابلیتهایی در این فرد بوده که از ابتدا، جذبه او را میگیرد. انبیاء از این قسم بودهاند. انبیاء را جذبه بالا برده است. به این گروه، مجذوب سالک میگویند. یعنی با جذبه، در یک چشم برهم زدنی، راه را طی کردهاند. ظاهراً باباطاهر همدانی و بابا فرج مجذوب، از این قسم بودهاند. برخی میگویند مرحوم انصاری همدانی هم از این دسته هستند. استاد ما میفرمودند که مرحوم انصاری همدانی به شاگردانشان میفرمودند: من شما را از طریق جذبه رشد میدهم. مجالس ایشان هم کلاً به سکوت برگزار میشده است، سه ساعت سکوت، هیچ حرفی رد و بدل نمیشده. استاد ما میفرمودند: هنوز مزۀ آن سکوتهای متوالی و پیاپی و چند ساعته جلسات مرحوم آقای انصاری زیر دندانهایمان است. از بابا فرج[46] مجذوب پرسیده بودند که از دنیا چه میدانید؟ گفته بود من اصلاً نمیدانم دنیا چیست؟ خبر ندارم. شاعر این حال او را به شعر در آورده است:
فرج تا دیده بگشاده است چشم او بر جهان نیفتاده است[47]
آنقدر محو خداوند است که اصلاً توجهی به دنیا ندارد.
بارها تجربه کردیم که مثلاً در مجلسی نشستهایم و کنار ما هم کسی نشسته. آنقدر مشغولیت ذهنی داریم که میگوییم: ببخشید من متوجه شما نشدم. چه چیزی ما را به خود مشغول کرده است؟ یک مشت اسکناس و یک ماشین و امثال اینها. حال اگر کسی حقیقتی را مشاهده کند که تمام دنیا در مقابل آن صفر مطلق است، نه اینکه کوچک است بلکه صفر مطلق است. معلوم است که چشم او به دنیا نمیافتد. وقتی بنده، بندۀ خداوند میشود، قلب او جایگاه خداوند میشود. شاخصۀ آن هم این است که توجهی به غیر خداوند ندارد. باید او را به زور از خداوند بگیرند. مثل یک زندانی که به زور او را داخل زندان میاندازند. ما برعکسیم، به زور و نذر و تو سر زدن باید در نماز حواسمان را سمت خداوند بیاوریم. باید هزار کمند بیندازیم تا تازه در نماز حواسمان را جمع کنیم که چه چیزهایی میگوییم، آن هم هنوز حس نمیکنیم با چه کسی داریم صحبت میکنیم.
برعکس، بندهٔ خداوند را باید به زور به سمت دنیا هُل بدهند. به همین دلیل است که مرحوم علامه طباطبایی در خیابان راه میرفتند و در حال خودشان بودند که فردی گفته بود: ما به ایشان سلام کردیم و ایشان به حداقل جواب دادند!
مرحوم علامه طهرانی میفرمودند: این آقا، مرحوم علامه را با خودش مقایسه میکند که درونش خالی و خلوت است و دائم باید خودش را با بیرون مشغول کند. ایشان آنقدر در درون مشغول خداوند است که اصلاً فرصت بیش از حداقلها را ندارد.
ساعتی در خود نگهدار کیستی
چرا ما همیشه از تنهایی و تاریکی و خلوت و سکوت فرار میکنیم؟ چون درونمان خالی است. مرحوم آقای سید هاشم حداد وقتی که اصفهان تشریف برده بودند، به ایشان گفتند: آقا برای دیدن آثار تاریخی بیرون بروید. فرمودند:
هر که در خانهاش صنم دارد گر نیاید برون چه غم دارد؟[48]
این قدر لذتهای درونی دارد که اصلاً وقت ندارد بیرون بیاید. امتحان کنید و یک ربع، نیم ساعت تنها یکجا بنشیند و چشمهایتان را ببندید، ببینید میتوانید تحمل کنید؟ چه اتفاقی میافتد؟ ما هیچوقت سکوت نمیکنیم. اگر چشمهایمان را هم ببندیم فکرمان کجاست؟ دائم با بیرون متصل است، نمیتوانیم ارتباط را قطع کنیم، دائم درگیر خیالات هستیم، یا در درس، یا در بازار، هرکسی به اقتضای فضای فکری خودش. ببینیم میتوانیم فکرمان را یک ربع کاملاً از بیرون منقطع کنیم و به درون خودمان توجه کنیم؟
ببینیم در این یک ربع چند بار ذهنمان منحرف میشود؟ وقتی انسان امتحان میکند میبیند چقدر فضای خلوت درون او وحشتناک است. مرحوم علامه طباطبایی یک سال آخر عمرشان به سکوت گذشت، عمدتاً در حال سکوت بودند. وضو میگرفتند، چشمهایشان را میبستند و رو به قبله مینشستند. چه میگذشته؟ چه میدانیم که چه میگذشته است؟
نباید دنبال استاد کامل بود
گفتیم که قدرتها نشانۀ صحت فرد نیست. دنبال استاد گشتن هم به این معنا نیست که از این دکان به آن دکان برویم. انسان باید دنبال فرد حکیم باشد. حکیم یعنی چه؟ یعنی کسی که عالم است و علم خود را به کار بسته و کارهای استوار دارد. باید دنبال این استاد بگردیم. اما استاد کامل که بخواهیم نسبت به او خضوع کامل داشته باشیم، یافتنی نیست. اگر انسان حرکت کرده و رشد کند و به آن مراحل لازم برسد، خود استاد کامل سراغ او میآید.
مرحوم آقای انصاری اوایل با عرفان مخالف بودند. خیلی گوهر پاکی داشتند و چون در ذهنشان این حرفها را غلط میدانستند، مخالف بودند. یک روز در شهر خودشان همدان، فرد عارفی مطالبی را میگفت و مردم دورش جمع شده بودند. ایشان ناراحت بودند که چرا مردم دارند گول میخورند. میفرمودند: سراغ او رفتم تا با او بحث علمی داشته باشم و مردم را روشن کنم، نگاهی کرد و گفت: به زودی روزی خواهد رسید که تو خود آتش در خرمن سوختگان خداوند بزنی. آن حرف ایشان را منقلب میکند و بعد حالاتی برایشان پیش میآید و ادامه مسیر را میدهند.[49] اگر کسی اهل باشد، خود استاد سراغ او میآید. چه معلوم که آن فرد، فقط برای صید مرحوم انصاری آنجا نرفته بوده؟ خداوند میداند.
استاد ما میفرمودند: اگر کسی قابلیت داشته باشد، به هر کیفیتی که شده است، خداوند استادی سر راه او قرار میدهد. مرحوم آیتالله انصاری کسی بودند که خیلی سفر نمیرفتند. یکبار بدون اینکه به کسی بگویند و بدون اینکه جریانی اتفاق افتاده باشد، یک سفر به پاکستان رفتند. مدتی آنجا بودند و برگشتند و شاگردانشان هم به خاطر ادب، نپرسیدند که چرا رفتید؟ ایشان هیچ کس را آنجا نداشتند و جای زیارتی هم نبوده. بعداً مرحوم آقای سید هاشم حداد، فرموده بودند: سفر اینگونه از بزرگان دو علت میتواند داشته باشد: یکی از آنها این است که شاید عاشق دل سوختهای در آنجاست و یک یا رَبِّ گفته است و ضمیر آماده و باطنی مناسب داشته، خداوند ولیّ خود را مأمور میکند سراغ او برود.[50]
این تحلیلها با تحلیلهای ظاهری جور در نمیآید. به هر صورت، دنبال استاد کامل بودن خطاست. انسان باید دنبال پیدا کردن خود باشد تا آن شاگردی استاد کامل هم حاصل شود.
از ابعاد فرعی عرفان، ارتباط آن با شریعت است
بُعد پنجم عرفان، ارتباط آن با دین و متون دینی است. یکی از مباحث مطرح در این زمینه، رابطهٔ عرفان عملی با اخلاق است. اخلاق با عرفان عملی تفاوت دارد. اصلاً دغدغۀ عالم اخلاقی یک چیز است و دغدغۀ سالک عرفانی چیزی دیگر. علم اخلاق چه میگوید؟ میگوید شما نفسی دارید که خصوصیاتی دارد. این خصوصیات، یک سری فضائلی و رذایلی دارد. اعتدال و افراطی و تفریطی دارد . نفس انسانی قوای تحریکی مختلفی دارد، قوهٔ شهویه، غضبیه و عاقله و یک سری قوای ادراکی، قوهٔ وهم، خیال و قوهٔ تعقل. از طرفی این نفس، اعتدال، حد افراط و حد تفریطی دارد. فضائل و رذایلی دارد. اخلاق میخواهد این قوای نفس را به اعتدال برساند. قوهٔ شهویه و غضبیه را تحت پوشش عقل عملی ببرد. وهم و خیال را تحت تربیت عقل نظری قرار دهد. رذایل را بکاهد و فضائل را بیفزاید. این خیلی خوب است، اما وسط راه است. خیلی از فرهیختگان و آنهایی که چشماندازشان وسیع و افق دیدشان برتر است با اخلاق قانع نمیشوند. میگویند: این فضائل را برای نفس ایجاد میکنیم، بعد چه؟ حاق و لُبّ دین، اخلاق نیست. لُبّ دین، چیز دیگری است که اخلاق باید حول آن بچرخد. اخلاق باید باشد اما اخلاق وسط راه است. لُبّ دین، توحید است که اخلاق هم باید دور آن بچرخد. عرفان، زمینه و مَرکب رسیدن به توحید است. به عبارت دیگر اخلاق میگوید: نفس را حفظ کن، قوای نفس را تعدیل و اصلاح کن. عرفان میگوید: اصلاً نفس را از بین ببر.
گاهی این دیوار به علت فرسودگی، لانهٔ حشرات شده است. اخلاق میگوید چه کار کن؟ مثلاً سم بزن، گچ کن، رنگ بزن و تمیز کن تا آن رذایل از بین برود و فضائل ایجاد شود. عرفان میگوید: منشأ فساد خود وجود این دیوار است. فردا دوباره حشرات و حیوانات موذی میآیند. میگوید: اصلاً دیوار را خراب کن.
مادر بتها، بت نفس ماست
عرفان میگوید نفس را باید خراب کرد. در اخلاق ما داریم نفس را حفظ میکنیم. باید فرد چند سال کار کند تا بتواند بعد از چند سال، یک رذیله و آن هم نه کل رذایل را حذف کند. آیا موفق بشود یا نشود؟ آیا بتواند یا نتواند؟ ضمن اینکه اخلاق، کار از بیرون است. یعنی چه؟ میخواهد به کمک اعمالی از بیرون، درون را اصلاح کند. قطرهقطره باید در آن نفوذ کند. این یک نحوۀ اصلاح است.
نحوۀ دیگر این است که درون را تغییر میدهد، یعنی مستقیم به مرکز فرماندهی میزند. یعنی این مرکز فرماندهی باید تغییر کند و نابود شود تا نور خداوند بتابد. وُجودُكَ ذَنْبٌ لٰا يُقاسُ بِه ذَنْبٌ.[51] وجود تو گناه است، همین که احساس کنی وجود داری و چیزی هستی. به همین دلیل است که در متون دینی، عرفا غنیترین فهمها را ارائه میدهند. مثلاً یکی از آیات قرآن کریم در بحث بندگان خداوند را دقت کنیم: وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً،[52] «بندگان خداوند رحمان، كسانى هستند كه با سبکی روی زمین راه میروند و هنگامیکه جاهلان با آنها برخورد میکنند، میگویند: سلام».
به قسمت اول توجه کنید: وَ عِبادُ الرَّحْمنِ، بندگان خداوند رحمان کسانی هستند که با سبکی راه میروند. یعنی چه؟ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً؛ یعنی تکبر ندارند. همۀ مفسرین اینطور معنا کردهاند. اما خداوند میتوانست بفرماید: «عِبادُالرَّحمٰن الَّذینَ لا یَسْتَکْبِرونَ»؛ کسانی هستند که تکبر نمیورزند. چرا به جای عبارت «لا یَستَکبِرونَ» یا «لا یَتَکَبَّرونَ» فرموده: يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً؛ سبک راه میروند.
1. خداوند در اینجا به جای عبارت «تکبر نمیورزند» یک تصویر ارائه کرده است. یعنی خداوند نحوهٔ رفتار فرد متواضع را در قبال نحوهٔ رفتار یک فرد متکبر، تصویر میکند. که چه بشود؟ تا اینکه حس تواضع به ما منتقل شود. تصویر را ببینید، کسی که به سبکی راه میرود. یعنی ما معنای تواضع و تکبر را در ذهنمان میفهمیم، اما وقتی یک رفتار به مقایسه گذاشته میشود، حس تواضع و تکبر به ما منتقل میشود.
2. با این تصویر، یک چیز دیگر هم اتفاق میافتد. گاهی میگویند: فلانی فرد متکبری است. اما گاهی شما میبینید که این فرد وارد مجلس شد و به هیچکس هم اعتنا نکرد و با حالت غرور نشست. این چه حسی دست میدهد؟ به خاطر اثر تصویری که از تکبر عملی او مشاهده میشود، حال انزجار از تکبر و حال تمایل به تواضع به دست میآید.
3. ضمناً یَمشونَ صِرف راه رفتن نیست. «مَشْی» یعنی چه؟ طرز رفتار. یعنی چیزی که از انسان ظهور و بروز پیدا میکند و دائم به آن توجه دارد و چون راه رفتن، تجلی رفتار ماست که ظهور بیرونی دارد و به چشم میآید، به آن مشی گویند. پس يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً یعنی چه؟ یعنی رفتارشان طوری است که آرامش و سبکباری را منتقل میکنند. این، معنایی فراتر از «تکبرنداشتن» است. ممکن است کسی تکبر نداشته باشد، اما درد ساز است. به خاطر این که فرد حساسی است، انسان نمیداند چگونه با او رفتار کند. از هر رفتاری ناراحت میشود. کسانی که ایجاد تکلف و زحمت میکنند یا از دیگران توقع دارند، مخالف «یَمشُونَ هَوْناً» هستند. يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً یعنی احساس سبکباری و آرامش از رفتار آنها منتقل میشود. عالمی میگفت: همین که بچهها به من فحش ندهند، همین را شکر میکنم. این رفتار را کنار رفتار کسی بگذارید که میگوید: از من برای این کار تشکر نکردند. ممکن است کسی تکبر نداشته باشد اما چون حساس است، همه را به تکلف و زحمت میاندازد.
در این آیه میفرماید: شاخص عِباد خداوند این است که کسی در رفتار آنها احساس سختی نمیکند. تکبر که ندارند هیچ، بلکه تکلف هم ندارند. چون منشأ تکبر و تکلف، انتظار داشتن و متوقع بودن است. عدهای دائم از دیگران انتظار دارند. این افراد، هرچند خودشان هم حس نکنند و ندانند و متوجه نباشند متکبر هستند. مثلاً در اختلافات، انتظار دارم فرد مقابل کوتاه بیاید و عذرخواهی کند. انتظار دارم دیگران من را درک کند. انتظار دارم دیگران برایم کاری بکند. در هر مجلسی وارد میشوم و اظهارنظر میکنم، انتظار دارم اظهارنظرم مورد توجه واقع شود و به آن عمل شود. این فرد، هر چند خودش متوجه نباشد، متکبر است. چرا؟ اولاً اینکه این انتظارات تمامنشدنی است. چرا انتظار داری؟ خوب او هم از شما همین انتظار را دارد. ثانیاً کسی که انتظار دارد، کسی است که خودش را میبیند و به خودش توجه دارد و تکبر دقیقاً یعنی همین. تکبر یعنی من کسی هستم. خواستههایی دارم، خواستههایم هم مهم است پس باید برآورده شود. انتظار یعنی همین.
اگر عبارت «انتظار دارم» از قاموس زندگیهای شخصی و خانوادگی حذف شود، موفقیت متولد میشود. در روایت داریم: مؤمن کسی است که خودش را برای دیگران به زحمت بیندازد نه اینکه دیگران را به خاطر خودش به زحمت بیندازد. به دنبال این است که کار دیگران را انجام دهد. دنبال میگردد چه کسی گرفتاری دارد تا کارش را راه بیندازد. نه اینکه دنبال کسی باشد تا گرفتاریهای خود را روی دوش او اندازد. خیلی شاخصههای بسیاری داریم که ما صد در صد مخالف و در جهت عکس آن هستیم. آقا امیرالمؤمنین میفرمایند: الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِه.[53] مؤمن شادیهایش را با دیگران تقسیم میکند نه اینکه غمهایش را تقسیم بکند. ما برعکس هستیم، میگوییم: بیا کمی درد دل کنم، دلم گرفته است. غمها را به دیگران تحمیل میکنیم و شادیها را برای خودمان نگه میداریم. دقیقاً رفتار خلاف مؤمن داریم.
قرآن کریم میفرماید:
إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً.
إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً.
وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً.[54]
آرى انسان به منظور رسيدنش به كمال حريص خلق شده.
و نيز اینطور خلق شده كه در برابر شر به جزع در مىآيد.
و از رساندن خير به ديگران دريغ مىنمايد.
«هَلوع» یعنی حالت حرص شدید. هنگامی که شر به انسان میرسد، جزع میکند، همه را شریک میکند، همه بدانند تا کمی سبک شود. درد دل میکند تا سبک شود. دنبال این است که به قیمت ناراحت کردن دیگران، خودش را سبک بکند. ولی وقتی خیری به او میرسد، اعم از مال و خوشی و هر خوبی دیگر، فقط برای خودش نگه میدارد.
سِرّ اختلافاتی که با دیگران پیدا میکنیم در این است که توقع داریم بقیه با ما هماهنگ بشوند. مؤمن کسی است که اول قدم را برای هماهنگ شدن، او برمیدارد. پس عرفان آمده تا این بت نفسانیت را بشکند.
ضمن اینکه این نگاه عمیق و جامع به آیات قرآن را فقط اهل معرفت دارند. اصلاً عرفا بودند که فهم دینی عمیق ارائه کردند. اهل معرفت غنیترین فهمها را از دین پیدا کردند.
و الحَمدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس پنجم[55]
غایت عرفان عملی، وصول و قرب اِلَی الله است
غایت عرفان عملی و حرکت به سمت خداوند چیست؟ غایت عرفان عملی، وصول و قرب الی الله است.
قرب لایههای متعدد دارد. میخواهیم به قرب خداوند برسیم، یعنی میخواهد چه اتفاقی بیفتد؟ نماز میخوانیم میگوییم: قُربَةً اِلَیالله. یعنی چه؟ در مراحل ابتدایی میگوییم: یعنی خداوند خوشش آید و بعد هم به بهشت برویم. اما باید قرب را با دقت بیشتری دید. غایت حرکت به سمت خداوند، وصول و قرب به خداوند است نه این که انسان به بهشت برسد. ملاک قرب هم این نیست که انسان چیزی ببیند و چشمی باز شود یا عالَمی را کشف کند یا به ماوراء دست پیدا کند. همهٔ اینها رهزنهای راه است. این امور، هیچ ارزش وجودی ندارد. اگر قدرت، ملاک قرب باشد، شیطان از همه قویتر و قَدَرتر است.
مراتب قرب خداوند چیست
در یک توضیح اجمالی باید گفت: قرب عام و قرب خاص و قرب خاصالخاص یا اخص داریم. این در یک نگاه اجمالی است و اما اگر بخواهیم مراحل قرب را ریز کنیم شاید بیش از هزار مرحله قرب داریم که در هر کدام، قرب یک معنا پیدا میکند.
اول از آن طرف نگاه کنیم که خداوند به ما نزدیک است. پس میخواهیم به کجا برویم؟ مگر ما کجاییم؟ خداوند کجاست؟ مگر خداوند احاطهٔ وجودی به ما ندارد؟ پس ما در متن خداوند هستیم. نه از حیث وجودی، نه از حیث احاطهای و قَیومیت فاصلهای بین خداوند و ما نیست که بخواهد این فاصله از بین رفته و قرب ایجاد شود. اصلاً وجود ما وابستهٔ مطلق به خداوند است.
قرب خداوند به انسان در قرآن در 4 مرحله معرفی شده است:
وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعان... .[56]
«و چون بندگان من (از دورى و نزديكى) من از تو پرسند، (بدانند كه) من به آنها نزديكم، هر گاه كسى مرا خواند دعاى او را اجابت كنم ... ».
یعنی خداوند از دیگران به انسان نزدیکتر است.
سپس دربارهٔ محتضری که نزدیکانش دور او جمع شدهاند میفرماید:
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُون.[57]
«و ما به او از شما نزديكتريم ليكن شما بصيرت نداريد».
مرحله بعد اینکه خداوند به انسان نزدیکتر است از نزدیکترین نزدیکانش.
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ.[58]
«و ما انسان را خلق كردهايم و از وساوس و انديشههاى نفس او كاملا آگاهيم كه ما از رگ گردن او به او نزديكتريم».
مرحلهٔ بعد اینکه خداوند از خود انسان به انسان نزدیکتر است.
... وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ ... .[59]
«... و بدانيد كه خدا در ميان شخص و قلب او حايل مىشود (و از اسرار درونى همه آگاه است) ... ».
این آیه هم که از عجایب آیههای قرآن است. بدانید که خداوند بین انسان و قلب او حائل است.
توضیح اسم «لطیف» خداوند
قبل از اینکه این آیهٔ قرب را توضیح دهیم به این دو آیه دقت کنید: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ،[60] «او را هيچ چشمى درك ننمايد و او همه بينندگان را مشاهده مىكند و او لطيف و نامرئى و (به همه چيز خلق) آگاه است.»
أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ،[61] «آيا آن خدايى كه خلق را آفريده عالم به اسرار آنها نيست؟ و حال آنكه او بر باطن و ظاهر همه امور عالم آگاه است». بین «لطیف» و بقیهٔ آیه چه ارتباطی وجود دارد؟
لطیف دو معنا دارد: یک معنای آن، لطف است. همانی که در فارسی میگوییم: لطف کرد؛ یعنی نعمت داد، مدارا کرد.
معنای دیگر آن، امر ظریف، خفی، پنهان، دقیق و نافذ است. در این آیات میفرماید که خداوند چشمها و همه وجودها را درک میکند، آنگاه آخر آیه نام لطیف خداوند را آورده است؛ یعنی این اسم لطیف است که باعث درک میشود. یعنی خداوند با لطف خود همه چیز را میبیند و با لطفش همه چیز را میداند.
«لطیف» یعنی ظریف به نحوی که در همه چیز نفوذ میکند. مثلاً اگر پنبه یا اسفنج را داخل آب کنیم، آب در تمام وجودش نفوذ میکند. درحالیکه پنبه و اسفنج هیچ تغییری نکرد. پنبه همان پنبه است و اسفنج همان اسفنج . چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟ چون آب لطیف است، تمام وجود آن پنبه را پر کرده، درحالیکه آن وجود هم سر جای خودش هست.
مثال دیگر جسم لطیف نور است. وقتی این چراغ روشن است، نور آن در تمام این فضا و در این لیوان آب هم نفوذ کرده، درحالیکه این لیوان آب هیچ تغییری نکرده است.[62] مثال ما ناقص است چون مثالی مادی است. تمام اشیاء مادی مثل هوا و آب، فضا اشغال میکنند. آب در سوراخهای داخل اسفنج جا گرفت و نفوذ کرد؛ یعنی به دلیل لطافت آب، آن حفرهها را آب پر کرد.
خداوند در همه جا حضور دارد در عین اینکه فضا اشغال نمیکند. لطیف بودن خداوند غیر از لطیف بودن آب است. آب جسم است. خداوند همهجا را پر کرده، اما جایی هم نگرفته است. خداوند نفوذی دارد که این نفوذ، جایی را اشغال نمیکند. این چه نفوذی است؟ این نفوذ، نفوذ وجودی است. پس خداوند به خاطر لطفش در دل هر ذره نفوذ دارد، پس آن ذره را میشناسد و از آن آگاه است؛ به عبارت دیگر سَرَیان حضرت خداوندی، حضرت حق، در دل تمام اشیاء هست. میبیند، میداند، چون لطیف است و در دل هر ذرهای نفوذ دارد. میداند چون در دل هر ذره هست.
معنای قرب خداوند با توجه به اسم لطیف خداوند
حال با توجه به اسم لطیف خداوند، به معنای قرب میرسیم که وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ،[63] «و بدانيد كه خدا در ميان شخص و قلب او حايل مىشود (و از اسرار درونى همه آگاه است)».
بدانید که خداوند بین انسان و قلب او (حقیقت انسان) حائل است. اگر بخواهیم از اینجا بیرون رفته و به کوچه برویم، بین ما و کوچه این درب حائل است. برای رسیدن به هر شیئی، باید از حائل بین ما و آن شیء بگذریم. میخواهیم به حیاط برویم، این درب حائل است و باید از این درب بگذریم. برای رسیدن به هر چیز باید از حائل گذشت. این آیه میفرماید اگر میخواهیم به خودمان برسیم، حائل کیست؟ خداوند بین انسان و خودش حائل است. میخواهیم به خودمان دسترسی پیدا کنیم، ممکن نیست مگر اینکه از خداوند بگذریم. این گذشتن هم عبور کردن مادی نیست. تصور این مفاهیم دشوار است و اگر مسئلهای برای ما متشابه شد، باید به محکمات آن مراجعه کنیم؛ یعنی اگر نمیتوانیم درک کنیم، تصور مادی نکنیم. فقط بدانیم که حقیقتی هست.
در مسائل پیچیده علمی، به محکمات آن مسئله رجوع کنیم
برخی چیزها در عین پیچیدگی جزء محکمات ما هستند. مثلاً ممکن است ما ندانیم هنگام برقراری تماس با دیگران، چه فعل و انفعالاتی در تلفن همراهمان انجام میشود، اما در استفاده کردن از آن استاد هستیم. تلفن همراه، مثالی از بستههای پیچیدهٔ علمی است. وقتی شماره میگیریم نمیدانیم چه اتفاقی و با چه کیفیتی میافتد. یا مثلاً دکمههای ماشینحساب را میزنیم، برایمان محاسبه میکند. این که داخل دستگاه چه فعل و انفعالاتی انجام میشود خبر نداریم، اما استفاده روزمره هم داریم.
این وسایل پیچیدۀ علمی، مثالهایی مادی هستند از مسائلی مانند قضا و قدر، ارتباط با خداوند، کیفیت دعا و اثر آن، کیفیت اجابت دعا، جبر و اختیار و ... . انسان باید محکمات این بستههای فکری را داشته باشد.
محکم تلفن همراه چیست؟ این است که شماره را بگیرید، تلفن مخاطب شما زنگ میخورد و گوشی را برمیدارد. اگر با خوشی حرف بزنید یا با بدی حرف بزنید، جواب متناسب میگیرید. وقتی به مخاطبتان زنگ میزنید، نمیتوانید بگویید: چرا شما گوشی را برداشتید؟ من که نمیدانم چه طور به شما متصل شدم.
باید محکمات فکری را در مسائل مختلف علمی بشناسیم. مثلاً قضا و قدر حق است. اینکه ما نه مجبوریم نه مختار، حق است. کیفیت آن چگونه است؟ نمیدانیم. دقیقاً مثل صحبت کردن با تلفن همراه. باید این محکمات فکری را برای خودمان مرتب مرور کنیم؛ چون همیشه نمیتوان با ذهن خود مسائل پیچیده را حل کرد، در نتیجه ممکن است کار انسان به انکار آن مسئله ختم شود. گاهی افراد به جایی میرسند که در بدیهیات شک میکنند. مثلاً مرتب باید مرور کنیم که اگر دعا کردیم خداوند میشنود. چگونه میشنود؟ خداوند کجاست؟ اگر این سؤالات را نمیتوانیم پاسخ دهیم، حداقل آن بخش محکمِ قضیه را با خود مرور کنیم.
استاد ما میفرمودند: در هر قرن در کل دنیا ، 4 یا 5 نفر ظرافتهای حکمت الهی را میفهمند. اینگونه نیست که علوم الهی دم دستی باشد و هر کسی به آنها دست پیدا کند. عِلمُ التوحيدِ عِلمٌ شَريفٌ يَتَشَعَّبُ مِنهُ سائِرُ العُلومِ، وَ يَختَصُّ بِدَركِه اَخَصُّ خَواصِّ هَذِه الاُمَّةِ كَما قيلَ: جَلَّ جنابُ الحَقِّ عَن اَن يَكونَ شَريعَةً لِكُلِّ واردٍ اَو يَطَّلِعَ عَلَيهِ اِلّا واحِدٌ بَعدَ واحدٍ.[64]
کسانی که از نفْس گذشتهاند، ذهنشان فعال میشود. اگر انسان در فهم چیزی که بالاتر از سطح اوست طمع کند، اشکالات عدیدهٔ ذهنی پیداکرده و دچار مشکلات فکری خواهد شد.
خداوند خلق میکند یعنی چه کار میکند؟ یک مجسمهساز معلوم است چه کار میکند. خداوند چه کار میکند؟ ربط عالم ماده و فرا ماده چگونه است؟ عوالم بالاتر چگونه و با چه کیفیتی در این عالم اثر میگذارند؟ مثلاً در این عالم جوش آمدن آب به این است که حرارتی باشد، اما اگر مَلَکی اراده کند تا این لیوان آب بجوشد، باید چه کار کند؟ اگر ملائک عذاب الهی بخواهند این جا را خراب کنند چه میکنند؟ اینها از گرههای کور فضای معرفت است.
از آن مهمتر مسئلهٔ نیروست که جزء معماهای علمی نیز به شمار میرود. این وسیله را هُل دادم، رفت جلو. چه اتفاقی افتاد؟ انرژی چیست؟ انرژی خصوصیت ماده ندارد، یعنی انرژی مَلَک است؟ آیا انرژی جن است؟ انرژی هیچ بُعدی ندارد و عالم ماده، با ابعاد تعریف میشود. در همین عالم ماده معماهایی داریم که هنوز حل نشده است.
پس در مسائل پیچیدهٔ علمی، باید دائم محکمات مسئله را مرور کنیم. یکی از محکمات اعتقادی ما، قرب خداوند است. چگونه خداوند به ما نزدیک است؟ چگونه خداوند همهجا را پر کرده است؟ نمیدانیم. همین الآن خداوند همه ما را میبیند. به چه کیفیتی؟ نمیدانیم. بحث ما در آیه هم این بود که اگر بخواهیم به خودمان برسیم، باید از خداوند بگذریم. حال که خداوند این قدر نزدیک است و تمام وجود ما را پر کرده، قرب خداوند یعنی چه؟ خداوند در عمیقترین لایههای وجودی ما هست. یعنی چه؟ در غایت عرفان باید به قرب خداوند برسیم، یعنی باید به کجا برسیم؟ چرا خداوند را حس نمیکنیم؟ من الآن این لیوان را حس میکنم چون اینجاست. وجود خداوند بینهایت است. این لیوان آب ضعیفترین مراتب وجودی را دارد. من این مرتبهٔ ضعیف وجودی را حس میکنم، پس چرا خداوند را حس نمیکنم؟
راه فهم خیلی از معارف پیچیده، رفع زنگار از قلب است
قرآن میفرماید خداوند در قلب همه شما هست. اما نمیفهمید، «لاتَفقَهونَ». چرا؟ خود قرآن پاسخ میدهد که كَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ،[65] «چنين نيست، بلكه ظلمت ظلم و بد كاريهاشان بر دلهاى تيره آنها غلبه كرده است (كه قرآن را انكار مىكنند)». معاصی بر دلهایشان زنگاری قرار داد که مانع بصیرت شده و روی قلب را گرفته است و نمیبینند. پس مشخص شد چه کار باید بکنیم. شبیه یک معادله است. اطاعت و دوری از معصیت، کاهش زنگار را نتیجه میدهد. اگر زنگارها برطرف شد، بصیرت میآید و آن گاه میشود «تَفقَهونَ» و «تُبصِرونَ». پس درک خیلی از مسائل معرفتی با ذهن و فکر کردن انجام نمیشود. باید دل را آمادهٔ شهود و فهم قلبی حقایق کرد؛ آن هم با کنترل خود.
آقا رسول اکرم فرمودند: لَولا تَکثیرٌ فی کَلامِکُم وَ تَمریجٌ فی قُلوبِکُم لَرَأیتُم مَا أرَی وَ لَسَمِعتُم مَا أسمَعُ،[66] «اگر این تفرقهها و هرجومرجها و خطاها نباشد، میبینید آنچه من میبینم». ایشان شاگردانشان را نیز در همین راستا تربیت کرده بودند. گاهی اوقات ما نمیتوانیم یک چیز ابتدایی را به کسانی که با آنها سروکار داریم بقبولانیم. خیلی کار سختی است. رسول اکرم از چه کسانی چه ساختند؟ اعجاز بزرگ پیامبر، ساختن انسانهاست. ما گاهی اوقات حتی نمیتوانیم یک صفت بد خود را تغییر دهیم. رسولالله، افرادی را که در حضیض بدی و نهایت درجه شقاوت بودند، طوری تربیت کردند که وقتی پیامبر صبحها با یارانشان برای نماز میآمدند میپرسیدند: «هَلْ مِن مُبَشِّرات»، چه خبر؟ چه مشاهداتی گیر شما آمد؟ چه شکار کردید؟ چه دیدید؟ چه شهود کردید؟
اگر زنگار قلبها برداشته شود، آقا رسول اکرم میفرمایند: شما میبینید آنچه من میبینم. البته شهود افراد بستگی به مراتب وجود هم دارد.
نکتهٔ ظریفی در این آیه هست، نمیفرماید: « بِما كانُوا يَكْسِبُونَ »؛ به واسطهٔ کارها و معاصی که انجام میدادند، دل زنگار گرفته است. بلکه میفرماید: ما كانُوا يَكْسِبُونَ؛ یعنی گناه علت حجاب نیست، بلکه گناه و معصیت خود حجاب است. رابطهٔ معاصی و حجاب قلب رابطهٔ عینیت است نه علیت. رابطهٔ این همانی برقرار است. گناه مساوی با حجاب است. معاصی هم یعنی رفتارهای ظاهری و ذهنی و خُلقوخوها و حالات و روحیات، نه فقط گناههای ظاهری و اعضاء و جوارحی، که اگر نگوییم تأثیر منفی حالات مهمتر است، کمتر از تأثیر گناههای رفتاری نیست.
خداوند رحمت کند استاد ما را، میفرمودند: اگر به جلسهای میروید درحالیکه در دلتان سر سوزنی کدورت نسبت به رفقای آن جلسه دارید (نه اینکه به زبان بیاورید)، آن جلسه به جایی نمیرسد و رشدی برای شما ایجاد نخواهد کرد.
آنها که اهل فهم هستند و چشم دارند، میفهمند ما گناه را دست کم گرفتهایم. فکر میکنیم خوب گناه است دیگر، حالا خطایی کردیم. مگر چه میشود؟ اثر گناه چیست؟ اگر پرده برداشته شود و زمین اجازه داشته باشد فعل و انفعالی انجام بدهد و به گناهان من علم پیدا کند، قطعاً نتیجهاش این است که مرا در خودش ببلعد. اگر دریاها بفهمند من را غرق میکنند: إِلَهِي وَ يَا وَيْلِي لَوْ عَلِمَتِ الْأَرْضُ بِذُنُوبِي لَسَاخَتْ بِي وَ يَا وَيْلِي لَوْ عَلِمَتِ الْبِحَارُ بِذُنُوبِي لَغَرَقَتْنِي وَ يَا وَيْلِي لَوْ عَلِمَتِ الْجِبَالُ بِذُنُوبِي لَدَهْدَهَتْنِي.[67] این اثر تکوینی گناه است. معصومی که فرمولها و اسرار عالم خلقت را میداند، میفرماید این است اثر گناه.
فردی خدمت آقا امام صادق آمد و گفت: آیا به فلان سفر تجاری بروم؟ حضرت فرمودند: ضرر میکنی. این فرد حسابوکتاب کرد، با خودش گفت: اگر این سفر را بروم سود خوبی خواهد داشت. به حرف معصوم اعتنایی نکرد و آن سفر تجاری را رفت و برگشت. اتفاقاً کالایی که خریده بود خوب فروش شد و مشکلی هم پیش نیامد و برگشت. یک دفعه یادش آمد که حضرت فرموده بودند: نرو ضرر میکنی. چه طور ممکن است؟ ما که به سلامتی و تندرستی رفتیم و برگشتیم، سود سرشار و حلال هم داشتیم. در خانه هم که مشکلی پیش نیامده. فردا پیش حضرت رفت و گفت: آقا شما فرمودید ضرر میکنید، ما خیلی هم سود کردیم. چه طور شده است؟[68]
حضرت فرمودند: فلان جایگاه و منزل و فلان روز که راه زیادی را طی کرده بودی یادت است؟ گفت: بله. فرمودند: نماز صبح تو قضا شد. سرش را پایین انداخت. بعد فرمودند: اگر این مقدار که هیچ، هزاران برابر این مقدار سود کرده بودی، با این ضرر قابلمقایسه نیست.
ما ظاهربین هستیم. گناه را، نماز صبح قضا شدن را دست کم نگیریم و نگوییم: ای بابا این که چیزی نیست. حداقل در ماه یک نماز صبح قضا شده داریم و آرزوی رسیدن به خداوند هم میکنیم. هَیهات از خیالات باطل و بیهوده.
«وجه خاص»، راه کوتاه قرب الهی است
لایهای دیگر از قرب خداوند را باز کنیم: قرب به خداوند یعنی یک صیرورت و یک تغییر وجودی که باید در درون انسان اتفاق بیفتد. دقت کنیم که برای قرب و رسیدن به خداوند دو راه وجود دارد:
یک راه طی سلسلهمراتب عالم وجود است؛ یعنی انسان تلاش کرده و طی عالم کند. از عالم ماده، عالم مثال و عالم عقول بگذرد و به عالم الهی گام بگذارد.
راه دیگری هم وجود دارد به نام راه «وجه خاص». راه وجه خاص یعنی چه؟
بین ما و خداوند، وسایط و حائلهایی وجود دارد. عوالم مختلفی که البته باید تصور درستی از آنها داشته باشیم. طبقات عوالمِ وجود مانند طبقات یک ساختمان نیست. به هر صورت در طریق اول میگویند باید تمام این عوالم طی شود تا انسان به خداوند برسد. منتها این راه خیلی طولانی است. راه وجه خاص مسیر کوتاهتری را معرفی میکند. آن راه همان آیهٔ قرب است که خواندیم. خداوند به هر شیئی، از خود آن شیء و از هر شیء دیگری نزدیکتر است. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ،[69] «و بدانيد كه خدا در ميان شخص و قلب او حايل مىشود (و از اسرار درونى همه آگاه است)».
آیات قرب اشاره به همان وجه خاص خداوند دارد. هویت این وجه خاص چیست؟ اگر گفتیم خداوند در دل هر ذره هست؛ یعنی نور او همهجا را فراگرفته، هویت او در هر شیئی نفوذ کرده، در عین اینکه بساطت اطلاقی دارد؛ یعنی در عین اینکه عضو هیچچیزی نیست، جزءِ هیچچیزی نیست، اما در دل هر شیئی هم هست.
پس اینکه خداوند در دل هر شیئی وجود دارد،[70] بین خداوند و بنده قربی ایجاد میکند که دیگر برای رسیدن به خداوند نیازی به طی سلسلهها و مراتب عالم نیست. یعنی بین ما و خداوند ابداً فاصلهای نیست.
جناب مولوی داستانی در مثنوی دارد، میفرماید: به فردی در عالم خواب یا مکاشفه گفته شد: برو بالای کوه که آنجا گنجی وجود دارد. از بالای کوه تیری بینداز و هر جا تیر پایین آمد زمین را بکن که گنج آنجاست. آن فرد بالای کوه رفت و کمان را کشید. ناگهان بالای کوه یادش آمد که به من نگفتند از کدام طرف تیر بیندازم. به شمال به جنوب، هزار جهت وجود دارد. این فرد صبح تا شب، تیر رها کرد و تیرها به جاهای مختلف افتاد. چند روز همین کار را کرد. خسته و ناراحت بود تا اینکه دوباره خواب دید. در خواب به او گفتند: نگفتیم تیر را در کمان بگذار و بکش و رها کن. گفتیم تیر را همان جا که ایستادی بینداز، همان جا گنج است.[71] بین ما و خداوند چنین قربی وجود دارد. وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعان،[72] «و چون بندگان من (از دورى و نزديكى) من از تو پرسند، (بدانند كه) من به آنها نزديكم، هر گاه كسى مرا خواند دعاى او را اجابت كنم».
جالب است در آیات دیگری میفرماید وقتی مردم سؤال میکنند، رسولالله باید پاسخ دهند. مثلاً وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً،[73] «و (اى رسول) از تو پرسند كه كوهها (در روز قيامت) چه مىشود؟ جواب ده كه خداى من كوهها را چنان از بنياد بركند كه خاك شده و خاكش بر باد دهد».
اما در آیهٔ شریفه سورهٔ مبارکه بقره «قُل» را کنار گذاشته است. نمیفرماید: «فَقُل إنّی قَریبٌ». یعنی رسولالله را هم کنار گذاشته است. میفرماید: از تو دربارهٔ من سؤال میکنند، اما خودم در صحنه حضور دارم. من اینجا هستم؛ چون فاصلهای نیست.
این جنین است که آقا امام سجاد در دعای سحر میفرمایند: وَ أَنَ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَةِ،[74] «و مسافت رسیدن به تو (ای خداوند) خیلی نزدیک است».
عارف با نگاه به درون خود، به آن قرب درونی دست پیدا میکند
عارف این قرب درونی را میفهمد؛ پس معدن درون خود را میشکافد. خداوند در دل هر ذره هست. با این توجه است که حضرت هود میفرمایند: إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ،[75] «من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما توكل و اعتماد دارم پروردگارى كه هيچ جنبندهاى نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست او است چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است».
هیچ موجودی نیست مگر اینکه خداوند پیشانی او را گرفته و میبَرد. در ادامه میفرماید: إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقيم. خداوند بر صراط مستقیم است یعنی چه؟
تعریف صراط مستقیم سلوکی و وجودی چیست
دو «صراط مستقیم» داریم:
یک «صراط مستقیم» صراط سلوکی است که در مقابل «صراط مغضوبین» و «صراط ضالّین» قرار دارد. همان که از ما خواسته شده راه درست را طی کنیم.
یک «صراط مستقیم» صراط وجودی است. این همان است که خداوند میفرماید: إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ. یعنی چه؟ هر موجودی حتی شیطان و کفار را خداوند حرکت وجودی میدهد. خداوند به همهٔ موجودات حرکت وجودی میدهد، از طرفی خداوند بر صراط مستقیم است، پس موجودات هم بر صراط مستقیم حرکت میکنند. توضیح این مطلب را در جلسهٔ بعد عرض خواهیم کرد.
دستورالعمل آیتالله قاضی طباطبایی برای ورود به ماه رجب
به مناسبت فرارسیدن ایام ماه مبارک رجب و شعبان و رمضان، وصیت مرحوم آقای آیتاللهالعظمی قاضی را دربارهٔ این سه ماه با یکدیگر مرور میکنیم. این توصیه 9 سال پیش از وفات ایشان برای شاگردانشان به عربی بیان شده که مرحوم علامه طهرانی آن را ترجمه کرده و برای شاگردان خود میخواندند. آن بخشی که دستورات عمومی دارند میخوانیم:
مرحوم آیتالله حاج سید علی قاضی در وصیتی که به شاگردان خود در سه ماه رجب، شعبان و رمضان دارند میفرمایند: متوجه باش! آگاه باش كه شهرهای حُرُم داخل شد كه اولين آنها رجب است. بيدار شو برای آنكه توشهٔ خوبی برای خود برداری! شبهای اين ماه را بيدار باش و روزهای آن را روزه بگير؛ به جهت شكر خداوند كه به تو روزی كرده و مخواب مگر به مقدار معتنابهی و كم و چه بسيار عاشقان دلسوختهای كه شبها را نمیخوابند. نماز شب را به نحو بيدار و خواب به جای آور؛ يعنی چند ركعتی نماز بخوان و كمی بخواب و سپس بيدار شو!
و كتاب حق، قرآن را تلاوت كن، ولی تند تند نه. آرامآرام بخوان و با بهترين صوتی كه داری. چرا که قرآن كتاب وحی است و نور قرآن، ظلمتها را تبديل به نور میكند و میدرخشاند. پس تو بهرهای نبردهای، بلكه هيچكس به مانند قرآن بهره نبرده و هركس غیر از این را كه من میگويم، گفته است، خطا كرده و اشتباه فكر میكند.
و سلام و صلوات بفرست به اصل قرآن و فصل آن، كه مراد از فصل قرآن پيامبر اكرم و اولاد طاهرين او هستند؛ در برابر آنها عبد بدون اراده و تسليم باش و با روح و جسم سالم در برابر آنها بدون چون و چرا باش و از آنها اطاعت كن و محبت آنها را در دل داشته باش چنانكه خداوند آنها را برای محبت خود قرار داده و كسی كه در غير حبّ آنها خود را در ذمهٔ خداوند رحمان درآورد، به درستی كه گمراه شده و در انكار او نعمتهای خداوند از دستش رفته است و اگر خدا را در غير محبت آنها قرار دهی گم میشوی؛ پس حبّ آنها حبّ خداست و به حبّ خدا پناه ببر و ايشان عروةالوثقی هستند و دستاويز محكم؛ پس چنگ خود را محكم بگير و به اين دستاويز چنگ بزن.
پناه ببر به خدا دربارهٔ قرآن كه قول خداست. دربارهٔ قرآن بازی نكن. با اهمیت و احترام قرآن را بخوان و قرآن را از روی لهو و لعب نگاه مكن. چنانچه قرآن را عمل كنی به واسطهٔ دقت در آن، به بالاترين قله از قلل حق و ايمان و مجد و شرف نائل میگردی. در هر حال بر تو باد به ذكر خدا و مبادا در خواندن قرآن كوتاهی كنی. نگو چگونه میشود و نگو به چه كيفيتی بخوانم. تشكيك در اين مسائل نكن.
در اين ماهها که آمده قرآن را تلاوت كن و خدا را در این ماه داخل شو. ملتزم و معتصم به خدا شو. كسی كه اعتصام به خدا پيدا كند، خدا هم خود را به او نشان میدهد. اگر گفتی رَبّیَ الله؛ «پروردگار من خداست»، ای رفيق استقامت كن و دست از اين حرف برمدار. اين ماهها قرق گاه خداوند است؛ پس داخل در اين قرق گاه شو. خداوند فرموده: وَ مَن يَعْتَصِم بِاللّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ؛[76] «و هر كس اعتصام به خدا کند قطعاً به راه راست هدايت شده است» و باز فرموده: وَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ،[77] «استقامت کن» و باز فرموده: إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ؛[78] «آن کسانی كه گفتند خداوند پروردگار ماست و سپس به اين قول خود استقامت كردند، ملائكه آسمان بر آنها فرود میآيند».
اِنتَبِهُوا إخوانِیَ الأعاظِمِ وَفَّقَكُم اللَهُ لِطاعَتِهِ وَ قَد دَخَلَ أشهُرُ الحُرُم؛ متوجه باش كه ما داخل در قرق گاه شدهايم و اين ماهها برای كسانی كه وارد میشوند خصوصيتی دارد. مثل زمينهايی كه حُرُم حسابشده و دارای شرايطی است و بايد از محرمات اجتناب نمود؛ در اين ماهها هم كه قرق گاه زمانی است، انسان بايد از خيلی چيزها اجتناب كند.
خدا در اين ماهها خيلی به انسان نزديك است، بايد مراعات آن را بكند، مانند مکانهایی كه قرق گاه است و انسان وقتی وارد آنها میشود مثلاً به كعبه و آن امام نزديك است و زيارت میكند. چقدر نعمتهای خداوند بر ما بزرگ است و او هرگونه نعمتی را بر ما تام و تمام كرده.
اولين چيزی كه بر ما واجب است، توبه است، با شروط لازم و نمازهايی كه در توبه وارد شده كه مقصود همان دستور توبهای است كه حضرت رسول اکرم دستور دادهاند، با همان كيفيت كه در كتب ادعيه آمده. (که در اعمال ماه ذوالقعده و در كتاب مفاتيحالجنان هم موجود است). البته حالا چون ماه ذوالقعده نيست، در روز يكشنبه قبل از اول ماه يا شب جمعه و يا روز جمعه كه میآيد، توبه كنيد.
پرهيز كنيد از صغائر و کبایر به قصد قربت. ملتزم شويد به مراقبه، هم صغرا و هم کبرا كه مراقبهٔ صغرا نگاهداشتن خود است از مكروهات و خلاف و ما لايَرضَی اللهُ بِه و مراقبه کبرا نگاهداشتن دل است از آنچه محبوب نمیپسندد كه یکلحظه از مراقبت پروردگار خود را خارج نكند و در همهٔ لحظات خدا را حاضر ببيند. (گاهی پیش آمده در یک لحظه در حال دعا یا مناجات حضور خداوند را حس میکنیم. مراقبهٔ کبرا یعنی دائم چنین حالی داشته باشیم).
علاوه بر آن، محاسبه و معاتبه داشته باشيد و نفس را معاقبه كنيد و بعد جريمه كنيد. اینها آیات قرآن است که بیان کردهاند. کسی که میخواهد به ذکر خدا متذکر شود یا اینکه در خشیت خداوند وارد شود باید اینها را انجام دهد و چارهای نیست از این اعمال وگرنه جا میماند. پس با دلهای خود اقرار كنيد به خدا و مرضهای گناه را معالجه كنيد و با استغفار، بزرگی گناه خويش را كاهش دهيد؛ چرا كه استغفار، بزرگی گناه را از بين میبرد. مبادا که حرمات خدا را به جا آورید. کسی اگر انجام بدهد و حجاب خدا را پاره کند خداوند ولو اینکه (از روی مهر) حجاب او را پاره و مهتوک نکند، خود مهتوک است و نفس را پاره کرده و نیاز نیست خداوند جزای این عمل او را بدهد. کجا امید نجات است برای دلی که شکوک و شبهات در او وارد میشود و نفوذ میکند و رخنه میکند. محال است نجات یابد قلبی که در او شک و شبهه پیدا شود و این بزرگترین گناه و اثم است برای کسی که در نعمتهای خداوند غرق و شک و شبهه داشته باشد. انسان وقتی که در سلوکِ سبیل مستقیم قدم گذارد آنگاه امید نجات برای او هست. آن وقت میتواند از چشمهٔ معین ولایت استفاده کند و بنوشد و مَعَ المُحسِنینَ[79] باشد و با محسنین معاشرت کند و انسان طبق دستور رسول اکرم که به ابوذر غفاری فرمودند وقتی میشود از آب با محسنین بخورد که در دل انسان شبهه نباشد و انسان در قلبش هیچ شکی نباید باشد و خداوند است محل اتکا و مستعان من و شما. اما دستورالعمل این سه ماه:
1. عَلَیکُم بِالفَرائِضِ فی أحسَنِ أوقاتِها. دستورالعمل آن است که نمازهای واجب را در بهترین اوقات خودش انجام دهید، همراه نوافل آن که مجموعاً پنجاه و یک رکعت میشود، اگر نتوانستید چهل و چهار رکعت و اگر شواغل دنیا شما را منع کردند، صلاة اَوّابین را که همان نماز ظهر است ترک نکنید، چون خیلی اهمیت دارد. خصوص نماز ظهر خیلی اهمیت دارد و آن به واسطهٔ وقت آن و خصوصیت و موقعیت آن در بین اوقات دیگر است وَ الصَّلاةِ الْوُسْطىٰ[80] را که در قرآن آمده، تفسیر به نماز ظهر کردهاند و صلاة اوّابین یعنی آنها که خیلی توجه به پروردگار دارند، یعنی رجوع کنندگان به خدا؛ زیرا رجوع کنندگان به خدا به آن تمسک میکنند.
2. نوافل شب را هیچ چارهای نیست، مگر آنکه آنها را به جا آورید. نه خیال کنید که نماز شب ساقط است و آن سدّ سکندری است که هیچ شکسته نمیشود. عجب از کسانی که قصد دارند دنبال کنند مرتبهای از کمال را درحالیکه شبها قیام نمیکنند. ما نشنیدهایم کسی به مرتبهای از کمال برسد، مگر به قیام شب و نماز شب. (البته بهتر است بعد از نماز شب بیداری بین الطلوعین نیز رعایت شود).
3. عَلَیکُم بِقِرائَةِ القُرآنِ. بر شما باد به قرائت قرآن کریم با صوت حزین و با آهنگ و غنا که مؤمنین را مست میکند. إقرَءِ القُرآنَ بِصَوتِ الحَسَنِ الحَزینِ فَإنَّهُ شَرابُ المُؤمِنِ. یعنی با صدای خوش بخوان که تو را تکان دهد. (اگر کسی قرآن خواند و حال حزن پیدا نکرد، قرآن نخوانده) و در روایات داریم که قرآن را با تغنّی بخوانید. امام زینالعابدین تغنّی به قرآن میکردند، این تغنی در قرآن برای انسان بسیار مفید است. به طور کلی غنای صوتی حرام است و این اصلاً در تحت غنای حرام نیست؛ زیرا غنای حرام آن است که انسان را به سوی لهو و لعب بکشاند. هرچه که انسان را به وجد آورد و به سوی خدا سوق دهد حرام نیست و همین است که میفرمایند با صوت حزین نماز را بخوانید. سورههای بعد از حمد را با صدای حزین بخوانید به طوری که آهنگ آن شما را از عالم بالا تربیت میکند و میرساند، إقْرَأْ وَ ارْق.[81] سورههایی را که حفظ هستید که خوب و اگر حفظ نیستید از روی قرآن دو صفحه بخوانید در نمازها. (این دستور مربوط به نمازهای مستحبی و نماز شب است زیرا بهترین زمان خواندن قرآن در نماز شب است. خواندن قرآن در نمازهای واجب پس از حمد به شکلی که یک سورهٔ کامل نشود، بدعت و حرام است).
5. بر تو باد زیارت مشهد اعظم در هرروز (که منظور از مشهد اعظم، حرم امیرالمؤمنین است، چون مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی در نجف بودهاند) و زیارت مساجد معظمه (که منظور مسجد کوفه و سهله است) و در بقیه مساجد عبادت خود را به جا آورید؛ چون مؤمن در مسجد مثل ماهی است در آب. همان طوری که حیات ماهی به آب است، حیات مؤمن هم در مسجد است؛ ماهی را از آب بیرون اندازند، میمیرد.
6. بعد از نمازهای واجب تسبیح حضرت صدیقه طاهره را ترک نکنید زیرا که آن ذکر کبیره شمرده شده و لااقل بعد از هر نماز یکبار بگویید و اگر توانستید دو یا سه بار بگویید بهتر است.
7. از لوازم مهم، دعا برای فرج حضرت حجت بقیةاللهالأعظمS است. در قنوت نماز وتر و از آن گذشته در هرروز و در جمیع دعاها برای حضرت دعا کنید.
8. زیارت جامعه را روزهای جمعه به جای آورید. مقصود، زیارت جامعهٔ معروف است (زیارت جامعهٔ کبیره).
9. قرآن که میخوانید، در این سه ماه از یک جزء کمتر نباشد، در هرروز یک جزء.
10. زیارت و دیدار برادران خود را زیاد کنید (مقصود رفقای طریق هستند). خیلی آنها را زیارت کنید و ببینید؛ زیرا اینها هستند برادران طریقی شما که در طریق و عقبات نفس و تنگناها و کریوهها که انسان گیر میکند، کمک انسان میکنند و او را نجات میدهند. نه آن کسانی که چه بسا خارج از طریق خداوند و دین او هستند.
11. زیارت قبور کنید نه هرروز بلکه کمکم و گاهگاهی، هفتهای یکمرتبه خوب است و در روز زیارت کنید نه در شب.
ما را چه کار با دنیا؟! ما را چه کار با اسم دنیا؟! این دنیا ما را گول زد و فریفت و ما را به پستی و ذلت گرایید، مقام ما را پایین آورد و پست کرد. دنیا مال ما نیست، دنیا را ول کنید و بسپارید به دست آنها که دنبال آن هستند و به کسانی که اهل دنیا هستند بدهید.
بهبه! خوشا به حال کسانی، آن مردانی که بدنهای آنها در این عالم خاک است و ناسوت و قلوب آنها در عالم لاهوت و در عالم عز و جلال پروردگارند. این افراد هستند که از جهت عدد اقل هستند و خیلی عددشان کم است، اما قوّتشان و جانشان و روحشان خیلی زیاد است. از جهت عددشان کم، ولی از جهت مددیت و اصالت، اکثریت عالم هستند. میگویم آنچه میشنوید و استغفار میکنم برای خداوند.
خود مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی اول شب میخوابیدند، بعد نماز میخواندند و بعد میخوابیدند و باز نماز میخواندند، همین طور تا دو ساعت به اذان که دیگر نمیخوابیدند؛ مرحوم آخوند سه ساعت به اذان صبح بیدار بودند؛ اگر نافله شب را به جا نیاورید، فایده ندارد و عرفان معنی ندارد؛ عرفان به عمل است نه به گفتن!
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس ششم[82]
معنای قرب خداوند چیست
گفتیم هدف و غایت عرفان عملی، وصول و قرب خداوند است. درک افراد معمولی از قرب خداوند در این حد است که اعمالشان پسند و رضایت الهی را به همراه داشته باشد. اما در نگاه عارف، وصول و قرب معنای دیگری پیدا میکند. قرب یک صیرورت وجودی یعنی تغییر و شدن است. خود نفْس تغییراتی پیدا میکند. فرض کنیم میخواهیم یک تکه سنگ را به انسان نزدیک کنیم. یک سنگ به انسان نزدیک شود یعنی چه؟ یعنی آن را کنار صورت خودم قرار دهم یا در دست بگیرم؟ میتوان همین سنگ را به یک مجسمهساز داد که آن را بتراشد تا تغییر وجودی پیداکرده و کمکم به شکل انسان نزدیکتر شود. قرب یعنی یک صیرورت و یک تغییر، همان طور که این سنگ تغییر کرد. این فقط یک بحث کلی و دورنما از معنای قرب است. این تغییر چیست؟ این تراش چیست؟ چه اتفاقی میافتد؟ انشاءالله در بحث منازل پنجاه به بعد مفصل بحث خواهیم کرد.
بیان شد که خداوند درون و برون ما را پر کرده است. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ،[83] «و بدانيد كه خدا در ميان شخص و قلب او حايل مىشود (و از اسرار درونى همه آگاه است)».
خداوند بین انسان و حقیقت انسان حائل شده است؛ یعنی اگر میخواهی به خودت هم برسی باید از خداوند بگذری.
راههای قرب به خداوند، منطبق بر تعابیر مختلف صراط مستقیم است
پس علت اینکه ما دوریم و قرب خداوند را احساس نمیکنیم چیست؟ گفتیم: كَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ،[84] «چنين نيست، بلكه ظلمت ظلم و بد كاريهاشان بر دلهاى تيره آنها غلبه كرده است (كه قرآن را انكار مىكنند)».
حال اگر بخواهیم به خداوند نزدیک شویم، دو راه وجود دارد:
یک راه به اصطلاح سلسلهمراتب و ترتیب است که انسان از عالم طبیعت بگذرد و به عالم مثال برسد، بعد به عالم عقل برسد و بعد به عالم تجرد الهی و توحید. البته این راه، راه دوری است.
یک راه نزدیکتر هم هست. خداوند در دل هر شیئی هست، درون و برون هر شیئی را پر کرده است. عارف این را میبیند که در معدن وجودی خود یک گوهر هست، پس آن را میشکافد و به آن گوهر میرسد. این راه نزدیکتر است که به اصطلاح راه وجه خاص نام دارد. وجه خاص خداوند در همهٔ اشیاء هست. این همان صراط مستقیمی است که قرآن از قول حضرت هود به آن اشاره میفرماید: إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ،[85] «من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما توكل و اعتماد دارم پروردگارى كه هيچ جنبندهاى نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست او است چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است».
هیچ موجود و جنبندهای نیست مگر اینکه خداوند ناصیه (موهای پیشانی) آن را گرفته و دارد میکِشد و همهٔ موجودات بر صراط مستقیم هستند. چرا؟
1. ناصیهٔ همهٔ موجودات دست خداوند است، خداوند دارد میکشد و حرکت میدهد.
2. خداوند هم که بر صراط مستقیم است.
پس همه موجودات بر صراط مستقیماند حتی یزید و شیطان. این چه صراط مستقیمی است؟ این صراط مستقیم وجودی است نه صراط مستقیم شریعت و تشریعی.
یک صراط مستقیم آن صراط مستقیم تشریعی است که ما همگی انشاءالله بر صراط مستقیم هستیم و کفار بر صراط مستقیم نیستند. دشمنان اهلبیت بر صراط مغضوبین هستند. این صراط مستقیم شریعت، صراط سلوکی است. کفار بر سلوک باطلاند و به راه مستقیم نمیروند، ولی از لحاظ وجودی و تکوینی همه بر صراط مستقیماند. این صراط مستقیم وجودی عبارت است از وجه خاص خداوند و حضور خداوند در همه جا که به اصطلاح به آن «قرب وَریدی» نیز میگویند. وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ،[86] «و ما انسان را خلق كردهايم و از وساوس و انديشههاى نفس او كاملا آگاهيم كه ما از رگ گردن او به او نزديكتريم». عَمِیَتْ عَیْنٌ لا تَرَاکَ عَلَیْهَا رَقِیباً،[87] «کور است چشمی که تو را مراقب بر خودش نمیبیند».
مراقبت خداوند بر تمام موجودات دائمی است و مراقبت بیرونی و از دور هم نیست. خداوند در دل همه اشیاء هست و به سمت کمالاتشان، به صراط مستقیم وجودی هدایت میکند. اما در بین موجودات یک گروه مختار خلقشدهاند که جن و انسان هستند. این گروه علاوه بر اینکه در صراط مستقیم وجودی هستند، خداوند برای آنها یک صراط مستقیم سلوکی هم قرار میدهد که همان شریعت است. آنها میتوانند از آن صراط مستقیم تشریعی تخلف کنند و به صراط مغضوبین و ضالّین بیفتند.
توضیح قوس نزول و صعود چیست
ما از خداوند آمدهایم و به سمت خداوند رجوع میکنیم. إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ،[88] «ما مِلك خداییم و بسوى او باز خواهيم گشت».
یک قوس از خداوند نزول کرد، وجود تنزل پیدا کرد، تجلی حاصل شد و موجودات خلق شدند. بعد همهٔ این موجودات به خداوند برمیگردند. موجودات مراتبی را طی کردهاند که مثلاً از عالم ربوبی به عالم عقل و بعد عالم مثال و سپس به عالم ماده آمدهاند. طی این مسیر که عوالم را طی کردند مثل حرکت یک ماشین نیست. اینکه میگوییم وجود از آنجا آمد و لطف خداوند از آنجا آمد تا به این عالم رسید، این طی راه به نفْس ایجاد خداوند است. یعنی خداوند ایجاد میکند و به نفْس ایجادش همهٔ موجودات خلق شده و در مراتب عالم قرار میگیرند. به عبارت دیگر آن مطلق و آن وجود بینهایت، مقید میشود که به آن تجلی گویند. خداوند خلق میکند؛ یعنی حضرت حق تقید کرده و مراتب عالم را به وجود میآورد. مثلاً صحبتی که ما میکنیم مساوی با ما نیست، صحبت فعل ماست، ولی در حقیقت این صحبت از کجا ایجاد شده است؟ از نفْس ما. نفس ما قدرتهایی دارد که در مواضع مختلف قیدهایی خورده و به شکلهایی بروز و ظهور میکند. مثلاً در صحبت کردن، من قید خوردهام و تبدیل به صحبتم شدهام. میگوییم قید خورده است، یعنی تنگنا در آن ایجاد شده است، در غیر این صورت این صحبت کردن عین من میشد و تجلی من نبود.
موجودات عالم تجلیات خداوند هستند، خداوند نیستند. حق قید خورد تا در انسان و دیگر موجودات عالم تجلی کرد. اگر این انسان بخواهد دوباره به حضرت حق برگردد، باید این قیودی که در طی این عالم به او اضافه شده است، بردارد. اگر این قیود را حذف کند به مبدأ خود بازمیگردد. ما وقتی قیود عالم طبع را از خودمان حذف میکنیم ارتقاء وجودی پیدا میکنیم. مثال آن خواب است. در خواب چه اتفاقی میافتد؟ در عالم بیداری انسان صدها هزار قید دارد. گوشش یکجا درگیر است، ذهنش یکجا، چشمش یکجا، زبانش یکجا، خواطر نفسانی یکجا. زمان خواب همهٔ این قیدها و درگیریها برداشته میشود، پس امکان ادراک از عوالم دیگر برای انسان مهیا میشود. حال اگر کسی بتواند در عالم بیداری تمام توجه خود را از دنیا قطع کند و این قدرت را داشته باشد، در عالم بیداری خواب خواهد دید که به آن «حالت مَنامیه» میگویند.[89]
پس اگر قیود انسان کم شود وجود او توسعه پیدا میکند، ادراکات او قوی میشود. اگر بتواند همهٔ قیود را حذف کند، إِلَيْهِ رَاجِعونَ برای او محقق میشود.
پس عدم گَردم عدم چون اَرغنون گویدم که إِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ[90]
اینکه میفرماید انسان باید حذف شود، نه اینکه جسمش را آتش بزند، یعنی تعلقش را از همهٔ خواطر کَنده و جز به خداوند وابستگی نداشته باشد. مثل آقا امیرالمؤمنین که میفرمایند: من به هر چیزی نگاه میکنم خداوند میبینم، أَنَّهُ مَا نَظَرْتُ إلَي شَيْءٍ إلَّا وَ رَأَيْتُ اللَهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ.[91] اینجاست که دیگر چیزی حائل بین انسان و خداوند نیست.
خداوند با ایجاد و خلق موجودات، خود را مخفی کرد؛ چون قید خورد. اختفاء خداوند متناسب با ظهور اشیاء است. به همین دلیل است که وقتی اشیاء کنار بروند، مُلک خداوند ظهور پیدا میکند؛ یعنی در مرگ و معاد موجودات. يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّار،[92] «روزى كه همه مردم از پرده برون مىافتند و از ايشان هيچ سرى بر خدا پوشيده نمىماند در آن روز گفته مىشود: امروز ملك از آن كيست؟ از آنِ خداى واحد قهار».
راه وجه خاص، قرب و شهود حقالیقینی خداوند است
پس خداوند خودش را در دل اشیاء مخفی کرد، البته خداوند بینهایت است و اشیاء به اندازهٔ خودشان خداوند را نشان داده و تجلی خداوند خواهند بود. نزدیکترین راهها، همین است که تقیدات و قیود خودمان را کنار بگذاریم. سرّ سلوک و ریاضتهای شرعی، نه ریاضتهای مرتاضها، همین است که باعث میشوند این قیود کنار برود؛ در نتیجه انسان به صورت حقالیقینی خداوند را شهود کرده و به قرب الهی میرسد.
گاهی انسان علم دارد، مثلاً علم به وجود آتش در یک مکان، علم یقینی هم دارد که به آن علمالیقین گویند. یک قدم جلوتر میرود، به عینالیقین میرسد یعنی آتش را میبینید و گرمایش را هم حس میکند امّا هنوز فاصله دارد. هنوز به حاق آتش دست پیدا نکرده و مرتبهٔ وجودیاش فاصله دارد. یک مرتبه جلوتر حقالیقین است که خود را میان آتش قرار میدهد و وجودش از سنخ آتش میشود.
تفاوت عینالیقین با حقالیقین و حقیقت قرب الهی
برداشتی از بعضی روایات که در باب حقالیقین وارد شده است عرض کنیم:
وقتی انسان به مرحلهٔ شهود حقالیقینی میرسد یعنی از شهود عینالیقینی هم جلوتر رفته است. در عینالیقین به اصطلاح میبینید، اما بین عالِم و معلوم فاصله است. آتش را میبینم و گرمای آن را هم حس میکنم، اما من یک چیز هستم و آتش چیزی دیگر، بین عالِم و معلوم فاصله است. فاصله آن هم کم نیست، زیاد است؛ یعنی با اینکه عینالیقین دارم اما آتش غیر از من است. اما حقالیقین یعنی چه؟ یعنی صیرورت وجودی. یعنی وجود من تغییر میکند. اتفاقاتی در این وجود میافتد و حرکتی پیدا میشود که اصطلاحاً حرکت جوهری میگویند که باعث میشود ذات از جایگاه اولیاش کَنده شده و به جایگاه دومی برود.
مثلاً چوب را یا آهن را داخل آن آتش میگذارند، در این صورت چوب به یک موطن بالاتر رفته و عین آن موطن میشود. چوب تغییر وجودی پیداکرده و آتش شده است، این میشود حقالیقین. اگر کسی داخل آتش برود، آتش میگیرد، دیگر خودش آتش است. دیگر نمیگوید: من آتش میبینم. میگوید: من خود آتش هستم.
مثالی ملموستر: علم هرکس به خودش چگونه است؟ در بحث علم به خود، نمیگوییم: خودم را میبینم. میگوییم: خودم هستم. علم من به خودم نیاز به دیدن و عینالیقین ندارد. حقالیقینی است؛ چون با خودم متحدم. نیاز ندارم بگویم: خودم را میبینم و شهود میکنم. از همین هویت وجودی که عینیت دارد، معرفت بلند میشود. یعنی در موطن حقالیقین، علم عالم، عین معلوم میشود. وقتی به حقالیقین نرسیده است عینیت ندارند، آتش یک چیز است و من یک چیز دیگر. وقتی حرکت کرد و رفت و به آن مرحله رسید، به حقالیقین رسید و صیرورت پیدا کرد، عین آن میشود. دیگر اصلاً فاصلهای نیست و دیگر لازم نیست که بگوید: میبینم. میبینم معنا ندارد، خودم هستم، خودم آتش هستم. به همین دلیل است که آقا رسول اکرم فرمودند: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي.[93] أَوَلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ رُوحِي.[94] أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ.[95] رسولالله عقل کُل شدهاند؛ یعنی به نحو حقالیقینی عین آن موطن شدهاند. عین آن اولین مخلوق شدهاند.
در این مرتبه از قرب است که سالک، حقانی میشود. از این به بعد است که میشود بالحق. نگاهش، شنیدنش، خوابیدنش و تمام اعمال و حالاتش میشود بالحق. حقیقت قرب خداوند این است و سالک راه خداوند سیر میکند تا به اینجا برسد.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس هفتم[96]
عبور از محدودیتها؛ راه رسیدن به مقام قرب الهی و امین اسرار خداوند شدن
هدف و نهایت در عرفان عملی، وصول و قرب الی الله است و کسی که در این وادی گام میگذارد، از همان ابتدا باید جهتگیری درستی داشته باشد و هدف دیگری از قبیل رسیدن به مقامات و کرامات نداشته باشد. بیان شد که در ابتدا به ذهن عموم مفهوم سادهای از قرب میآید، اما حقیقت قرب یک صیرورت وجودی یعنی یک تغییر درون و تغییر هویت است. قرب، تغییر هویت و تغییر صورت نفس انسان است. در این مراحل قرب، کمکم عارف به جایی میرسد واسطههایی که موجب تفرق و کثرت میشدند را نمیبیند. یعنی از کَثَرات میگذرد، از عالم مثال، ملکوت و جبروت عبور میکند. از عوالم، از ملائک، ملائک مقرب، جبرئیل، میکائیل. وسایط مادی را نمیبیند، بلکه وسایط غیرمادی را هم نمیبیند.
گاهی ما به زبان میگوییم و با گوش میشنویم و به ذهن میسپاریم که هرچه هست خداوند است، همهٔ کارها دست خداوند است. هیچ کس از خودش هیچ کاری نمیتواند بکند. اما بالأخره حس میکنیم این صندلی الآن ما را نگه داشته است و اگر مقاومت نداشته باشد میافتیم. من تکیهام را به این صندلی میبینم. این دستگاه است که صدا را بلند کرده و به شما میرساند. به زبان میگوییم همه چیز کار خداوند است و میپذیریم، اما در واقع وسایط را میبینیم. اما عارف میبیند که این خداوند است من را نگه داشته. خداوند است که دارد صدا را پخش میکند. آن هم نه با این کیفیت که خداوند این قدرت را قرار داده است، نه، اصلاً خود خداوند است که دارد صدایم را پخش میکند. به همین دلیل است که در اوج مقامات عرفانی، همهٔ وسایط در نگاه عارف کنار میرود. وقتی میخواستند حضرت ابراهیم را در آتش بیندازند جبرئیل آمد خدمت حضرت و گفت: حاجتی داری؟ حضرت فرمود: بله، اما به تو نه. فَالْتَقَى مَعَهُ جَبْرَئِيلُ فِي الْهَوَاءِ وَ قَدْ وُضِعَ فِي الْمَنْجَنِيقِ فَقَالَ: يَا إِبْرَاهِيمُ هَلْ لَكَ إِلَيَّ مِنْ حَاجَةٍ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ: أَمَّا إِلَيْكَ فَلَا وَ أَمَّا إِلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ فَنَعَم.[97]
در یک مرحله، آنقدر انسان از خداوند دور است که کثرات و مادیات و غفلتها و گناهان اسیرش کرده است، هنوز اسیر نفس است، هنوز «خودم» مطرح است. در دعواهای زن و شوهرها اگر آقا یا خانم ایرادی در فردی از فامیل خودش بگیرد، ناراحتی ایجاد نمیشود. ولی اگر از افراد خانوادۀ مقابل ایراد بگیرد، ناراحتی ایجاد میشود. هنوز اسیر نفس هستم و آنقدر بندهای این اسارت غلیظ است که حتی نمیتوانم یک قدم از خودم بیرون بیایم. خداوند رحمت کند استاد ما را میفرمودند: من فقط یکبار با همسرم تندی کردم آن هم به خاطر این بود که همسرم به مادر همسرم بیاحترامی کرده بودند. چنان خلق الهی داشتند که همسرشان ایشان را میپرستید.
خیلی راه است، انسان گمان میکند با یک روز، دو روز، یک ماه، یک سال ذکر زبانی به جایی میرسد. اگر خیلی همت کرده و از دنیا بگذرد، تازه به دام عالم برزخ و خیال خودش میافتد. همانی که در نماز انسان را رها نمیکند. هر کسی توانست در نمازهای شبانهروزیاش غرق در خداوند شود، خیالات و فکرهای مختلف سراغش نیایند، تازه از عالم خیال خودش رد شده است.
این مقاماتی که تقسیمبندی کردهاند و تا صد منزل هست، به دلیل ده لایهٔ روحی انسان است. یعنی ده لایهٔ باطنی انسان. کسی که از دنیا دست بکشد تازه از بیرون دست کشیده و در دام عالم خیال خودش است. بعد باید مجاهدهها کند تا از عالم خیالات خودش رها شود. هنوز 8 عالم دیگر بعد آن در درون انسان وجود دارد. آنهایی که مردانه گام زدند، 15 سال، 20 سال حتی بیشتر حرکت کردند و مردانه گام برداشتهاند. نه مثل ما که یک روز حال داریم و مثلاً یک کارهایی انجام میدهیم و کنترل نفس پیدا میکنیم، روز بعد همه را میزنیم خراب میکنیم. حکایتی که رسول اکرم فرمودند: رفتم بهشت دیدم ملائک دارند میسازند، مشغول هستند و دارند به شدت کار میکنند. بعد از مدتی دست از کار کشیدند:
عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ عَنْ رسولالله قَالَ: لَمَّا أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ دَخَلْتُ الْجَنَّةَ، فَرَأَيْتُ فِيهَا قِيعَاناً يَقَقاً مِنْ مِسْكٍ، وَ رَأَيْتُ فِيهَا مَلَائِكَةً يَبْنُونَ لَبِنَةً مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَةً مِنْ فِضَّةٍ، وَ رُبَّمَا أَمْسَكُوا، فَقُلْتُ لَهُمْ: مَا لَكُمْ رُبَّمَا بَنَيْتُمْ وَ رُبَّمَا أَمْسَكْتُمْ قَالُوا: حَتَّى تَأْتِيَنَا النَّفَقَةُ. قُلْتُ: وَ مَا نَفَقَتُكُمْ قَالُوا: قَوْلُ الْمُؤْمِنِ" سُبْحَانَ [اللَّهِ]، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، وَ اللَّهُ أَكْبَرُ" فَإِذَا قَالَهُنَّ بَنَيْنَا، وَ إِذَا سَكَتَ وَ أَمْسَكَ أَمْسَكْنَا.[98]
قَالَ رسولالله مَنْ قَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ غَرَسَ اللَّهُ لَهُ بِهَا شَجَرَةً فِي الْجَنَّةِ وَ مَنْ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَرَسَ اللَّهُ لَهُ بِهَا شَجَرَةً فِي الْجَنَّةِ وَ مَنْ قَالَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ غَرَسَ اللَّهُ لَهُ بِهَا شَجَرَةً فِي الْجَنَّةِ وَ مَنْ قَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ غَرَسَ اللَّهُ لَهُ بِهَا شَجَرَةً فِي الْجَنَّةِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنْ قُرَيْشٍ يَا رسولالله إِنَّ شَجَرَنَا فِي الْجَنَّةِ لَكَثِيرٌ فَقَالَ نَعَمْ وَ لَكِنْ إِيَّاكُمْ أَنْ تُرْسِلُوا عَلَيْهَا نِيرَاناً فَتُحْرِقُوهَا وَ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ»[99].[100]
چه بود؟ آن دنیا تجلی همین دنیاست. در ابتدا مشغول عمل صالحی بود، بعد دست کشید و بعد هم خرابش کرد. حبط عمل یعنی همین، حال کسی که ثبات قدم نداشته و نوسانی رفتار میکند. عملهایی که انجام میشود با یک غیبت از بین میرود، تازه سر جایش هم برنمیگردد، بلکه عقبتر برمیگردد. «اثم» یعنی گناه. به شتری که بار زیاد دارد و گاهی پایش میلغزد و کندی در حرکت دارد «آثمة» میگویند. «آثمة» به شترهایی میگویند که تلوتلو میخورند.[101]
سنگنوردی که بالا رفته و به قله رسیده چقدر زحمت کشیده است؟ یک لحظه بیدقتی میکند، زیر پایش خالی میشود، چه اتفاقی میافتد؟ درجا نمیزند، بلکه به پایینترین سطح سقوط میکند.
ما در دام کثرات دنیایی هستیم. از اینها که بگذریم تازه به دام قوای درونی خودمان میافتیم. عارف از همهٔ این مراحل عبور کرده و به جایی میرسد که امین خداوند میشود. خداوند اسرار عالم را به او میگوید؛ یعنی در اسرار عالم حضور پیدا میکند. السَّلامُ عَلَیکَ یا اَمینَ اللهِ فی أرضِه[102] به همین معناست. چه امانتی از خداوند گرفتهاند که هیچکدام از زمین و آسمان و کوهها توان تحملش را نداشتند؟ این بار امانت همان حقایق و اسرار هستی است: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً،[103] «ما آن امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم، پس آنها از تحمل آن امتناع كردند، و ترسيدند، و انسان آن را حمل كرد، چون انسان ستم پيشه و جاهل بود». این اسرار در دل عارفان هست ولی به زبان هم نمیآورند، فقط بین خودشان و خداوند است. اگر به زبان هم بیاورند کسی متوجه نمیشود، اینها اصلاً گفتنی نیست. همین اسراری که درونشان هست سبب کارهایی در بیرون میشود؛ یعنی چیزهایی را از حقایق هستی میبینند که سبب افعالی میشود، که آن افعال برای ما قابلفهم نیست و برای ما میشود متشابه. مثلاً رسولالله مکه را فتح کردند. ما باشیم میگوییم: همه در امان به جز رأس فتنه، این ابوسفیان را بگیرید و بکُشید. نه تنها ابوسفیان رأس فتنه در آن زمان بود بلکه بقیه فتنهها در عالم اسلام هم از این خاندان خبیث پدید آمد. از طرفی امام هم حقایق آینده را میدانند، ولی میگویند او در امان باشد. نه تنها در امان باشد بلکه خانهاش هم دارالأمان شود. رفتارهای فرد آگاه به اسرار عالم در سطحی است که برای ما قابلفهم نیست؛ چون پشت سر رفتارهای او نگرشهای عمیق و عجیبی هست که ما درک نمیکنیم و اصلاً او خودش در متن هستی حضور پیدا کرده است. تمام اعمالشان اینگونه است حتی مثل شمشیر زدنهایشان. حضرت امیر در جنگ به هر کدام از افراد دشمن که میرسیدند نمیکشتند، حساب داشتهاند. برخی را میکشتند و برخی را نه. خودشان میدانستند، ایشان امین خداوند هستند. حضرت برخی افراد را زخمی میکردند و نمیکشتند چون در نسل آن فرد فرزند مؤمنی را میدیدند.
تنها موجود حقیقی خداوند است که با قوس نزول به صورت عوالم تجلی میکند
گفتیم در قوس نزول، خداوند با خلق کردن و ایجاد، خودش را در اشیاء مخفی کرد. در مراتب قرب و در سیر صعود اِلی الله، عارف به جایی میرسد که با کنار زدن آن قیود و زوایای اشیاء، خداوند را میبیند.
خداوند در خلق کردن به رنگ کثرات در میآید؛ یعنی وجود موجودات (که از خودشان چیزی ندارند)، وجود خداوند است در زمین، وجود حق است در آسمان، وجود حق است در درخت، وجود حق است در انسان و ... . یک نور وجود بیشتر نیست و آن حق است و بقیه همه مثل سایه هستند. تاریکی و سایه چه فرقی دارند؟ هردو یعنی ظلمت، اما تاریکی ظلمت و عدم محض است و هیچ است. اما سایه عدمی است که با نور مرتبط است، یک نوع ربط با نور دارد. به اصطلاح یک نوع تشخص دارد، شخصیت پیدا کرده است؛ یعنی در عین عدم بودن، مستند به وجود خورشید است. به عبارت دیگر یک وجود بیشتر نیست که حق است و بقیه اصلاً نیستند. یک نور بیشتر نیست، بقیه همه سایه هستند. به عبارت دیگر وجود مجازی دارند؛ یعنی وجود خداوند است که در موجودات ظهور پیداکرده.
هرکجا وجودی هست، خداوند است. پس آن کسی که تنها مصداق واقعی موجود و وجود است، خداوند است. از آنجایی که فقط خداوند مصداق وجود است بقیه هیچ هستند، منتها نه عدم و هیچ محض. چون همه موجودات به واسطهٔ خداوند موجود شدهاند وراء خداوند نیستند، بنابراین هستند اما به صورت مجازی و چون یک موجود بیشتر نیست، تعدد خارجی هم پیدا نمیکند.
شاعری بنام لَبید نزد پیامبر اکرم شعری خواند که پیامبر خیلی تشویقش کردند:
أَلَا كُلُ شَيْءٍ مَا سِوَى اللَّهِ بَاطِلٌ
وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَا مَحَالَةَ زایل
هر شیئی و هر چیزی جز خداوند پوچ است و هر نعیمی و هر نعمتی فناپذیر است. بعد آقا رسول اکرم فرمودند: از این بهتر و راستتر عرب صحبت نکرده است. قَالَ رسولالله أَصْدَقُ كَلِمَةٍ قَالَتْهَا الْعَرَبُ كَلِمَةُ لَبِيدٍ.[104]
مراتب توبه نیز منطبق بر مراتب وجودی انسان است
در بحث منازل حرکت اِلی الله گفتیم آن صد منزل در ده مرحلهٔ کلی جای میگیرد که متناسب با مراتب وجودی انسان است. توبه هم مراتبی دارد که متناسب با مرتبهٔ انسان است. انبیاء توبه دارند، اولیاء توبه دارند، علمای ربانی توبه دارند، ما توبه داریم. وقتی سالک حرکت به سمت خداوند را آغاز میکند، در هر کدام از مراتب حرکت معنای توبهاش عوض میشود. این مراتب دهگانهٔ توبه و انطباق آن بر ده لایهٔ وجودی انسان را بیان میکنیم تا درک روشنتری از مراتب وجودی انسان پیدا کنیم.
توبه مرحله اول، توبه از معاصی است
توبه عموم مردم در مرحله اول، توبه از معاصی است. توبه کامل از تمامی گناهان جوارحی یعنی گناهان چشم و گوش و زبان و ... و حرامهای فکری و ذهنی و معاصی قلبی مانند حسد، کینه، عداوت، بدخواهی و ... . قرآن کریم میفرماید: بهشتیان وارد بهشت نمیشوند تا زمانی که کینهها از دلهایشان بیرون رود. وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ،[105] «و ما آيينه دلهای پاك آنها را از كدورت كينه و حسد و هر خلق ناپسند به كلى پاك و پاكيزه ساختيم و همه برادروار روبروى يكديگر بر تختهاى عزت بنشينند». وَالَّذِينَ جَاؤُوا مِن بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ،[106] «و آنان كه پس از مهاجرين و انصار آمدند (يعنى تابعين و ساير مؤمنين تا روز قيامت) دايم به درگاه خدا عرض مىكنند: پروردگارا، بر ما و برادران دينىمان كه در ايمان پيش از ما شتافتند ببخش و در دل ما هيچ كينه و حسد مؤمنان قرار مده، پروردگارا، تويى كه بسيار رؤوف و مهربانى».
بدخواهی، سوءظن، رفتار دیگران را به بدترین وجه تعبیر کردن، اینها همه گناه است و عبور از آنها و توبه از آنها مرحله اول است.
حضرت صادق میفرمایند: باید به کسی که به شما بدی کرده است خوبی کنید. قَالَ النَّبِيُّ حَاكِياً عَنْ رَبِّهِ يَأْمُرُهُ بِهَذِهِ الْخِصَالِ قَالَ صِلْ مَنْ قَطَعَكَ وَ اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَكَ وَ أَحْسِنْ إِلَى مَنْ أَسَاءَ إِلَيْك.[107] به کسی که به تو بدی کرده است احسان کن، به کسی که از تو قطع کرده است وصل کن و به کسی که به تو ظلم کرده است تو لطف کن. أَلَا مَنِ ائْتَمَ بِإِمَامٍ فِي دَارِ الدُّنْيَا فَلْيَتَّبِعْهُ إِلَى حَيْثُ شَاءَ وَ يَذْهَبُ بِه.[108] اگر کسی در دنیا امامی را انتخاب کرده است، باید هرچه خواست و هرجا رفت از او تبعیت کند. «اِئتمام» یعنی اقتدا. چقدر زشت است که افرادی بگویند ما به قومی اقتدا کردیم اما وقتی آنها امر و نهیشان میکنند از آنها نمیپذیرند. یعنی در عمل نمیپذیرند. کسی که به امام نمیگوید: آقا من حرف شما را نمیپذیرم. میفرمایند: شما که ادعا دارید که ائتمام و اقتدا به ما اهلبیت دارید باید در عمل چنین باشید.
پس در ابتدای حرکت به سمت خداوند، مرتبهٔ اول توبه، توبه از معاصی است. وقتی تمام خطاهایش را صاف کرد و به آنها رسیدگی کرد و توانست از آنها فارغ شود، وارد مرحله بعدی میشود. مرحلهٔ اول را «بدایات» مینامند.
استاد ما در جلسه اولی که میخواستند نکاتی بگویند و راهنمایی کنند و دستوراتی بدهند، فرمودند: شرط مقدمهٔ سلوک ترک مطلق گناه و ذنب است. در مرحله اول باید تمام گناهان ترک شده تا حرکت آغاز شود.
توبه مرحله دوم، توبه از میل به گناه است
در مرحلهٔ بعد، سالک وارد وادی میشود که به آن «ابواب» گویند و در نتیجهٔ آن حالاتی به او دست میدهد. ورود به این مرحله سالها زحمت نیاز دارد و کسب حالات ابواب شکار دم دستی نیست.
به ده منزل دوم ابواب میگویند، ابواب یعنی درها. درها به روی او باز میشود و چیزهایی را میبینید. یک حالات اولیه که در حقیقت باب سلوک است. این ابواب چیست؟ مثلاً حال حزن درونی پیدا میکند. در روایت داریم که آقا رسول اکرم در هنگام تنهایی در یک حزن عمیق بودند. وقتی انسان به این مرحله و حال نرسیده و اَدا در میآورد و فیلم بازی میکند، جلوی دیگران هم محزون است. اما رسولالله در درون محزون بودند و حزن ایشان به بیرون بروز نمیکرد. حالات دیگری مثل حال خوف و اشتیاق و شوق پیدا میکند. وقتی سالک به این حالات دست پیدا کرد، این حالات باعث میشوند که آن رگههای گناه از وجود او کنده شود. در مرحلهٔ قبل گناه را به صورت کامل کنار گذاشت، اما ممکن است تمایل به گناه در او مانده باشد. میل دارد که فلان لذت حرام را ببرد، میل دارد کسی چیزی به او گفت دو تا بگذارد کف دستش و خرابش کند، ... . در این مرحله دوم از میل به گناه توبه کرده و تمایل به معصیت را در خود ریشهکن میکند. حالات این مرحله باعث میشود سالک از میل به گناه توبه کند تا ریشههای گناه کاملاً خشکانده شود. توبه میکند از میل و گرایش، از اینکه نفْسش تمایل به گناه دارد و حتی از مباحات زائد هم توبه میکند. از مباح، نه مکروه. مکروهات را در مرحلهٔ قبل به همراه محرمات ریشهکن کرده است. برخی اساتید ما شبنشینی را بر خود حرام کرده بودند.
توبه مرحله سوم، توبه از عدم ارتباط خالصانه با خداوند است
مرحله سوم مرحله «معاملات» است. معامله یعنی تعامل و ارتباط. رعایت، مراقبه، مقاومت، اخلاص، توکل و تسلیم از منازل مرحلهٔ معاملات هستند. حالا کمکم ارتباط با خداوند و چگونگی آن دارد معنا پیدا میکند. از گناه که گذشت، از میل به گناه هم که گذشت، تازه یاد میگیرد چگونه با خداوند ارتباط برقرار کند. میبیند که در مراحل قبل اصلاً ارتباط با خداوند نداشته. سراسر ارتباط او با نفس بوده. خیلی از کسانی که خدمت ائمه یا امام زمانS رسیدهاند در وهم خودشان رسیدهاند. مرحوم حاجی نوری در کتاب النَّجمُ الثّاقِب داستان صد نفر کسانی را نوشتهاند که خدمت امام زمانS رسیدهاند. استاد ما به نقل از مرحوم آیتالله انصاری همدانی میفرمودند که از این صد نفر، تنها دو نفر در واقع خدمت حضرت رسیده بودند. بقیه در عالم خیال خودشان رسیده بودند، منتها آنقدر آن خیال قوی بوده که نفهمیده بودند. استاد ما نقل میکردند فردی اهل شهود گفته بود: خداوندا نور خودت را به من نشان بده.[109] شبی برای نماز شب بلند شده بود، دید نوری شرق و غرب عالم را گرفت. آن نور مرتب شدیدتر شد تا حدی که نور خورشید در مقابلش یک ذره بود. البته آن نور، نور باطنی بوده نه ظاهری. آنقدر شدید شد به طوری که از دیدن آن نور داشت غَش میکرد. بعد که آن حال گذشت خداوند را شکر کرده بود که الحمدلِلّه خداوندا خودت را به من نشان دادی. بعد در عالمی به او الهام کرده بودند که این نور، نور نفس خودت بوده.
در این مرحله سوم که مراحل معاملات باشد یاد میگیرد که ارتباط با خداوند چگونه است. توبه در این مرحله چگونه معنی پیدا میکند؟ کسی که به این مرحله سوم رسیده است چون با خداوند مرتبط شده است:
1. از فعل غیر اِعراض میکند و دیگر به فعل دیگران توجه ندارد. از این به بعد از اینکه فعلها را فعل دیگران ببیند اجتناب میکند. یعنی از این که این و آن را میدید توبه میکند. از اینکه فکر میکرد فلانی کار را انجام داده است، از اینکه حس میکرد خودش افعال و کارها را انجام میدهد توبه میکند.
2. از اینکه برای انگیزههای خاصی کارها را انجام میداد توبه میکند. از اینکه انگیزههای شخصی داشت، مثلاً صحبتی میکرد و انگیزهاش رسیدن به مقصودی خاص بود، توبه میکند. هیچ انگیزهٔ شخصی و غیر خداوندی نباید داشته باشد و چون در مراحل قبل داشته است، از آن توبه میکند.
او خَدو انداخت بر روی علی افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر قضایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل وز نمودن عفو و رحم بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی[110]
گفت من تیغ از پی حق میزنم بنده حقّم نه مأمور تنم
شیر حقّم نیستم شیر هوا فعل من بر گفت من باشد گوا[111]
بعضی از انگیزهها برای عموم اشکالی ندارد. مثلاً اگر کسی به ما ظلمی کرد خداوند اجازه داده قصاص کنیم: وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ،[112] «و اگر به شما مسلمانان كسى عقوبت و ستمى رسانيد شما بايد به قدر آن در مقابل انتقام كشيد (نه بيشتر) و اگر صبورى كنيد البته براى صابران بهتر خواهد بود».
اگر کسی شما را زد میتوانید قصاص کنید، همان طوری که زده است شما هم بزنید. این اجازه برای عموم مردم اشکال ندارد. اما کسی که سالک است اصلاً این و آن را نمیبیند. از این و آن باید بگذرد. آقا امیر مؤمنان فرمودند: اگر خودم بمانم میدانم با ابنملجم چه کنم. منظورشان این است که میبخشم. اگر هم نماندم که به واسطهٔ امری مهمتر، شما او را عفو نکنید، یک ضربه به او بزنید.
به عبارت دیگر سالک در این مرحله باید مراعات جانب خداوند کند؛ یعنی از توجه به غیر بگذرد. چه به عنوان فاعل کارها که دیگران کارها را انجام میدهند، چه به عنوان انگیزه در کارها، از هرچه غیر خداوند است توبه کند. یاد بگیرد که فقط رؤیت خداوند کند. این توبه مرحله سوم است.
توبه مرحله چهارم، قرار گرفتن در مقام رضاست
مرحله چهارم مرحله «اخلاق» است که در آن منازلی چون رضا، شکر، حیا و صدق وجود دارد. سالک در این مرحله دیگر باید از حول و قوه خودش خارج شده و به حول و قوه خداوند پناهنده شود. رضا به فعل حق باشد. یعنی چه؟ یعنی تا حالا میگفت: من نماز خواندم، توبه کردم، زحمت کشیدم، گناه نکردم، جلوی خودم را گرفتم. دیگر حالا اینها را هم نمیگوید و از اینها توبه میکند. چون وقتی که رضا، شکر، حیا، صدق و ... در او متمکن و ملکه شد، دیگر خود را نخواهد دید.
توبه مرحله پنجم، توبه از عدم عزم جدی در وصول به خداوند است
مرحله پنجم «اصول» نام دارد و بحث اراده و عزم و ... مطرح میشود. در این مرحله سالک عزم جدی برای اتصال به خودِ خداوند دارد. در اینجا از این توبه میکند که تا حالا آن عزم جدی را برای وصول به خداوند نداشته است. توبه از بیارادگی و سستی خود میکند. البته ما هم گاهی از بیارادگی خود ناراحتی میشویم، اما بیارادگی ما در مقابل انجام وظایف است و بیارادگی سالک در مقابل وصول به خداوند. از این به بعد به سالک مُرید میگویند؛ یعنی از این به بعد که توبه کرد و در ارادهٔ خود به سمت خداوند مستقیم شد، در اصطلاح سیروسلوک و عرفان به او مُرید میگویند. از اینجا به بعد است که عنوان مرید واقعاً برایش صادق است، کسی که واقعاً فقط قصدش خداوند است و هیچ قصد دیگری جز خداوند ندارد.
گاهی اوقات ما کاری را انجام میدهیم ولی نه به طور ثابت بلکه پس از مدتی آن را ترک میکنیم. گاهی اوقات ترک هم نمیکنیم، ثابتقدم هستیم مثلاً در ثبات نماز شب موفق شدهایم و ثابت میخوانیم، اما در نماز شب خواندن احساس کسالت میکنیم، خمیازه میکشیم. اگر مدتها دنبال یک فیلم عالی بگردیم و پس از مدتی آن را به دست آوریم،چه طور و با چه حالی آن را نگاه میکنیم؟ حال کسالت نداشتن در نماز یعنی حداقل انسان اینطوری باشد، با این حال نماز بخواند.
گاهی کار را انجام میدهیم اما آن عزم جدی نیامده است که آن کار از درون ما بجوشد به گونهای که اگر تنها هم باشیم آن عبادت از درون ما بجوشد و آن را انجام دهیم؛ چون گاهی اوقات این محیط است که مشوق ما میشود و ما را جلو میبرد. سالک به جایی میرسد که اگر سنگ هم از آسمان بیاید، کارهایش از درونش میجوشد و انجام میدهد. این فرد است که در مرحله پنجم عزم جدی پیداکرده و مرید شده است، نه کسی که صرفاً مقید است نماز شب بخواند. وقتی به این حالت رسید کوچکترین خطا که از او سر بزند میبینید که چقدر گریهها دارد، چون میبیند چقدر دور شده است. از اینجا دیگر دقت دارد، میفهمد. کسانی را دیدهایم که در این حالت گریههای شدید داشتند، تا یک ساعت دو ساعت انقلابهای خاص داشتند. درحالیکه امثال ما گناهان بزرگ انجام میدهیم، عین خیالمان هم نیست. باید به حال خودمان گریه کنیم.
عَلی نَفْسِه فَلیَبْکِ مَن ضاعَ عُمْرَه و لَیسَ لَهُ فیهِ نَصیبٌ و لا سَهمٌ[113]
بر خودش باید زار بزند و خون گریه کند، آن انسان بدبختی که عمرش را ضایع کرده است و هنوز هیچ نصیبی از خداوند نبرده است.
توبه مرحله ششم، توبه از علم و بصیرت خود است
مرحلۀ ششم در مراحل رسیدن به خداوند «اودیه» است که شامل احسان، علم، بصیرت، فراست و ... است. در این مرحله، سالک از هستی علم خود خارج میشود. از اینکه فکر میکرد خودش میفهمد توبه میکند؛ چون در این مرحله همه چیز را به علم خداوند پیوسته میبیند. میگوید: علم من نه، علم حق. از این مرحله به بعد کمکم مکاشفهها شروع میشود؛ چون کمکم به جانب خداوند پیوسته و فقط به علم خداوند توجه دارد. حضور مع الله از این مرحله شکل میگیرد.
در اینجا از کوچکترین غفلتی که از حق پیدا شود استغفار میکند. استغفار میکند از اینکه از چیزی غیر از خداوند لذت برد. استغفار میکند که چرا تا به حال خداوند را نمیدیده است. میگوید: خداوند حضور داشت و من غفلت داشتم. مثل اینکه یکی از بزرگان اینجا نشسته باشند و ما اصلاً متوجه نبوده و پشتمان به ایشان باشد. تا متوجه میشویم میگوییم: وای آقا ببخشید. شما اینجا بودید؟ من پشتم به شما بوده؟ چقدر من فرد نفهمی هستم. در این مرتبه است که سالک پی میبرد عمری پشت به خداوند داشته. در این مرحله است که میگوید: خداوندا! شما حضور داشتید و من متوجه نبودم؟ این حال در درون انسان پیدا میشود وگرنه ما الآن میتوانیم همهمان گریه کنیم و بگوییم: خداوندا تا حالا حضور داشتی و من متوجه نبودم؟ درحالیکه الآن هم متوجه نیستیم. این توبه مربوط به زمانی است که حضور خداوند را میبیند. این عبارت دعای کمیل را ببینیم: فَهَبْني يا اِلـهىوَسَيِّدِي وَمَوْلايَ وَرَبّي صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ.[114]
فرض کنیم عزیزترین فرد خانوادهٔ خود را از دست دادهایم. چقدر ناراحتی داریم؟ یک هزارم این ناراحتی را در فراق و دوری خداوند داریم؟ اصلاً فراقی را احساس میکنیم؟ وقتی فراق مثلاً یک کبوتر خانگی مقداری انسان را ناراحت میکند، فراق عزیزش چقدر باید ناراحتش کند؟ حالا تفاوت آن کبوتر با عزیز من قابل قیاس با تفاوت عزیزم در مقابل خداوند هست؟ اگر کسی در دعای کمیل حال خوشی پیدا کند از اول تا آخرش هایهای گریه میکند. از این بیشتر میتوانیم تصور کنیم؟ چه حالی در امیرالمؤمنین میگذشته که در مناجات با خداوند دور خودشان میپیچیدند؟ این فوق تصور است. کسی میتواند بگوید: خداوندا چگونه بر فراقت صبر کنم که قبلاً وصال داشته باشد. وگرنه میشود صِرف یک ادعا. ما که این جملهٔ دعای کمیل را میخوانیم فقط داریم ادعا میکنیم. ما که وصالی نداشتیم، در فراق بودیم و الآن هم در فراق هستیم. او که در متن وصال خداوند است و لحظهای از خداوند جدا نیست، او میگوید: خداوندا نکند من از تو جدا شوم. ما که جدا هستیم چه بگوییم؟ این حال در این موطن ایجاد میشود که میگوید: خداوندا تو تا حالا بودی و اینجا بودی؟ همراه من بودی؟
أرِنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد تو که با منی همیشه چه أریٰ چه لَن تَرانی
مرحله هفتم توبه، توبه از عاشق نبودن است
مرحله بعد از اودیه در مسیر حرکت انسان به سمت خداوند، مرحله «احوال» است. این مرحله دارای منازل غیرت، محبت، شوق، هَیَمان، عطش، وَجد، دِهشَت و ... است. وقتی سالک به اینجا میرسد، حالات عشقی سر بر میآورد. آن عشق شدیدِ پس از دیدن خداوند هویدا میشود. در این مرحله از اینکه تا به حال در محبت و عشق خداوند کوتاهی کرده بود، استغفار میکند. توبه میکند: چرا تا به حال عشقهای دیگری داشتم. چرا به چیزهای دیگر علاقه داشتم. چرا در عشق خداوند کوتاهی کردم. از کوتاهیهایش در عشقورزی به محبوب خود ناراحت است. میگوید: عجب من تا حالا چنین محبوبی داشتم، با من هم بود، ولی این حالات عشقی را نداشتم. از اینکه تا حالا این حالت عشقی را نداشته است توبه میکند. از اینکه از ماسوا دست برنداشته بود و دل به جاهای دیگر هم داشت، توبه میکند. در این مرحله آنقدر عشق خداوند در جانش شیرین میشود که هر چیزی جز خداوند در کامش تلخ میشود. از همه چیز حتی از خودش بدش میآید. از این مرحله به بعد به او عارف میگویند.
این هفت مرتبه، توبهٔ ابتدایی و سالکان متوسط است. سه مرحله باقی مانده، توبهٔ عارفان است که فعلاً بحث نمیکنیم.
معنای انتظار واقعی و راه رسیدن به وصول خداوند، عمل است
خوب وصول خداوند از چه طریق ممکن است؟ از طریق عمل. شاهراه آن هم ولایت است، ولایت اهلبیت. کسی منتظر امام زمانS است که خودش را ساخته باشد. کسی شیعهٔ امیرالمؤمنین است که خودش را ساخته باشد. مگر کسانی که مقابل امیر مؤمنان ایستادند همه افراد خبیث بودند؟ کسانی که مقابل امام زمانS خواهند ایستاد یا کوتاهی خواهند کرد در فرمان ایشان، همه افراد بدی هستند؟ از ابتدا که قصد مقابله با امام را ندارند. اما چون عادت به خودسازی ندارند در آن لحظات سخت ظهور کاستیهای نفْسشان بروز میکند. انتظار چیزی جز خودسازی مستمر نیست. انتظار فرج که افضل اعمال است یعنی چه؟ منتظرم امام زمانS بیاید که چه شود؟ وقتی امام زمانS بیایند یک حالت این است که برویم جنگ و کشته شویم، یعنی باید منتظر مرگ باشیم. یک حالت این است که امام زمانS میآیند و میگویند: شما چقدر آمادگی داری؟ برو فلان موقعیت را مدیریت کن. من که در مدیریت خودم ماندم قطعاً کاری نخواهم کرد. انتظار فرج عمل است. آقا رسولالله فرمودند: أَفْضَلُ أَعْمَالِ أُمَّتِي انْتِظَارُ الْفَرَجِ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.[115] افضل اعمال است؛ بنابراین کسی منتظر امام زمانS است که سخت در حال عمل است. اصلاً ما چرا منتظر امام زمانS نیستیم؟ چون پا به راه نگذاشتهایم. چه کسی منتظر و مصلح است؟ کسی که دست به کار اصلاح شده و به بنبستهایی رسیده است. چه کسی منتظر معلم حل مسئله است؟ کسی که دارد مسئلهها را حل میکند، اما قدم به قدم گیر میکند. به زبان سر و جسم و جان، به زبان حال و مقال میگوید: «أینَ أینَ»، کجاست کسی که کمکم کند؟ کسی که حرکت نکرده اصلاً «أینَ» نمیگوید. کسی که میخواهد خودش را بسازد، اما نمیتواند. یک قدم بالاتر میخواهد جامعه را بسازد اما مرتب ناتوانتر میشود. این فرد است که از اعماق جان میگوید: مصلح کار کجاست؟ قرآن خیلی روشن این مطلب را میفرماید که وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ،[116] «در زبور از پى آن كتاب (تورات) چنين نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من به ميراث مىبرند».
یاران امام زمانS مؤمنان نیستند بلکه صالحاناند. آن کسی که میخواهد خودش و دیگران را اصلاح کند منتظر امام زمانS است وگرنه منتظر خیالی است. خیلی افراد به صورت خیالی منتظر امام زمانS هستند، در خیالاتشان منتظرند. به همین دلیل است که وقتی حضرت میآیند، برخی افراد میگویند: ما که این شخص را نمیخواستیم. بعضی از بزرگان و علما میگویند چنین چیزهایی نبوده و مقابل حضرت میایستند.
إِنَّ قَائِمَنَا إِذَا قَامَ اسْتَقْبَلَ مِنْ جَهْلِ النَّاسِ أَشَدَّ مِمَّا اسْتَقْبَلَهُ رسولالله مِنْ جُهَّالِ الْجَاهِلِيَّةِ قُلْتُ وَ كَيْفَ ذَاكَ قَالَ إِنَّ رسولالله أَتَى النَّاسَ وَ هُمْ يَعْبُدُونَ الْحِجَارَةَ وَ الصُّخُورَ وَ الْعِيدَانَ[117] وَ الْخُشُبَ الْمَنْحُوتَةَ وَ إِنَّ قَائِمَنَا إِذَا قَامَ أَتَى النَّاسَ وَ كُلُّهُمْ يَتَأَوَّلُ عَلَيْهِ كِتَابَ اللَّهِ يَحْتَجُّ عَلَيْهِ بِهِ ثُمَّ قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَيَدْخُلَنَّ عَلَيْهِمْ عَدْلُهُ جَوْفَ بُيُوتِهِمْ كَمَا يَدْخُلُ الْحَرُّ وَ الْقُرُّ[118].[119]
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّه قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ رسولالله سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَا يَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى فُقَهَاءُ[120] ذَلِكَ الزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ.[121]
وَ يَسِيرُS إِلَى الْكُوفَةِ، فَيَخْرُجُ مِنْهَا سِتَّةَ عَشَرَ أَلْفاً مِنَ الْبُتْرِيَّةِ، شَاكِينَ فِي السِّلَاحِ، قُرَّاءَ الْقُرْآنِ، فُقَهَاءَ فِي الدِّينِ، قَدْ قَرَحُوا جِبَاهَهُمْ، وَ شَمَّرُوا ثِيَابَهُمْ، وَ عَمَّهُمْ النِّفَاقُ، وَ كُلُّهُمْ يَقُولُونَ: يَا ابْنَ فَاطِمَةَ، ارْجِعْ لَا حَاجَةَ لَنَا فِيكَ. فَيَضَعُ السَّيْفَ فِيهِمْ عَلَى ظَهْرِ النَّجَفِ عَشِيَّةَ الْإِثْنَيْنِ مِنَ الْعَصْرِ إِلَى الْعِشَاءِ، فَيَقْتُلُهُمْ أَسْرَعَ مِنْ جَزْرِ جَزُورٍ، فَلَا يَفُوتُ مِنْهُمْ رَجُلٌ، وَ لَا يُصَابُ مِنْ أَصْحَابِهِ أَحَدٌ، دِمَاؤُهُمْ قُرْبَانٌ إِلَى اللَّهِ.[122]
يَا ابْنَ مَسْعُودٍ يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ الصَّابِرُ عَلَى دِينِهِ مِثْلُ الْقَابِضِ عَلَى الْجَمْرَةِ بِكَفِّهِ يَقُولُ لِذَلِكَ الزَّمَانِ إِنْ كَانَ فِي ذَلِكَ الزَّمَانِ ذِئْباً وَ إِلَّا أَكَلَتْهُ الذِّئْبُ يَا ابْنَ مَسْعُودٍ عُلَمَاؤُهُمْ وَ فُقَهَاؤُهُمْ خَوَنَةٌ فَجَرَةٌ أَلَا إِنَّهُمْ أَشْرَارُ خَلْقِ اللَّهِ وَ كَذَلِكَ أَتْبَاعُهُمْ وَ مَنْ يَأْتِيهِمْ وَ يَأْخُذُ مِنْهُمْ وَ يُحِبُّهُمْ وَ يُجَالِسُهُمْ وَ يُشَاوِرُهُمْ أَشْرَارُ خَلْقِ اللَّهِ يُدْخِلُهُمْ نَارَ جَهَنَّم.[123]
این همه تأکید بر روی خودسازی به خاطر این است که خودسازی با همهٔ معارف گره خورده است، با امامت، با نبوت، با ولایت، با توحید، با معاد. إن شاء الله خداوند توفیق دهد از شر نفس أماره و تسویلاتش و تشخیصهای اولیه و غلط بیرون بیاییم.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس هشتم[124]
نتیجه قُرب و ادراک اسماء الهی؛ فهم وجود اضافی است
هدف عرفان قُرب و وصول به خداوند است. قرب عام، قرب خاص و قرب خاصالخاص که در آینده بحث خواهیم کرد.
وقتی حالت قرب به همان معنایی که عرض کردیم برای عارف ایجاد شد؛ یعنی اسماء خداوند را حس میکند.
اسماء الهی هم بهره معرفتی و هستی شناساننده دارند، هم بهره سلوکی و عملی؛ یعنی در تربیت انسان اثر ویژه دارند. مثلاً اگر کسی اسم محیط خداوند را درک کند که أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحيطٌ،[125] «و بدان كه خدا به هر چيزى احاطه دارد». اگر انسان فقط همین را درک کند که خداوند بر تمام اشیاء از جمله خود او احاطه وجودی دارد، چقدر تغییر خواهد کرد!
یا اسم لطیف خداوند را درک کند که لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ،[126] «ديدگان، او را درك نمىكند ولى او ديدگان را درك مىكند و او لطيف و دانا است».
خداوند همه را درک میکند، چرا؟ چون او لطیف است. لطیف را چه معنا کردیم؟ ظریف و دقیق، ساری و نافذ در اشیاء. چیزی که آنقدر ظریف است در همه چیز نفوذ میکند. أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ،[127] «آيا كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟ در حالى كه او از اسرار دقيق با خبر و نسبت به همه چيز عالم است».
خداوند عالم است چرا؟ چون خداوند لطیف است. چرا؟ چون خداوند با لطفش در دل تمام اشیاء سَرَیان پیدا کرده است. در دل هر ذرهای هست بنابراین میداند و میبیند.
یا اسم شهید خداوند که إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ،[128] «که خدا به همه چيز گواه است». خداوند در همهٔ مواطن انسان را میبیند. همین الآن ما را میبیند. خجالت نمیکشیم اینطور عمل میکنیم؟
توجه به اسماء الهی در تغییر فکر و به تبع آن تغییر رفتار انسان آثار ویژه دارد. به همین خاطر است که بزرگان اهل معرفت کتابهای مفصل در شرح اسماء الهی نوشتهاند. بعضی از آنها کتابهایی در شرح هستیشناسی اسماء الهی نوشتهاند که مثلاً اسم لطیف در کجای عالم قرارگرفته، اسم شریف در مجموعهٔ عالمِ وجود کجاست. اسماء بزرگتر که اسماء کوچکتر را در خود جای میدهند کجایند. رابطهٔ اسماء الهی با یکدیگر و با ذات خداوند و با عالم هستی چگونه است. عدهای هم از جنبه تربیتی و سلوکی دست به تفسیر اسماء الهی زدهاند که مثلاً اسم شریف چیست و چه اثری در تربیت ما دارد. اسم حَی چه طور.
اگر کسی قرب را به این معنا فهم کرد؛ یعنی از عوالمی که مانع بودند عبور کرد و در متن عالم ربوبی خداوند قرار گرفت، میبینید که وجود خودش و وجود تمامی اشیاء و موجودات دیگر، وجودی اضافه است. اضافه یعنی چه؟ یعنی این وجود خداست که در عالم جریان پیدا کرده است. به این مثال دقت فرمایید: سه قالب یخ، یکی به شکل انسان، یکی به شکل یک فیل و یکی هم به شکل یک گُل را از آب پر کرده و بگذارید در یخچال یخ بزنند. سپس آنها را از قالبها بیرون آورید. حال چه داریم؟ یک انسان یخی، یک فیل و یک گل. اینها چه هستند؟ فیل است؟ فیل که نیست، از طرفی فیل هم هست. اگر هر سه اینها آب هستند پس چرا با یکدیگر فرق دارند؟ ما انسان میبینیم و فیل و گل، از طرفی اگر شما اینها را به آزمایشگاه ببرید جز مولکولهای آب چیزی مشاهده نخواهید کرد. یعنی همگی آب هستند؟ پس چرا با یکدیگر فرق دارند؟ علت تفاوت آنها، محدود شدن آب در سه قالب و محدودهٔ متفاوت است. یکبار آب محدود به قالب انسانی شده یکبار محدود به قالب فیل و گل.
حال اگر این شکلهای یخی را گرمکنیم چه میشود؟ از بین میروند؟ آیا معدوم و هیچ و پوچ میشوند؟ یا اینکه اصل آب میماند. وقتی نَفخ صور میشود، عالم جمع میشود؛ یعنی این صورتها گرفته میشود. چه میماند؟ وجود حق در گل، در انسان، در فیل و تمامی موجودات دیگر. همه هرچه دارند از خداوند است. پس چرا تفاوت دارند؟ خداوند به شکلهای مختلف تجلی و تعیّن پیدا کرده است. اگر تعینات را از موجودات بگیریم معدوم و هیچ نمیشوند، مانند آن یخها که با از بین رفتن اشکال، آب به خودی خود برمیگردد. اما اگر آب را از آنها بگیریم چه میماند؟ هیچ نمیماند؛ چون آب، اصل وجود آنهاست. وقتی خداوند محدودیتها را از این عالم برداشت، آینه شکست یعنی محدودیتها و صورتها را معدوم کرد، چه میماند؟ اصل وجود میماند. اما اگر این اصل وجود یعنی وجود خداوند از آنها گرفته شود دیگر هیچ نخواهد ماند؛ زیرا این وجود خداوند است که به شکل محدودهای مختلف درآمده است.
البته نه اینکه خداوند مانند خمیری باشد که به شکلهای مختلف درآمده است. به این مثال دقت فرمایید: الآن این ارادهٔ بنده است که به شکل صحبت کردن بروز و ظهور میکند. ارادهٔ بنده است که به شکل صحبت درآمده، اما صحبت مساوی با ارادهٔ بنده نیست، تجلی ارادهٔ بنده است. همه ما گفتار خداوند هستیم. همه موجودات کلمه و تجلی خداوند هستند. پس اگر این وجود از عالم گرفته شود چیز دیگری نخواهد بود. پس اینکه عارف میگوید در عالم هیچچیز جز خداوند نیست، با نظر به همان آب است که اگر آب را از آن اشکال یخی بگیریم اصلاً چیزی جز وهم و خیال نمیماند. این ادراک نتیجه رسیدن به مقام قرب است.
به همین خاطر است که بعضی از عرفا زبان گفتار و حالشان یکی شده بود و میگفتند: أنا رَدمٌ کُلُّه، من سراپا منهدم هستم، هیچم. ما دربارهٔ این ادراک گفتگو میکنیم، اما او میبیند. میبیند که وجود خودش و وجود همهٔ اشیاء اضافیاند؛ یعنی وجود خداوند است در انسان، وجود خداوند است در درخت، در زمین، در آسمان، در کهکشانها، در عالم ملکوت، در جبروت، همهجا وجود خداوند است. منتها برای ما حجاب شده است؛ به همین خاطر است در ابتدا میگوییم خداوند کجاست؟ باید یک نفر پیدا شود و سر کلاس درس برای ما اثبات عقلی کند که بله خدایی هست، نمیشود خدایی نباشد. اما عارف به جایی میرسد که میگوید خلق کجاست؟ میبیند که همهٔ عالم تجلی خداوند است و هیچ موجودی از خودش چیزی ندارد.
نتیجهٔ قرب؛ رسیدن به مقام ولایت است
کسی که به این مرحله برسد میشود ولیّ خداوند. میشود «باب الله». باب خداوند یعنی چه؟ اصلاً به وسیلهٔ این فرد است که رحمت الهی در عالم جریان پیدا میکند. حتی اگر هیچ کار خاصی هم انجام ندهد، هیچ کاری هم نکند همین حضور بین مردم رحمت را جاری میسازد. آقا امیر مؤمنان میفرمایند: به واسطهٔ قلیلی از مردم که خداوند آنها را برگزید و اصطفاء کرد، خلقی دارند زندگی میکنند و روزی میخورند:
عَنْ عَلِيٍّ قَالَ: خُلِقَتِ الْأَرْضُ لِسَبْعَةٍ بِهِمْ يُرْزَقُونَ وَ بِهِمْ يُمْطَرُونَ وَ بِهِمْ يُنْصَرُونَ أَبُو ذَرٍّ وَ سَلْمَانُ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمَّارٌ وَ حُذَيْفَةُ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ قَالَ عَلِيٌّ وَ أَنَا إِمَامُهُمْ وَ هُمُ الَّذِينَ شَهِدُوا الصَّلَاةَ عَلَى فَاطِمَةَ.[129]
نقطهٔ اوج این ولیّ خداوند هم آقا امام زمانS هستند. روایات فراوان داریم که اگر نبود حجت خداوند، زمین اهلش را فرومیبرد و عالم جمع میشد. مثلاً آقا امام رضا فرمودند: لَوْ خَلَتِ الْأَرْضُ طَرْفَةَ عَيْنٍ مِنْ حُجَّةٍ لَسَاخَتْ بِأَهْلِهَا.[130]
جذبهٔ الهی سیر سالک را سرعت میبخشد
در مراحل اولیه، سیر به سمت خداوند دشوار است؛ به همین دلیل این ادراک نیز دشوار خواهد بود. از آن زمانی که برق خداوندی شروع به زدن میکند و جذبههای الهی عارف را جذب میکند، سیر خیلی راحت میشود. دیدهایم افرادی که جذبهای آمد و حال خوشی به آنها دست داد و راه را طی کردند. إنّ جَذبَةً مِن جَذَباتِ الحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَينِ.[131]
اینها حرف حق است، شعر و ادبیات و بزرگنمایی نیست. مثلاً ضربهٔ امیرالمؤمنین در روز خندق از عبادت جن و انس برتر بود: ضَربَةُ عَلِيٍّ في يَومِ الخَندَقِ أفضَلُ مِن عِبادَةِ الثَّقَلَينِ.[132] این عبادت جن و انس خیلی حرف بزرگی است. تمام اولیاء خداوند، تمام انبیاء الهی از حضرت آدم بگیرید تا آخر (به استثناء اهلبیت)، تمام عباداتشان را بگذارید یک طرف، یک ضربهٔ چند لحظهای حضرت امیر را هم بگذارید طرف دیگر. رسول اکرم که واقع عالم را میبینند میفرمایند این ضربه برتر است.
یک جذبه از جذبات خداوندی، از عبادت جن و انس بهتر است. یعنی جذبهٔ الهی، از اینکه سالک بتواند تمام عبادات جن و انس را انجام دهد، اثر بیشتری در نفْس او دارد. در اینجاست که حرکت سالک سهل شده و درک وجود اضافی نیز راحت میشود.
مقام فنا و بقاء در اصطلاح عرفان چیست
دو اصطلاح در عرفان هست که خیلی از آنها صحبت میشود: مقام «فناء فی الله» و مقام «بقاء فی الله». در کتاب منازلالسائرین اشاراتی دارد که از منازل هفتاد هشتاد به بعد، سالک به اوایل فناء فی الله میرسد. در آنجا چه اتفاقاتی میافتد؟ وقتی میگویند: فانی فی الله شد یعنی چه؟ فقط اشاراتی عرض میکنیم. فانی شد یعنی چه؟ یعنی مُرد؟ نه. او که هست و زندگیاش را میکند. پس یعنی چه؟ در مقام فنا، سالک دیگر خودش را حس نمیکند و فقط خداوند را میبیند. مهمترین تفاوت ما با اولیاء خداوند در همین است. ما دائم خودمان را حس میکنیم. ما خودمان را حس میکنیم و پشت سر آن، تمایلات خودمان، تشخیصهای خودمان، حالات خودمان، گرایشهای خودمان، عادات خودمان، دلخواههای خودمان. اما ولیّ خداوند حسی از خودش ندارد. اصلاً تمایلی از خودش ندارد؛ چون تمایلات فرع بر حس خود است و ولیّ خداوند خودی را احساس نمیکند. بنابراین همه چیز را در حقیقت، مجرای خداوند میبیند.
در حالات مرحوم آقای سید هاشم حداد آوردهاند: در آن زمان که در حال فنا بودند سوار ماشینی با 5 نفر از رفقایشان سفری میرفتند. وقتی به مقصد رسیدند و راننده خواست کرایه بگیرد، آقای سید هاشم حداد کرایه 5 نفر را دادند. راننده میگفت: شما 6 نفر هستید. آقای سید هاشم حداد میگفتند: کجا 6 نفریم، این یک، دو، سه، چهار، پنج. خودشان را اصلاً نمیدیدند و نمیشمردند.[133] اینها نمایش نیست. در همان زمان فنای ایشان فرزندشان مُرد و هیچ اشکی برایش نریختند. او روی دیگر سکه را میبیند. همهٔ حوادث دنیایی دو چهره دارند: یک چهرهٔ حوادث خون است و کشته شدن و اسارت و مصیبت و ... . اما یک چهرهٔ آنها اتصال عدهای از اولیاء الهی به خداوند است. آن فرمایش حضرت زینب پس از حادثه کربلا، با نظر به این روی دوم سکهٔ کربلاست:[134] فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ وَ أَهْلِ بَيْتِكِ فَقَالَتْ مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا.[135]
اَصبغبننُباته از اصحاب آقا امیر مؤمنان میگوید: در بستر شهادت به دیدار حضرت رفتم. خودم را روی حضرت انداختم و پاهایشان را بوسیدم و گریه میکردم. حضرت فرمودند: گریه نکن من عازم بهشتم.گفتم: میدانم. من بر خودم گریه میکنم که شما را از دست دادم، وگرنه حال شما که گریه ندارد.
پس وقتی سالک در مقام فنا قرار دارد، فقط خداوند را میبیند. از اینجا یک قدم که جلوتر میرود به مقام «بقاء فی الله» میرسد. در این مقام که برتر است، دوباره اشک و سوز دل سر جایش فراوان وجود خواهد داشت.
این مقام بقاء یعنی چه؟ در این مقام، سالک همهٔ کثرتها را میبیند، همه عالم را حضور دارد و درک میکند، اما با چشم خدایی. این مقام برتر است از مقام فنا. آخرین مرتبهٔ وصول یک سالک مرتبه بقاء فی الله است.
در حالت فنا که فقط را خداوند میبیند، با نفس پیدا شدن این حالت، حجابهای مادی از میان میرود. چرا؟ چون میفهمد همه چیز غیر از خداوند تخیل بوده و فهمیدن اینکه یک خیالی باطل بوده آسان است. مانند کسی که به اشیاء داخل آینه نگاه میکند. به غلط فکر میکند این اشیاء در خود آینه هستند. اصلاح فکر چنین فردی خیلی زحمت ندارد. یک سنگ که به آینه بزنند میبیند شکست و راحت میفهمد آن اشیاء داخل آینه فقط تصویر بودند و صاحب صورت کس دیگری است. یک سنگ لازم است تا فهم صحیح حاصل شود.
به مقام بقاء که میرسد، در این مقام هم حقّ خلق اَدا میشود هم حقّ حق.
ما گرفتار انواع ظلمتها و حجابها هستیم. در حالت عادی ممکن است حقّ خلق را اَدا کنیم آن هم به صورت ناقص، اما حقّ حق را ادا نمیکنیم، نه در دیدنهایمان خداوندی که همهجا هست ولی او را نمیبینیم، نه در وظایفمان درست عمل میکنیم. وقتی سالک حرکت کرد و به فنا رسید حقّ حق را ادا میکند ولی حقّ خلق را ادا نمیکند. وقتی به بقاء رسید حقّ هردو را ادا میکند.
حال اهلبیت مربوط به این مرحله است که کثرت را میبینند، درعینحال میبینند که این کثرات وجودی استقلالی و وراء خداوند ندارند. ولی خداوند هم اگر به این مقام برسد، کثرات را با این دید میبینید. قبل از این مرحله در حال فنا اصلاً کثرات را نمیدید، حالا میبینید، اما میبینید که آنها وراء حق نیستند. پس چه هستند؟ صفات حق تعالی هستند. قبلاً خیال میکرد این درخت است، اما حالا میبیند اسمی از اسماء خداوند است. یعنی آن موجودات و اشیائی را که تاکنون توهم میکرد مستقلاند، حالا میبیند و میفهمد آنها آن چیزی که فکر میکرد نبودند. میبیند که اسمی از اسماء حق هستند، صفتی از صفات حق هستند. سالک در اینجا به نحو حقالیقینی ادراک و مشاهده میکند. در حقالیقین عالم و معلوم از لحاظ وجودی متحد میشوند. در عینالیقین میبیند اما هنوز بین عالم و معلوم تفاوت است، حالات خودش یک چیز است و معلومش چیز دیگری است. اما وقتی داخل آتش رفت، دارد میسوزد و میگوید: من خودم آتش هستم. میبینم وجود ندارد. خود آتش است و اتحاد وجودی با آن موطن پیدا میکند. وقتی سالک با عالم الهی اتحاد وجودی پیدا کرد، همان طور که خداوند با نفْس و نفس رحمانی خودش عالم را خلق میکند، او هم با همان کیفیت با همان نفْس و نفس رحمانی به سوی خلق میآید که این همان سفر سوم و چهارم سالک است.
یک عارف اینگونه است: ابتدا از خلق و از خاک سر برمیآورد و به سوی خداوند کوچ میکند، مِن الخَلقِ إلَی الحَق. سفر دوم سیر در اسماء حق است، مِن الحَق إلَی الحَق. سفر سوم عکس سفر اول است، مِن الحَق إلَی الخَلقِ بِالحَق؛ یعنی با چشم حق دیگران را میبیند. در اینجا دیگر «أنا الحق» نمیگوید، «من» گفتن مربوط به مقامهای قبلی، یا از حرفهای باطل است. اینجا دیگر حقانی شده است. یعنی چه؟ یعنی با نور حق خلق را میبیند، بِالحَق میبیند. یعنی چه؟ خود خداوند وقتی عالم را خلق میکند و میخواهد به عالم توجه کند چه میگوید؟ چه میبیند؟ میگوید عالم چیست؟ میگوید: عالم آثار من است، اسماء من است، صفات من است.
این مثال را دقت کنید: همه یک لحظه چشمانتان را ببندید. چند موجود در ذهنتان خلق کنید، یک انسان، یک گوسفند، ... . این موجودات در نگاه شما چه هستند؟ اسماء و تجلیات شما هستند. نگاه خداوند به این عالم هم این است: همهٔ عالم اسماء من هستند، صفات من هستند. نگاه عارفی که به این مقام رسیده و بِالحَق شده نیز همین است: همهٔ عالم اسماء خداوند هستند؛ یعنی آن چیزهایی که قبلاً توهم میکرد درخت، زمین، آسمان، کهکشان، جنگل و ... هستند و هر کدام موجودی مستقل هستند، حالا میفهمد که همه اسماء خداوند هستند.
وَ فِي كُلِّ شَيءٍ لَه آيةٌ تَدُلُّ عَلي آنَّهُ وَاحِدٌ[136]
یعنی رسم خَلقی مضمحل میشود، چه جایش مینشیند؟ رسم حقی.
اینجا مقصد سیر کلی یک فرد است. اگر غایت عرفان عملی این است که به اینجا ختم شود، ببینیم ما کجا هستیم، چه میبینیم، چقدر فاصله داریم. بنابراین سیر لازم است. حرکت لازم است حرکتی که انسان را از جایی که هست به این انتها برساند. اسم این حرکت سیروسلوک است.
تا زمانی که در سر ما هوای هستی باقی است، من، رفیقم، به من چیزی گفتند ناراحت شدم، خودم را حس میکنم، حرکتی در کار نیست.
تا در سر تو هوای هستی باقی است میدان به یقین که بت پرستی باقی است
گفتی بت پندار شکستم رستم آن بت که به پندار شکستی باقی است
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس نهم[137]
تفاوت گروههای عرفانی مختلف، در فهم غایت هستی است
هدف از عرفان در تمام سنتهای عرفانی، رسیدن به باطن هستی است و این هدف بین همهٔ گروههای عرفانی، عرفان اسلام، عرفان هندی، عرفان چینی، عرفان مسیحی و عرفان یهودی مشترک است. منتها تفاوت نهلههای عرفانی در اینجا نیست. آن چیزی که باعث اختلاف میشود تصوری است که از آن باطن هستی و ساحت باطنی عالم و حقیقت غایی و نهایی عالم وجود دارد. تفاوتِ در این درک، تفاوت در عرفانها را پدید میآورد. البته خود این هدف در عرفانهای ریشهدار وجود دارد وگرنه عرفانهای انحرافی که بر اساس گرایش به مواد مخدر یا مسائل جنسی به وجود آمدهاند اصلاً از بحث ما خارج هستند.
تسلیم خداوند بودن بالاتر از تمام امور خارقالعاده است
یکی از آسیبهای پیش رو در مسیر عرفان به بُعد شاگردی و استادی عرفان برمیگردد. خیلی باید دقت کرد که با صِرف دیدن کرامت و امثال اینها، انسان تمام وجودش را به طور تام در اختیار کسی قرار ندهد. البته اگر کسی استادی کامل پیدا کرد آن وقت اشکال ندارد خود را در اختیار او قرار دهد، ولی آن استاد کامل هم شرایطی دارد. باید بدانیم استاد کامل کیست و راه شناخت او چیست. خیلی از افرادی که ما به کرامت و بزرگی و عظمت میشناسیم و از آنها یاد میکنیم انسان کامل نیستند. این تذکر به هر صورت مهم است که اگر کسی در هوا بپرد و روی آب راه برود و هزار کار خارقالعاده انجام دهد دلیل بر کمال او نیست. به عبارت دیگر اکثر کارهای خارقالعاده در حدّ تجرد برزخی صورت میگیرد که پایینترین سطح از تجرد نفس است.
یک مرتاض هندی وارد مدینه شد. گفتند که این فرد از همه چیز خبر دارد. آقا امام صادق دنبالش فرستادند. خوب طبیب هستند، میخواستند او را درمان کنند. حضرت فرمودند: در دست من چیست؟ گفت: همه جای عالم را دیدم، همه چیز سر جای خودش است جز یک تخم یک پرنده در فلان جزیره. امام دستشان را باز کردند و فرمودند درست است. حضرت فرمودند: چطوری به اینجا رسیدی؟ گفت: من هر چه نفسم گفت خلاف آن را عمل کردم. اگر ما بودیم لابد میگفتیم: ما را به شاگردی قبول کن تا ما هم به این کرامات برسیم. حضرت فرمودند: اسلام را بپذیر. گفت: نمیپذیرم. حضرت فرمودند: اتفاقاً طبق قاعدهای که داری باید بپذیری، چرا نمیپذیری؟ قاعدهٔ تو این بود که هر چه دلت گفت خلاف آن عمل کنی. یک کمی فکر کرد و گفت: بله درست است و بعد به یگانگی خداوند و رسالت نبی اکرم شهادت داد. بعد حضرت فرمودند: حالا در دست من چیست؟ هر چه به خود فشار آورد نتوانست بگوید چه در دست حضرت است. از اینکه این حالت را از دست داده بود ناراحت شد. حضرت برایش توضیح دادند که چرا آن حالت او با اسلام از بین رفت. غرض اینکه هیچ ارزشی ندارد که بگویی در عالم چه خبر است. مثلاً من بگویم آن طرف دیوار چه خبر است. چه ارزشی دارد؟ همین کار را یک ماهواره هم انجام میدهد و میگوید آن طرف دنیا چه خبر است.
مرحوم علامه طهرانی میفرمودند: فردی بود بنام حاج ابراهیم عرب. این شخص از شاگردان قوی مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی بود. ریاضت کشیده هم بود، استاد هم دیده بود، منتها چون اساتید دیگر قانعش نکرده بودند خدمت آقای قاضی رسیده بود. روزی مرحوم قاضی به مسجد سهله میرفتند، او هم همراه ایشان میرفت. آمده بود که مرحوم قاضی او را بپذیرند و شاگردی کند. گفتند: شغل شما چیست؟ گفت: من شغل ندارم، چون هرچه بخواهم مهیا است. اشاره کرد به رودخانهای که آن نزدیک جاری بود. یک ماهی از رودخانه بیرون پرید. مرحوم قاضی او را به شاگردی پذیرفتند و اتفاقاً از زمانی که به شاگردی پذیرفته شد همه کراماتی که داشت از دست داد. چون همهٔ آنها نفسانیات بود. خداوند رحمت کند یکی از بزرگان که کتابهای او چاپ شده است و در دسترس مردم هم هست. این آقا خیلی کرامات و کشف و شهود داشت و به قول خودشان: چشمم را که میبندم به همت مولایم تمام عالم را میتوانم مشاهده کنم. مرحوم استاد ما میفرمودند: این آقا آمدند پیش مرحوم سید هاشم حداد. مرحوم آقای سید هاشم حداد به او فرمودند: اگر حاضری هرچه داری از تو بگیرم، به شاگردی قبولت میکنم. او نپذیرفت؛ یعنی در آن چیزهایی که داشت گیر بود و توقف کرده بود.
واقعیت این است که داشتن این کرامات هدف عرفان نیست و هیچ ارزشی هم در عرفان ندارد.
کدام بخش از مشاهدات سالک حجت است
اگر کسی حرکت نمیکند که هیچ، اما برای کسانی که در مسیر خداوند گام برمیدارند ممکن است خیالات یا خوابهای خوشی پیش آید. اینها هیچکدام ارزش نیست. کسی که میخواهد درست حرکت کند هیچوقت نباید دنبال این باشد که حرکت میکنم تا به چیزی برسم، عالم برایم روشن شود، چیزهایی را کشف کنم.
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را[138]
ضمن اینکه خیلی از چیزهایی که به ذهن انسان میرسد ممکن است غلط یا حتی شیطانی باشد. همانطور که بیان شد کرامات از سه راه حاصل میشود. مشاهدات و ذهنیات هم از سه راه حاصل میشود: خیالات خود نفس، القائات شیطانی، القائات رحمانی. چون انسان در ابتدای مسیر ملاکی برای تشخیص القائات رحمانی از خواطر شیطانی و نفسانی ندارد، به هیچکدام از آنها نباید اعتنا کند وگرنه ممکن است زمین بخورد. بر اساس خواب، بر اساس مشاهدات و شنیدنیها نباید حرکت خود را تغییر دهد. اصلاً نباید به این امور اعتنا کند.
حسن بصری از کسانی است که به عبادت معروف است و جزء عُبّاد عالم اسلام محسوب میشود. از آن عابدهایی است که عمرشان را در انحناء گذراندند، در رکوع و سجودی که ارزشی ندارد. آقا امیر مؤمنان او را دیدند. داشت وضو میگرفت. حضرت فرمودند: درست وضو بگیر. گفت: دیروز کسانی که خوب وضو میگرفتند را شما به خاک و خون کشیدی.
رُوِيَ أَنَّ عَلِيّاً أَتَى الْحَسَنَ الْبَصْرِيَّ يَتَوَضَّأُ فِي سَاقِيَةٍ فَقَالَ أَسْبِغْ طَهُورَكَ يَا لَفْتَى قَالَ لَقَدْ قَتَلْتَ بِالْأَمْسِ رِجَالًا كَانُوا يُسْبِغُونَ الْوُضُوءَ قَالَ وَ إِنَّكَ لَحَزِينٌ عَلَيْهِمْ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَأَطَالَ اللَّهُ حُزْنَكَ قَالَ أَيُّوبُ السِّجِسْتَانِيُّ فَمَا رَأَيْنَا الْحَسَنَ قَطُّ إِلَّا حَزِيناً كَأَنَّهُ يَرْجِعُ عَنْ دَفْنِ حَمِيم ... .[139]
بعد حضرت در همین صحنه یا صحنهٔ دیگری به او فرمودند: چرا با ما به جنگ جمل نیامدی؟ گفت: میخواستم بیایم. وضو گرفتم که بیایم، ندایی شنیدم که گفت: حسن نرو که هر دو طرف جنگ بر باطل هستند. نرو که هلاک میشوی. برگشتم. روز دوم وضو گرفتم و قصد کردم بیایم همان ندا به گوشم رسید، باز برگشتم. روز سوم قصد کردم بیایم همان ندا را شنیدم، دیگر کلاً منصرف شدم. حضرت فرمودند: شنیدی؟ گفت: بله. حضرت تصدیق کردند و فرمودند: درست هم شنیدی. میدانی آن مُنادی چه کسی بود؟ آن برادرت شیطان بود.
مرحوم محدث نوری کتابی دارند به نام النجم الثاقب دربارهٔ کسانی که محضر آقا امام زمانS مشرف شدهاند. صد نفر از کسانی که محضر حضرت مشرف شدهاند را نام برده و شرح تشرفاتشان را ذکر میکنند. مرحوم استاد ما به نقل از مرحوم آیتالله انصاری همدانی میفرمودند: از آن صد نفر، فقط دو نفر واقعاً در عالم واقع خدمت حضرت رسیده بودند. 98 نفر دیگر در خیال خودشان خدمت آقا امام زمان S رسیده بودند، ولی آنقدر مشاهدهٔ آنها قوی بوده که نتوانسته بودند تشخیص دهند خیال است، فکر کردهاند واقعیت است. تازه محدث نوری یک فرد خبره فن و فرد قوی است، آنهایی هم که حضرت را دیدند افراد معمولی نبودند، عمری با تقوا و طهارت نفس گذرانده بودند که توانستند در عالم خیال به محضر امامS برسند. در عالم خیال رسیدن هم کار افراد معمولی نیست.
پس دیدن بعضی صحنهها و شنیدن بعضی چیزها و بعضی خوابها حجت نیست؛ چون ممکن است شیطانی بوده یا از مجرای خیالات نفسانی باشد. از این موارد فراوان است. یکی از رفقای ما از طرف یکی دیگر از دوستان که طلبه فاضلی بود تعریف میکرد: القائاتی به من میشد که فلان کار و فلان کار را انجام بدهم که همهٔ آنها کارهای خوب بود. بعد به همین منوال ادامه داشت تا اینکه آن ندا یکبار به من گفت: تو دیگر لازم نیست عبادت کنی. وقتی یک القاء در ذهن فرد مرتب تکرار شود، کمکم حقانیت پیدا میکند. خوشبختانه ایشان چون طلبهٔ کارکرده و درسخوانده و مهذبی بود، فهمیده بود این القاء، القاء شیطانی است و طرد و لعنش کرده بود. اینها قصه نیست، واقعیتهایی است که در عالم وجود دارد. چیزهایی که به ذهن و قلب یک فرد وارد میشود محاسبه دارد. البته القائات شیطانی به این معناست که فرد یکجا خراب کاری کرده که این القائات به سراغ او آمده است. ضمن اینکه این بحثها مربوط به اول راه نیست، مربوط به کسانی است که کارکردهاند وگرنه این حرفها برای غالب مردم مفهوم ندارد. حتی آن کسی که از راه نفسانی یا شیطانی به مکاشفاتی دست پیدا میکند اهل حرکت و ریاضت بوده و همین طوری برایش حاصل نشده. آنهایی که حرکت کردند در معرض خطر عظيم قرار دارند: النّاسُ كُلُّهُمْ هالِكُونَ الَّا الْعالِمُونَ وَ الْعالِمُونَ كُلُّهُمْ هالِكُونَ الَّا الْعامِلُونَ وَ الْعامِلُونَ كُلُّهُمْ هالِكُونَ الَّا الْمُخْلِصُونَ وَ الْمُخْلِصُونَ فى خَطَرٍ عَظيمٍ.[140]
بیش از 90 درصد مسلمانان در سطح اسلام هم نیستند. در سطح اسلام یعنی انجام واجبات و ترک محرمات فرد دیگر خط نخورد. پایینتر از این میشود ضعیف الایمان. ضعیف الایمان زیر حدّ مسلمانی است. مسلمان تام، مسلمانی است که نماز صبحش قضا نمیشود، نگاه به نامحرم او خط در میان نیست. اگر در انجام واجبات و ترک محرمات تثبیت شد آن وقت این فرد میشود مسلمان. حالا چند درصد اینگونهایم؟ دایره واجب و حرام سطح اسلام هم گسترده است، فقط نماز و روزه نیست. ما به راحتی نسبت به مردم سوءظن داریم که جزء محرمات است. این یک قاعدهٔ کلی است که مؤمن نسبت به همه خوشبین است مگر آنکه خلافش ثابت شود: ضَعْ أَمْرَ أَخِيكَ عَلَى أَحْسَنِهِ حَتَّى يَأْتِيَكَ مَا يَغْلِبُكَ مِنْهُ وَ لَا تَظُنَّنَّ بِكَلِمَةٍ خَرَجَتْ مِنْ أَخِيكَ سُوءاً وَ أَنْتَ تَجِدُ لَهَا فِي الْخَيْرِ مَحْمِلًا.[141] از آن طرف نسبت به خودش بدبین است حتی اگر خلاف آن ثابت شود: وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُؤْمِنَ [لَا يُمْسِي وَ لَا يُصْبِحُ] لَا يُصْبِحُ وَ لَا يُمْسِي إِلَّا وَ نَفْسُهُ ظَنُونٌ عِنْدَهُ فَلَا يَزَالُ زَارِياً عَلَيْهَا وَ مُسْتَزِيداً لَهَا.[142]
اسلام را در این سطح باید دید. حسد حرام است، بخل حرام است. قرآن کریم میفرماید بخل از علامات نفاق است: وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحينَ. فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ. فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً في قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ.[143] «بعضى از ايشان كسانى هستند كه با خدا عهد كرده بودند كه اگر خدا از كرم خود به ما عطا كند به طور قطع، زكات مىدهيم و از شايستگان خواهيم بود. پس همين كه خدا از كرم خود عطايشان كرد بدان بخل ورزيده، روى بگردانيدند در حالى كه اعراضگر هم بودند. خدا به سزاى آن خلف وعدهاى كه كردند و اينكه دروغ مىگفتند، تا روزى كه ديدارش مىكنند در دلهايشان نفاق انداخت».
این امور که تثبیت شد، میشود اسلام. پایینتر از این سطح، ضعیف الایمان است، کسی که نمازش هم قضا میشود ناراحت نمیشود. پایینتر از این، فرد مریضالقلب است. افراد مریضالقلب دیوار به دیوار منافق هستند. یک علامت از سطح مریضالقلب را بگوییم. قرآن میفرماید اگر خانمی با آقایی با عشوه حرف بزند، آن وقت دل آن آقا بلرزد و به هوس بیفتد، نشانۀ مریضی قلب اوست: يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذي في قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً،[144] «اى زنان پيامبر! شما مثل احدى از ساير زنان نيستيد، البته اگر تقوى پيشه سازيد، پس در سخن دلربايى مكنيد، كه بيمار دل به طمع بيفتد، و سخن نيكو گوييد».
پس این القائات خارج ار عادت مربوط به سطح کسی است که راه افتاده است. اگر القای شیطانی به ذهن یا قلب سالک بشود، یعنی جاهایی میلغزیده است. یعنی شیطان او را آمده دیده که به او القاء کرده است. باید دنبال بگردد که چه بوده است. البته اگر با استادی مرتبط باشد، استاد به او میگوید که اشکال چه بوده.
یکی از دوستان که در اوایل حرکت و سلوک بود، اما خیلی فرد مقیدی بود تعریف میکرد: یک روز میخواستم جلسه خدمت استاد بروم. سوار تاکسی شدم، در تاکسی یک خانم نشسته بود. در یک لحظه القائی به ذهنم آمد، هیچ نگاهی نکردم و فقط یک القاء به ذهنم آمد که نگاه کنم. گذشت، پیش استاد آمدم که هنوز جلسه شروع نشده بود و فقط یکی دو نفر نشسته بودند. استاد فرمودند: با چه آمدی؟ گفتم: با تاکسی. دوباره با عتاب گفتند: با چه آمدی؟ گفتم: با تاکسی. با یک حالت سرزنش گفتند: چه کسی گفت با تاکسی بیایی؟
خلاصه اینکه در بُعد دستگیری و پرورش عرفانی دو نکته مطرح است:
1. بحث توجه به این که انسان کجا میرود و پیش چه کسی زانوی شاگردی میزند.
2. خود سالک چه چیزهایی را میفهمد و اینهایی که میفهمد کدامش حجت است و کدامش حجت نیست.
ارتباط اخلاق و عرفان در علوم دینی چگونه است
در بُعد ارتباط عرفان با شریعت، یکی از مباحث مطرح ارتباط عرفان با اخلاق است. دو علم در علوم دینی داریم که مربوط به تهذیب و پرورش است. یکی علم اخلاق است و دیگری علم عرفان. اخلاق در حقیقت با فضائل و رذایل نفس سر و کار دارد که چه چیزهایی فضیلت است مثلاً خوشاخلاقی و سخاوت و شجاعت و ... و چه چیزهایی رذیلت است مثلاً حسد، تکبر و ... . بعد میگوید که چه طور میشود فضائل را تثبیت کرد و رذایل را از بین برد. پیشدرآمد و پیشفرض بحث اخلاق، حفظ نفس است. نفس هست و خوبیها و بدیهایی دارد. حالا بدیهایش را حذف کنیم و خوبیهایش را تقویت کنیم. تضعیف نقاط ضعف و تقویت نقاط قوت. این خوب است، اما روح شریعت این نیست؛ یعنی این سطح اول و گام اول است. در حقیقت، حاق دین اخلاق نیست، عرفان است، عرفانی که در حقیقت راه عبور از نفس و نفسانیات است. علم اخلاق خیلی از افراد فرهیخته را قانع نمیکند. میگویند: خیلی خوب همه رذایل را از بین بردیم، اما بعدش چه میشود؟ حاق دین همان توحید است که نهایت عرفان به آن ختم میشود.
فهم بطون قرآن، تنها با عرفان ممکن است
ضمن اینکه بهترین فهم از شریعت هم توسط عرفا حاصل میشود. در واقع عرفان لایههای عمیق و پنهان شریعت را ظاهر میکند. یک آیه دست ده نفر قرار میگیرد، آن کسی که فهم عمیق از آن ارائه میکند کسی است که عرفان را چشیده. در حقیقت، عرفان تفسیر بطون قرآن و تفسیر حاق قرآن است. به قول بعضی از اساتید عرفان، تفسیر اَنفُسی قرآن است. تفسیر لغوی نیست، تفسیر نفْسی است. یعنی این قرآن در جان آن عارف پیاده شده، حالا میتواند آن حقایق قرآنی را بیان کند. اصلاً قرآن را عرفا معنا کردهاند. وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ،[145] «و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم».
خداوند نزدیک است. این به چه معناست؟ از رگ گردن نزدیکتر است به چه معناست؟ یعنی اینجا در گردن من است؟ اصلاً بعضی از آیات قرآن بدون آن نگاه عمیق عرفانی قابل معنا نیست مثلاً: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَى وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاء حَسَناً إِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ،[146] «پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكن خدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤمنان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواى دانا است».
خداوند میفرماید: ای پیامبر، شما که رَمْی کردی، شنها را پرت کردی، شما رَمْی نکردی، خداوند رَمْی کرد. خداوند سنگها را پرت کرد؟ خداوند در پیامبر حل شده است؟حلول کرده است؟ با پیامبر متحد شده است؟ چه خبر است؟ ذهن ابتدایی اصلاً اینها را نمیفهمد و برایش متشابه میشود.
تمثیلی برای درک بهتر غایت عرفان و معنای قرب
غایت عرفان عملی و نهایت آن هم وصول و قرب خداوند است.
قرب به چه معناست؟ این قرب، قرب وجودی است و وقتی فهم این قرب آمد، فرد خودش را نابود میبیند. نه اینکه تعارف کند بلکه واقعاً خود را نابود میبیند. مثلاً این لیوان آب است. اگر این لیوان به دریا نزدیک شد و در دریا ریخته شد، آب خودش را چگونه میبیند؟ نابود میبیند. قطره برای خودش ابعادی دارد. وقتی از قطرهچکان درون ظرفی میچکد تا زمانی که در هوا است و به لیوان آب نزدیک نشده است ابعادی دارد، شخصیتی دارد. وقتی افتاد داخل دریا یا لیوان آب، اگر خودش را ببیند خودش را نابود میبیند. این است که بعضی از عرفا گفتهاند: «أنا رَدْمٌ»،[147] من اصلاً هیچم، ساقطم، تمام وجودم ساقط است. نه اینکه نیستم و معدوم هستم. به بحث قرب که برسیم قرب وَریدی را عرض خواهیم کرد که قرب وَریدی در نظر عرفا چیست؟ میفهمد که وجودش اصلاً یک وجود اضافی است، وجود نِسبی است، چیزی نیست.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس دهم[148]
پس از رسیدن به حال فنا، درک وجود اضافیِ عالَم ساده میشود
ما که در بُعد و دوری از خداوند به سر میبریم میگوییم: خداوند کجاست؟ دنبال این هستیم که خداوند را با موجودات، آثار، برهان عقلی یا هر چیز دیگری اثبات کنیم. اما آن کسی که وجود نامتناهی و بینهایت خداوند را احساس و ادراک کرد میگوید: خَلق کجاست؟ اصلاً او جز خداوند و حق نمیبیند. وجود حق است در درخت، وجود حق است در زمین، وجود حق است در آسمان. عرفایی که به شرف حال «فناء فی الله» رسیدند این حال را دارند. میگویند: خلق کجاست؟ من که هستم؟ و بعد آنجاست که میگویند: «هو الله». بعضی از افرادی که در شهودشان خدشهای بود گفتند: «أنا الله». یعنی در عین اینکه خداوند را شهود کردند، هنوز از خودشان کاملاً فارغ نشده بودند؛ پس «أنا» را، خودش را، حس میکرد که میگفت: «أنا الله». اگر شهود او کاملتر بود میگفت: «هو الله». وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاء إِلَهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَهٌ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ.[149] «و او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين، و او حكيم و عليم است».
در زمین چه خبر است؟ خداوند است. در آسمان کیست؟ خداوند است. در آسمان چیست؟ خوب معلوم است آسمان. نه. میفرماید همه جا خداوند است، جا برای غیر نمیگذارد.
غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عین جمله اشیا شد
البته این حال مربوط به مقام فنا است و از این بالاتر هم هست که عارف هم خداوند را و هم خلق را میبیند، منتها خلق را طور دیگری میبیند. در مقام فنا این حال دست میدهد که خودش و همۀ موجودات را صفر میبیند. چرا برای کسی که به مقام فنا رسیده سهل است که غیر خداوند را نبیند؟ به خاطر اینکه در حال فنا، با نفس فنا همه موجودات از بین میروند. از بین میروند نه به معنای اینکه وجودشان از بین میرود. موجودات هستند و عارف میفهمد که هستند. خوب من که هستم، این زمین و آسمان هم هست.
فنا به معنای نابودی نفس نیست. فنا، فنا ادراکی است نه فنا وجودی. یعنی ادراکی حاصل میشود که عظمت خداوند را میبیند و میبیند در عالم هیچچیز جز خداوند نیست. وقتی فنا حاصل شد با نفسِ فنا فی الله، غیر خداوند در نظرش از بین میرود؛ چون میفهمد هرچه غیر خداوند تخیل است. وقتی که فهمید تخیل است، دیگر مشکل نیست که خیال را کنار بگذارد. فقط کافی است بداند اینها خیال است. لازم است که خود سالک بفهمد اینها غلط است. مثل توهم و خیال غلطی که راجع به آینه داریم. در آینه نگاه میکنیم، میبینیم موجودات فراوانی در آن هست، آنگاه توهم و خیال میکنیم که آنها موجودات واقعی هستند. چقدر مشکل است تا ما را متوجه کنند؟ لازم است سنگی به آینه بخورد، آن وقت میفهمیم که هیچ واقعیتی نبود. شکست. خبر جای دیگری بود، این موجودات تنها صورت بودند. یک سنگ کافی است که کار تمام شود. برای کسی که به فنا برسد خیلی سهل است که عالَم را دیگر چیزی نبیند و فقط خداوند را ببیند؛ چون او میفهمد که این موجودات تنها تصویر و خیال هستند. منتها ما نمیفهمیم که این خیالات خیال است و آنها را واقعی میپنداریم. به زبان میگوییم که خیال است، اما باید حال درونی پیدا شود که ببینیم و مشاهده کنیم.
حرفهای غلط برخی منتسبان به عرفان، دستآویز تهمت به عارفان شده است
بعداً راجع به سه اصطلاح شریعت و طریقت و حقیقت صحبت میکنیم.[150] عدهای از کسانی که حقایق عرفانی را نمیفهمند، این اصطلاحات را دستآویزی برای تهمت زدن به عرفا قرار دادهاند و میگویند: عرفا شریعت را عمل نمیکنند چون میگویند به حقیقت رسیدهاند. البته بعضی از حرفهای متشابه یا حرفهای غلط افرادی که منتسب به فضاهای عرفان بودند، دستآویز این تهمت زنندگان شده است. بعضی از جاهلان صوفیه میگفتند: ما به حقیقت رسیدیم، دیگر نماز لازم نداریم. نماز نردبانی است که تو را بالا ببرد، ما که بالا رفتیم دیگر نردبان لازم نداریم، نردبان را کنار بگذارید. از این حرفهای باطل بعضی از جُهّالی که خودشان را به عرفان منتسب میکنند، بیان کردند. البته متأسفانه چون این حرفها خواستار دارد و شیادان هم دنبال مشتری هستند، شیادانی به اسم عارف، به اسم سالک، به اسم مُرشد در این فضا وارد شدند و افراد را به سمت خودشان و نفسانیات خودشان دعوت کردند.
مکتب ضد عرفانی تفکیک چگونه پدید آمد
مرحوم آیتالله سید جمالالدین گلپایگانی از اولیاء کامل خداوند بودند. در اَوان سلوک خودشان وقتی هنوز به کمال نرسیده بودند، فردی به نام میرزا مهدی اصفهانی درخواست شاگردی ایشان را کرد و ایشان هم اجابت کرده و به او دستورالعمل داده بودند. دستورالعملهایی که دادند بدون در نظر گرفتن توان آن فرد بود و باعث بیماری او شد. میرزا مهدی مریضی سختی گرفت و چند ماه در بیمارستان بغداد بستری بود و در آستانه مرگ بود. بالأخره با معالجات سخت حال او بهبود یافت. خود آقا سید جمالالدین هم بسیار نگران او بودند و حتی در معالجهٔ او کمک میکردند. گاهی خودشان کباب برای میرزا مهدی تهیهکرده و به او میخوراندند تا کمی جان بگیرد. بعد از بهبودی، میرزا مهدی از نجف به مشهد آمدند و سنگ بنای مخالفت با عرفان در مشهد از اینجا شروع شد. قبل از آن، مشهد مهد سیروسلوک و فلسفه و عرفان بود. ایشان به دلیل آن ضربهای که از مسیر سلوک خورد، برگشت و سخت با عرفان مخالفت کرد. به خاطر توان علمی بالایی هم که داشت سیطرهٔ عجیبی بر حوزه مشهد پیدا کرد. تا آنجایی که توان داشت علیه مسیر فلسفه و عرفان زحمتکشید و مکتبی را به نام مکتب تفکیک پایهگذاری کرد که الآن هم عدهای از طرفداران این مکتب در مشهد هستند.[151]
مرحوم آیتالله سید جمالالدین گلپایگانی بعد از اینکه میرزا مهدی مریض شد و در بیمارستان بستری شدند، عهد کردند که دیگر شاگرد قبول نکنند و حتی بعداً هم که به کمال رسیدند دیگر شاگردی قبول نکردند.
غرض اینکه ایشان استاد سالک و اهل مسیر بوده و به درجات عالی و فوق حدّ تصور رسیده بودند، ولی زمانی که هنوز به کمال نرسیده بودند دستورالعملهایشان متأسفانه به آنجا کشیده شد. تازه ایشان سالک مستقیم بودند.
برخورد سطحی با معارف بلند عرفانی ایجاد انحراف میکند
بعد از مرحوم آیتالله انصاری همدانی بعضی از شاگردان ایشان ادعای رهبری طریقت کردند. بعضی از شاگردان معروفشان که بعداً انحرافات شدیدی برای افراد ایجاد کردند، مدعی شدند ما دیدیم کسانی را از شاگردان آن فرد مدعی که مواد مخدر مصرف میکرد و کارهای دیگر هم میکرد و درعینحال سالک هم بود. اینطور دم دستی برخورد کردن، آن حقایق و معارف بلند را تبدیل به یک سری چیزهای مبتذل میکند. بحث استاد خیلی مهم است. یکی از علمای اهل معرفت میفرمودند آن فرد مدعی را در خواب دیدهاند که راننده یک ماشین است. شاگردان سوار ماشین او شده بودند، ولی در گِل و لای گیر کرده بود و هر کار میکرد ماشین جلو نمیرفت. آخر هم ماشین واژگون شد. یعنی ادعای استادی طریق را کرده بود درحالیکه ناتوان در سیر دادن دیگران بود.
الفاظ برای معانی و حقایق عام وضعشدهاند؛ طریقت سیری واقعی است
گفتیم برای رسیدن به هدف عرفان و خداوند، سِیر و حرکت لازم است که به آن سِیر، طریقت میگویند. اینکه میگوییم انسان باید حرکت کند، یعنی چه کار کند؟ سیروسلوک یک تشبیه است یا واقعاً انسان سِیر دارد؟ استعمال لفظ سیر و حرکت در سیر باطنی، مجازی و تشبیه و استعاره نیست، حقیقی است. الفاظ برای معانی و حقایق عام وضعشدهاند. مثلاً کلمهٔ میزان و ترازو برای چه معنایی وضع شده است؟ زمانی مصداق این میزان یک ترازوی دو کفه بود. کمکم این مصداق تغییر کرده و به ترازوهای پیشرفتهتر و دیجیتالی تبدیل شد. ممکن است در آینده دستگاهی بیاید که اشعهای به جسم بتاباند و وزنش را محاسبه کند. باز هم به آن ترازو خواهند گفت. یا واژهٔ چراغ برای چه معنایی وضع شده است؟ چراغهای اولیه چه بوده؟ مثلاً با روغن حیوانات روشن میشد و میسوخت. بعداً چراغ نفتی و بعد الکتریسیته و چراغهای برقی آمد. ممکن است آینده چراغهایی بیاید که اصلاً مشهود نباشد و مثلاً همین گچهای دیوار روشنشده و نورافشانی کنند. اگر کلمهٔ چراغ در اولین بار که انسان استعمال کرد صرفاً برای آن چراغ پیهسوز بود، نباید به چیزهای دیگر چراغ گفته میشد. اما الفاظ برای روح معنا وضعشدهاند، نه برای آن مصداق خارجی. آن چراغ پیهسوز تنها یک مصداق از آن معناست. چراغ یعنی آن چیزی که خودش روشن است و روشن میکند. به تمامی مصادیق آن هم چراغ خواهند گفت. قرآن راجع به پیامبر اکرم میفرماید: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً. وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنيراً،[152] «اى پيامبر اسلام ما تو را شاهد بر امت، و نويدبخش و زنهارده آنان قرار داديم. و قرارت داديم كه دعوت كننده به اذن خدا، و چراغى نور بخش باشى».
یا رسولالله شما چراغ روشنکننده و نورانی کننده هستید. اینجا تشبیه نیست؛ چون چراغ یعنی آن چیزی که روشن میکند. حالا اگر فضای یک اتاق و یک محیط مادی را روشن کند میشود چراغ الکتریسیته و اگر بخواهد فضای روحها را روشن کند میشود چراغ و هادی معنوی.
ترازو هم یعنی آن چیزی که موجب سنجش است. حالا اگر آن چیزی که ما میسنجیم وزن باشد ترازوی درون مغازهها خواهد بود. اگر آن چیزی که ما میسنجیم روحیات و خلقیات باشد، باز هم آلت سنجش و ترازو نیاز داریم. در زیارت آقا امیرالمؤمنین ایشان را به عنوان ترازوی اعمال معرفی میکنند: السَّلَامُ عَلَى مِيزَانِ الْأَعْمَال.[153] پس این لفظ میزان، تشبیه و استعاره نیست، واقعاً اعمال سنجش دارد، منتها سنجش هر چیزی حَسَب خودش است.
یا مثلاً بحث غذا و طعام. طعام به چه معناست؟ فَلْيَنظُرِ الْإِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ،[154] «انسان باید به غذایش خوب دقت نظر کند».
ذیل این آیه شریفه آقا امام صادق میفرمایند منظور آیه این است که انسان باید نگاه کند ببیند علمش را از چه کسی میگیرد:
عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ: عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ فِي قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ» قَالَ: قُلْتُ: مَا طَعَامُهُ؟ قَالَ: عِلْمُهُ الَّذِي يَأْخُذُهُ، عَمَّنْ يَأْخُذُهُ؟[155] انسان باید ببیند علم خود را از چه کسی میگیرد. از هر کسی که شد علم میآموزد، یا میسنجد و از فردی میگیرد که خودش هم عالم و هم عامل به حرفهایش باشد؟ چرا حضرت طعام را در اینجا، اینگونه معرفی کردند؟ چون طعام فقط مصداق خوردنی نیست. طعام به چه معناست؟ طعام یعنی هر آنچه که موجب رشد است. حال اگر موجب رشد جسم است، همین غذا و خوراکیهای شکمی است. اگر موجب رشد ذهن است، علم و فکر است. طعام جسم انسان، غذای مادی، طعام ذهن و قوای فهم، فکر و علم و غذای روح و قلب، ذکر و عبادت است. همهٔ اینها مصداق غذا هستند. این که میفرمایند انسان به غذایش نگاه کند، فقط منحصر به غذای جسم نیست. به غذای جسمش نگاه کند، به غذای فکرش یعنی علمش که از کجا تأمین میشود نگاه کند، به غذای قلب و روحش نیز نگاه کند که چقدر مشغول ذکر خداوند است، چقدر یاد خداوند در جانش هست، چقدر قلبش در حال رشد است. نکند جسمش رشد کرده ولی قلبش روز به روز افول میکند.
حرکت انسان به سمت خداوند سِیری حقیقی است
از اینجا باید برای همهٔ ما مشخص باشد که سیروسلوک واقعاً حرکت است و تشبیه و استعاره نیست. منتها گاهی حرکت، حرکت مادی است که در مکان و مسافت مادی انجام میشود. گاهی حرکت، حرکت معنوی و باطنی است که در مکانها و مسافتهای درونی انجام میشود. سه نوع حرکت داریم:
1. حرکت جسمی، یعنی همین حرکت ظاهری روزمره؛
2. حرکت ذهنی، یعنی تغییر نگرشها. مثلاً چیزی را نمیدانستیم با حرکت ذهنی یعنی فکر، برایمان حاصل شد؛
3. حرکت روحی، که همان طریقت است. حرکت روحی یعنی قلب از حالاتی که دارد مهاجرت کند. از حالاتی مانند غرور، تکبر، خودبینی و ... مهاجرت کرده و به یک حالت و مقام و جایگاه دیگر برود. با سیری خاص در مسیری خاص، طی طریق کند. طریقت همان چیزی است که عرفان عملی به آن میپردازد. اسم دیگر عرفان عملی، علم طریقت است. علم حرکت به سمت خداوند است.
منازل سیروسلوک، سِیر تحول درونی انسان به سمت خداوند است
علم عرفان و طی طریق، طی کردن همان منازلی است که به آن منازلِ اهل سلوک میگویند. یعنی سالک از آن جایگاه غفلت محض به منزل بیداری بیاید، متوجه و متنبه شود و به خودش بیاید که کجا میرود و چه کار میکند؟ بعد از آنجا میآید به منزل بعدی که توبه باشد، بعد منزل بعدی که محاسبه باشد، بعد منزل بعدی که تفکر باشد و همین طور ادامه دارد. بعضی از اهل سلوک تا صد منزل ذکر کردهاند که مبنای ما هم همین صد منزل است که اگر عمر و توفیقی بود همین صد منزل را با یکدیگر گفتوگو میکنیم. اما بعضی از اولیاء خداوند از اهل معرفت و سلوک تا سه هزار منزل ذکر کردهاند. سه هزار منزل که سالک از اینجا حرکت کند و بعد به این منزل بیاید، بعد به این منزل و ... . بیخود نیست که یک عمر مجاهده میکنند، مجاهدهٔ گام به گام نه همین طوری که حالا نماز شبی بخوانیم و حالی به ما دست بدهد. لحظه به لحظه مراقبت میخواهد، آن به آن مراقبت میخواهد. آنهایی که اهل حرکت صحیح هستند دقت دارند؛ چون میدانند که اگر از اینجا یک مقدار تخلف کنند، پایین میافتند. شما امتحان کنید و سعی کنید تا رسیدن به خداوند منازلی را که باید طی کرد، بنویسید. چند منزل میتوانیم بنویسیم؟ مثلاً ما الآن میخواهیم به سمت خداوند حرکت کنیم باید اول توبه کنیم، بعد مثلاً اصلاح اخلاق کنیم، بعد از آن چه کنیم؟ منظور منازل است نه اینکه فضائل و رذایل مثلاً ترک چشمچرانی گفته شود. منظور منزل است که هر منزل مترتب بر منزل بعدی باشد، مثل همان یقظه و توبه و محاسبه که گفتیم، گام قبل و بعد داشته باشد. مثلاً اول شما دیوار چینی میکنید، بعد خاک گچ میزنید، بعد گچ میکنید، یعنی گام به گام. ببینیم میتوانیم 30 منزل را بنویسیم؟ بعد میفهمیم آنهایی که سه هزار منزل را ذکر کردهاند، اصلاً محال است که آن خصوصیت و منزل را با ذهن حاصل کرده باشند، بلکه رفتهاند و دیدهاند. اگر انسان همین طور بنشیند و با چشمبسته بگوید که بعد از این مرحله چه باشد، اصلاً ذهنش توان ندارد. حتی پنج منزل را هم نمیتوانیم بنویسیم. بعد انسان متوجه میشود که عرفا و سالکان حقیقی چه کسانی بودند و چه حرکتی کردند! اگر آنها حرکت کردند، پس ما چه هستیم و چه کار میکنیم؟
ره چنان رو که رهروان رفتند
جالب است که بدانید برای هر سه هزار منزل یک توبه ذکر کردهاند. سه هزار مرحله برای توبه. آن وقت ما میگوییم: خوب من که اَلحَمدُلِلّه امروز گناهی نکردهام، دیگر توبه نیاز ندارد. آن سالکان حقیقی در هر مرحلهای یک توبه ذکر کردهاند یعنی توبهٔ متناسب با آن مرحله، درحالیکه خودشان کسانی بودند که حتی مکروهی انجام نمیدادند و اصلاً ذهنشان هم سراغ مکروهی نمیرفته. اتفاقاً توبهٔ آنها با سوز و گداز بیشتری همراه است. ما انواع گناهها و غفلتها و معصیتها را داریم، خیلی هنر کنیم در شب قدری اگر مداح هنرمندی دعا بخواند، چند قطره اشکی بریزیم. امیر مؤمنان چه گناهی کرده است که مثل مارگزیده به خودش میپیچد. اینجاست که انسان شرمنده میشود. حتی تصور اینها برای ما سخت است.
هر چه سالک حرکت بهتری داشته باشد و جلوتر رود مراتب آن توبه ظریفتر میشود و ظرایف بیشتری را درک میکند. البته در همین علوم ظاهری نیز همین گونه است. هر فن و علمی مثلاً شیمی، فیزیک، طب، یک سری نکات ظریفی دارد که از عموم پوشیده است. مثلاً اگر ما یک مقدار راجع به طب مطالعه کنیم یا تجربه داشته باشیم، میدانیم تب که کردیم استامینوفن بخوریم. غیر از این چیز دیگری به ذهنمان نمیرسد. ولی یک متخصص عفونی صد عنوان برای عامل تب ذکر میکند. باید رفت و سلوک کرد و دید که ظرایف آن چیست.
سیر منازل ذکرشده، بر اساس عموم افراد نوشتهشده است
نکتهٔ مهم دیگر این است که این صد منزل، به صورت کامل برای همه نیست. یعنی اینطور نیست که همه، مو به مو این صد منزل را لازم داشته باشند. این منازل حسب متعارف یعنی اعم اغلب مردم است.[156] ممکن است کسی باشد که سریعتر این مقامات را طی کند، اما برای عموم افراد این سیر هست که اول باید بیدار شود تا بتواند توبه کند، تا تلنگری نخورد اصلاً نمیفهمد کجاست. اگر توبه کرد، تازه متوجه میشود و سراغ محاسبه و بقیه منازل میرود. یعنی متعارف این است که یقظه موجب توبه میشود، که اگر بیدار شد توبه میکند. اگر توبه کرد، توبه به طور متعارف موجب محاسبه میشود؛ یعنی اگر توبه کرد این حال پیدا میشود که خداوند از من چه میخواهد و چه کارهایی باید انجام بدهم، پس سراغ محاسبه میرود.
اما ممکن است کسی توبه کند و با یک توبهاش سی منزل را طی کند مانند افرادی مثل حر، مثل سحره فرعون که مقابل حضرت موسی بودند. با یک توبه منازل متعددی را طی کردند.
ممکن هم است کسی آنقدر استعداد دارد که سریع منازل را طی میکند. سلوک میکند، ولی چند منزل چند منزل طی میکند. این افراد کسانی هستند که استعداد دارند. استعداد نه استعداد فطری بلکه چنان خودشان را پاککردهاند که منازل را به سرعت طی میکنند.
یا بعضی از سالکان خاص که به آنها مجذوب سالک گفته میشود، این سیر عمومی حرکت را طی نمیکنند.
سیر محبوبی و سیر محبّی؛ دو طریق به سمت خداوند
در فضای حرکت و سلوک اِلی الله دو گروه سالک داریم. عدهای هستند که مجذوباند، یعنی حرکت آنها حرکت محبوبی است. یعنی خداوند از ابتدا آنها را دچار جذبه کرده و به وسیلهٔ جذبه بالا آورده است. یعنی سلوکی نکردهاند، استادی ندیدهاند، ولی چنان جانشان آماده است که هیچ کاری نکرده، با جذبه بالا رفته است. مرحوم آیتالله انصاری همدانی اینطوری بودند، با جذبه سیر کرده بودند. مجذوب سالک به اصطلاح سیر محبوبی دارد. محبوب خداوند است، آنقدر خداوند او را دوست دارد که مغناطیس بینهایت خودش را به سمت قلب او گرفته است و او را بالا میکِشد. جَذبَةٌ مِن جَذَباتِ الرَّحمَنِ تُوازی عِبادَةَ الثَّقَلَینِ،[157] «یک جذبهٔ خداوند به اندازه عبادت جن و انس، انسان را بالا برده و رشد میدهد».
گروه دیگر سالک مجذوب نام دارند؛ یعنی کسانی که سلوک میکنند، کمکم در اثنای سلوکشان جذبهها و نسیمهای دعوت خداوند هم آنها را جذب خود کرده، گرفته و به سمت خداوند میکشاند. دائم در حال حرکت و جذب نسیم جانبخش خداوندی است. این سیر را سیر محبّی میگویند. یعنی او عاشق خداوند است، بنابراین به سمت خداوند حرکت میکند. وقتی به سمت خداوند حرکت میکند، خود خداوند او را هدایت کرده و دست او را میگیرند: وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ،[158] «و كسانى كه در اقامه دين ما مجاهده مىكنند ما به سوى راههاى خود هدايتشان مىكنيم و خدا همواره با نيكوكاران است». وَ إِنْ تُطيعُوهُ تَهْتَدُوا،[159] «اگر او را اطاعت كنيد هدايت يابيد». وَأَلَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنَاهُم مَّاءً غَدَقًا،[160] «و اينكه اگر جن و انس بر راه رشد استقامت بورزند ما ايشان را آبى گوارا و زياد مىچشانيم». اگر مردم بر طریق به سمت خداوند استقامت ورزند، ما خودمان ساقی میشویم. خداوند میفرماید: من ساقی آنها میشوم، ما به آنها آبی گوارا و فراوان مینوشانیم. اگر بر طریق ثبات داشته باشند و حرکت کنند، جذبه میآید و آنها را بالا میکشاند و انسان باید متوجه این جذبههای الهی هم باشد. پیامبر اکرم میفرمایند: إِنَ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا،[161] «در ایام زندگی شما نسیمهای خاصی از رحمت خداوند میوزد، نسیمهای جانبخش، حواستان باشد خودتان را سخت در معرض آنها قرار بدهید. این نسیمها، نفحات احیا کنندهٔ خداوندی است و از آنها روی نگردانید».
وقتی که سالک سیر محبی دارد و با عشق و محبت خداوند حرکت میکند، قطعاً خداوند دست او را میگیرد و رشدش میدهد. این شخص سالک مجذوب است.
اما مجذوب سالک کسانی هستند که فطرت و طینتشان هیچ نقصی ندارد، پاک است. شرّ نفس ندارند. انبیاء اینگونهاند. سیر انبیاء به سمت خداوند همه مجذوبی است. خداوند با جذبه آنها را به سمت خودش حرکت داده است.
برای جلب جذبات الهی باید شرور نفس را از بین برد
از ائمهٔ مختلف این عبارت نقل شده است که میفرمایند: نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شُرُورِ أَنْفُسِنَا وَ مِنْ سَيِّئَاتِ أَعْمَالِنَا.[162]
سیئات اعمال، یعنی همین اعمال سوئی که انسان انجام میدهد. اما شرور نفس که ذکر کردهاند یعنی چه؟ نفس از ابتدا شروری دارد، تمایلات و حالات و امر به سوء دارد. این حالات و نیات و شرور نفس باید با سلوک برطرف شود. سلوک برای همین است که زنگارهای آینهٔ نفس را بگیرد. اما اگر یک آینهٔ نفس هیچ شر و زنگاری نداشت، آنقدر پاک بود که هیچ غباری روی آن نبود، بدون سلوک و ریاضت هم خداوند را نشان میدهد. این افراد مجذوب سالکاند.
شرّ نفس از کجا میآید؟ از هزاران راه ممکن است ایجاد شود. بعضی از بچهها را دیدهاید اصلاً انگار این بچه کینه در وجودش نیست. حالات بچهها را ببینید متفاوت است. بعضی بچهها را دیدهاید انگار از بچگی این بچه مغرور است. حالات پدر و مادر، نیاتشان و اعمالی که انجام دادهاند و حتی نوع انعقاد نطفهشان، همه ممکن است تشکیلدهندهٔ شرور نفس بچه باشد. تمام دستورهای خداوند نسبت به پدر و مادر از قبل از انعقاد نطفه، حین انعقاد نطفه، زمان بارداری، زمان شیردگی و زمان تربیت، همه برای همین است که طینت بچه را هرچه پاکتر ایجاد کنند. بعضی از بچهها را میبینیم گویا از همان اول بدجنس است، بدخواهی دارد، کینهای است، حسد دارد، پاکی که از یک بچه انتظار میرود در او نیست. اینها آثار همان کارهایی است که پدر و مادر کردهاند. بچه هیچ کار بدی نکرده است ولی خصوصیت فطری او اینطور شکل گرفته، انگار این خصوصیت در او خمیر شده. بعضی از بچهها هم از اول میبینید یک صفای باطنی دارد، اسباببازیهایش را با بچههای دیگر تقسیم میکند،میدهد بچههای دیگر استفاده کنند.
کسی که آن طینت اولیهاش هیچ انحراف و خطایی پیدا نکرده باشد، به جذبه هم حرکت کرده باشد، دیگر نیاز به سلوک به این معنا که ما بحث میکنیم ندارد.
البته بعضیها مجذوب میشوند اما آن طینت اولیهٔ پاک، آن صفای صد درصدی را ندارند، مقداری ناخالصی دارند. این افراد بعد از اینکه جذبه حاصل شد و مجذوب شدند، باید حرکت و سیر هم بکنند. یعنی در عین جذبه، نواقصی هم دارند که بر میگردند و سلوک میکنند و آن نواقص را برطرف میکنند. پس سالکین سه دسته شدند:
1. بعضیها سالک مجذوباند، اصلاً به آن مرحله نرسیدهاند که جذبه آنها را بگیرند. باید سلوک کنند و ریاضت بکشند و مرتب پاک شوند تا جذبه نصیبشان شود؛
2. بعضیها آنقدر صفای باطن دارند که هیچ کدورتی ندارند و مجذوب صِرفند. نقصی ندارند که بخواهند بعداً برگردند و آن را برطرف کرده و سلوک کنند. حرکت این افراد مانند انبیاء برای رفع درجات است، نه برای بر طرف کردن کدورتهای درون؛
3. بعضیها با جذبه کشیده میشوند یعنی آن صفا را دارند، اما نواقصی هم دارند که بر میگردند و سلوک میکنند و آن نواقص را رفع میکنند، اما بالأخره با جذبه سیر کردهاند.
حالِ ما چه طور است؟ ما باید اول بیدار شویم، سپس توبه کنیم، بعد گریه و زاری و اشک و آهی به طور جدی داشته باشیم تا این رذایل و آن چیزهایی که با غفلتها و گناهان شکل دادهایم، کمکم برداریم، بعد مراحل بعدی مثل محاسبه و منازل دیگر را طی کنیم تا کمکم به مرحلهٔ نهایی برسیم که خداوند به همۀ ما توفیق بدهد. حرکت امثال ما که اینگونه حرکت میکنیم، سیر محبّی است؛ یعنی سالکی که اول سلوک میکند، بعد از اینکه لیاقت پیدا کرد محبوب خداوند شد جذبهٔ الهی او را به سمت خداوند میکِشد.
در مقابل، مجذوبهای بدون سلوک و مجذوبهای سالک هستند. بعضیها اصلاً کاری نمیکنند. حضرت یوسف را ببینید، این بچه اصلاً هیچ کینهای ندارد، خالی از کینه است.
وقتی برادران حضرت یوسف ایشان را داخل چاه میاندازند کمتر از 7 سال سن دارند. یک بچه 6-7 ساله چقدر باطن بیکینهای دارد! با برادران کریمانه برخورد میکنند و گناه آنها را اصلاً به روی آنها نمیآورند و به شیطان نسبت میدهند و برای آنها طلب مغفرت میکنند. قالَ لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمينَ،[163] «گفت: اكنون هنگام رسيدن به خردهحسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيمتر است». وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بي إِذْ أَخْرَجَني مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْني وَ بَيْنَ إِخْوَتي إِنَّ رَبِّي لَطيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ،[164] «و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجدهكنان به رو درافتادند، گفت پدر جان! اين تعبير رؤياى پيشين من است كه پروردگارم آن را محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان (بدينجا) آورد كه پروردگارم در باره آنچه اراده كند دقيق است، آرى او داناى حكيم است».
اگر یک نفر به ما اعتراض کند و حرف حقی بزند از او کینه به دل میگیریم، چه رسد به اینکه حق با ما باشد. اصلاً تا وقتی کینه و غِل در سینهها باشد، وارد بهشت نمیشویم. ورودی بهشت چیست؟ اول باید غِل را کنار بگذاریم. وَ نَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ،[165] «و بيرون كشيم آنچه در سينههاى ايشان باشد، از عداوت و كينه (كه در دار دنيا داشتند) در حالى كه برادران يكديگر مىباشند كه بر تختها برابر هم قرار مىگيرند».
این غِل باید بیرون برود تا فرد بتواند وارد بهشت شود. چقدر دعاهای قرآن کریم لطیف است. یکی از دعاهای اهل ایمان که در قرآن کریم اشارهشده این است: وَ الَّذِینَ جَاءُو مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لِاخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْایمَانِ وَ لَا تجَعَلْ فىِ قُلُوبِنَا غِلاًّ لِّلَّذِینَ ءَامَنُواْ رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ،[166] «و سهمى از آنِ كسانى است كه بعدها به اسلام در مىآيند. مىگويند: پروردگارا ما را و برادران ايمانيمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند بيامرز و كينه كسانى را كه ايمان آوردند در دلهاى ما ميفكن كه تو رؤوف و رحيمى».
خداوندا، ما را ببخش و همهٔ کسانی که قبل از ما مؤمن بودند را هم ببخش، از حضرت آدم تا الآن. در حرم حضرت امیر نشسته بودیم، حالت توجهی بود. با خودم گفتم: مردم میآیند دعاهایی میکنند، خداوندا! این مشکل را دارم، بچهٔ مریضم، ... . چه کسی یادش میآید بگوید: خداوندا! مقام کسانی که این آجرها را چیدند بالا ببر. چقدر زحمت کشیدند که ما الآن به زیارت میرویم. چقدر افراد خون دل خوردند، گچکارهایی که اینجا کارکردند و بناها و ... . وقتی سینهای این قدر جای محبت دارد به سرعت میتواند مسیر الهی را طی کند. دعای آقا امام رضا را ببینید: يَا كَرِيمُ اغْفِرْ لِمَنْ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ،[167] «ای خداوند کریم! تمام مؤمنان در شرق و غرب عالم را ببخش». ما گاهی تعارفی دعا میکنیم. اگر کنکور داشته باشیم و توبه هم بخواهیم بکنیم، برای کدام دعای جدی میکنیم؟ کدام یک از دعاهای ما از اعماق وجودمان است؟ اما امام که دعا میکنند جدی دعا میکنند و تعارفی ندارند. این دعا از حال درونی ایشان حکایت دارد. اگر چنین دلی حاصل شود، یک «یا الله» بگوید میرسد.
از آقا امیر مؤمنان پرسیدند: فاصله زمین تا آسمان چقدر است؟ فرمودند: مَدُّ الْبَصَرِ وَ دَعْوَةُ الْمَظْلُوم،[168] «تا آسمان ظاهری، به شعاع نور فاصله است، اما تا آسمان حقیقت، یک آه فاصله است».
نامهٔ فردی فلج که تا مرگ فاصلهای ندارد
تعطیلات تابستان برای تدریس در طرح ولایت خدمت عدهای از دانشجویان بودیم. آنجا ما مبحثی دربارهٔ خداوند مطرح میکردیم. یکی از دانشجویانی که در کلاسها شرکت کرده بود بیماریِ پیشروندهٔ عصبی داشت شبیه اِماِس که درمان شدنی نیست. این بیماریها اینگونه است که فرد بیمار بعد از مدتی نمیتواند راه برود. بعد از مدتی دیگر اندام فوقانیاش نیز فلج میشود. مدتی بعد عضلات صاف بدنش نیز فلج میشود، مانند عضلات گوارشی که وقتی عضلات تنفسیاش فلج شود فرد میمیرد. در کتابهای طبی تا 24 یا 25 سال عمر برای این افراد نوشتهاند. یکی از این دانشجویان شرکتکننده در این دوره این بیماری را داشت و در موقعیتی بود که نمیتوانست از پلهها بالا برود، باید از دستش کمک میگرفت و خودش آگاه بود و میدانست که در این بیماری چه پیش خواهد آمد. این شخص خیلی گرفته بود. به برکت بحث از خداوند این شخص تغییراتی کرد. ایشان نامهای را دیروز برای بنده پست کردهاند که بخشی از آن را برایتان میخوانم:
از وقتی که در تاریخ 9/5/88 (همان تاریخ برگزاری کلاسها) من متولد شدم و انسان زیبای دیگری شدهام، حرفهایم و ناگفتههایم زیاد است. خداوند را شاکرم که در تاریکترین و تلخترین لحظههای عمرم در این کلاسها قرار گرفتم تا بتوانم خدای بزرگ و مهربانم را بهتر بشناسم و امروز خداوند را شاکرم و خودم را مغرورانه فریاد خواهم زد و به تمامی جهانیان فریاد خواهم زد که خداوند کاری کرد که خالق خود را بهتر بشناسم و همیشه بندهٔ شاکر و سپاسگزارش باشم. میخواهم آنقدر صبور باشم و شاکر باشم، آنقدر قوی و محکم باشم و ایمانم را آنقدر عمیق و محکم پرورش دهم که هیچ سختی و امتحانی من را نلرزاند و از پای در نیاورد و آنقدر به خداوند اعتماد دارم و از همه مهمتر ایمان دارم، که این بیماری نخواهد توانست مرا از پا درآورد؛ زیرا یقین دارم هر آنچه از دوست برسد نیکوست و بر روی زانویانم میایستم و فریاد میزنم: زندگی! این منم، من. تو نخواهی توانست مرا به زانو در آوری چرا که من انسانم. خداوند به من عشق میورزد و شادمانی من را میخواهد پس هر آنچه بر من مقدّر کند میپذیرم و صبورانه با موانع و مشکلات روبرو خواهم شد و این پاسخی است برای حل تمام مشکلات زندگیام و میدانم که خداوند من را هر طور باشم دوست دارد و تلاشم را دو چندان میکنم تا باورهای زیبا را در جامعه انتشار دهم و به دوستانم بفهمانم که ابتدا خود را باور کنند و تواناییهای خود را تقویت کنند، تصمیم بگیرند و به سوی هدف خود حرکت کنند. آنقدر خداوند را زیبا و دوستداشتنی یافتم که صادقانه بگویم که عاشق خداوند شدهام و هر لحظه شوق رسیدن به خداوند در وجودم بیشتر و بیشتر میشود. خدایا کاش سراسر دنیا به رنگ حرفهای تو بود. کاش کسی ترانههایی را که در لابهلای آسمان پنهان است میدید. کاش باران صبحگاهی کلمه به کلمه دفترم را میشست.
خدایا قلبم کوچک است و هیچ دریایی نمیتواند از آن عبور کند و پرندگان نمیتوانند بر آن آشیانه کنند. پاهایم به بن بست رسیدهاند و پیراهنم عطر خوش دوست را گم کرده است. خدایا دلم میخواهد چنان تو را ستایش کنم که همه انگشت به دهان بمانند و سنگهای خارا به وجد بیایند و شاخههای خشک و نیم سوخته شکوفه کنند و همهٔ اشیاء شاعر بشوند.
خدایا شبهای تیره را از من مگیر. میخواهم زیر سایهٔ کائنات بنشینم و یک عمر با ماه و ستارگان حرف بزنم و از فرشتگانت نام بزرگ تو را بپرسم و بر دیوار غارهای غریب نخستین شکل عشق را نقاشی کنم.
خدایا از لحظههای مغروری که تو را از من دریغ میکنند و از ابرهای لجوجی که روی تو را میپوشانند و از رودخانههای سرکشی که به سوی تو نمیآیند بیزارم. برای عاشق شدن نیاز به بهانه ندارم، همین که بدانم غمهای شکوهمند تو چه طعمی دارند کافی است.
خدایا اگر از تو نگویم، اگر خورشیدها را به خوابهای طولانیام راه ندهم، اگر کوهستانهای معجزه را به باغهای خیال نبرم، اگر آینههای زنگارگرفته را به یاد تو پاک نکنم، کلماتم آتش میگیرند و روح اندوهگینم آرام و بیصدا خواهد شکست.
خدایا به من بگو با این همه دیوارها و خارها و ریشههای فرو رفته در لجنزار چگونه میتوان عاشق ماند و ملکوت را در گلبرگ یک شقایق دید و از رهگذران بی چتر مانده در باران نشانی بهشت را پرسید. همیشه منتظر بودم و از خدا میخواستم شفا بگیرم چون به درمان امیدی نداشتم و سلامتی خود را فقط به دست خدا میدانستم نه به دست مخلوقاتش. خیلی دعا کردم و حالا خداوند دعای من را برآورده کرد و شفایم را از خدای خودم گرفتم، نه از لحاظ جسمی بلکه روحم را شفا داد. آنقدر زیبا و دوستداشتنی که این جسم ناتوان هیچ ارزشی برایم ندارد چون معتقدم شفای روح بهتر از شفای جسم است.
من خداوند را از زندان کوچک خود فراخواندم و او در آزادی پهنه وسیع پاسخم داد . حال تنها چیزی که برایم مهم است شناختن بیشتر خداوند و در نهایت رسیدن به خداوند است. من تنها از یک چیز میترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم چون خداوند هر وقت بخواهد بهترین هدیه را به بندههایش بدهد آن را در غالب یک بیماری هدیه میبخشد. کاش شایستگی این هدیه را داشته باشم و از این پس چشمانم را بازخواهمکرد و همه چیز را دوباره خواهم دید و حالی دیگر در راه است و زمین برای من است آسمان هم، خداوند آنها را به من داده؛ آن گونه خواهم بود که او میخواهد. این تنها چیزی است که به او میتوانم بگویم.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس یازدهم[169]
اطاعت محض، تنها از انسان کامل ممکن است
گفته شد که سلوک و حرکت خاص به سمت خداوند، بدون استاد کاملِ مکمل یعنی حرکت در هلاکت. منتهی تا وقتی که انسان به استاد کامل دسترسی پیدا نکرده، باید از افراد حکیم برای مشاوره استفاده کند. فقط انسان کامل است که باید مطیع محض او بود و در صدر انسانهای کامل هم امامان معصوم قرار دارند.
تمثیلی از اهل معرفت نقلشده که فرمودند اگر استاد من یک استکان خون بدهند و بگویند بخورم، میخورم. استاد حقیقی هیچوقت این کار را نمیکنند، ولی این تمثیل سطح فرمانبری را میفهماند. دستورات انسان کامل، نه منطبق بر حداقل شرایع و احکام، بلکه منطبق بر درجهٔ حداکثری احکام است، ولی ایشان با این جمله میخواهند نهایت خشوع و اطاعت شاگرد در قبال استاد کامل را بیان کنند. استاد کامل هم نادر است و هر سالکی به کمال نمیرسد.
استاد ما میفرمودند: استاد مبرّزی بود که البته کامل نبود. به شاگردی یک سری دستورات داده بود. مثلاً یکی از دستورات او این بود که باید قرآن را به یک کیفیت خاص بخواند. سپس به او گفته بود که اگر این حالت اول در او ملکه شد، به کیفیت دومی قرآن بخواند. وقتی حالت دوم در شاگرد او ملکه شد، در اولین جلسهای که میخواست به کیفیت سوم قرآن بخواند، در همان ابتدای قرآن خواندن صیحهای زد و مُرد. به استاد خبر دادند. سراغ شاگرد آمد و در مراسم کفن و دفن شرکت کرد. وقتی او را داخل قبر گذاشتند و کفن را کنار زدند، شاگردِ مُرده لبخندی زد و گفت: من به مقام «عِندَ رَبّی» رسیدم. این را که گفت استاد خیلی ناراحت شد و دیگر شاگردی نپذیرفت. این آقا هم مثل مرحوم آقا سید جمالالدین گلپایگانی تا آخر عمر دیگر شاگرد نپذیرفت و گفت: این شاگرد سوخت. مقامهای بالاتری بود که استعداد رسیدن به آن را داشت و میتوانست به آنها برسد و من با این دستورم او را سوزاندم.
درجات مختلف انسانها به تفاوت سلوک آنهاست
مرحوم حاج هادی ابهری فرد کاملی نبود ولی خیلی با اهلبیت مأنوس بود. ایشان یکی از رفقای مرحوم علامه طهرانی هستند. یکی از رفقای ما میگفت: ما معنای عشق به اهلبیت را تازه وقتی حاج هادی را دیدیم، فهمیدیم. داستانهایی دربارۀ ارتباط با اهلبیت دارند که مثلاً یکی از داستانها اینگونه است:
یک بار ایشان داخل مغازهای رفته بودند. صاحب مغازه، شاگردی به نام علیاکبر داشت. شاگردش را صدا زد که علیاکبر این جنس را فلان جا بگذار. همین که گفت علیاکبر، با این سخن، حال توجه عجیبی برای حاج هادی نسبت به حضرت علیاکبر ایجاد شد و چنان ما را تحت تأثیر قرارداد که به اندازه چندین روضه امام حسین گریه کردیم. ایشان خیلی شیفته و بیقرار اهلبیت بوده. مرحوم علامه طهرانی میفرمودند: حاج هادی مریض شده بود و مریضیاش هم طوری بود که خوب نمیشد ولی ما خیلی تلاش میکردیم تا خوب شود. زمانی خود این حاج هادی گفته بودند: خود آقا سید محمدحسین هم میداند که من خوب نمیشوم و من رفتنی هستم، اما این همه تلاش میکند تا من یک لحظه بیشتر زندگی کنم و یک کلمه لا إلهَ إلاّ اللَه بیشتر بگویم.
ما از استادمان پرسیدیم: مرحوم محدث قمی خیلی مرد شریف و دارای مقامات است، اما ایشان آن مقامات عرفانی را نداشتند. کتابی دارند که همسنگ قرآن در همۀ منازل و حرمها موجود است که هر کس به آن عمل کند، ایشان هم در ثوابش شریک است. اما درعینحال، مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی کتابی که برای او باقیاتالصالحات باشد، ندارند. حسابوکتاب این امر چگونه است؟
ایشان فرمودند: یک سجدۀ یکی از شاگردان آقای قاضی، به همۀ اعمال همۀ کسانی که به مفاتیح عمل میکنند، میارزد. مشابه این کلام را در روایات داریم که مثلاً لَضَرْبَةُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَیْن.[170] ثقل عمل، به وزن و حجم و تعداد ساعاتی که طول میکشد نیست. ثقل آن، به ادراکی است که از آن عمل پیدا میشود و به ادراکی است که فرد عملکننده دارد.
روز قیامت هم همین است. یعنی همۀ ما روز قیامت خداوند را یکسان ملاقات نمیکنیم. هرکس به میزان شعور و ادراکی که از خداوند پیدا کرد، برای او لقاءالله حاصل میشود. اینطور نیست که همه یکسان باشند. این که میگویند بهشت درجات دارد یعنی چه؟ یعنی کسانی که در درجات پایین هستند، ادراکات مقامات بالاتر را ندارند. پس تفاوت درجات افراد در ظاهر نیست و در حرکت به سمت خداوند مشخص میشود.
حضرت یوسف نمونهای است از فرد مجذوب خداوند
وقتی زلیخا حضرت یوسف را دعوت میکند، در جواب میفرماید: قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُون،[171] «يوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جايگاهم را نيكو داشت، [من هرگز به پروردگارم خيانت نمىكنم] به يقين ستمكاران رستگار نمىشوند».
میفرماید: مَعاذَ اللهِ. نمیفرماید: «اَعُوذُ بِاللهِ». «اَعُوذُ بِاللهِ»، من به خداوند پناه میبرم؛ یعنی فعلش را بیان میکند. اما «مَعاذَ اللهِ» یعنی پناه بر خداوند. این حالت عرفانی فوق حدّ تصور حضرت یوسف را نشان میدهد. یعنی من اصلاً به فعل خودم هم توجه ندارم. من غرق در خداوند هستم. جمال خداوند به گونهای است که من از فعل خودم هم غافلم، آنگاه به جمال تو توجه کنم؟ چنین فردی مجذوب انوار الهی شده و سیر محبوبی خواهد داشت.
یک چنین دلی را خداوند میپسند و سیر آن، سیر محبوبی میشود؛ یعنی خداوند او را میگیرد و انتخاب میکند.
ریاضت، عشق، فنا و شهود ارکان عرفان هستند
اما به طور نوعی و معمول در عرفان عملی برای سالکین مجذوب ارکانی وجود دارد: ریاضت، عشق، فنا و شهود. این ریاضت برای امثال ماست که باید زحمت بکشیم نه آنها که از ابتدا پاک بودهاند. به قول جناب حافظ:
دولت آن است که بی خون دل آید به کف
سعادت این است که بدون زحمت و بدون رنج حاصل شود. این به معنای آن نیست که مجذوبان سالک ریاضت نمیکشند. ریاضت میکشند و عبادت هم میکنند حتی بیش از سالک معمولی، فقط حرکت آنها با ریاضت نیست. حرکت آنها با جذبه انجام میشود. آقا امیرالمؤمنین میفرمایند: اِلهى ما عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ عِقابِكَ وَ لا طَمَعاً فى جَنَّتِكَ وَ لكِنْ وَجَدْتُكَ اَهْلا لِلْعِبادَةِ فَعَبَدْتُكَ،[172] «خداوندا! من نه از خوف آتش و نه به طمع بهشت عبادت نکردم، بلکه چیزی دیدهام از تو، که نمیشود تو را عبادت نکرد». مگر میشود به تو عشق نورزید؟ مگر میشود چنین جمالی را دید و عاشقش نشد و عبادت عاشقانهاش نکرد؟ یعنی مجذوبین سالک هم ریاضت میکشند، ولی نه برای زنگارزدایی از قلب بلکه عشق الهی آنها را چنان مست کرده که دائم میخواهند در حال عبادت او باشند.
تفاوت در بیان تعداد منازل، تفاوت به اجمال و تفصیل است
گاهی میگویند منزلهای به سمت خداوند سه هزار تا است، گاهی میگویند یکی است. بین اینها تعارض نیست. وقتی میخواهند به تفصیل و ریز بیان کنند، میگویند هزار یا سه هزار منزل. وقتی لُب و اصل آن را بیان میکنند، میشود صد منزل. باز عصارهٔ اصلی آن صد منزل هم یکی میشود. خواجه عبدالله انصاری میفرماید: پای بر خود نِه، رسیدی. سیر الی الله یک گام بیشتر نیست. یک گام بر خودت بگذار، گام دیگر را در حرم امن خداوندی خواهی گذاشت. پای بر خود بگذار یعنی چه؟ این عصاره است و وقتی باز میشود منازل مختلف حاصل میشود که ریاضت و عشق هم به دنبال آنها میآید.
ریاضت عرفانی برای متجلی کردن عشق خداوند است
ریاضت عرفانی، ریاضت هندی و پوچ و روی هوای نفس نیست. بنده خودم دیدم افرادی را که در بیمارستان روانی بستری شدند به دلیل ریاضتهای بیحساب.
سرّ ریاضت در عرفان چیست؟ عرفا میگویند این عشق به خداوند که در عرفان بحث میشود عشقی جبلی است؛ یعنی فطری است و در همه وجود دارد. عشق به خداوند فطری همهٔ انسانهاست. در ذات همه هست،منتها کدورتهایی روی آن را میگیرد. کدورتهای طبیعی روی عشق فطری را میگیرد و این عشق ظهور پیدا نمیکند. ریاضت چه کار میکند؟ با قطع علائق از طبیعت، باعث میشود که آن کدورتها کمکم برطرف شده و آن عشق درونی تجلی پیدا کند. کار این ریاضتها مانند روزه است. در ماه مبارک مگر انسان چه کار میکند و چه اتفاقی میافتد؟ روزه چه عبادتی است؟ روزه جزء عبادتهای انجام ندادنی است. یعنی یک تعداد کارهایی را نباید انجام دهیم. یعنی انسان دلش میخواهد و میلش میکِشد، اما خداوند میفرماید: ترک کن.
اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی
یعنی این نور درون انسان هست، اما امیال و هواها و طبیعت و غفلت روی آن را گرفته است. ریاضت این زنگارها را کنار میزند، آن عشق تجلی میکند.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
نی نامهٔ اول مثنوی، خلاصهای از حالات یک سالک است. اصل ما و وطن اصلی ما کجاست؟ این سویی است یا آن سویی؟ این جهانی است یا آن جهانی؟ آن سویی است. از طرفی: حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الْایمانِ.[173] حب وطن اصلی ما انسانها در جان همه هست، منتها اینجا و در این دنیا، غفلتها باعث میشود که آن عشق کمرنگ شده و غبار بگیرد. ریاضت باعث میشود که عشق تجلی پیدا کند. عشق که تجلی پیدا کرد، راه باز میشود. همۀ ما این را تجربه کردهایم، گاهی حال عاشقانهای پیدا میشود، عبادت ما چگونه میشود؟ همان نماز را میخواندیم اما حال عاشقانهای که پیدا میشود دوست داریم رکوع و سجود را طولانیتر کنیم.
عشق که حاصل شد بندگی آسان میشود
در حالات اویس قرنی نقل شده است که گاهی، شب تا صبح سر به سجده میگذاشت و میگفت: «هٰذِهِ لَیلَةُ السُّجودِ». گاهی شب تا صبح در حال رکوع بود و میگفت: «هٰذِهِ لَیلَةُ الرُّکوعِ». ببینید چه حالی دارد که این کار را انجام میدهد؟ اصلاً بدون عشق این کار میشود؟ ما نماز میخوانیم، هزار تا خمیازه میکشیم و صد تا چرت میزنیم. باید بر حال خودمان گریه کنیم. آن عشق چنان او را گرفته که میگوید: چه زود صبح شد، کاش شبی تا صبح قیامت طولانی میبود که من سیر سجده میکردم. این بدون عشق نمیشود و این حال، حال عاشق است. این میشود بندگی، بندگی یعنی این. ما دو رکعت نماز میخوانیم آن هم بیتوجه.
اسلام همین را میخواهد که ما بنده باشیم. بنده یعنی کسی که به خودش توجه ندارد، تمام توجه او معطوف به معشوق و مولای خود است. در حدیث عنوان بَصْری، حضرت صادق در پاسخ به اینکه چه کند تا عالم شود فرمودند: فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِي نَفْسِكَ حَقِيقَةَ الْعُبُودِيَّةِ.[174] حقیقت عبودیت را در خودت بیاب. یعنی چه کار کن؟ اگر حس بندگی نداری، در خودت ایجاد کن تا عالم شوی. اصلاً حس بندگی است که راه عالم شدن است. حس بندگی یعنی چه؟ آنهایی که عمری غلام و کنیز بودهاند چه روحیهای دارند؟ از صبح که بیدار میشوند تا شب گوش به فرمان و منتظر هستند تا مولایشان چه میگوید؟ روحیههای شکستهای دارند و اصلاً خودشان را نمیبینند. اگر به او بگویند برود گلابی بخرد. وقتی به بازار میرود فقط گلابی میخرد. نمیگوید: چه هلوهای خوبی، بهتر است هلو بخرم. اصلاً نظری ندارد. چقدر این حس را نسبت به خداوند داریم؟ حداقل حس کنیم نوکر خداوند هستیم.
چگونه مِهر اَیاض در دل سلطان محمود وارد شد؟ وقتی سلطان او را خرید ابتدا او را حسابی کتک زدند. ایاض هیچ اعتراض نکرد. سلطان به او گفت: چرا اعتراض نمیکنی؟ چرا نگفتی به تو ظلم نکنم؟ گفت: به من چه مربوط است! من نوکر و غلام تو هستم. دوست داری مرا کتک بزنی، میزنی. دوست نداری، نمیزنی. معنای غلام یعنی این که هر کاری دلت بخواهد میکنی. از آنجا بود که عشق ایاض در دل سلطان وارد شد. این میشود بنده.
آقا امام صادق مریض شدند و حالشان خیلی نامساعد بود. یکی از صحابه آمد و گفت: آقا دعا کنید تا خوب شوید، دعای امام هم که رد نمیشود. حضرت فرمودند: دوست ندارم به خداوند پیشنهاد بدهم که این کار خوب است، خداوندا انجام بده. او خداوند است. من کار ظاهری خود را انجام میدهم:
عَنِ الْبَاقِرِ قَالَ قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ مَرِضْتُ مَرَضاً شَدِيداً فَقَالَ لِي أَبِي مَا تَشْتَهِي فَقُلْتُ أَشْتَهِي أَنْ أَكُونَ مِمَّنْ لَا أَقْتَرِحُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي مَا يُدَبِّرُهُ لِي فَقَالَ لِي أَحْسَنْتَ ضَاهَيْتَ إِبْرَاهِيمَ الْخَلِيلَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ حَيْثُ قَالَ جَبْرَئِيلُ ع هَلْ مِنْ حَاجَةٍ فَقَالَ لَا أَقْتَرِحُ عَلَى رَبِّي بَلْ حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.[175]
امام باقر به عیادت جابربنعبدالله انصاری رفتند که مریض بود. گفتند: حالت چه طور است؟ گفت: در حالی هستم که در نزد من، بیماری محبوبتر از سلامت و فقر محبوبتر از غنا است. یعنی عظمت خداوند را میبینم و این حال برای من خیلی خوب است. این یک شاگرد توحیدی قوی است. حالا ما اگر یک بیماری ساده بگیریم و دو هفته بیفتیم در رختخواب دادمان بلند است. با این حال حضرت میخواهند این شاگرد قوی را بالاتر ببرند. میفرمایند: میخواهی بدانی حال من چه طور است؟ من در حالی هستم که مریضی را دوست دارم وقتی خداوند برای من خواسته باشد، سلامت را دوست دارم وقتی خداوند خواسته باشد.
وَ رُوِيَ أَنَّ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيَّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ ابْتُلِيَ فِي آخِرِهِ بِضَعْفِ الْهَرَمِ وَ الْعَجْزِ فَزَارَهُ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْبَاقِرُ فَسَأَلَهُ عَنْ حَالِهِ فَقَالَ أَنَا فِي حَالَةٍ أُحِبُّ فِيهَا الشَّيْخُوخَةَ عَلَى الشَّبَابِ وَ الْمَرَضَ عَلَى الصِّحَّةِ وَ الْمَوْتَ عَلَى الْحَيَاةِ فَقَالَ أَمَّا أَنَا يَا جَابِرُ فَإِنْ جَعَلَنِيَ اللَّهُ شَيْخاً أُحِبُّ الشَّيْخُوخَةَ وَ إِنْ جَعَلَنِي شَابّاً أُحِبُّ الشَّيْبُوبَةَ وَ إِنْ أَمْرَضَنِي أُحِبُّ الْمَرَضَ وَ إِنْ شَفَانِيَ أُحِبُّ الشِّفَاءَ وَ الصِّحَّةَ وَ إِنْ أَمَاتَنِي أُحِبُّ الْمَوْتَ وَ إِنْ أَبْقَانِي أُحِبُّ الْبَقَاءَ فَلَمَّا سَمِعَ جَابِرٌ هَذَا الْكَلَامَ مِنْهُ قَبَّلَ وَجْهَهُ وَ قَالَ صَدَقَ رَسُولُ اللَّهِ فَإِنَّهُ قَالَ سَتُدْرِكُ لِي وَلَداً اسْمُهُ اسْمِي يَبْقُرُ الْعِلْمَ بَقْراً كَمَا يَبْقُرُ الثَّوْرُ الْأَرْضَ فَلِذَلِكَ سُمِّيَ بَاقِرَ عِلْمِ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ أَيْ شَاقَّه.[176] اینجا دیگر «من» حذف شده است. هرچه او میخواهد.
شُعَيْبٍ الْعَقَرْقُوفِيِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ شَيْءٌ يُرْوَى عَنْ أَبِي ذَرٍّ رَحِمَهُ اللَّه أَنَّهُ كَانَ يَقُولُ ثَلَاثَةٌ يُبْغِضُهَا النَّاسُ وَ أَنَا أُحِبُّهَا أُحِبُّ الْمَوْتَ وَ أُحِبُّ الْفَقْرَ وَ أُحِبُّ الْبَلَاءَ فَقَالَ إِنَّ هَذَا لَيْسَ عَلَى مَا تَرْوُونَ إِنَّمَا عَنَى الْمَوْتُ فِي طَاعَةِ اللَّهِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الْحَيَاةِ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ وَ الْفَقْرُ فِي طَاعَةِ اللَّهِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الْغِنَى فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ وَ الْبَلَاءُ فِي طَاعَةِ اللَّهِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الصِّحَّةِ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ.[177]
مقام بندگی، تنها با عرفان حاصل میشود نه با اخلاق یا هر علم دیگر
مرحوم شهید ثانی کتابی دارند به نام مُسَکِّنُ الفُؤادِ عِندَ فَقدِ الأحِبَّةِ وَ الأولادِ، راجع به کسانی است که داغ مثلاً فرزند، همسر، برادر، ... میبینند. آنجا میفرمایند: صبر در مصیبت کار خوبی است، اما نه برای آنهایی که در مسیر ولایت و عشق خداوند هستند، بلکه برای متوسطین خوب است. برای آنهایی که در مسیر ولایت و عشق خداوند هستند، این حال صبر بد است. سرّ آن هم این است که این صبر یعنی مشکلاتی هست، من در مقابل مشکلات ایستادهام و نمیگذارم کمرم را بشکند. یعنی در این وسط «من» وجود دارد. اما آنجا که فردی به عشق خداوند رسیده است، دیگر «من» وجود ندارد و حال صبر به حال رضا تبدیل میشود. «من» وجود ندارد که بخواهم در مسیر اراده خداوند چیزی حس کنم. این حال، حالت افراد معمولی نیست. از هر صد هزار سالکی که به راه افتادهاند، اگر یکی به این مقام برسد. انسان باید اینها را با خودش مقایسه کند و ببیند کجای مسیر است؟ بندگی این است. این حالات محال است جز با سیروسلوک حاصل شود. چون هر کار دیگری که انجام شود، تقویت نفس است. تنها راهی که نهایت یا اواسط راه آن، فنا نفس است، سیروسلوک عرفانی است. این است که فرمودند اسلام جز سیروسلوک نیست. همۀ اسلام یعنی سیروسلوک. تمام ظواهر شریعت برای این است که به این حقیقت ختم شود.
باید به دنبال بندگی و فنای نفس بود نه کرامات نفسانی
پس با ریاضت عشق حاصل میشود و وقتی عشق آمد، راه باز میشود و سالک به فنا نفس میرسد. فنا نفس هم به شهود خداوند ختم میشود و خداوند را خواهد دید. البته ممکن است در این مسیر، کمال و قدرتی به سالک داده شود ولی اصلاً اینها برای سالک مهم نیست. انسان کامل کسی است که در معرفت تام باشد، نه اینکه در کرامت قَدَر باشد.
استاد ما میفرمودند: شخصی که شاگرد یکی از اساتید بود، کرامات بسیاری داشت و بروز میداد، اما استادش هیچ بروزی نداشت. از استادش پرسیدند شما اصلاً با این شاگرد قابلمقایسه نیستید، چرا شما چیزی بروز نمیدهید؟ گفته بودند: معرفت من را از کرامت بازمیدارد. نظام، نظام دستکاری خداوند است، نظام خداوندی است و این معرفت، مانع میشود من در این نظام دست ببرم.
اِبنعربی سنّی بوده یا شیعه
سؤال: ابنعربی که فرمودید کامل بوده است، شیعه بوده یا سنی؟ این از بحثهای جنجالی است. اساتید ما معتقد بودند شیعه است؛ چون بدون ولایت نمیشود به کمال رسید. ممکن است به قدرتهایی دست پیدا کرد، اما به کمال، به آن معنایی که در فضای عرفان هست، بدون ولایت اهلبیت نمیشود رسید؛ چون اصلاً از اولین گام تا آخرین گام، واسطههای رسیدن انسان به کمال اهلبیت هستند.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس دوازدهم[178]
حاصل ریاضت و عشق، حرکت استوار سالک است
گفتیم ریاضت باعث میشود عشق جِبِلی که در فطرت هر انسانی نهاده شده، رشد کرده و شعلهور شود. آن عشق جبلی که پدید آمد، باعث میشود انسان به جای حرکت با پا، با پَر پرواز کند.
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
اگر در اثر طریقت برای کسی این عشق پدید آمد، حرکت او به سمت خداوند فوقالعاده تسهیل میشود. اگر این عشق نباشد، حرکت انسان اُفتان و خیزان است.
انبیاء الهی عاشقان حقیقی خداوند و مخلوقات او هستند
این عشق در وجود عدهای مانند انبیاء الهی، بدون ریاضت کشیدن وجود دارد. این افراد از کودکی چنان صفای باطنی زیادی دارند که هیچ کدورت و مانعی برای عشق به خداوند در وجودشان نیست.آنان نه تنها به خداوند متعال، بلکه به همه خلايق عشق میورزند. خداوند این افراد را از بین چندین میلیارد انسان که آمدند و رفتند گزینش میکند. «اِصطفاء» یعنی برگزیدن به خلوص و صفا. مانند حضرت یوسف که از همان دوران کودکی گویی هیچ کینهای نسبت به هیچکس ندارد. برادرانش او را به قصد کشتن اذیت کردند، سپس با نفرت و بیرغبتی او را با کمترین بها فروختند، اما زمانی که پس از سالها یوسف قصد داشت داستان را برای پدرش نقل کند فرمود: وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بي إِذْ أَخْرَجَني مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْني وَ بَيْنَ إِخْوَتي إِنَّ رَبِّي لَطيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ،[179] «و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند؛ و همگى بخاطر او به سجده افتادند؛ و گفت: «پدر! اين تعبير خوابى است كه قبلًا ديدم؛ پروردگارم آن را حقّ قرار داد! و او به من نيكى كرد هنگامى كه مرا از زندان بيرون آورد، و شما را از آن بيابان (به اينجا) آورد بعد از آنكه شيطان، ميان من و برادرانم فساد كرد. پروردگارم نسبت به آنچه مىخواهد (و شايسته مىداند،) صاحب لطف است؛ چرا كه او دانا و حكيم است!».
در ابتدا زبان به شکر خداوند و نعمتهای او بازکرده سپس میفرماید: خداوند چقدر به من لطف دارد که من را از زندان آزاد کرد[180] و شما را از آن مسیر دور آورد و ما را به هم رساند، بعد از اینکه شیطان بین من و برادرانم فتنه ایجاد کرد. حضرت یوسف اصلاً اشارهای به تقصیر برادران نکرده و هیچ کینهای نسبت به آنها ندارند. نه به زبان میآورند، نه اصلاً در دل کینهای هست. حتی نمیفرماید: «بعد از اینکه شیطان برادرانم را اغوا کرد و راجع به من دل برادرانم را سیاه کرد». شیطان را بین خود و برادرانشان هردو مطرح میکنند. حتی خودشان را در ابتدا ذکر میکنند. خداوند چنین دلی را میطلبد و جذب میکند. ببینیم رفتارها و عکسالعملهایمان در زندگی چگونه است؟ با یک حرف، یک سنگین جواب سلام دادن یا یک تندی، کینه به دل میگیریم. آن عشق فطری خداوند درون دل یوسف هست زیرا مانعی به دل خود راه نداده است. مانع دل، غفلتها، کینهها، شهوتها و غضبهاست. آن دلی که این موانع را ندارد، محل خداوند است. ریاضت و نماز و روزه و استغفار ما به خاطر این است که کدورتهای دل از بین برود.
مولوی راجع به حضرت موسی داستانی را به نظم آورده که حضرت موسی در نوجوانی شُبانی میکردند و گوسفندان را به چرا میبردند. روزی در میان گله یکی از گوسفندان مسیر را اشتباه رفت و از گله جدا شد. حضرت موسی دنبال آن گوسفند رفتند. گوسفند پا به فرار گذاشت و حضرت موسی هم به دنبال گوسفند دویدند که او را بگیرند. خیلی عرق کردند و به زحمت افتادند. وقتی گوسفند را گرفتند، با حالتی مهربان او را نوازش کرده و گفتند: ای حیوان اگر به من رحم نمیکنی چرا به خودت رحم نمیکنی؟ اگر ما بودیم چه رفتاری با گوسفند داشتیم؟ در این هنگام خداوند به ملائک خود فرمود: کسی که این اندازه به حیوانات محبت دارد، باید نبیّ من شود. خداوند از میان بندگانش برمیگزیند و اِصطفا میکند. این افراد مجذوب میشوند و با جذبه حرکت میکنند.
در احوال مرحوم آیتالله الهی قمشهای نقل است که شبها دو سه ساعت گریههای عاشقانه میکردند. اگر ما بخواهیم گریه کنیم باید بر گناهانمان بگرییم. ما هنوز در شک و تردید درست بودن یا نبودن هستیم.
باید ریاضت کشید، دقت فراوان و تحمل بسیار داشت تا حرکت اصلاح شود
سرّ ریاضت برای عموم افراد که موانع درونی و مشکلات فراوان و عدیدهای دارند، این است که بارها و غبارها برطرف شود. تا این غبارها برطرف نشود انسان نمیتواند حرکت کند. اگر به ما گفته شود: یک هفته دیگر میمیری. چه میکنیم؟ تا زمانی که به این باور نرسیدهایم که میمیریم یعنی زندگی ما گیر دارد و با این گیرها نمیتوان حرکت کرد. این مشکلات درونی بار سنگینی است که مانع حرکت ما میشود. حتی اگر مورچهای را بیجهت کشتیم، همه حساب دارد و اجازه نمیدهد حرکت کنیم. آن مورچه حیات دارد و در حدّ خودش مظهر اسم «الحَی» خداوند متعال است. یعنی «هُوَ الحَی» را زیر پا گذاشتهایم. مرحوم استاد ما میفرمودند: میگویند نباید بدون وضو به اسم خداوند دست زد، خوب همه عالَم اسم و کلمات خداوند متعال هستند. آن مورچه هم اسم خداوند است: قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً،[181] «بگو: اگر درياها براى (نوشتن) كلمات پروردگارم مركّب شود، درياها پايان مىگيرد. پيش از آنكه كلمات پروردگارم پايان يابد؛ هر چند همانند آن (درياها) را كمك آن قرار دهيم!».
همهٔ عالم و موجودات کلمات خداوند هستند و نباید بدون وضو به آنها دست زد، منتها هر موجودی مظهر اسمی از اسماء خداوند است حتی شیطان مظهر اسم «مُضِل» خداوند است. میشود بیخود و بیجهت اسامی خداوند را لگد کنیم در ضمن اینکه خودمان هم متوجه نمیشویم؟ این بلاها از کجا بر سر ما میآید؟ این نکات را باید دقت کرد. از یکی از اساتید اخلاق بسیار باصفا برای سخنرانی در یکی از مدارس علمیه دعوت شد. وارد که شدند جلوی درب سطل نان خشک طلبهها بود. همین که چشمشان به آنها افتاد با تندی گفتند: اینها چیست؟ کنار سطل نان خشک نشستند و گریه کردند. بعد بلند شدند و گفتند: در مدرسهای که طلبههای آن نان را خشک میکنند و بیرون میریزند، حرف من اثر نمیکند. از همان جا خداحافظی کردند و رفتند. ما متوجه این رفتارهایمان نیستیم. هرچقدر انسان غافلتر باشد، قطعاً گناهان بزرگتر را با خیال راحتتر انجام میدهد. چقدر راحت اسراف میکنیم. باید متوجه بود که برای هر دانه برنج، چقدر زحمتکشیده شده. ضمن اینکه ممکن است آن کشاورز، یکی از اولیاء خداوند باشد. نور آفتاب، آبیاری و تلاش کشاورز و همه عالم دست به دست هم دادند تا آن دانه برنج ساخته شود. تا ما آن دانه برنج را بخوریم و بتوانیم یک لا إِلهَ إِلاَّ اللَهُ بگوییم یا دو رکعت نماز بخوانیم. آقا رسول اکرم فرمودند: فَلَوْ لَا الْخُبْزُ مَا صَلَّيْنَا وَ لَا صُمْنَا وَ لَا أَدَّيْنَا فَرَائِضَ رَبِّنَا،[182] «اگر نان نبود، نمیتوانستیم نماز بخوانیم و روزه بگیریم. به قوت آن نان است که ما عباداتمان را انجام میدهیم.»
حال، ما جلوی کمال آن نان را میگیریم. به جای آنکه تبدیل به «لا إِلهَ إِلاَّ اللهُ» شود، تبدیل به زباله شده است. آن نان ما را لعنت خواهد کرد چرا که به جای نور شدن، او را به ظلمت تبدیل کردهایم.
تمام این نکات را عرفا مطرح میکنند. ظاهر و باطن را به هم ربط دادند. دین را زیبا فهمیدند و انسان را به عالم دیگری میبرند. تمام اولیاء الهی معارف را برای ما بازکردهاند تا دین را بهتر بفهمیم. موانع به صورت ریز و درشت درون ما هست و ما توجهی به آن نداریم، حتی گاهی اوقات توجیهات بدتر از گناه هم داریم. مثلاً اگر بپرسی چرا از اموال بیتالمال استفاده شخصی میکنید؟ پاسخ میدهند: رئیس اداره اجازه داده است. رئیس اداره خودش توجهی به اموال بیتالمال ندارد و خودش شریک دزد و رفیق قافله است. با این رفتارها نمیتوان حرکت کرد و دقت لازم است.
رَه چنان دور است و باریک به دوشم میکشم بار گران را
میخواهیم از صراط مستقیمی که باریکتر از مو و تیزتر از شمشیر است حرکت کنیم، أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ.[183] اما با بار سنگین به راحتی نمیتوان حرکت کرد. اصلاً فکر نمیکنیم خیلی از کارها گناه باشد. مثلاً در دوبله یا ممنوع پارک کردن و دیگر تخلفات رانندگی چقدر محاسبه داریم؟ در کارخانهای دست یکی از کارگرها آسیب دید. به علت ترافیک بیجا دیر به بیمارستان رسیدند. دست او قطع شد و از کار بیکار شد. به میزانی که به خاطر کار غلط ما لِنت ترمز ماشینی صَرف میشود، محاسبه خواهیم شد.
داستانی از ملا مهدی نراقی از بزرگان علمای تاریخ اسلام از لحاظ علمی و عملی، معروف است: مردهای را به قبرستان وادیالسلام آوردند و ایشان هم آنجا نشسته بودند. خویشان مرده گفتند ما کارداریم و باید سریع برگردیم. شما که عالم هستید لطف کنید کارهای تلقین و دفن این مرده را انجام دهید. ایشان میفرمایند: من وارد قبر شدم تا مرده را تلقین دهم. از داخل قبر فضایی به اندازه شعاع چشم باز شد و وارد فضای عالم برزخ مرده شدم. باغ زیبایی که قابل وصف نیست و در آن باغ، قصری فوقالعاده زیبا و عجیب بود. به قدری آن قصر زیبا بود که ناخودآگاه من به سمت جلو میرفتم تا کشف کنم چه خبر است. وارد قصر شدم. سرسرایی فوقالعاده زیبا دیدم. فردی در میان آن سرسرا در صدر مجلس نشسته و عدهای هم اطراف او بودند. گویی که این فرد تازهوارد شده است و آنها از او سؤال میپرسند و او هم جواب میدهد. انواع نعمتها هم جلوی او بود. ناگهان یک اژدهای مهیب وارد شد و آقایی را که در صدر مجلس نشسته و مورد احترام بود نیش زد و هیچ کس هم عکسالعملی از خودش نشان نداد. چهره او از شدت درد سیاه شده و به خودش میپیچید. مدتی در همین حالت بود. سپس به حالت طبیعی برگشت و ادامه صحبت و نعمتها و بعد از مدتی آن اژدها آمد و دوباره نیش زد و دوباره همان اتفاق. ایشان میفرمایند: من طاقت نیاوردم، جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ شما که هستید؟ داستان این مار چیست؟ آن فرد گفت: من همان مردهای هستم که شما زحمت تجهیز و تدفین آن را بر عهده گرفتید. این باغ زیبا، باغ برزخی من است. من فردی بودم که سعی میکردم حرامی انجام ندهم، صالح باشم و مکروهی هم انجام ندهم. این افراد هم خویشان من هستند و محفل انسی داریم. پرسیدم: پس این مار برای چه اینجاست؟ گفت: یک روز در دوران حیاتم در دنیا از بازاری عبور میکردم، متوجه شدم که بین مشتری و صاحب مغازهای بحث و گفتگو است. صاحب مغازه میگفت: تو به من پنج هزار دینار بدهکاری، اما آن مشتری میگفت: چهار هزار دینار بدهکارم. من جلو رفتم و بین آنها قضاوت کردم و گفتم: نه حرف شما و نه حرف ایشان هردویتان با ۴۵۰۰ دینار راضی شوید. این مار به خاطر آن قضاوت من است؛ چون فرد طلبکار راضی نبود و در فضایی که من ایجاد کردم مجبور شد قبول کند. من حکم به ناحق دادم و تا روز قیامت این مار مأمور است همین کار را بکند تا زمانی که شفاعت نصیب من شود.[184]
برای حرکت به سمت خداوند از قبل باید درون را اصلاح و کدورتها و تیرگیها را برطرف کرد. با ریاضتها، دل صفا و صیقل میخورد تا کمکم حرکت درست شود.
پس از اجرای کامل شریعت، باید به باطن و طریقت گام گذاشت
شریعت و طریقت با یکدیگر ارتباط دارند. باید راه شریعت را طی کرد. پس اگر صفا و قابلیت حاصل شود، خداوند متعال مسیر را باز میکند. شریعت یعنی انسان اوامر دین را موبهمو اجرا کند و تا این پله حاصل نشود، انسان به طریقت نمیرسد و اگر مدعی طریقتی شود، قطعاً طریقت او فاسد است. مرحوم استاد ما هیچ مکروهی انجام نمیدادند و تمام مستحبات را موبهمو انجام میدادند. البته تا جایی که وسع و توان انسان است در غیر این صورت بحث تزاحم پیش میآید. عمل هم باید با عشق انجام شود نه اینکه رفع تکلیف باشد. به این پله، شریعت گفته میشود.[185] حداقل در انجام واجبات و ترک محرمات و انجام مستحبات و ترک مکروهات مقید باشد. اگر کسی این نکات را رعایت کرد حرکت او در حدّ ظواهر دین است و ظاهر دین را درست عمل کرده است. از این به بعد برای حرکت، باید سطح باطنی اعمال را توجه کرده و انجام دهد. به عبارتی، همین ظاهر دین، بطونی دارد که باید به آنها راه پیدا کرد. وَ النِّيَّةُ أَفْضَلُ مِنَ الْعَمَلِ أَلَا وَ إِنَ النِّيَّةَ هِيَ الْعَمَلُ.[186] نیت همان عمل است. نیت یک عمل باطنی و قلبی است. مثلاً در شریعت امر به انفاق شده، اما میفرمایند مهمتر از اصل انفاق، دلسوزی و شفقت در انفاق است. چگونه وقتی فرزند انسان گرسنه است، مادر از غذای خود صرفنظر میکند و به بچهاش میدهد، این حالت باطن انفاق است. به همین دلیل گفتهاند اگر حال دلسوزی و شفقت بود و انسان هیچ مالی نداشت که کمک کند، به اجر و ثواب انفاق رسیده و رشدی که در اثر انفاق به دست میآید، برای او حاصل میشود. نیت عمل است.
شفقت و دلسوزی رسولالله آنقدر زیاد است که خداوند متعال به پیامبر اکرم میفرماید: یا رسولالله خودت را کُشتی، بس است، از تأسف و غصه میمیری. فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ أَسَفاً،[187] «گويى مىخواهى به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند!».
امر به معروف و نهی از منکر یک امر ظاهری و در سطح شریعت است، اما باطن آن دلسوزی است: وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ يُطيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ،[188] «مردان و زنان باايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف، و نهى از منكر مىكنند؛ نماز را برپا مىدارند؛ و زكات را مىپردازند؛ و خدا و رسولش را اطاعت مىكنند؛ بزودى خدا آنان را مورد رحمت خويش قرار مىدهد؛ خداوند توانا و حكيم است!». اگر زیربنای امر به معروف و نهی از منکر غیر از محبت و دلسوزی باشد، ظاهری است بدون باطن. رشد انسان با باطن اعمال ظاهری انجام میشود.
اصلاح نیت و احوال قلبی، گامی مهم در طریقت سالک است
اعمال ما دو دستهاند: توصّلیات و عبادات. در عبادات نیت جزء آن عمل است؛ یعنی اگر نیت نشود، آن عبادت باطل است مانند نماز که نیت در آن واجب است. اما در توصلیات نیت لازم نیست، مثلاً برای اینکه دستمان را از نجاست پاککنیم نیت لازم نیست. این تقسیمبندی در ظاهر است، اما در باطن اینگونه نیست. در نگاه باطنی میفرمایند حتی غذا خوردن باید با نیت باشد. غذایی که با نیت قرب نباشد نوری ایجاد نمیکند. خوابیدن باید با نیت باشد. طریقت نیتهای پاک و متعالی است حتی در اعمال توصلی است.
قرآن کریم میفرماید اکثر مؤمنین مشرکاند: وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ،[189] «و بيشتر آنها كه مدعى ايمان به خداوند هستند، مشركند!».
اگر انسان در ظواهر شرک داشته باشد مؤمن نیست بلکه مشرک است. قرآن میفرماید: اکثر مؤمنین مشرک هستند؛ یعنی مؤمنینی که ایمان ظاهری دارند ولی در باطن اعمالشان شرک نهفته است. مانند خواطر، شک و تردیدها، شکایتها که «خدایا چرا اینطوری شد؟»، ... .
بحث قلب از بحثهای فوقالعاده مهم در طریقت است. رعایت اعمال ظاهری، همان شریعت است. در سطح ظاهر و فقه گفته میشود: نیت گناه، گناه محسوب نمیشود اما نیت ثواب، ثواب دارد. اما در سطح طریقت، حتی نیتهای ما محاسبه میشود.
قرآن کریم میفرماید: قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما في صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ،[190] «بگو: اگر آنچه را در سينههاى شماست، پنهان داريد يا آشكار كنيد، خداوند آن را مىداند؛ و (نيز) از آنچه در آسمانها و زمين است، آگاه مىباشد؛ و خداوند بر هر چيزى تواناست».
در سطح طریقت تمام امور قلبی در سرنوشت انسان مؤثر هستند. اینطور نیست که حسد و کینهای که در دل پنهان مانده بدون تأثیر و محاسبه باشد. استاد ما میفرمودند: اگر در جلسات از حیث باطنی بین افراد صفا نباشد و فردی در باطن نسبت به دیگری کدورتی داشته باشد، آن جلسه بهرهای نخواهد داشت هرچند در ظاهر احترام یکدیگر را حفظ کنند و آداب را رعایت کنند. تأثیر دل و قلب اینگونه است. اصلاً خداوند متعال بحث تقوا را در سطح قلب مطرح فرموده: ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ،[191] «اين است (مناسك حج)! و هر كس شعائر الهى را بزرگ دارد، اين كار نشانه تقواى دلهاست».
عمل فقط به اعضا و جوارح نیست بلکه حال درونی انسان هم بخشی از اعمال اوست. اگر شریعت موبهمو اجرا شده، همراه با باطن شریعت شود، طریقت حاصل میشود. اگر در عین حفظ آداب نماز، ذهن و قلب هر دو متمرکز شود و نیت به سمت آن هدف برود، طریقت نماز حاصل میشود. یکی به دور کعبه میگردد و دیگری به دور خداوند متعال، یکی شریعت و دیگری طریقت است. اگر شما عمل نیکی مانند صلهٔ رحم و قرض دادن را همراه با حِقد و کینه انجام دادید، رشدی ندارد. شرط ورود به بهشت و یکی از خصوصیات بهشتیان، سینهٔ خالی از حقد و کینه است. وَ نَزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ،[192] «هر گونه غل [حسد و كينه و دشمنى] را از سينه آنها برمىكنيم (و روحشان را پاك مىسازيم)؛ در حالى كه همه برابرند، و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند». بحث از اعمال ظاهری نیست. اینکه انسان نسبت به سایرین خوشبین نباشد یا خود را برتر از دیگران ببیند از موانع اصلی راه است درحالیکه هیچکدام امر ظاهری نیستند. اگر کسی خود را از دیگران برتر نمیبیند و این کار بسیار مشکلی است، این فرد در راه است. اگر حال درونی انسان این است که در میان جمع، من از همه برترم (نه اینکه به زبان بگوید)، این حال درونی، اصلاً تکبر ایجاد نمیکند. به طور مثال حال درونی همهٔ ما در مقابل مرحوم آیتالله بهجت این است که ایشان را برتر از خودمان میدانیم. ریشه تواضع، در این حال درونی است.
شریعت، طریقت و حقیقت در امتداد یکدیگر هستند
عهدهدار باطن شریعت، علم طریقت است. طریقت یعنی معاملات و اعمال باطنی یا باطن اعمال ظاهری که نتیجهٔ طی طریقت، قرب و وصول است و نتیجهٔ قرب و وصول، رسیدن به معرفت ناب و حقیقت نهایی است که تأکید و سفارش شده به دنبال آن باشیم.
یکی از اصحاب امام هادی میگوید: با حضرت در مکانی نشسته بودیم که ناگهان حالی به ایشان دست داده فرمودند: اکنون پدرم به ملکوت اعلیٰ پیوست. گفتند: آقا شما که اینجا هستید چگونه خبردار شدید؟ حضرت فرمودند: اکنون حال ذلت و درک عظمتی برایم حاصل شد که فهمیدم امامت به من منتقل شده است: عَنْ هَارُونَ بْنِ الْفَضْلِ قَالَ: رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ فِي الْيَوْمِ الَّذِي تُوُفِّيَ فِيهِ أَبُو جَعْفَرٍ فَقَالَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ مَضَى أَبُو جَعْفَرٍ فَقِيلَ لَهُ وَ كَيْفَ عَرَفْتَ قَالَ لِأَنَّهُ تَدَاخَلَنِي ذِلَّةٌ لِلَّهِ لَمْ أَكُنْ أَعْرِفُهَا.[193] این معرفت، برای هرکسی که حرکت کند در حد حرکتش حاصل میشود.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس سیزدهم[194]
آثار ویژه اربعین موسوی و شبزندهداری در مسیر قرب الهی
در ایام متعلق به حضرت آقا علیبنموسیالرضا هستیم و این ایام برای افرادی که بخواهند خودشان را اصلاح کنند، مغتنم است. ربط با امام یکی از بهترین راههای اصلاح است و سرعت در دفع رذایل و برطرف شدن کدورتها ایجاد میکند.
این ماه، ماه ذیالقعده، ماهی است که حضرت موسی برای مناجات با خداوند به کوه طور رفتند و چهل روز خلوت با خداوند در این ماه و ده روز اول ماه ذیالحجه داشتند. عدد چهل در بروز و ظهور استعداد و به فعلیت رسیدن استعدادها و به کمال رسیدن انسان تأثیر دارد. مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِه.[195] چرا صباح؟ قاعدتاً عبادات در شب انجام میشود همان طور که در آیهٔ شریفه نیز میفرمایند: وَ إِذْ وَاعَدْنَا مُوسَي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً،[196] «و (ياد آوريد) موقعى كه با موسى چهل شب وعده نهاديم». چرا شب؟ و چرا در روایت صباح فرمودهاند؟
خداوند آن چهل شب را به طور ویژه با حضرت موسی قرار گذاشتند وگرنه حضرت موسی و رسول اکرم و اولیاء خداوند در منزلشان هم که باشند، در هر حال، شب و صبح منقطع از خداوند نیستند، در هر حال به خداوند متصلاند. همچنین خداوند دستور ویژه به شبزندهداری رسولالله میدهند: يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ. قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلاً. نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً. أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً. إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً. إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْءاً وَأَقْوَمُ قِيلاً. إِنَّ لَكَ فِي اَلنَّهَارِ سَبْحاً طَوِيلاً. وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً،[197] «هان اى جامه به خود پيچيده! پارهاى از شب به جز اندكى از آن را بر خيز و زنده بدار، يا نصف آن را و يا كمى كمتر از نصف را، و يا اندكى بر نصف بيفزا و قرآن را شمرده شمرده بخوان، آماده باش كه به زودى كلامى سنگين بر تو نازل مىكنيم، (كلامى كه قبلاً بايد خود را براى تحملش آماده كرده باشى) و بهترين وسيله براى صفاى نفس و سخن با حضور قلب گفتن هنگام شب است كه خدا آن را پديد آورده، چون تو در روز دوندگى و مشاغل بسيار دارى».
در این فصل که ساعت 5 غروب است و 4 صبح اذان صبح است، نصف شب بلند شدن یعنی از ساعت 11 شب بلند شوند و تا اذان صبح بیدار باشند. دو ثلث شب بیدار بودن یعنی از ساعت 9شب تا اذان صبح بیدار باشند. این دستور برای رسول اکرم است. البته ما هم نیمی از شب را بیدار هستیم ولی نیمۀ اول آن را بیداریم. دو ثلث آن را بیداریم. تا ساعت 1 صبح بیداریم و ساعت 1 بامداد میخوابیم. این یعنی زندگی برعکس.
دیگران که میخواهند در روش پیامبر اکرم گام بردارند، بالأخره باید حداقل رنگی از این اُسلوب و طرح زندگی نبوی در زندگیشان باشد. استاد ما به شاگردانشان میفرمودند: 2ساعت قبل از اذان صبح بیدار شویم. نشد حداقل سر اذان بیدار شویم که قضا شدن نماز و خواب ماندن برای ما عادی نشود. در انتهای نامهای که از دستورات مرحوم آقای آیتاللهالعظمی قاضی خواندیم فرموده بودند: عرفان به عمل است، نه به گفتن. در عمل چه میکنیم؟
وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ، و یاد کن مراحل وجودی خداوندت را وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً. «تَبَتُّل» یعنی انقطاع. به حالت کسی که از جایی میبُرد و به یک سمت حرکت میکند، حالت «تَبَتُّل» میگویند. منقطع شو از همه چیز و همه کس حتی از خودت، فقط به سوی خداوند روی کن.
در مناجات شعبانیه اهلبیت میفرمایند: الهِي هَبْ لِي كَمالَ الانْقِطاعِ الَيْك،[198] «خداوندا! کمال منقطع شدن از هر چیز را به من هدیه کن». گاهی انسان توبه میکند، از یک چیزی دل میکَند، اما حواسش است که دل کَنده است، این انقطاع است. کمال انقطاع این است که از انقطاعش هم منقطع شده باشد، از بریدنش هم بریده باشد و جز محبوب به هیچچیز توجه نداشته باشد. وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً، فقط و فقط به سوی او توجه کن و از همه چیز حتی از خودت و حتی از انقطاعت، منقطع شو.
این مطالب برای چه بود؟ انبیاء و اولیاء اینگونه نیستند که در منزل در حال غفلت باشند، حال بخواهند به کوهی بروند و منقطع شوند. در همه حال مرتبط با خداوند هستند و ربط با خداوند دارند. اما درعینحال میفرمایند چهل شب خلوت خاص. معلوم میشود این خلوت خاص اثرات ویژه دارد. اینکه انسان قصد عملی ظاهری بکند و آن هم فقط برای توجه به خداوند، اثر ویژهای دارد. خداوند به ده شب آخر آن 40 شب، در سورهٔ فجر قسم خورده است:
که ده شب اول ماه ذیالحجه باشد و به عید قربان ختم میشود. محصول منقطع شدن از همه چیز، موفقیت در قربانی کردن نفس است، در غیر این صورت نه. شب اثر ویژه دارد به همین دلیل است که به پیامبر فرمودند: شب را بیدار شو. چرا؟ چون در روز هزار مشغله از هزار جانب انسان را فرا گرفته است درحالیکه همه امور باید برای مسیر به سمت خداوند آماده باشد.
مهمتر از شروع یک عمل، به پایان رساندن موفق آن است
اما چرا در آن روایت که فرمودهاند: صبح. شاید از این جهت صبح گفتهاند که یعنی چهل شب را به صبح برسان و عمل را تمام کن. کسی که عمل را تمام کند و موفق بیرون بیاید آثار آن را درک خواهد کرد. این نوع عبارت در جاهای زیادی مشابه دارد مثلاً میفرمایند: مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا،[199] «هر كس نيكىاى بياورد ده برابر آن دارد». کسی که حسنه را بیاورد. نمیفرماید: «مَن عَمِلَ حَسَنَةً»؛ کسی که حسنهای انجام بدهد. میفرماید: کسی که عملش را بیاورد و تا پایان حفظش کند. گاهی کاری که انجام میدهیم از ابتدا با نیت انحرافی و غلط است، مثلاً برای شهرت و غیر خداوند است. گاهی وسط کار ممکن است خرابش کنیم، مثلاً ریا کنیم، منت بگذاریم، اذیت کنیم. روزی آقا رسول اکرم وارد منزل حضرت امیر و حضرت فاطمه شدند و درحالیکه حضرت فاطمه هم نشسته بودن توصیههایی را به حضرت امیر فرمودند. ازجمله فرمودند: يَا عَلِيُّ مَنْ لَمْ يَأْنَفْ مِنْ خِدْمَةِ الْعِيَالِ دَخَلَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ يَا عَلِيُّ خِدْمَةُ الْعِيَالِ كَفَّارَةٌ لِلْكَبَائِرِ وَ يُطْفِئُ غَضَبَ الرَّب.[200] خانمهایی که در منزل کار میکنند اگر برای خداوند کار کنند کفارهٔ گناهان بزرگشان است، کفارهٔ کبایر است. چه خداوند مهربانی داریم. همین کارهایی که میکنیم را تصحیح نیت کنیم، کفارهٔ کبایرمان میشود. البته به شرطی که خرابش نکنیم. به همسرتان نگویید: از صبح زحمت میکشم یک دستت درد نکند نگفتی. یا اگر مرد کاری در منزل انجام میدهد منتی بر همسرش نگذارد.
گاهی وسط کار خراب میکنیم، گاهی آخر کار خراب میکنیم. گاهی میبینیم ده سال از کار گذشته، پس از ده سال خرابش میکنیم. ده سال پیش کاری را انجام داده، حال مرتب بیان میکند تا مشهور شود. مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً، شب را سالم به صبح برساند. اگر این 40 روز خالصانه را به پایان رساند، بعد چه اتفاقی میافتد؟ إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِه، چشمههای حکمت بر زبان او میجوشد. این چشمه ریشه در کجا دارد؟ یک چشمه باید در یک سفرهٔ آب زیرزمینی ریشه داشته باشد. میفرماید: سفره حکمت دل توست، منبع حکمت قلب خود تو است. پس چرا الآن ندارم؟ میگوید: خود قلب به تنهایی نه. چه اتفاقی میافتد که فرد حرفهای حکیمانه میزند، حکمت از زبانش میجوشد. اخلاص. اخلاص چه میکند؟ قلب که همان قلب است. اخلاص، قلب را به خداوند مرتبط میکند، از دریای بیکران علم الهی حکمت میجوشد.
استفاده از ایام ماه ذیالقعده و ذیالحجه برای درک روز عرفه
چهل شبی که حضرت موسی شبانهروز در کوه طور با خداوند خلوت داشتند، همین ایام است و این ایام را انسان مراقبت و مواظبت کند تا عرفه را درک کند. درک عرفه مانند درک شب قدر است. اینطور نیست که ناگهان و یکباره نهم ذیالحجه شود و انسان یک «یا الله» بگوید و خداوند او را بیامرزد. البته بُعدی ندارد که خداوند همین طوری هم بیامرزد، او رحمت بیکران است، اما ما باید حساب کار خودمان را بکنیم، باید زمینههای رحمت و مغفرت را فراهم کنیم. زمینهاش چیست؟ دلی که آلودگی نداشته باشد زمینۀ این رحمت و مغفرت است. حداقل از گناهانی که تَهْتِكُ الْعِصَمَ، تُغَيِّرَ النِّعَمَ، تَحْبِسُ الدُّعاءَ، تُنْزِلُ الْبَلاء[201] است توبه کنیم. در این روز خداوند نظر خاص دارد، روز عرفه کمتر از شب قدر نیست بلکه طبق روایات اثر آن از شب قدر بیشتر است. به همین دلیل فرمودهاند که اگر شب قدر بخشیده نشود در روز عرفه بخشیده میشود. آقا امام صادق فرمودند: مَنْ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ إِلَى قَابِلٍ إِلَّا أَنْ يَشْهَدَ عَرَفَةَ.[202] با این عباراتی که در روایات است، معلوم میشود که آن فَیَضان رحمت و جوشش لطف و رحمت خداوند در روز عرفه بیشتر است. منتها انسان باید خودش را در مسیر و معرض این نسیم رحمت قرار دهد، راهش هم این است که متوجه باشد و این ایام عزیز را عزیز بدارد. غفلتها را کمتر کنیم و توجه بیشتری کنیم، وگرنه اگر من همان هستم و هیچ فرقی نکردم، چه انتظاری دارم که عالم تغییر کند.
تا در سر تو هوای هستی باقیست میدان به یقین که بتپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم، رستم آن بت که به پندار شکستی، باقیست
تازه یک بت دیگر هم اضافه شد: «من که خوب شدم». اگر انسان میخواهد حرکت کند باید یک سوزن به خودش بزند تا هوا خالی شود. تا این هوا باشد، فکر و ذکر و عبادت و نماز شب و ... دست انسان را نمیگیرد. این ایام مناسبت دارد تا بیشتر به پابوس حضرت رضا برویم و از حضرت بخواهیم که واسطه شوند برای اینکه پاک شویم و برای نزدیک شدن به خداوند، عشق و قرب الهی، آماده شویم.
تفاوت عرفان با صوفی گری چیست
تفاوت اصلی و جوهری عرفان با صوفی گری و مرتاض بازی چیست؟ عرفان یعنی راه فنای نفس، ولی صوفی گری یعنی راه تقویت نفس. مرتاض آمده است تا نفس خود را تقویت کند و قوی شود و قدرت پیدا کند و خود را بروز دهد و مشتری جمع کند. اما راه عرفان اصلاً فنا نفس است. فنا نفس یعنی خودکشی؟ نه. یعنی به جایی برسد که به نفسش هیچ توجهی نکند. هیچ حس و ادراکی از خود نداشته باشد، فقط خداوند را ادراک کند. این یعنی اخلاص ناب.
درک عظمت خداوند، دیگر چیزها را در نگاه ما حقیر کرده و اخلاص به همراه میآورد
اخلاص به چه معناست؟ یعنی فقط دنبال خداوند متعال بودن. شرک به چه معناست؟ یعنی توجههای موازی. اخلاص یعنی توجه فقط به خداوند است. چرا؟ چون اصلاً کس دیگری لیاقت ندارد تمام توجه انسان را معطوف به خود کند. چون اصلاً موجود مستقلی که روی پای خود ایستاده باشد جز خداوند متعال نیست. مثلاً اینجا عکس مقام معظم رهبری را نصبکردهاند. تا حالا شده جلوی این عکس بایستیم و نمازمان را چربتر بخوانیم که ما را ببینند؟ عالم همه عکس است و تنها یک موجود مستقل متعال وجود دارد، بقیه تصویرند. به همین دلیل ریا کار انسانهای بیعقل است. ریا کار کسانی است که میخواهند جلوی تصویر روی دیوار خودشان را نشان دهند.
پیرمردی بود باصفا که اهل تقوا و معرفت نفس بود و سالها پیش به رحمت خداوند رفتند. از ایشان پرسیدم انسان چه طور ریا نکند؟ گفتند: عاقل که ریا نمیکند. همه بیچارهایم، همه تصویریم، همه معلق، آویزان، هیچکدام پایمان به جایی بند نیست. چه اهمیتی دارد که مردم دربارۀ ما چه فکری میکنند؟ خوب فکر کنند یا بد. اگر من کار خودم را درست انجام میدهم، هرکسی هرچه میخواهد فکر کند. من در نظر شما عزیز هستم، نیستم؟ باشم یا نباشم چه اهمیتی دارد؟
آقا امیر مؤمنان دربارهٔ آن یارشان که به صَلاح یاد میکردند، میفرمایند: کَانَ لِی فِیمَا مَضَی اَخٌ فِی اللَّهِ وَ کَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ،[203] «از این جهت در چشم من بزرگ و عظیم بود که همۀ دنیا در نظرش کوچک و حقیر بود».
چه روح مطهری دارد این فرد! این روح، چه روحی است؟ آن روحی است که خداوند را مشاهده میکند، یا نه به شهود هم نرسیده است اما میفهمد که خداوند چقدر عظمت دارد. درک عظمت خداوند نتیجهاش چیست؟ کوچک شدن امور دیگر.
از راههای حضور قلب در نماز، خشوع حاصل از درک عظمت خداوند است
ممکن است چیزهای مختلف مثل خانه، ماشین، ... ذهن ما را مشغول کرده باشد. هرکس ببیند چه چیزی ذهنش را مشغول کرده است؟ توجه دیگران، زیبایی چهرهام، پول، همسرم، ... . حالا اگر به ما بگویند: متأسفانه در آزمایش خون شما معلوم شده که سرطان دارید و یک ماه دیگر بیشتر مهلت ندارید، چه اتفاقی میافتد؟ اصلاً آن فکرهای سابق به ذهن ما میآید؟ دیگر کسی به خواستگاری و متراژ منزل و ماشین فکر میکند؟ به طور طبیعی اصلاً این فکرها نمیآید، نیاز هم نیست با افکارمان مقابله کنیم. چرا؟ چون یک امر عظیم به نام مرگ جلوی چشم ما است. درک عظمت خداوند متعال باعث میشود که چیزهای دیگر حقیر و کوچک شود، از ذهن برود. همۀ ما میخواهیم نماز با حضور قلب بخوانیم. همیشه هم مبتلا هستیم ولی نمیتوانیم. چه کارکنیم؟ خداوند متعال در قرآن یک کلید طلایی دارد. یکی از راههای حضور قلب در نماز این است که وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِينَ،[204] «از صبر و نماز كمك بجویید و آن بسى سنگين است مگر براى خشوع پيشگان». میفرماید: خشوع حاصل کن، نماز خواندنت درست میشود.
خشوع به چه معناست؟ یعنی اگر آن حس و درک عظمت خداوند ایجاد شود، اصلاً چیزهای دیگر به ذهنت نمیآید که خواسته باشی با زحمت و زور از ذهنت بیرون کنی. یوسف که از در بیاید، کسی به دیگری نگاه نمیکند و همۀ توجهها به سمت او میرود. امام زمانS که تشریف بیاورند، ما دیگر به هم نگاه نمیکنیم که چطوری غذا میخوریم. به چه کسی نگاه میکنیم؟ نگاه میکنیم که آقا امام زمانS چگونه غذا میخورند.
عظمتهای برتر باعث میشود چیزهایی که در مرتبه پایین هستند محو شوند. این قاعده، یک حکم کلی و یک معادله در عالم خلقت است. ستارهها در همین آسمان هستند، ولی وقتی خورشید آمد دیده نمیشوند، ستارهها محو میشوند. به همین دلیل است که گفتهاند حسودی نکنید. لازم نیست زیر آب کسی را بزنیم، ما خورشید شویم، همه ما را خواهند دید. اگر خورشید نباشیم و یک ستارهٔ کوچک باشیم، مرتب از دیگران بدی گفته و از خود تعریفهای بیخود میکنیم: من چنین هستم، من چنان هستم. در جواب میگویند: داریم تو را میبینیم، هیچ نوری نداری، برو کنار.
این سِر و حکمتی است که حضرت امیر آن فرد را برادر خود مینامند که ظاهراً عثمانبنمظعون یا ابوذر غفاری باشد. این فرد چشم حضرت علی را پُر کرده است. خوشا به سعادتش که در چشم امیر مؤمنان است. هرکس میخواهد در نظر حضرت امیر به عظمت یاد شود این کار را بکند: کانَ لِی فِیمَا مَضَی اَخٌ فِی اللَّهِ وَ کَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ،[205] «از این جهت در چشم من بزرگ و عظیم بود که همۀ دنیا در نظرش کوچک و حقیر بود».
چگونه دنیا در نظر انسان کوچک شود؟ درک عظمت خداوند کند. حضرت امیر در خطبهٔ متقین میفرمایند: عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِم.[206] خداوند در چشمشان عظیم است، یعنی حالت روحی پیداکردهاند که توان درک عظمت خداوند برایشان حاصل شده است. نتیجهاش چیست؟ چیزهای دیگر در نظرشان کوچک میشود. وقتی یک چیز را بزرگ ببینید چیزهای دیگر برایتان کوچک میشود. وقتی شما هر روز یک غذای لذیذ بخورید دیگر نان خشکیده برایتان رنگ و بویی ندارد.
سالک، مطیع محض در ظاهر و شریعت و گام زننده در باطن و طریقت است
پس سالک حقیقی شریعت را مو به مو اجرا میکند و کسی که شریعت را مو به مو اجرا نکند در راه تقویت نفس گام برمیدارد. بنابراین اگر به طریقی هم وارد شود طریق فاسد است و جز ضلالت و اضلال چیزی ندارد. «هَلَکَ و اَهلَکَ»، خودش هلاک میشود و عدۀ کثیری را هم با خودش به جهنم میبرد. شریعت را که رعایت کرد، تازه متوجه میشود یک سری چیزهای دیگر نیز لازم دارد. شریعت به چه معناست؟ یعنی حداقلها. یک معلم سر کلاس چگونه درس میدهد؟ در حدّ متوسطی از عقول بچهها درس میدهد. حالا اگر معلمی در حد متوسط تدریس کرد و شاگردی آمد و گفت: استاد، مطالبی را که میگویید من در همان دفعهٔ اول متوجه میشوم و با تکرار آن حوصلهام سر میرود، چه کنم؟ معقول نیست که معلم خوب و دلسوز بگوید: شما لطفاً فضولی نکن، سر کلاس بنشین و گوش کن، چند مرتبه گوش کن. این برخورد، ضایع کردن استعداد شاگرد است. اگر برای شاگردی که توان ادراکی بیشتر دارد با آن کسی که متوسط است در یک سطح برنامهریزی کنند، در واقع استعدادهایش را تباه کردهاند. در مسیر به سمت خداوند نیز عدهای میگویند: من شریعت را انجام میدهم، اما خداوندا بیشتر میخواهم. خوب خداوند نمیفرماید: نه همین حدّ ظواهر شریعت کافی است. برای او دریچهای به بینهایت باز میکنند که همان طریقت است. طریقت یعنی اعمال باطنی و باطن اعمال ظاهری، اعمال قلبی و باطن اعمال جوارحی. به عبارت دیگر اعمال ظاهری حد دارند. شما در یک روز چند مرتبه میتوانید روزه بگیرید؟ ظاهر عبادات چون محدود است نمیتواند انسان را به بینهایت برساند. در یک روز شما چند رکعت میتوانید نماز بخوانید و به سایر کارهایتان نیز برسید؟ اعمال قالبی و بدنی محدودیت دارد. چه چیزی باعث میشود که این اعمال ظاهری بُرد و گسترش پیدا کنند؟ آن بخش قلبی و باطنی عمل است که توان دارد عمل را تا بینهایت بالا برده و گسترش دهد. پس خداوند میفرماید: این اعمال ظاهری شریعت را که انجام میدهید، پلهپله عمیقتر هم بشوید.
امام باقر میفرمایند در سجده اینگونه دعا کنید: ادْعُ فِي طَلَبِ الرِّزْقِ فِي الْمَكْتُوبَةِ وَ أَنْتَ سَاجِدٌ: يَا خَيْرَ الْمَسْؤُولِينَ، وَ يَا خَيْرَ الْمُعْطِينَ، ارْزُقْنِي وَ ارْزُقْ عِيَالِي مِنْ فَضْلِكَ الْوَاسِعِ؛ فَإِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.[207] ای بهترین بخشندهها و ای بهترین کسانی که انسان میتواند از او درخواست کند، به من و خانوادهام روزی بده. استاد ما میفرمودند: این دعا را که میخوانی، وقتی «عِیال» را میگویی در ذهنت همهٔ عالم را ببین، نه فقط خانواده یا حتی انسانها را. تصور کن همهٔ عالم عیال تو هستند، همهٔ عالم بار تو هستند. «اُرزُقنی»، نه تنها روزی مادی و خوراک. برای همه بخواه آن هم همۀ روزیها را، ظاهری، باطنی، تقوا، طهارت.
یا مثلاً در ادعیهٔ ماه مبارک رمضان از رسول اکرم نقل است که میفرمودند: اللَّهُمَ أَغْنِ كُلَ فَقِيرٍ اللَّهُمَّ أَشْبِعْ كُلَّ جَائِعٍ اللَّهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيَان.[208] فقر ظاهری آسیبزنندهتر است یا فقر باطنی و فقر فرهنگی؟ کسی که حالش اینگونه است و این حال در درون او میجوشد که وقتی میگوید: اَللَّهُمَ أَغْنِ كُلَ فَقِيرٍ، همۀ درجات آن را میخواهد و وقتی میگوید: اَللَّهُمَّ أَشْبِعْ كُلَّ جَائِعٍ، برای همه طلب میکند آن هم نه فقط در حد شکم گرسنه، بلکه میگوید: خداوندا طعام بده به جسمشان، طعام بده به فکرشان. خداوندا فکر مستقیم و علم خوب به همهٔ گرسنگان فکری بده. ربط به خودت، ذکر و یاد خودت را به همهٔ روحهای گرسنه بده.
اَللَّهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيَانٍ، خداوندا هم لباس ظاهر و هم لباس تقوا به همه عنایت فرما. خداوندا ما را از عریانی و بیتقوایی نجات بده. ما پوشش ظاهری و پوشش باطنی داریم که پوشش باطنی تقوا است. کسی که در این حال است و اینگونه دعا میکند، دیگر در سطح شریعت حرکت نمیکند، نه به این مفهوم که شریعت را کنار بگذارد؛ یعنی در سطح ظاهری شریعت حرکت نمیکند، بلکه در همان شریعت دارد عمق پیدا میکند. مسائل ظاهری شریعت را رعایت میکند اما مرتب به باطن آن و به بطنهای بعدی و وارد میشود که اسم این درک حقایق باطنی، طریقت است.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس چهاردهم[209]
لغزش در شریعت، باعث فساد طریقت و در نتیجه هلاکت میشود
اگر کسی ظاهر شریعت را رعایت نکند، طریقتش قطعاً فاسد است. آنگاه اگر طریقتش فاسد باشد چه اتفاقی میافتد؟ حقیقتش قطعاً هوای نفس او خواهد بود، مانند کسانی که به قدرتهایی رسیدند و این قدرتها را به جای رسیدن به خداوند و هدایت مردم، در جهت اضلال و رسیدن به شیطان استفاده کردند.
نمونۀ قرآنی آن بلعم باعورا است. قرآن میفرماید: ما به او آیاتی داده بودیم. انسان کوچکی نبود، مستجابالدعوه بود. اگر کسی درهایی از حرکتهای باطنی برایش باز شود و شروع به حرکت کند، سر سوزنی لغزش در امور شرعی باعث فساد طریقت و سقوط و هلاکت او خواهد شد. وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ. وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواه.[210] «حكايت كسى را كه آيههاى خويش به او تعليم داديم و از آن بدر شد و شيطان بدنبال او افتاد و از گمراهان شد براى آنها بخوان. اگر مىخواستيم وى را بوسيله آن آيهها بلندش مىكرديم ولى به زمين گراييد (پستى طلبيد و به دنيا ميل كرد) و هوس خويش را پيروى كرد».
عرفان عملی، متولی بیان حقایق باطنیِ دین از دل خود متون دینی است
عدهای میگویند: این حرفها، حرف خود اهل تصوف است و اختراع خودشان است نه اینکه از دین گرفته شده باشد. اتفاقاً اینها متن دین است. بخش زیادی از آیات و روایات در بحث طریقت است. اخلاص چیست؟ مگر اخلاص عمل ظاهری است؟ آقا امام صادق وقتی میخواهند اخلاص را تبیین کنند میفرمایند: فِي قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»،[211] قَالَ لَيْسَ يَعْنِي أَكْثَرَ عَمَلًا وَ لَكِنْ أَصْوَبَكُمْ عَمَلًا وَ إِنَّمَا الْإِصَابَةُ خَشْيَةُ اللَّهِ وَ النِّيَّةُ الصَّادِقَةُ وَ الْحَسَنَةُ ثُمَّ قَالَ الْإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتَّى يَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ وَ الْعَمَلُ الْخَالِصُ الَّذِي لَا تُرِيدُ أَنْ يَحْمَدَكَ عَلَيْهِ أَحَدٌ إِلَّا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ النِّيَّةُ أَفْضَلُ مِنَ الْعَمَلِ أَلَا وَ إِنَ النِّيَّةَ هِيَ الْعَمَلُ ثُمَ تَلَا قَوْلَهُ عَزَّ وَ جَلَّ «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ»،[212] يَعْنِي عَلَى نِيَّتِهِ.[213]
اصلاً نیت عمل است. چگونه عملی است؟ عمل ظاهری است؟ گاهی میگویند: سجده کنید. خوب سجده میکنیم، مشخص است یک عمل ظاهری است. گاهی میگویند: اخلاص داشته باشید. یعنی چه کنیم؟
پس دینداری یک مجموعهٔ پیوسته است. مانند یک انسان واحد. همین انسان، جسمی دارد که ظاهراست، همه میبینند. همین انسانِ یک پارچۀ واحد است یک قسمت درونی دارد که ذهنش باشد و یک قسمت درونیتر و مرکزی دارد که روحش باشد. همین دین واحد یک سطح ظاهری دارد و یک سطح باطنی که خودِ دین عهدهدار بیان آن سطح باطنی است و علم عرفان عملی تبیینکنندۀ آن معارف باطنی از دل خود متون دینی است. سرچشمهٔ عرفان، خود دین است.
بحث قلب از آن مباحث جدی قرآن است. قرآن کریم میفرماید: وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ،[214] «كه هركس شهادت را كتمان كند دلش گنهكار است». قلبش گنهکار است. گناه اعضاء و جوارحی را میشناسیم، اما گناه قلبی چیست؟
محور دین ایمان است. خود ایمان چیست؟ عمل اعضاء و جوارحی است؟ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ،[215] «هنوز ايمان در دلهای شما راه نيافته است».
بحث تقوا، شرک خفی، خطورات مَلَکی، خطوراتی که از طریق مَلَک وارد ذهن و قلب انسان میشود، خطورات شیطانی، تمام این حقایق در قرآن هست. باید اینها را بفهمیم یا نه؟ اگر چیزی به ذهنم آمده، چه طور بفهمم خطور شیطانی است یا خطور مَلَکی؟ اگر هر کدام است باید چه کنم؟ قرآن کریم میفرماید: إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ،[216] «كسانى كه پرهيزكارى پيشه كردند چون با پندار شيطانى برخورد كنند (خدا را) ياد كنند و در دم به بصيرت آيند».
طواف کنندهای دور قلبمان دارد طواف میکند. باید بفهمیم اگر آمد شیطانی است یا مَلَکی است. اگر شیطانی است باید چه کنیم؟ اینها را در فقه نوشته است؟ تمام این آیات شواهدی بر طریقت و حقیقت دین است.
اینطور نیست که تا چیزی را نفهمیدیم و ندیدیم، بگوییم ساختگی است. اگر ما نفهمیدیم نباید رد کنیم. مباحث جدی دین، همین مباحث باطنی است. چه کسی گفت که فقه و احکام نباشد. باشد، لازم هم است. متن دین فقه است، احکام متن دین است، لازم است، باید باشد، محترم است. قرآن میفرماید اگر کسی احکام الهی را رعایت نکند اصلاً وارد دریچۀ دین نمیشود. اصلاً درب دین به رویش باز نمیشود، حدود خداوند را اگر ندانیم تعدی میکنیم. تِلْكَ حُدُودُ اللهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ،[217] «اين حدود خدا است، از آن تجاوز نكنيد و كسانى كه از حدود خدا تجاوز كنند، ستمكارانند». اما چه کسی گفت دین فقط فقه است، فقط فقه و تمام؟ خیلی از فقهای عِظام که در سطح مراجع بودند، نزد یکی از بزرگوارانی که چند سال پیش به رحمت خداوند رفتند و از آخرین شاگردان مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی بودند، میآمدند و زانو میزدند. حجم آیات فقهی500 تا600 آیه است. آیات ایمان و همین چند موضوعی که عرض کردیم را ببینیم چند آیه است؟ ضمن اینکه دین میگوید: من میخواهم شما را به خداوند برسانم. خوب راهش چیست؟ همین ظواهر است؟ این چه دینی شد؟ فقط همین نماز و روزه انسان را به خداوند میرساند؟ اگر اینطور باشد خوارج باید رسیده باشند. حالا خوارج بگوییم نه، فاسدالعقیده هستند. مسلمانهای ابتدایی که نماز و روزه هم انجام میدادند، همه باید رسیده باشند. اصلاً باب ورودی به دین همین است، اما همین سطح برای رسیدن به خداوند کافی است؟ راه رسیدن به خداوند راه باطنی است. كَمْ مِنْ صَائِمٍ لَيْسَ لَهُ مِنْ صِيَامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ وَ كَمْ مِنْ قَائِمٍ لَيْسَ لَهُ مِنْ قِيَامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاءُ حَبَّذَا نَوْمُ الْأَكْيَاسِ وَ إِفْطَارُهُم،[218] «چه بسیار کسانی که روزه گرفتند اما تمام بهرهشان از روزهشان گرسنگی و اذیت است و چه بسیار کسانی که شب بیدارند اما همۀ بهرهشان بیدارخوابی و رنج کشیدن است و هیچ بهرۀ دیگری ندارند. خوشا به حال کسانی که لایههای دیگر به رویشان باز شده است. میخوابد ولی خوابش بهتر از بیداری است. ناهار خوردنش بهتر از روزۀ مستحبی گرفتن است.»
طریقت، راه و رسم بندگی است
اصلاً دین برای چه آمده است؟ ما را به بهشت برساند؟ دین آمده است ما را به خداوند برساند، به بهشت رساندن فرع است. اصلاً بهشت یعنی چه؟ تجلی نزدیکی به خداوند. جهنم یعنی چه؟ تجلی بُعد و دوری از خداوند.
در فقه میگویند عملی که به سطح بیرون نیاید و ظهور پیدا نکند محاسبه ندارد، درحالیکه قرآن کریم میفرماید: لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا ما في أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ،[219] «آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، ملك خدا است، و شما آنچه در دل داريد چه آشكار كنيد و چه پنهان بداريد خدا شما را با آن محاسبه مىكند، پس هر كه را بخواهد مىآمرزد، و هر كس را بخواهد عذاب مىكند، و خدا به هر چيز توانا است».
چیزی که درون قلبتان مخفی باشد هم حساب میشود. چه عمل ظاهری باشد و چه یک عمل پنهانشده در قلب باشد حسابوکتاب دارد. خداوند هم میداند و هم حساب میکند. کسی که باطنش یکپارچه خوشی و خوبی و نوعدوستی است با کسی که باطنش یکپارچه حقد و کینه است فرق دارد، هرچند بروز ندهد، این دو یکساناند؟ کسی که در جانش نسبت به خداوند شک میکند، بندۀ خوبی است؟ اصلاً طریقت یعنی راه و رسم بندگی درست. کسی که به اندازۀ سر سوزنی نسبت به خداوند بدبینی دارد، بندۀ خوبی است؟ ایمانش ضعیف است. مثلاً صد بار حرم رفته و حاجتی خواسته اما ندادهاند، بدبین و ناامید شده است. این ناامیدی و بدبینی درجاتی از شرک باطنی است. ندادند شاید صلاح نبوده، امتحانش در این بوده، باید با تأخیر داده میشده. این فرد با کسی که بچههایش را گرفتند، مالش را گرفتند، هفت سال مریض میشود ولی باز خداوند را شکر میکند، مساوی است؟
حضرت ایوب را در قرآن ببینید. خداوند چگونه از ایشان یاد میفرماید؟ خیلی سخت است عزیزی از لحاظ مالی ذلیل شود. حضرت ایوب دارا بوده است ولی خداوند همه را از او گرفتند. در نهایت خداوند این بنده را ناز میکنند. بَه عجب بندهای: إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ،[220] «ما ايوب را بندهاى خويشتندار يافتيم چه خوب بود همواره به ما رجوع مىكرد».
این فرد، با کسی که دو تا تلنگر در زندگیاش میخورد میگوید: خداوندا این چه بلایی بود، مساوی است؟ یک مشکل مالی، یک مشکل آبرویی و اخلاقی اگر برایمان پیش بیاید از خداوند رو برمیگردانیم، درحالیکه عمدتاً در مشکلاتی که پیش میآید ما خودمان مقصر هستیم. بد تدبیری و سوء مدیریت میکنیم، آنگاه در مشکل دستساز خودمان با خداوند قهر میکنیم. نمازمان کمرنگ میشود، دیگر حال عبادت نداریم. این فرد کجا و آن بنده کجا؟ این فرد نماز میخواند، نماز شب هم میخواند اما درونش تزلزل دارد. بندگی آری، اما بندگی مراحلی دارد از مُلک تا ملکوت. رسولالله هم بندهاند، حضرت موسی هم بندهاند. آیا این دو در یک سطح هستند؟ قطعاً در یک سطح نیستند. انبیاء چه نوع بندگی داشتند که خداوند خوشش میآید؟ همه بندهاند، همهٔ انسانها بندگان خداوند هستند، اما انبیاء بندگان خاص الهیاند، مثل ماه مبارک رمضان. همهٔ ماهها، ماههای خداوند هستند، اما خداوند میفرماید: این ماه، ماه من است، شهر الله است. یک مثال بزنیم:
حضرت نوح 950 سال زحمت کشیده است. ما دو روز برای دین خداوند کارکنیم از خداوند متوقع میشویم که: خداوندا ما برای دینت کارکردیم، حاجتمان را بده. بچهٔ حضرت نوح کافر نبود، مسلمان بود منتها ضعیف الایمان بود. افراد ضعیف الایمان سر بزنگاهها میلغزند. پسر حضرت نوح هم با کافران همراه شد و سرانجام دچار عذاب شد. حضرت نوح نمیفرماید: خداوندا بچهام را نجات بده. میفرماید: خداوندا بچهام اهل من است. وعدهٔ شما نیز حق است، درعینحال حاکم عالم شما هستید و هرچه آن خسرو کند شیرین کند. وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْني مِنْ أَهْلي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمينَ،[221] «و نوح به درگاه خدا عرض كرد: بار پروردگارا، فرزند من از اهل بيت من است (كه وعده لطف و نجات به آنها دادى) و وعده تو هم حتمى است و قادرترين حكمفرمايانى».
مثال دیگر آن حضرت موسی است که میفرماید: وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعينَ رَجُلاً لِميقاتِنا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدي مَنْ تَشاءُ أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرينَ،[222] «موسى از قوم خود، هفتاد تن از مردان را براى ميعادگاه ما برگزيد و هنگامى كه زمينلرزه آنها را فراگرفت (و هلاك شدند)، گفت: پروردگارا! اگر مىخواستى، مى توانستى آنها و مرا پيش از اين نيز هلاك كنى! آيا ما را به آنچه سفيهانمان انجام دادهاند، (مجازات و) هلاك مىكنى؟! اين، جز آزمايش تو، چيز ديگر نيست كه هر كس را بخواهى (و مستحق بدانى)، به وسيله آن گمراه مىسازى و هر كس را بخواهى (و شايسته ببينى)، هدايت مىكنى! تو ولىّ مايى، و ما را بيامرز، بر ما رحم كن، و تو بهترين آمرزندگانى!». حضرت موسی خودش را با قوم و گروه کافرِ ضال جمع میبندد. وقتی نگاه به خداوند باشد بین من و دیگران
فرقی نیست، من از همه بدترم.
آقا امام سجاد با آن حال عبادت و تضرع و گریههای طولانی، باز میفرمایند: در بین خلایق کسی از خودم جنایتکارتر ندیدم.
أَ تُحْرِقُنِي بِالنَّارِ يَا غَايَةَ الْمُنَى
فَأَيْنَ رَجَائِي ثُمَّ أَيْنَ مَحَبَّتِي
أَتَيْتُ بِأَعْمَالٍ قِبَاحٍ رَدِيَّةٍ
وَ مَا فِي الْوَرَى خَلْقٌ جَنَى كَجِنَايَتِي[223]
این یعنی بندگی: خداوندا! وقتی به تو نگاه میکنم، من که هستم!
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس پانزدهم[224]
سیر عبودیت، با تحقق شریعت، طریقت و حقیقت تکمیل میشود
گفتیم عرفان عملی در حقیقت علم معاملات باطنی است یا به عبارت دیگر علم احوال و اعمال قلبی است. شریعت ظاهری دارد که قطعاً باید حفظ شود و محترم است، اما حرف این است که نباید در سطح ظواهر اعمال متوقف شد و باید از دریچۀ همین ظواهر به باطن رسید. باید همین ظاهر را مثل یک دریا شکافت و به عمقش رسید و به هر عمقی هم که برویم از آب جدا نیستیم. آب مجموعه دین است. سطحی دارد که از آن سطح شناگر استفاده میکند. یک عمق اولیه دارد که ماهیگیر از آن استفاده میکند و یک عمق ژرف و باطن اصلی دارد که غواص از آن استفاده میکند. همۀ آن یک حقیقت است، یک حقیقت طیف دار و کش دار است. طریقت یعنی توجه به باطن اعمال و ظواهر و در سطح ظاهر متوقف نشدن.
ضمن اینکه دین برای اینکه ما را به خداوند برساند آمده است. هدف دین چیست؟ ما برای چه به دنیا آمدهایم؟ یک سری اعمال انجام بدهیم؟ که چه شود؟ ما در دنیا از چه چیزهایی میگذریم؟ مثلاً ماه مبارک رمضان است تشنه هستیم، گرسنه هستیم، از آب و غذا میگذریم که چه شود؟ که مثلاً به یک شراب طهور و لَحم طَیر برسیم؟ اینها که همین غذای دنیایی شد منتها با درجات بالاتر. اینجا نمیخوریم که آنجا بخوریم؟ اینجا گذشتیم و چشم پوشیدیم که در آنجا به بالاترش برسیم؟ این چه عبادتی شد؟ این عبادت تجارتی است. دین نیامده است که انسان را به اینها برساند. اصل و مغز دین آمده است که ما را به خداوند برساند. البته بهشت هم حاصل میشود ولی فرع بر آن است. خوب با چه میشود به خداوند رسید؟ و وقتی انسانی میخواهد به خداوند برسد، خود این مسیر یک طیف دارد. چقدر راه، چقدر مسیر! اینها را باید با طیّ طریق رسید که این میشود طریقت.
عرفان یعنی راه و رسم بندگی. بنده باید چطوری باشد؟ شخصی در روستایی زندگی میکرد. الاغی داشت و این الاغ را خیلی دوست داشت. روزی این الاغ مریض شد. فرد گفت: خداوندا سه روز روزه میگیرم تا الاغم خوب شود. برای اینکه خداوند را در عمل انجامشده قرار بدهد، سه روز روزه را همان ابتدا گرفت که الاغ خوب شود. از قضا بعد از سه روز الاغش مُرد. گفت: خوب الاغ من را میکشی، حالا که این جوری شد سی روز روزۀ ماه رمضان را میخورم.
حالِ ما اینگونه است، اما حضرت ایوب چه کارکردند؟ یک عمر به عشق خداوند دم و بازدم داشته است. قلبش فقط به عشق خداوند تپیده است، برای خداوند کار کرده است. همۀ دارایی و فرزندانش را خداوند گرفته است، به طوری که همه از اطرافش پراکندهشدهاند. میگفتند: معلوم میشود که ایوب انسان خوبی نیست، اگر انسان خوبی بود به این حال و روز نمیافتاد. اما چه صبر و شکری داشتند!
پس، این طریقت که ادامۀ آن شریعت باشد، باطن همان ظاهر است تا رسیدن به خداوند و وصول الی الله که آن وصول به خداوند، همان حقیقت است. پس اصطلاح طریقت، شریعت و حقیقت سه چیز مجزا نیستند که به یکی رسیدیم دیگری را رها کنیم. حقیقت چیست؟ شریعت، صِرف اعمال ظاهری و بدنی است، اعمال جوارحی است. طریقت از سنخ احوال و اعمال باطنی و قلبی است. حقیقت، از سنخ شهود است. دستیابی به حقیقت یعنی شهود هستی. کسی که به انتهای سیر برسد چشمش باز میشود، در آن مراحل انتهایی میتواند هستی را آنچنان که هست بیابد و حس کند. در آن مرتبه میگوید: من خداوند را حس میکنم. ما چگونه هستیم؟ ما میگوییم: خداوندی هست، آثار را میبینیم پس مؤثری هست. اما عارف مستقیماً خود مؤثر را شهود میکند.
جناب مولوی در مثنوی داستان زیبایی دارد: دزدی برای دزدی به خانهای وارد شد، صاحبخانه بیدار شد و در تاریکی دنبالش دوید و به نزدیک دزد رسید. کس دیگری که صاحبخانه را میخواست از گرفتن دزد منصرف کند، گفت: یافتم. صاحبخانه فکر کرد دزد را گرفتهاند. برگشت و گفت کجاست؟ آن شخص گفت: از این کفشها مشخص است اینجا دزدی بوده. صاحبخانه گفت: مرد حسابی من در دو قدمی دزد بودم، گرفته بودمش، تو میگویی این کفشها نشان میدهد دزد اینجا بوده.
بله. خداوند در درون همه هست. فقط کافی است یک غبارروبی کنیم، خداوند در دو قدمی ماست. اصلاً نیاز به استدلال نیست، خداوند هست، همین جا است. یک پا روی خودمان بگذاریم همین جا او را حس میکنیم. این همان حقیقتی است که نهایت سیر طریقتی به آن ختم میشود. در آنجا عارف میگوید: من خداوند را میبینم. آقا امیر مؤمنان میفرمایند: من خداوندی را که نبینم نمیپرستم. خداوند را میبینم، صدای خداوند را میشنوم: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: جَاءَ حِبْرٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ قَالَ فَقَالَ وَيْلَكَ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ قَالَ وَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ قَالَ وَيْلَكَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان.[225]
آقا امام صادق میفرمایند: من پیوسته «إیّاکَ نَعبُدُ» را تکرار کردم تا اینکه گویی از گویندهاش شنیدم: رُوِي أنَّهُ كانَ يَقرَأُ سورَةَ فاتحةِ الكِتابِ في صَلاتِهِ. فَلَمّا بَلَغَ إيّاكَ نَعبُدُ ما زالَ يُكَرِّرُها حَتّى قالَ بَعدَ ذلك: ما زلتُ أُكَرِّرُها حَتّى سَمِعتُها مِن قائِلِها.[226]
تجربهٔ سالکانه، شروع تدوین علم عرفان عملی است
در مباحث عرفان، یک بحث عرفان عملی داریم و یک تجربۀ سلوکی یا تجربۀ سالکانه. اینها با یکدیگر تفاوت دارند. عرفان عملی یک علم است از نوع علوم حصولی که میگوییم و میشنویم و یادداشت میکنیم. این یک علم است. آیا نتیجهٔ این علم رسیدن به خداوند است؟ نه. اما تجربۀ سلوکی آن حالی است که فرد ببیند و بیابد. البته علم عرفان عملی مبتنی بر همین تجارب سلوکی بوده است. یعنی چه؟ یعنی یک سالک واقعی حرکت خود را به سمت خداوند شروع کرده است. در ابتدای حرکت حال بیداری به او دست داده. وقتی که بیدار شد و فهمید هستی چیست، چرا به این دنیا آمده است، بیداری او منجر به توبه میشود. خرابکاری و کسریهای خود را میبیند پس سریع باید جبران کند. توبه کردن منجر به محاسبه کردن میشود و محاسبه کردن منجر به تفکر میشود. همین طور مرحله به مرحله پیش میرود. این مراحل را به صورت حضوری تجربه میکند و این حالات را در خودش مییابد. سپس از میان سالکان، آن کسانی که قدرت تعبیر و نوشتن آن حالات را داشتند، آنها را نوشتهاند. در طول قرون و اعصار، عارفانی که هم اهل شهود بودند و هم اهل قلم، این حالات و تجارب را نوشتهاند. این حالات سرجمع شده و منازل سلوکی را تشکیل داده است؛ یعنی قواعد و دستوراتی از ابتدا تا انتهای سیروسلوک که وصول به خداوند باشد. بعضی از عرفا و سالکین که در مسیر سیر باطنیشان این تجارب درونی را داشتند، در بعضی از این مراحل و تجارب قویتر بودهاند. مثلاً عارفی در توکل خیلی عمیق شده است، خواص و مراحل مختلف توکل را ذکر کرده است. بین این مراحل چه ارتباطاتی دارد را گفته است. یک کتاب مجزا دربارهٔ توکل مطابق حالات و تجارب باطنی و معنوی خودش نوشته است.
در مسیر تدوین عرفان عملی توسط عرفا، کتابهای اولیه منازل کمتری را معرفی کردهاند، مثل قوت القلوب. بعداً عرفایی که قویتر بودند و توان تشخیص بالاتری داشتند منازل بیشتری را تا حتی هزار منزل نوشتهاند و گفتهاند علائم هر منزل این است، اینگونه حاصل میشود، به این شکل تقویت میشود، اینگونه ضعیف میشود. منزلگاههایی که منجر به حقیقت و وصول به خداوند میشود را نوشتهاند که شده است علم منزلگاهها یا علم طریقت یا علم میدانهایی به سمت خداوند تا رسیدن به آن حقیقت. پس ممکن است کسی عرفان عملی درس بدهد، ولی هرگز خود تجربهای در سلوک نداشته باشد.
علم اخلاق هم همینگونه است. ممکن است کسی بیاید اخلاق درس بدهد اما یکی از مَلَکات اخلاقی را هم نداشته باشد. میشود راجع به زهد، ساده زیستی، محبت و خوشاخلاقی صحبت کرد درحالیکه هیچکدام از این صفات را نداشت. علم اخلاق هم مبتنی بر یک سری مَلَکات اخلاقی است، منتها وقتی علم شد قابلیت گفتوشنود دارد و حصولی میشود و بدون اینکه انسان خود عمل کرده باشد، میتواند بیان کند. متخلّق بودن و داشتن ملکات اخلاقی یک چیز دیگر است. ممکن است کسی متخلّق باشد اما بیسواد باشد و نتواند دو کلمه حرف بزند و توضیح دهد.
جلسات عرفان به درد کسی میخورد که به ریز و درشت کارهایش توجه دارد
نکتهٔ اول: این مباحث به درد کسی میخورد که به مجموعۀ دین عمل کند. کسی میتواند راه بیفتد که مو به مو به شریعت عمل کند. این مو به مو عمل کردن چیست؟ مثلاً اگر کسی پدر و مادری دارد که از او راضی نیستند، پدر و مادر را راضی کند، در غیر این صورت عبادات و کارهای دیگر او و جلسه آمدنش فایدهای ندارد. اینکه فقط جلسه بیاییم و برویم، تنها بر وِزر و وَبال خودمان اضافه کردهایم. آنهایی که حقالناس بر گردنشان است باید ادا کنند. من که دل 10 نفر را لرزاندهام و از من ناراضیاند و حق هم با آنهاست، آیا این مطالب و جلسات به درد من میخورد؟ خیر.
فردی از آشنایان ما در راه کربلا به واسطۀ حادثهای به رحمت خداوند رفت. در خواب او را دیده بودند که گفته بود: ما مهمان خاص امام حسین هستیم و در آنجا از ما پذیرایی حسینی میشود. با ما معاملۀ شهدای کربلا میشود و بسیار رسیدگی میکنند. در صحنۀ دیگری او را دیده بودند که تمام بدنش کبود و کوبیده است گویا او را از کوهی پایین انداختهاند. گفتند: پس این حالت چیست؟ ایشان گفته بود: همسرم به واسطۀ بداخلاقیهایم در منزل از من ناراضی بود و حق هم با او بود. تا وقتی او راضی نشود این حالت با من ادامه دارد. مهمان امام حسین هم هستم ولی آن حقالناس جای خود دارد. همۀ جنبهها را باید رعایت و عمل کرد.
شکستِ شیشۀ دل را نگو صدایی نیست که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
نمیشود انسان هر کاری بکند بعد بگوید: دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است. نمازهای بیحالِ آخر وقت. نماز خوانده شد، خوانده نشد. رفتارها همین طور، مسئولیتها و تکالیف همین طور، بعد دلخوش شویم که داریم به جلسه سیروسلوک میرویم.
عرفان به عمل کردن است نه شنیدن
مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی فرموده بودند: عرفان به عمل است نه به گفتار. قرار شد ماههای اصلاح رفتاری داشته باشیم. عیوب خودمان را بنویسیم، به ترتیبِ آنهایی که بدتر است و گزندهتر است، سعی کنیم یکییکی برطرف کنیم. گفتن و شنیدن صِرف و بدون عمل تأثیری ندارد، بلکه انسان را به قساوت مبتلا میکند. عمل به تمام دین. اگر انسان نسبت به دیگران بدبین باشد و بدگویی کند به جایی نمیرسد. غیبت هم که مثل نقل و نبات بین ما رایج است. اگر کسی آلودگی جنسی داشته باشد و ما اندکی غیرت دینی داشته باشیم سریع با او قطع رابطه میکنیم، درحالیکه رسول اکرم میفرمایند: يَا أَبَا ذَرٍّ إِيَّاكَ وَ الْغِيبَةَ فَإِنَّ الْغِيبَةَ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا.[227] ولی ما عین خیالمان نیست، همین طور پشت سر یکدیگر حرف میزنیم. به خودمان اجازه میدهیم که نسبت به یکدیگر سوءظن داشته باشیم، درحالیکه صریح آیۀ قرآن میفرماید بدگمانی به دیگران گناه است: یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ،[228] «هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد! از بسيارى گمانها اجتناب كنيد كه بعضى از گمانها گناه است.»
استقامت شرط اساسی رسیدن به مقصود است
نکته دوم: اگر کسی نداند فاصله تا هدف چقدر است و با یک تخمین اولیه حرکت کند، حتی اگر مسیر را درست هم برود به مقصد نخواهد رسید. خسته میشود و برمیگردد. اگر وسط راه دنبال چیزی بودیم؛ یعنی میخواستیم به چیزی، به جایی برسیم و هدف نهایی را فراموش کردیم، در میانهٔ راه خسته خواهیم شد. تازه اگر درست حرکت کنیم ممکن است رسیدن به مقصد سالها طول بکشد.
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز تا قَرین حق شود صاحب قرانی در قَرَن
این مسیر، مسیر یک روز و دو روز و یک سال و دو سال نیست. مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی با آن عظمت فرموده بودند: من 40 سال این درب را مستمراً کوبیدم. 40 سال مستمراً، ولی هیچچیز حاصل نشد، هیچ فتحی نشد. هیچ. نه خوابی، نه مکاشفهای، نه شهودی. حالا ما دو روز، دو رکعت نماز شب میخوانیم و قطره اشکی میریزیم، میگوییم: چرا نشد؟ چرا نرسیدم؟ مگر به کجا میخواستی برسی؟ تازه مرحوم آقای قاضی درست حرکت میکردند، ما که مثل فنر هستیم و اصلاً حرکت مستقیم مستمر نداریم. مثلاً میخواهیم در خانه تمرین صبر کنیم، چند جلسه که صبر کردیم ناگهان چنان میزنیم همۀ کاسه و کوزهها را میشکنیم که اگر صبر نمیکردیم بهتر بود.
40 سال مدام حرکت، نه اینکه دو رکعت نماز بخوانم بروم آن طرف چشمچرانی کنم، اعمالی که انجام دادهام ضایع کنم. اگر کسی را مسخره کردم، کسی را تحقیر کردم، جایی پارتیبازی کردم، همه محاسبه خواهد شد. رانندگی میکردم، به واسطۀ خودخواهی دوبله پارک کردم تا خودم به کارهایم برسم، دیگران به من ربطی ندارند. این شخص میتواند سالک باشد؟ این شخص در نفس خودش، در اولین پلههای انسانیت اولیه گیر دارد که حتی افراد بیدین این کار را نمیکنند. با پارتی میخواهیم مشکلمان حل شود و حق دیگران را راحت میخوریم، بعد میخواهیم جلسات و نمازها اثری هم داشته باشد. با این کارها مگر اثر میکند؟ متأسفانه آنقدر منکرها معروف شده است که اگر کسی انجام ندهد میگویند احمق است. میگویند: تو متوجه نیستی، زرنگ باش، گلیم خودت را از آب بیرون بکش، به قیمت در آب کردن گلیم دیگران. حقالناس چیست؟ بنده خودم شاهد بودم کسی در لیست انتظار بود و حق او بود که سوار هواپیما شود. مریضی داشت در شهر دیگر. یک آقای زرنگی با پارتیبازی جای ایشان را گرفت. ایشان به پرواز نرسید و مریضش مُرد و به دیدن او نرسید.
عالم، عالم حسابوکتاب است و حسابوکتاب دقیق است، نه اینکه هرکس هر کاری کرد بعد بخواهد مشمول رحمت حق باشد. اگر خوب حرکت کنیم، مستقیم حرکت کنیم، سالها باید حرکت کنیم، نه اینکه دو قدم جلو برویم و صد قدم عقب، نه اینکه ده قدم جلو برویم و باز ده روز بایستیم. یک کاسه آش را رایگان به انسان نمیدهند. میخواهیم به عظیمترین ساحت هستی برسیم. میخواهیم دلمان بینهایت شود، جایگاه خداوند شود، همین طوری میشود؟ میخواهیم خداوند را ببینیم، خداوندی که همۀ عالم هستی دنیا و آخرت تنها مثل یک حجاب کوچک برای او هستند.
ای روی تو در حجاب کَونَین بردار ز رُخ نقاب کونین
حیف است که بحر تو نهان است وان گاه عیان حُباب کونین
کل دنیا و آخرت حباب است. مثل یک حباب که روی دریاست، حباب چقدر آب دارد؟ یک تجلی از آن آب، شده است حباب. یک دریا عظمت آن زیر است. حالا ما آن دریا را نمیبینم و حباب را میبینم. عارف از اینها توبه میکند که خداوندا تو اینجا بودی و من نمیدیدم؟
حیف است که بحر تو نهان است وان گاه عیان حباب کَونَین
با بحر وجود تو نشاید پیدا شدن سراب کونین
برکش ز وجود مطلق خویش ای دوست دمی نقاب کونین
برقی به جهان زمهر رویت بشکافت ز هم سحاب کونین
سرچشمه چشم من به کلی پوشیده شد از تراب کونین
عمری است که تشنه توام من سیراب شدم ز آب کونین
خواهم که شود خراب چشمت تا کی باشم خراب کونین
زین بیش ندار بیقرارم سر گشته در انقلاب کونین
از گردن مغربی به لطفت بگشا گره طناب کونین
عارف میخواهد از قید کَون و مکان رها شود و این با یک روز و دو روز ممکن نیست.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس شانزدهم[229]
برای درک باران خاص خداوند، باید ظرف خود را به سمت عطای بیکران برگردانیم
إِنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فتعرضين [فَتَعَرَّضُوا] لَهَا بِكَثْرَةِ الِاسْتِعْدَاد.[230] آقا رسول اکرم فرمودند: در ایام دهر و زندگانی و روزگار شما نسیمهای خاص حیاتبخش از رحمت خداوند میوزد.
ما در این عالم در کثرات و غفلتها غوطه میخوریم، مثل کسی که در دریایی دچار امواج است، تا میآید سر بالا کند یک موج سنگین و سهمگین دیگر او را به قعر دریا میبرد. تا از یک چیز دل میکَنیم دَه چیز دیگر ذکر و فکر و قلب ما را به خودش مشغول میکند. در این بین بعضی اوقات نسیمهایی میوزد که یک دفعه انسان را از قعر دریا بالا میکشد، نسیمهای رحمت خاص خداوند. حضرت فرمودند: قدر این نسیمها را بدانید و از آنها رویگردان نباشید. گاهی اوقات انسان فقط چند لحظه در معرض یک داروی شفابخش قرار میگیرد ولی برای همیشه احیا میشود. از جملهٔ این نسیمها، زمانهایی است که خداوند متعال برای تحول آماده کرده است که بعضی از این زمانها مانند این ده روز و ده شب خواص بیشتری دارد. خداوند به این ده روز و ده شبی که در آن قرار داریم در قرآن قسم یاد کرده است: وَ الْفَجْرِ، وَ لَيالٍ عَشْرٍ،[231] «سوگند به صبحدم، و به شبهاى دهگانه».
یکی از تفاسیر این ده شب، شب اول ذیالحجه تا شب عید قربان است. این ده شب، با ده شب آخر ماه مبارک رمضان برابری میکند که شب قدر هم در آن ده شب قرار دارد. بلکه شاید این ده شب افضل هم باشد، شاهد این سخن روایتی است که میفرمایند: اگر کسی در ماه مبارک و شب قدر آمرزیده نشد، شبهای دهه اول ذیالحجه و روز عرفه و عصر عرفه را درک کند: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: مَنْ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ إِلَى قَابِلٍ إِلَّا أَنْ يَشْهَدَ عَرَفَةَ.[232]
اگر کسی تا کنون به غفلت گذرانده و دقتی نداشته، این چند شب را مثل یک سفر زیارتی از کارهای روزمرهاش کم کند و مقداری به زیارت و قرآن و دعا و ... بپردازد. قبل از آن هم اگر فرصتی پیش آمد توبهای کند و از خداوند طهارت طلب کند و از خداوند رفع کدورتهای درونی و رفع موانع درونی را بخواهد. قبل از اینکه روز عرفه بیاید خودش را پاک کند، روز عرفه هرچقدر پاکتر باشد بیشتر به دست خواهد آورد. آن جایزههای معنوی به اندازهٔ ظرف داده میشود. باران لطف و رحمت خداوند به شدت میبارد فقط کافی است ما ظرف وجودیمان را برگردانیم رو به آسمان تا پُر شود. فقط کافی است ظرف وجودیمان را گسترش دهیم، پُرتر میشود. از آن طرف محدودیتی وجود ندارد: يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّة.[233] خداوند به عطیه دست باز کرده است و وقتی خداوند دست باز کند، عطیهاش بینهایت است. پس مشکل کجاست که ما نمیگیریم یا کم میگیریم؟ ظرفی که در این زیر گذاشتیم ظرفیت ندارد. خداوند شیخ ما را رحمت کند، این توصیه را زیاد میکردند و فراوان گوش ما از این سخن آن مرد الهی پر است که ظرفت را بزرگ کن. یک انگشتانه را زیر باران بینهایت بگیرید چیزی نمیگیرید، ولی تقصیر باران نیست. کسی که بینهایت است، لطف و رحمتش نیز بینهایت است، منتها هرکسی به اندازهٔ ظرفیت خودش میگیرد. کسی هم که خدایی ناکرده اصلاً ظرفش وارونه است، یک قطره هم داخل آن نمیریزد. باید این ظرف را با توبه برگردانیم، توجهات را بیشتر کرده و وسعت دید را گسترش دهیم. خداوند متعال هم به حق اولیائش نظری کند و آن چیزی که باید به آن برسیم به دست آوریم.
ریشهٔ عرفان در شریعت است
در بحث مبانی سلوک و عرفان عملی اشکالی طرح شده بود که بعضی میگویند: این حرفها از کجا آمده؟ حرف دین است یا نه؟ که گفتیم در حقیقت اینها مغز دین است و عرفان عملی و عرفان به معنای عام، اعم از عرفان نظری و عملی از سنخ علوم هستند. البته این علوم روی تجاربی سوار است که یک فرد سالک تجربه کرده. فردی سالک حرکت کرده، در طول حرکتش حالات مختلفی را تجربه کرده، بعد از چشیدن این حالات تحلیل عقلی کرده و در اختیار دیگران قرار داده است. مثلاً در مرحلهای، شوق الی الله را تجربه کرده است یا حالات مختلف توکل را عمیقاً چشیده است، سپس بیان میکند که توکل این است و اینگونه پیدا میشود و ... . به این امور تجربههای سالکانه میگویند. بعضی از عرفا به برخی از این حالات معروف میشوند مثلاً سمنون مُحِب به عارفی میگفتند که آنقدر در حال حُبّ الهی غرق بود، حالت مجنونی به او دست داده بود. یا به ایشان سمنون کذّاب[234] هم میگفتند. کذّاب نه به معنایی که ما در عبارات روزمره به کار میبریم. اگر کسی عاشق فردی باشد نباید هیچچیز او را از محبوبش منصرف کند. اگر اتفاقاً بلای سهمگینی میآمد و زندگیاش را متلاشی میکرد و در آن وقت، آن بلا و گرفتاری مقداری توجه او را به خودش جلب میکرد، به کوچه میآمد و به بچهها میگفت: به من سنگ بزنید و به من سمنون کذّاب بگویید. هیچ ناشکری نکرده بود، بلکه مقداری از خداوند غفلت کرده بود. کسانی که به سمت خداوند حرکت کردند زندگیشان با زندگی افراد عادی فرق دارد. اینکه بلایی بیاید و ناراحت شود و غمگین شود و اعتراضی کند و ...، اصلاً اهل خداوند اینگونه نیستند.
به هر صورت، بندگی در متن دین در یک ساحت متوقف نمیشود. ساحتهای متفاوت و بطون متفاوتی دارد. این سطوح مختلف تا مانند بندگی رسولالله وجود دارد. وَ أشْهَدُ أنّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه. عبد در آن ساحتهای بلند عرفانی به معنای عبد رایج بین ما نیست. در آن درجات عبد به معنای مَظهر است. عبد یعنی آینهٔ تمامنمای خداوند، آن هم با تعبیر «عَبْدُه». «هُو» اسم جامع خداوند است و به ذات خداوند اشاره میکند. عمده دلیل اینکه بعضی با عرفان مخالفت دارند این است که در این زمینه کارنکردهاند؛ چون مردم نسبت به چیزی که نمیدانند دشمنی میکنند: النَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا.[235]
چون ندیدند حقیقت رَه افسانه زدند.
چون ذهنشان به آنچه پیامبر اکرم میفرمودند نمیرسید، میگفتند پس این قرآن افسانه است و لابد باطل است: وَ قالُوا أَساطيرُ الْأَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلىٰ عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصيلاً،[236] «و گويند داستانهاى گذشتگان و افسانههاى قديمى است كه آن را مىنويسند و بامداد و پسين به او القاء مىكنند».
تمام احکام ظاهری اسلام برای طهارت باطنی انسان وضعشدهاند
مرحوم علامه طباطبایی میفرمودند: از استادم پرسیدم کجای اسلام سیروسلوک است. دنبال این بودم آیات یا روایاتی راجع به تأیید سیروسلوک بفرمایند. استادمان در جواب فرمودند: کجای اسلام سیروسلوک نیست؟ تمام اسلام پر است از سیروسلوک. سر تا پای اسلام سیروسلوک است.
بعضی از فقها و بزرگانی که هم فقیه و هم عارف بودند، تمام دین را از منظر سلوکی توضیح میدادند. کتابهای أسرارالصلاة برای چیست؟ علمای ما کتابهای فراوانی نوشتهاند راجع به اسرار زکات، روزه، حج، ... . مثلاً میفرمایند: صدقه میدهی دستت را ببوس؛ چون دستت به دست خداوند میخورد. عمل صالح که فقط با اعضا و جوارح نیست، پس تسلیم، توکل، صبر، رضا و ... چیست؟ آن کسی که میگوید: هرچه از دوست میرسد نیکوست. این حال درونی، خود یک عمل است.
آقا امام صادق به نقل از رسول اکرم میفرمایند: هرکس با نیتش سنجیده میشود. إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ وَ لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى فَلَا بُدَّ لِلْعَبْدِ مِنْ خَالِصِ النِّيَّةِ فِي كُلِّ حَرَكَةٍ وَ سُكُونٍ لِأَنَّهُ إِذَا لَمْ يَكُنْ بِهَذَا الْمَعْنَى يَكُونُ غَافِلًا وَ الْغَافِلُونَ قَدْ ذَمَّهُمُ اللَّهُ تَعَالَى فَقَالَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا وَ قَالَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ.[237] ملاک اعمال ما هم نیتهای ماست.
اتفاقاً عرفان و حقیقت و طریقت، ریشه در فقه دارد؛ یعنی اگر لایههای درونی همین فقه را بشکافیم به سلوک میرسیم. اصلاً احکام برای سلوک کردن آمده است. مثلاً بحث وضو و غسل و تیمم را در قرآن دقت کنیم: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْديكُمْ مِنْهُ ما يُريدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُريدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ،[238] «هان اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنجها بشوئيد، و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد- با غسل كردن- خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از چاله- گودالى كه براى ادرار كردن بدانجا مىروند- آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمىخواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مىخواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاى آريد».
منظور از وضو و غسل فقط طهارت ظاهری نیست، وگرنه نباید تیمم را جایگزین آنها میکردند؛ چون در تیمم که پاک شدن وجود ندارد. چه طهارتی در این است که خاک به سر و صورت بزنیم؟ پس اینکه میفرماید: خاک بزن تا طاهر شوی؛ یعنی طهارت باطنی. تمام این اعمال ظاهری ریشهٔ باطنی و سلوکی دارد. خداوند میخواهد جانمان را پاک کند. از آنهایی که اهل باطناند و اسرار عبادات را میفهمند بپرسید این خاک زدن به سر و صورت چه طور جان را پاک میکند. اصلاً تمام احکام اسلام برای طهارت باطنی انسان است. مثلاً در یکی از آیاتی که دربارهٔ ارتباط با نامحرم تذکر میدهند میفرمایند: وقتی که میخواهید از خانمهای رسولالله چیزی بگیرید با آنها خیلی رودررو نشوید و از پشت پرده از آنها چیزی بخواهید. این باعث طهارت هردوی شما میشود: وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ،[239] «و چون از همسران او چيزى مىپرسيد، از پشت پرده بپرسيد، اين براى طهارت دل شما و دل آنان بهتر است».
اصلاً سرّ همهٔ احکام رساندن انسان به آن مرحلهٔ طهارتی است که آن طهارت سبب شود قلب، خداوند را ادراک کرده و بفهمد. خود قرآن برای فقه ریشه ظاهری بیان نکرده است، فقه دنبال اثر در باطن است.
اسلام نیامده ما را به بهشت برساند؛ آمده ما را به خداوند برساند
اسلام برای چه آمده است؟ آمده که انسان را به بهشت برساند؟ اینجا نخورد جای دیگر بخورد؟ یا هدف دیگری دارد که بهشت فرع بر آن است: وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً في جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ،[240] «خدا اهل ايمان را از مرد و زن وعده فرموده كه در بهشت خلد ابدى كه زير درختانش نهرها جارى است درآورد و در عمارات نيكو و پاكيزه بهشت عدن منزل دهد و برتر و بزرگتر از هر نعمت، مقام رضا و خشنودى خداست و آن به حقيقت فيروزى بزرگ است». اسلام برای رساندن انسان به سعادت بینهایت آمده است. اگر کسی برای بهشت کار میکند تاجر است، به هدف اسلام و عبادت احرار نرسیده است.[241]
الهی زاهد از تو حور میخواهد قصورش بین به جنت میگریزد از درت یا رب شعورش بین[242]
اَلدُّنيا حَرامٌ عَلىٰ أهلِ الاخِرَةِ، وَ الاخِرَةُ حَرامٌ عَلىٰ أهلِ الدُّنيا، وَ هُما حَرامانِ عَلىٰ أهلِ اللّه.[243] دنیا برای کسانی که میخواهند به سرای دیگر برسند حرام است. این حرام به این معنا نیست که چیزی نمیخورند و نمیخوابند؛ یعنی هدفشان آن نیست، نهایت دیدشان آن نیست. مثلاً فرض کنید فردی برای ناهار به جایی دعوت شده است، اما وقتی به آنجا برود ناهاری نباشد. ناراحت میشود چون هدفش ناهار بوده. اما اگر امام زمانS تشریف آوردند و به دیدن ایشان رفتیم. اگر سفرهای انداختند نوش جان، میخوریم و اگر نینداختند نمیخوریم. پول هم اگر خواستند میدهیم چون هدفمان چیز دیگری بوده.
این حرامها بدین معناست نه اینکه اصلاً چیزی استفاده نمیکنند. یعنی هدف چیزی دیگری است و مشغول چیز دیگری هستند. بعضی اوقات که مرحوم علامه طباطبایی در حال خاصی بودند احوالپرسی دیگران را به حداقل جواب میدادند. به عدهای برخورده بود که چرا مرحوم علامه با آنها خیلی صحبت نکرده بودند. خوب این افراد فکر میکنند علامه طباطبایی مانند آنها در کثرت غرق است، این طرف را نگاه کند آن طرف را نگاه کند. آنقدر عشق و توجه درونی به خداوند ایشان را به خود مشغول کرده که در بیرون به حداقلها میپردازد. اصلاً بیشتر از این نمیتواند، چون جای دیگری است. اصلاً فکر و ذهن جای دیگر است، به اینکه ببینیم شما راجع به من چه میگویید، من راجع به شما چه میگویم و ... اصلاً کاری ندارد.
آن کسی که میخواهد به آخرت برسد مشغول کس دیگری است، دنیا هدفش نیست. اگر نعمتی بود میخورد و تلاش و کارش را هم میکند، اگر نبود ناراحت نیست و اگر هم نعمت فراوان شود از خود بیخود نمیشود. این همان زهد است. زهد یعنی اینکه اگر چیزی به انسان برسد یک دفعه از خود بیخود نشود و اگر هم چیزی از دست داد یکدفعه افسرده نمیشود. حضرت امیرالمؤمنین فرمودند: کل زهد بین این دو کلمهٔ قرآن است. لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ،[244] «اين را بدان جهت خاطرنشان ساختيم تا ديگر از آنچه از دستتان مىرود غمگين نشويد، و به آنچه به شما عايد مىگردد خوشحالى مكنيد، كه خدا هيچ متكبر و فخرفروش را دوست نمىدارد».
بر اهل الله هردوی دنیا و آخرت حرام است. این بدان معناست که افق دید در یک سطح برتر است و توجهی به دنیا و آخرت ندارد. حضرت امیرالمؤمنین میفرمایند: اِلٰهي ما عَبَدتُكَ خَوفاً مِنْ نارِكَ وَ لا طَمَعاً في جَنَّتِكَ وَ لٰكِن وَجَدتُكَ أهلًا لِلْعِبادَةِ فَعَبَدتُكَ.[245] نه اینکه بهشت نمیخواهم، بهشت را هم میخواهم اما اصل، بندگی و رسیدن به خود خداوند است. مثلاً اگر شما به دیدار یک عالم ربانی رفتید و سفرهای هم نینداختند ناراحت نمیشوید؛ چون شما اصلاً برای غذا نرفته بودید.
تزکیه نفس، راه طهارت باطن از کثرتهای غفلت زا است
به این سیر باطنی در اصطلاح، تزکیه یا تهذیب نفس میگویند. برای اینکه آن مناسبت شدید عشقی ظهور و بروز پیدا کند، باید این تزکیه و تهذیب نفس انجام شود. همان مناسبت عشقی فطری با خداوند که همه ما داریم، ولی در توجه به چیزهای مختلف کم و غبارآلود شده است.
حتماً همه تجربه کردهایم روزهایی که خیلی درگیری داریم، چند جا رفتهایم، کارهای اداری و مالی مختلف انجام دادهایم، میبینیم حال نمازخواندنمان حال خیلی خوبی نیست. کثرتها غفلت آور است، هرچه بیشتر باشد غفلت آن بیشتر است. اولیاء خداوند وقتی راه میروند به اطراف نگاه نمیکنند که چه تابلوی قشنگی، مدل ماشین و ... . البته اینها مربوط به کسانی است که قبلاً چشمشان از حرام و مکروه پوشیده شده، الآن از مباحات چشمپوشی میکنند. اگر کسی در این سطح نیست و بخواهد اَدای این بزرگان را در بیاورد، مانند نمک ریختن در هندوانه است و ثمرهای ندارد. ولی بدانیم راه و حرکت تا کجاست. بعضی از دستورات سلوکی برای کنترل همین کثرات است. هرچه انسان زیادتر به کثرات مشغول باشد، خواطر بیشتر میشود. به همین دلیل است که عبادات شب با تمرکز بیشتری انجام میشود چون مقداری از کثرتها و درگیریهای روزانه دور شده است.
سیروسلوک و عرفان و حرکت به سمت خداوند، تصفیهٔ روح و تزکیه باطن، ریشه در مغز دین دارند و نه فقط در دین اسلام بلکه از حضرت آدم تاکنون هر پیامبری آمده است فرموده: این ظواهر را عمل کنید اما در سطح این ظواهر نمانید بلکه به سوی باطن حرکت کنید.
عرفان مختص اسلام نیست ولی همان طور که دینهای قبلی تحریف شدند، عرفان آنها نیز تحریف شد. چگونه ممکن است که یک چیزی از حضرت آدم تا کنون در همه ادیان باشد؟ علت این است که ریشه در جایی دیگر دارد که دین برای آن آمده است. شاید شما هم مستند شهادت آب را دیدهاید که آثار محیط و رفتار اطراف را بر یک لیوان آب بررسی میکردند. هر کاری که میکنیم در اطراف ما و در کل هستی اثر دارد. دین آمده تا ما را به سمت این حقایق و شهود حقایق عالم سوق دهد. این حقایق متن دین و بطن دین است.
حتی بعضی عرفا سیر و وصول خود را مدیون تربیت، دعا، اخلاص، پاکی و معنویت والدینشان بودهاند مثلاً از یکی از اهل معرفت نقل است که فرمودند: ما هرچه داریم و به هرکجا رسیدیم به برکت پدر و مادرمان خصوصاً مادر بوده است. چه زحماتی برای ما کشیدند. مادرم هر روز زیارت عاشورا را با صد لَعن و سلام میخواندند و وقتی برای ما صبحانه آماده میکردند مشغول ذکر بودند. پس این امور معنوی چنان اثرگذار است که گاهی در رسیدن فرد به کمال کمک میکند. معنویت نه تنها در سرنوشت انسان که در تمام هستی اثرگذار است و این اثر، اثری تکوینی است پس از خلقت حضرت آدم تا قیامت این قاعده برقرار خواهد بود.
خوب البته که این شخص مساوی با کسی نیست که غذا میپزد و موسیقی هم گوش میکند. غذایی که با دعا و ذکر اهلبیت و خداوند متعال درست شده باشد نور دارد. اینها ظاهر دین و واجب و حرام نیست، اما اصلاً دین یعنی همین امور. دین امری فطری و برپایهٔ حقایق تکوینی است و اصلاً آمده تا ما را به سمت همان حقایق باطنی رهنمون شود.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس هفدهم[246]
صلوات عاشقانه بر رسولالله و اهلبیت ایشان آثار فوقالعاده در زندگی دارد
صلوات فرستادن باید از حالت تشریفات اولیه خارجشده و به جایگاه اصلی خودش برگردد؛ یعنی یک دعای با تمام وجود باشد، مانند مادری که بچهاش را در آغوش میگیرد، محبتش به جوش میآید و با تمام وجود برایش دعا میکند: خداوندا این بچه دست به خاک بزند جواهر شود، هرچه میخواهد به او بده. صلواتِ درست هم باید چنین حالی داشته باشد؛ یعنی من آنقدر عاشق پیامبر اکرم و اهلبیت ایشان هستم که میخواهم خیر و برکت بینهایت به آنها برسد، آن هم از مصدر و منبع بینهایت، فوق حدّ فکر و تصور خودم. سلامهایی که به اهلبیت میگوییم هم اگر با این حس باشد، تکتک عبارات آن موجب اثرات فوقالعاده در زندگی خودمان و در عالم هستی میشود.
تفاوت ریاضت باطل با ریاضت شرعی
حرکت باطنی یا تهذیب نفس، در اصطلاح دینی و قرآنی تزکیه گفته میشود: وَ مَنْ تَزَكَّى فَإِنَّما يَتَزَكَّى لِنَفْسِه،[247] «هركس تزكيه كند براى خويش تزكيه مىكند». قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى،[248] «محققاً هركس كه خود را تزكيه كند رستگار مىشود».
این حرکت و تزکیهٔ نفسانی ممکن نیست مگر اینکه انسان تلاش مضاعفی کرده و از سطح ظواهر دین که همان شریعت باشد به عمق دین برسد و این تلاش مضاعف با ریاضت ممکن است. منظور ریاضت شرعی است و ریاضتی که امروز رایج شده مثل ریاضت مرتاضها مورد نظر نیست. این یک قاعده و یک معادله در عالم هستی است که هرچقدر به جسم کمتر توجه شود، روح قویتر میشود. یک مدت کمتر غذا بخوریم، میبینیم ارادهٔ ما قوی میشود. این طبیعی است. از آن طرف به جسم بیشتر توجه کنیم، روح ضعیف میشود. معمولاً انسانهای پرخور و پرخواب کم ارادهاند. این قاعدهٔ کلی همیشه جواب میدهد و به مسلمان و کافر و بتپرست و بودایی کاری ندارد. اگر این ریاضتهای جسمانی گام به گام و الگوریتمی، یعنی به جهت هدفی خاص انجام شد، انسان را به آن هدف میرساند. دیدهایم کسانی ریاضت میکشند، آنگاه تیغی که دست بنده و شما را میبرد، در آنها اثر ندارد. ریاضتهای باطل نفسانی فراوان داریم. مثلاً مرتاضی در هند بود که با چشم قطار را نگه میداشت. با چشم نگه نمیدارد، با ارادهاش نگه میدارد. اگر انسان در یک حد خاص ریاضتهایی را تحمل کند، ارادۀ او قوی میشود و میتواند از نفوذ دیگران در ارادهاش جلوگیری کند. اگر بیشتر ریاضت بکشد، قویتر میشود و علاوه بر اینکه دیگران نمیتوانند در او نفوذ کنند، او میتواند در دیگران نفوذ کند و اینها همهاش باطل است. نوع کسانی که با جن ارتباط دارند، قدرت تصرف در خیال و ذهن افراد را پیداکرده و به قدرتهایی که بسیاری از آنها شیطانی است، دست پیدا میکنند. اما بحث ما ریاضت شرعی است. ریاضت یعنی یک تمرین. عربها به ورزش، ریاضت میگویند. اصل کلمهٔ ریاضت، برای اسب به کار میرود. وقتی میخواهند اسبها را آماده کنند تا تبدیل به یک اسب مسابقهای شوند، آنها را با تمرینات منظمی ریاضت میدهند. بحث ریاضتهای شرعی هم همین است. یعنی تمریناتی که به واسطۀ آنها انسان از این حالت افتاده و افتان و خیزان که نمیتواند درست راه برود، تغییر کرده و بتواند از کوه بالا برود. فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَة،[249] «پس چرا به مجاهده و كارهاى دشوار اقدام نكرد؟».
چرا از عقبهها و قلههای کوه بالا نمیروند؟ عمدۀ مردم همان پایین ایستادهاند. عمدۀ مؤمنین همان پایین ایستادهاند، آنهایی که در آلودگی سر میکنند که هیچ. 9/99 درصد مؤمنین در سطح اسلام حرکت میکنند. اگر خیلی لطف کنند انجام واجبات و ترک محرمات را رعایت کنند. این که چیزی نیست. چرا مردم کم همتاند؟ چرا عقبهها را، گردنههای کوه را، بالا نمیآیند که حقیقت را این بالا بیابند. ببینند در عالم هستی چه خبر است. همان پایین ایستادهاند. همتها کوتاه، همتهایی که چگونه درآمد بیشتری داشته باشم، چگونه شغلم را ارتقاء دهم، خانه و ماشینم را تغییر دهم، ریاست فلان مجموعه را به دست آورم. قرآن میفرماید: اگر کسی در این فضا و این سطح پایینِ همت باشد، حیوان است: وَ الَّذينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ،[250] «و اما كسانى كه كافر شدند سرگرم عيش و نوش دنيايند و مىخورند آنطور كه چارپايان مىخورند». ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ،[251] «رهايشان كن بخورند و سرگرم بهرهگيرى از لذتها باشند و آرزوها به خود مشغولشان كند كه بزودى خواهند فهميد».
بگذارید بخورند و بهرههای دنیوی ببرند، مثل حیوان. تفاوت انسان با حیوان چیست؟ باید افق دید او بالاتر باشد. باید همت او چیز دیگری باشد. آقا امیر مؤمنان در نامهای به عثمانبنحنیف میفرمایند: آیا تمام همت من همین باشد که بخورم؟ ما هم مانند حیوانی باشیم که او را به یک جا بسته باشند و همّ او این است که مدام بخورد و مدام بهتر بخورد؟ فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا.[252] چشم علی روشن اگر بخواهد اینقدر همتش پایین باشد، قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ إِذَا اقْتَدَى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ وَ السَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّة.[253]
بدون تمرین و ریاضت چیزی برای انسان حاصل نمیشود
حال اگر انسان بخواهد بالا برود و قلـهها را فتح کند، نیاز به یک سری تمرینها دارد. این تمرینها همهجا حاکم است. یک بچه اول دبستانی میخواهد خط بنویسد. در ابتدای نوشتن یک «ب» کجوکوله مینویسد. مدام باید تمرین کند تا نوشتن «ب» در او ملکه شود. بدون تمرین چیزی حاصل نمیشود.
جان هم ریاضت دارد. اگر احساس میکنم دوست دارم دیگران به من توجه کنند، معلوم میشود مشکلی دارم. مدام باید تمرین کنم تا این مشکل برطرف شود. بدون تمرین میشود؟ ما تا به حال تمرین نکردیم. رذایل در ما مانده که هیچ، پَروارتر و بدتر هم شده است. اگر خانمی نامحرم است ولی دوست دارم به او نگاه کنم، مشکل دارم. این قلب مریض است. قرآن میفرماید چنین قلبی مریض است. اگر نماز من را نگاه کنند، خوشم میآید و حالم تغییر میکند یعنی مشکلی دارم که حتماً باید آن را حل کنم. حل تمام این حالات هم ریاضت و تمرین میخواهد و این ریاضتها، ریاضتهای باطنی است نه ظاهری. مثلاً برای حل ریا باید ریاضت باطنی کشید تا ملکۀ اخلاص حاصل شود.
البته یک سری ریاضتهای ظاهری هم وجود دارد مثل این دستور که فرمودهاند: تا گرسنه نشدی نخور و بگذار کمی گرسنگی را احساس کنی، بعد نوش جان کن و هنوز کامل سیر نشدی از غذا خوردن دست بکش. آقا امام صادق در حدیث معروف عنوان بصری میفرمایند: فَقَالَ أَمَّا اللَّوَاتِي فِي الرِّيَاضَةِ فَإِيَّاكَ أَنْ تَأْكُلَ مَا لَا تَشْتَهِيهِ فَإِنَّهُ يُورِثُ الْحَمَاقَةَ وَ الْبَلَهَ وَ لَا تَأْكُلْ إِلَّا عِنْدَ الْجُوعِ وَ إِذَا أَكَلْتَ فَكُلْ حَلَالًا وَ سَمِّ اللَّهَ وَ اذْكُرْ حَدِيثَ الرَّسُولِ ص مَا مَلَأَ آدَمِيٌّ وِعَاءً شَرّاً مِنْ بَطْنِهِ فَإِنْ كَانَ وَ لَا بُدَّ فَثُلُثٌ لِطَعَامِهِ وَ ثُلُثٌ لِشَرَابِهِ وَ ثُلُثٌ لِنَفَسِه.[254]
از توصیههای آقا امیرالمؤمنین به آقا امام حسن مجتبی است که فرمودند: يَا بُنَيَّ أَ لَا أُعَلِّمُكَ أَرْبَعَ خِصَالٍ تَسْتَغْنِي بِهَا عَنِ الطِّبِّ فَقَالَ بَلَى يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ لَا تَجْلِسْ عَلَى الطَّعَامِ إِلَّا وَ أَنْتَ جَائِعٌ وَ لَا تَقُمْ عَنِ الطَّعَامِ إِلَّا وَ أَنْتَ تَشْتَهِيهِ وَ جَوِّدِ الْمَضْغَ وَ إِذَا نِمْتَ فَاعْرِضْ نَفْسَكَ عَلَى الْخَلَاءِ فَإِذَا اسْتَعْمَلْتَ هَذِهِ اسْتَغْنَيْتَ عَنِ الطِّب.[255]
چند درصد از ما این دستورات را انجام میدهیم؟ خداوند طبیب ظاهر و باطن، جسم و روح است. مطب دکترها را ببینید. مطب متخصصین گوارش روزبهروز شلوغتر میشود. علت آن چیست؟ اختیار شکم خود را نداریم. برای تقویت نمیخوریم، برای مزه میخوریم. کار سختی است که کسی برای مزه غذا نخورد بلکه جهت تقویتی و فایدهٔ غذایی برایش مهم باشد. ما جسممان را لازم داریم، باید حفظش کنیم بنابراین مثلاً چیپس خیلی خوشمزه است و نان جو خیلی مزه ندارد، کدام را بخوریم؟ سرخ کردنی ضرر دارد ولی خوشمزهتر است، در مقابل غذاهای آبپز بیمزهتر ولی سالمتر است. کدام را انتخاب میکنیم؟
همین دستورات، نوعی ریاضت شرعی است. خداوند میفرماید: چیزی که سلامتی را تأمین میکند بخورید: يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ،[256] «هان! اى مردم از آنچه در زمين است بخوريد در حالى كه حلال و طيب باشد و گامهاى شيطان را پيروى مكنيد كه او شما را دشمنى است آشكار».
اصلاح امور ظاهری راحتتر است، اما اصلاح امور نفسانی و روحی و درونی مکافات دارد. باید عمری تلاش کرد، به یک روز دو روز نیست. ریاضتهای سخت میخواهد. به هر صورت چه ریاضتهای ظاهری چه ریاضتهای باطنی، ریاضت با جان ما چه میکند؟ مگر آزار داریم جانمان را ریاضت بدهیم؟ چرا ریاضت میدهیم؟ آهنی که صیقل خورده چه میشود؟ آینه میشود. الآن روی آن را زنگار گرفته است. زنگار گرفته و دیگر نشان نمیدهد. قلب ما هم دقیقاً همین است. همهٔ ما آینه بودیم، آینهای صاف. دقیقاً ملکوت در ما بود. بعد وارد این دنیا شدیم و در فضاهای مختلف قرار گرفتیم و مدام با چیزهای مختلف انس گرفتیم. مشغول چیزهای پستِ شیطانی و دنیوی و مادی شدیم. همۀ همتها صرف خوردن، پوشیدن و خوشتیپ بودن، در چشم آمدن و ... شد. آینه مدام زنگار گرفت. حال باید چه کرد؟ ریاضتی که میگوییم برای این است. این ریاضت باعث میشود صفای باطنی ظهور کند. آن آینهای که زنگار گرفته، دوباره صیقلی شود. صیقلی که شد یعنی صفای باطن ایجاد میشود.
اندرون از طعام خالی دار تا در آن نور معرفت بینی
استاد علامه حسنزاده آملی حرف بسیار لطیفی دارند، میفرمایند: الهی، آزمودم تا شکم دایر است دل بایر است.[257]
صفای باطنی که ظهور کرد، عشق پدیدار میشود. عشق که پدیدار بشود، حرکت شکل دیگری میگیرد.
عرفان عملی، حرکتی گام به گام و باطنی است برای رسیدن به مقصدی معین
حال اگر بخواهیم با این دید و مجموعۀ حرفهایی که در جلسات گذشته گفتیم عرفان عملی را تعریف کنیم، میشود:
مجموعۀ تحلیلها دربارهٔ اعمال و احوال قلبی یعنی راجع به همان سطح باطنی انسان، به صورت مقامات و منازل پشت سرهم.
عرفان عملی میگوید: از این منزل شروع کن، گام بعدی این است، گام بعدی این است و ...، دقیقاً مثل یک نقشهٔ گنج. اول چند قدم برو این طرف، بعد سمت راست، بعد در این زاویه، حالا این قدر بکَن، به گنج میرسی.
یکی از تفاوتهای اخلاق و عرفان همین است که اخلاق ترتیب خاصی ندارد، اما یکی از مشخصههای عرفان گام به گام بودن آن است. چون عرفان هدف مشخصی دارد و آن هدف، رسیدن به یک منزلگاه خاص است که همان قرب و وصول الی الله باشد. پس باید گامهای عرفان تعریف شده و پشت سر هم برداشته شوند.
عرفان عملی مجموعۀ تحلیلها و تبیینهاست؛ یعنی مثلاً میگوید: مرحلهٔ توبه این است، این خصوصیات را دارد، در توبه این حالات حاصل میشود، قبل از توبه معمولاً یقظه است، بعد از آن هم محاسبه است، ... .
در منطق اسلام باید آنقدر مفهوم عمل را گسترش داد که تمام حالات انسان را هم در بر بگیرد. تمام حالات ما هم جزء اعمال ماست. ما سه حوزۀ عمل داریم:
1. اعمال جوارحی: دست، پا، چشم، گوش، زبان، ...؛
2. اعمال ذهنی؛
3. اعمال قلبی و روحی.
رسولالله 23 سال تلاش کردند تا یک عمل قلبی برای همه ایجاد شود و آن اعتقاد به توحید بود. يَا أَيُّهَا النَّاسُ قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا.[258] معتقد شوید به توحید و موحد باشید. توحید را در درون جانتان حس کنید. این لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ کجاست؟ اگر صرف گفتن با زبان باشد که معاویه و یزید هم لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ گفتهاند. منافقین هم میگفتند. اتفاقاً قرآن میفرماید: منافقین خیلی غلیظتر و با زیبایی بیشتری میگفتند. اگر بعضی از این منافقین را نگاه کنید، ظاهر اعمالشان از خیلی از اولیاء خداوند هم مقدس مآبانهتر است. یا رسولالله چقدر قشنگ حرف میزنند که تو را هم به تعجب وا میدارند. إِذَا جَاءكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرسولالله وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ،[259] «اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مىدهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مىداند كه تو رسول اويى. و خدا گواهى مىدهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مىگويند». وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما في قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ،[260] «و پارهاى از مردم، منافق و سالوسند كه وقتى سخن از دين و صلاح و اصلاح مىكنند تو را به شگفت مىآورند و خدا را گواه مىگيرند كه آنچه مىگويند مطابق آن چيزى است كه در دل دارند و حال آنكه سرسختترين دشمنان دين و حق هستند».
اگر فلاح و رستگاری به گفتن زبانی باشد که باید همۀ منافقین جزء رستگاران باشند. قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللٰهُ، عملی قلبی است. با تمام وجود به توحید معتقد باش. در عالم یک مقصد و یک مبدأ بیشتر نیست: یکی گو، یکی جو، یکی بین، یکی دان.
سِوَی اللَهِ وَ اللَهِ زُورٌ وَ باطِلٌ.
وقتی این عملِ قلبی آمد و محقق شد، یک سری اعمال اعضاء و جوارحی پشت سرش میآید. مشکل شیطان چه بود؟ یک ناهنجاری قلبی داشت. تکبر داشت: وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرين،[261] «و چون بملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه از اينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود».
ریشۀ ابا کردن او از سجده چه بود؟ استکبار.
همچنین اعمال ظاهری ما را نیتهایمان رنگ میزند. أَفْضَلُ مِنَ الْعَمَلِ أَلَا وَ إِنَّ النِّیَّةَ هِیَ الْعَمَلُ.[262] اصلاً نیت همان عمل است.
همهٔ ما ایستادهایم اینجا داریم نماز میخوانیم. یک نفر خالصانه بلکه با حداکثر اخلاص نماز میخواند، یک نفر با یک درجه اخلاص پایینتر، یک نفر با ریا، درحالیکه عمل همه یکی است.
پیامبر اکرم به عنوان امام جماعت ایستادهاند. هزار نفر هم پشت سرشان دارند نماز میخوانند. هزار نماز که در ظاهر هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند. باهم شروع کردند، باهم تکبیرۀالاحرام گفتند، باهم سلام دادند. تفاوت در چیست؟ نیت و باطن و روح حاکم بر عمل هر کدام از آنهاست.
سفرهای چهارگانه عارف و سیر حالات او در عرفان عملی
یکی دیگر از اسامی عرفان عملی، علم منازل آخرت است. این منازل آخرت آنقدر گسترده است که تمام سفرهای چهارگانۀ یک عارف را در بر میگیرد. سفر از خلق به حق، سفر از حق به حق، سفر از حق به خلق و سفر در خلق با حق.
سفر اول انسان که «مِنَ الخَلقِ اِلَی الحَق» نام دارد، در واقع همان سیر سالک و طی کردن منازل سلوک است تا رسیدن به مقام فنای در ذات خداوند. از خلق تا خداوند. وقتی به خداوند رسید سیر در خداوند، سیر در اسماء و صفات الهی، سیر در اسماء حسنیٰ الهی دارد که این سفر تمامی ندارد. سیر «فِی الحَق بِالحَق» نام سفر دوم است. وجود خداوند بینهایت است پس سیر در اسماء و صفات او هم نهایتی ندارد.
سفر سوم سیر از خداوند تا خلق است، «مِنَ الحَق اِلَی الخَلق». حالا نگاه عارف، نگاه حقّانی شده است. حالا دیگر همۀ خلق را فعل خداوند میبیند. با همان نگاهی که خداوند به خلقش نگاه میکند، او هم با همان نگاه به خلق نگاه میکند.
سفر چهارم سیر در خلق با حق است، «فِی الخَلقِ بِالحَق». این سفر چهارم، پایان سفر اوست که همان بحث نبوت و امامت است و اگر ولیّ خدایی باشد که به نبوت و امامت نرسیده، در این سفر چهارم دستگیری باطنی از دیگران میکند. گستردگی توحید، آنقدر زیاد است که تمام حالات انسان را در بر میگیرد.
تغییر حال و تغییر وجودی که توحید در انسان ایجاد میکند همان بحث فنای فِی الله است که در عرفان عملی بحث میشود. بُعد معرفتی توحید هم شهود و مشاهدهٔ حقایق است. در حال فنا چشم عارف باز میشود، حقایق پس پرده را میبیند. این بعد معرفتی در عرفان نظری بحث میشود. آقا رسولالله فرمودند: میبینید آن چه من دیدم، لَوْلا تَكْثیرٌ فی كَلامِكُمْ وَ تَمْریجٌ فی قُلوبِكُمْ لَرَأیْتُمْ ما أرَی وَ لَسَمِعْتُمْ ما أسْمَعُ.[263]
سیر حالات عارف و نتیجهٔ سلوک او از سنخ یافتههای درونی است
عالم برزخ در فلسفهٔ قدیم اثبات نشده بود. اولین کسی که وجود عالم برزخ را اثبات کرد شیخ شهید، سهروردی، بود. شیخ شهابالدین سهروردی معروف به شیخ اشراق میفرماید: من چندین بار رفتهام و آن عالم را دیدهام، مگر میشود نباشد. اصلاً منشأ اثبات عقلانی او شهودش بود. این رد پا را من دیدم، سپس بر اساس آن دیدهها، جرقههای عقلانی خورد و توسط عقل اثبات شد. یعنی قبلاً دیده بود.
آن اعمال قلبی و آن حالات قلبی که در عرفان بحث میشود هم از سنخ یافتههای درونی است. مثلاً میگوییم: من احساس درد دارم، احساس گرسنگی دارم. این حسها چگونه است؟ واقعاً در درون خودمان چیزهایی مییابیم. میترسم، میترسم یعنی چه؟ یعنی حسی در درون خودم مییابم که حس ترس باشد. حسها فقط همین حس درد و گرسنگی و غم و شادی نیست. حسهای برتری هم وجود دارد که میتوانی درون خودت آنها را تجربه کنی. میگوید: من حال توبه دارم. حال توکل دارم. این حال را درون خودم حس میکنم. بعضی وقتها که انسان یک رجوع خاضعانه و خالصانه به خداوند دارد، ممکن است بعضی از این حالات را احساس کند. مثل حال شوق به خداوند، حال خوف. حال یقظه چیست؟ میفهمم الآن چشمانم بازشده، از غفلت بیدار شدهام. این حالات باطنی، همراه احساسات شدید و قوی است که البته آن احساسات قوی توحیدی را در بحث عرفان عملی نمیگویند، یعنی آن را حذف کردهاند و آن را در جای خودش در ادبیات عرفانی بیان کردهاند.
خداوند رحمت کند مرحوم آقای سید هاشم حداد اشعار حافظ را که میخواندند، هایهای گریه میکردند. مگر شعر حافظ هم گریه دارد؟ آنها درک میکردند چه حالی پشت سر آن شعر است. پر از مضامین توحیدی است.
هر آنچه برای رسیدن به مقصد لازم داشتیم برای ما گفتهاند
سؤال: در منابع اسلامی هر چه برای کمال انسان لازم بوده گفتهاند و به دست ما رسیده است؟
در حِجة الوداع آقا رسول اکرم فرمودند: أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي لَمْ أَدَعْ شَيْئاً يُقَرِّبُكُمْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إِلَّا وَ قَدْ نَبَّأْتُكُمْ بِه،[264] «هیچچیزی نبود که شما را به سعادت برساند و از شقاوت دور کند، مگر اینکه من گفتم و هیچ چیزی نبود که شما را به آتش نزدیک کند و از رحمت خداوند و جنت دور کند مگر اینکه شما را از آن نهی کردم».
لازمۀ خاتمیت این است که هر چیزی برای کمال لازم است، گفته شده باشد. منتها گاهی گفته شدن به معنای گفتن کوچکترین گزارههای جزئی است، گاهی به معنای بیان خطوط اصلی است که بعد ما بتوانیم از آن خطوط اصلی، جزئیات را هم استخراج کنیم. آقا امام رضا میفرمایند: عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ إِلَيْكُمْ وَ عَلَيْكُمُ التَّفَرُّعُ،[265] «بیان و القاء کلیاتِ لازم با ما، استخراج خطوط جزئی از آن کلیات با شما.»
اجتهاد و استنباط یعنی همین. چیزی که مبهم باشد در دین نداریم، ولی گاهی باید مجتهدِ دارای فهم سلیم احکام را از متن دین استخراج کند. مثلاً در بحث سیگار، اصلاً چیزی به نام سیگار در زمان اهلبیت نداشتیم. اهلبیت نظرشان را دربارهٔ آن فرمودهاند؟ بله فرمودهاند. چگونه؟ خطوط کلی آن را بیان فرمودند مثلاً آقا رسول اکرم فرمودند: لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ فِي الْإِسْلَامِ،[266] «ضرر زدن و ضرر رساندن به دیگران در اسلام حرام است.»
حال میبینیم موضوع سیگار زیرمجموعۀ این حکم و اصل کلی قرار میگیرد یا نه؟ اگر ضرری ندارد، حکمی دارد و اگر ضرر دارد، حکمی دیگر.
حضرت مهدیS دینی جدید میآورند؟
سؤال: اینکه در آخرالزمان یک دین جدید میآید به چه معنا است؟ آقا امام باقر فرمودند: يَقُومُ الْقَائِمُ بِأَمْرٍ جَدِيدٍ وَ كِتَابٍ جَدِيدٍ.[267]
اگر کسی جامعهٔ امروز ما را نگاه کند، کجای آن شبیه جامعهٔ دینی است؟ لباس پوشیدنمان دیندارانه است؟ غذا خوردنمان، فرهنگ خواب و بیداریمان، فرهنگ معاشرتهایمان؟ آقا امام زمانS که تشریف بیاورند، همان فرهنگ اصیل اسلام ناب را زنده خواهند کرد، گویا یک دین دیگر آوردهاند.
مثلاً غذا خوردن در فرهنگ اسلامی دو وعدهای است: صبح و شب. چه بخوریم؟ اینهایی نیست که الآن ما میخوریم. عَنِ ابْنِ أَخِي شِهَابِ بْنِ عَبْدِ رَبِّهِ قَالَ: شَكَوْتُ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ مَا أَلْقَى مِنَ الْأَوْجَاعِ وَ التُّخَمِ فَقَالَ لِي تَغَدَّ وَ تَعَشَّ وَ لَا تَأْكُلْ بَيْنَهُمَا شَيْئاً فَإِنَّ فِيهِ فَسَادَ الْبَدَنِ أَ مَا سَمِعْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ «لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا»[268].[269]
خوابیدن در فرهنگ اسلامی، در ابتدای شب است. بیداری، کار و تلاش روزانه از چه زمانی شروع میشود؟ از سحر یا حداقل اذان صبح. کجای ما شبیه اسلام است؟ وقتی آقا بیایند نه اینکه مطالب جدیدی را بیان کنند، نه، همان دینی را عرضه خواهند کرد که الآن متن آن وجود دارد ولی عمل نمیشود. البته چیزهای دیگری هم از باب ارتقاء بیان خواهند کرد. اگر آن چیزهایی که موجود است یعنی متن دینی که دست ماست غلط باشد و حضرت بخواهند چیزهای دیگری بیاورند، ما بر خداوند حجت داریم و میتوانیم بگوییم: خداوندا چه دین آمده باشد چه نیامده باشد، به ما نرسیده است. ما الآن در زمان فطرتیم، در زمان شکافیم، اصلاً دین نداریم.
پس لازمۀ خاتمیت این است که حداقل این دین حفظ شود تا مردم دیندار باشند. اصلاً سِرّ تجدید شرایع چیست؟ چرا مسیحیت رفت؟ چرا آیین حضرت ابراهیم به حضرت موسی ختم شد و همچنین آیین حضرت موسی به پیامبر بعدی؟ چون تحریف صورت گرفته بود. باید حرف خداوند به مردم برسد. برای رسیدن حرف خداوند که لازمۀ حکمت خداوند است، خداوند پیغمبران را فرستاده است؟ حالا اگر بنا باشد فقط، دین به همان چند صد هزار نفری که تا زمان غیبت صغرا اطراف اهلبیت و پیامبر اکرم بودند رسیده باشد، این دین به چه دردی میخورد؟ این که دین خاتم نمیشود. لازمۀ ابدیت اسلام این است که تا ابد بدون تحریف حفظ شود. وگرنه دین حضرت موسی هم تا الآن مانده. مانده است اما تحریف شده است و کامل هم نبوده و ابدی نیست.
این تازه در جمع شیعه است. شما در فضای کل اسلام نگاه کنید. روایات دین جدید دربارهٔ کل فضای جامعهٔ اسلامی است، که گویی دیگر چیزی از اسلام باقی نمانده است. در بحث فقه تطبیقی میگوییم، اسلامی که خداوند آن جسم دارد و شبیه انسان است و پیغمبرش انواع خطاها را مرتکب میشود، نشان از چیست؟ این چه اسلامی شد؟ در فضای کل اسلام که نگاه کنید خیلی وضع بدتر از جامعهٔ شیعه است.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس هجدهم[270]
عید غدیر باید عید اصلی زندگی ما باشد
ایام خاص، ویژه و نورانی بزرگترین عید عالم انسانیت، عید تکمیل دین و تتمیم نعمت و عید به ثمر رسیدن و شکوفا شدن حقیقت انسان و اتصال انسان مُلکی به ملکوت، عید غدیر بر همگان مبارک باشد. شایسته است همۀ ما این عید را عید اصلی زندگی خودمان قرار دهیم. انشاءالله همۀ سروران و همۀ شیعیان و همۀ انسانهای طالب حق مشمول برکات و رحمت خاص خداوند باشند و همۀ ما در راه هدایت علوی قرار بگیریم، به برکت روح بلند و ملکوتی حضرت امیر.
آقا امام زمانS میفرمایند: اللَّهُمَّ إِنَّ شِيعَتَنَا خُلِقَتْ مِنْ شُعَاعِ أَنْوَارِنَا وَ بَقِيَّةِ طِينَتِنَا.[271] همچنین آقا امام باقر به نقل از اجداد مطهر خود به نقل از امیرالمؤمنین میفرمایند: إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى اطَّلَعَ إِلَى الْأَرْضِ فَاخْتَارَنَا وَ اخْتَارَ لَنَا شِيعَةً يَنْصُرُونَنَا وَ يَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا وَ يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا وَ يَبْذُلُونَ أَمْوَالَهُمْ وَ أَنْفُسَهُمْ فِينَا أُولَئِكَ مِنَّا وَ إِلَيْنَا،[272] «شیعیان ما از اضافۀ طینت و گل وجودی ما خلقشدهاند؛ به همین جهت است که به فرح و شادی ما شاد هستند و به حزن و اندوه ما اندوهگیناند». این حال طبیعی یک شیعه است نه اینکه خودش را بخواهد تصنعی شاد کند یا محزون شود. هرکس به دیگری تعلق وجودی دارد، عشق میورزد، احترام میگذارد و در نظرش عظیم و بزرگ است، شادیها و غمهایش با او تنظیم میشود. اگر کسی شادی و غم مجنون را بسنجد میبیند که با شادی و غم لیلا تعریف میشود، حتی اگر خبر از حال لیلا نداشته باشد. این قدر اتصال روحی زیاد میشود. مانند مادری آن طرف کرۀ زمین که از بیماری فرزندش این طرف دنیا خبر ندارد ولی میگوید: دلم شور میزند. این حال، حال طبیعی اتصال روحی و محبتی بین یک محب و محبوب است. همۀ ما عهد ببندیم که شادی و عید اصلی زندگیمان را در سال، عید غدیر قرار بدهیم. دائم توجه به ولایت بکنیم که روح دین و روح شریعت ولایت است. ولایت مختص خداوند است و روح شریعت است. «وَ اللهُ هُوَ الوَلیُّ»، فقط خداوند است که ولی است و هر جا ولایتی پیدا شد ولایت خداوندی است و از خداوند ترشح شده است و حقیقت رشد و کمال انسانی نیز در همین ولایت است. أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ وَ هُوَ يُحْيِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ.[273] «آيا به راستى غير از خدا اوليائى گرفتهاند؟ درحالیکه ولى (مردم) تنها خداست و تنها او مردگان را زنده مىكند، و تنها او بر هر چيز قادر است».
حتی در سطوح پایینتر، هر جامعهای که به رشد و سعادتی رسید در اثر ولی و سرپرست صالحش بوده است. هر جامعهای که به انحطاط و پستی و ظلم و فساد رسید، در اثر آن ولی و حاکم و امیر ناصالحی بود که مردم را به خاطر هواهای نفسانی شخصی و تشخیصهای غلط به چاه انداخت. حقیقت ولایت، یک حقیقت برتر است و این ولایتِ حکومتی ترشحی از آن حقیقت است که در همین حد ترشح، میبینیم که سعادت و شقاوت امتها بستگی به همین ولایت ظاهری دارد.
سعادت و شقاوت، بهشت و دوزخ، همه با ولایت تعریف میشود. دریچهٔ رسیدن به خداوند، ولیّ او و تعامل صحیح با ولیّ اوست. سعی کنیم در این روز برای فرزندانمان هدیهای تهیه کنیم تا در دل بچهها عشق به اهلبیت و عشق به ولایت شکل بگیرد. اگر میخواهیم لباس بخریم این روز بخریم که این لباس خریدن عبادت میشود. تکتک این کارها میتواند عبادت باشد. شیرینی خریدن و پذیرایی از مهمانان همه تبدیل به عبادت میشود. قدر این ایستگاههای به سمت خداوند را بدانیم. این مناسبتها در هیچ دینی پیدا نمیشود. همین تذکرات باعث تلطیف روح میشود. ابنابیالحدید خودش یک نویسندهٔ سنی مذهب است. در شرحش بر نهجالبلاغه میگوید به خاطر محبتی که شیعیان به علیبنابیطالب و خانواده ایشان دارند، آن رحمت و رأفت علوی در آنها دیده میشود و آن غلظت و شدت و خشونتی که در خلفا بوده در پیروانشان مشاهده میکنی: وَ قَدْ بَقِيَ هَذَا الْخُلْقُ مُتَوَارِثاً مُتَنَافِلًا فِي مُحِبِّيهِ وَ أَوْلِيَائِهِ إِلَى الآن كَمَا بَقِيَ الْجَفَاءُ وَ الْخُشُونَةُ وَ الْوَعُورَةُ فِي الْجَانِبِ الْآخَرِ وَ مَنْ لَهُ أَدْنَى مَعْرِفَةٍ بِأَخْلَاقِ النَّاسِ وَ عَوَائِدِهِمْ يَعْرِفُ ذَلِكَ.[274]
این را باید توجه داشت و قدر دانست که خداوند دائم دارد ما را متوجه لطف و رحمت و برکت و رحمانیت و رحیمیت خود میکند. منتها ما چون غرق در این نعمتها هستیم، آنها را حس نکرده و قدر نمیدانیم. اما جامعهای که از این امور دور است یک قطرهاش را که میبیند، روی چشم میگذارد. یک نامه از هزاران نامه حضرت امیرالمؤمنین به مالک اشتر، از طرف یونسکو عادلانهترین منشور حکومتی در طول تاریخ شناخته شد.
یکی از ائمه جمعه برای سفر تبلیغی به آمریکا رفته بود. میگفت: رفتیم مرکز اسلامی در نیویورک. یک آمریکایی که در آنجا مسلمان شده بود هم حضور داشت. شخصی که در آنجا کار میکرد گفت: از او بپرس که چگونه مسلمان شده است. پرسیدم. گفت: یک روز، یک کاغذ باطله که روی زمین افتاده بود توجه مرا به خود جلب کرد. مطلبی روی آن نوشته بود. آن مطلب را خواندم، مثل یک مغناطیس قوی جان من را سوی خودش جذب کرد، دلم را تکان داد. گشتم دنبال نویسنده و ادامه این متن تا اینکه پیدا کردم. آن متن صفحهای بود از نهجالبلاغه. آن را تهیه کردم و خواندم و با نهجالبلاغه مسلمان شدم.
خیلی از کسانی که با اسلام آشنا شدند و بعد به عشق اسلام خانه و زندگی و فرهنگ و ملت و همه چیز خود را رها کرده و برای کسب معارف اسلامی به ایران سفر میکنند، با نهجالبلاغه یا صحیفه سجادیه مسلمان شدهاند. افسوس که ما اینها را داریم و جوان مذهبی ما یک دور نهجالبلاغه را، یک دور صحیفه سجادیه را که فقط 54 دعا دارد، نخوانده است. مایهٔ خجالت است که بعضاً یک دور قرآن را با ترجمه نخواندهایم. آن فرد اشک میریخت و بدنش هم میلرزید وقتی تعریف میکرد که چگونه با نهجالبلاغه مسلمان شده است.
آداب اسلامی از جمله اعمال عید غدیر را در هیچ دینی پیدا نخواهیم کرد
اول اینکه: حتماً به کتاب مفاتیحالجنان مراجعه بفرمایید، اعمال شب و روز عید غدیر را نگاه کنید تا این اعمال را از دست ندهید.
دوم اینکه: یکی از اعمال عید غدیر بحث اخوت ایمانی و عقد اخوت است. این یکی از اعمال مستحب است. اگر با میکروسکپ الکترونی بگردید در هیچ دینی، این معارف نیست.
همین اعمالی که به عنوان مستحبات در مفاتیحالجنان نوشته و ما خیلی هم نسبت به آنها اعتنا نداریم را با آداب سایر ادیان مقایسه کنید. مرحوم امام خمینی آن زمانی که در پاریس بودند، یک بار به مناسبتی فرموده بودند به مسیحیهای محله و همسایگانشان غذا بدهند. یکی از چیزهایی که ایشان را خیلی معروف کرد همین بود. شما کل اروپا را زیر پا بگذارید و در کوچهها بگردید. یک جا میتوانید پیدا کنید که دعوت عمومی بوده و غذای عمومی به مردم بدهند؟ اصلاً این خبرها نیست. یکی از آشنایان ما که در کشور دیگر زندگی میکرد و با فرهنگ آنجا از نزدیک آشنا بود میگفت: اگر شما بروید خانهٔ مادرتان، اگر از قبل دعوتتان کرده باشد جلویتان شکلاتی، قهوهای چیزی میگذارد. اما اگر دعوت نکرده باشد و همین طوری رفته باشید یک چای تلخ هم به شما نمیدهد. رسم نیست. اینها نکات اساسی است. علت رو آوردن به حیوان که در غرب فراوان شده مثلاً سگ یا گربه همین فاصله و شکافهاست. عواطف انسانی پر نمیشود، خلأ دارد. بحث کار کردن خانمها هم همین است. آنجا مثل اینجا نیست که خانمها خودشان بخواهند بروند بیرون کار کنند. آنجا زن مجبور است کار کند. شوهر میگوید: من پول مفت ندارم تو بخوری، برو کار کن. زن و شوهر میروند بیرون غذا بخورند هرکسی غذای خودش را حساب میکند، شوهر پول زنش را حساب نمیکند، مگر دعوت کرده باشد. به همین دلیل زن مجبور است خرج خودش را در بیاورد. بچه که به سن قانونی رسید، چه پسر چه دختر، باید کار کند و نفقهٔ او بر پدر لازم نیست. به همین دلیل است که زندگیهای مجزا این قدر زیاد شده است. پسر یا دختر ازدواج هم نکرده ولی از خانواده جدا میشود. پول مفت بدهم کسی بخورد. خرجی بدهم؟ خرجی یعنی چه؟ نوع عروسیهای آنجا را ببینید. زن و شوهر دست همدیگر را میگیرند و کلیسا میروند والسلام. بعد هم خانه خودشان میروند. مگر پول مفت دارند بدهند کسی بخورد.
یکی از آداب روز عید غدیر عقد اخوت است. برای هم مثل برادر باشند. این را دوستان اعمال کنند، اجرا کنند. آنهایی که میتوانند اجرا کنند. با افرادی که کنارشان هستند باهم دوست هستند و رفاقتی دارند، حتی با کسانی که کمتر رفاقت دارند این عقد را ببندید که این رفاقت بیشتر شود. حتی اگر احساس کدورت به کسی دارید با همان کس این کار را بکنید.
جزء مستحبات اکید این روز همین عمل عقد اخوت است، البته در روزهای دیگر هم میشود انجام داد. رسول اکرم میفرمایند: الْمُؤْمِنُونَ مُتَّحِدُونَ مُتَآزِرُونَ مُتَضَافِرُونَ كَأَنَّهُمْ نَفْسٌ وَاحِدَةٌ. وَ لِذَلِكَ قَالَ الْمُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِ بِمَنْزِلَةِ الْبُنْيَانِ يَشُدُّ بَعْضُهُ بَعْضاً. وَ قَالَ الْمُؤْمِنُونَ يَدٌ وَاحِدَةٌ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ.[275]
از نشانههای جلسهٔ ایمانی، آشنایی افراد با یکدیگر و محبت بین آنهاست
یکی از آداب جلسه و یکی از حقوق همنشینی این است که افراد اسم یکدیگر را بدانند و از احوال یکدیگر باخبر باشند. جزء حقوق همنشین است؛ یعنی جزء مستحبات اخلاقی نیست بلکه جزء الزامات است که اسم همدیگر را بعد از یک آشنایی بدانیم. نمیشود کنار هم بنشینیم بعد هم خداحافظ. این جزء حقوق جامعۀ ایمانی است، باید افرادی که میآیند جلسه باهم آشنا شوند. آقا رسول اکرم بر پیگیری احوال مؤمنین دستور میدادند و خود هم اولین عملکننده به این سیره بودند. مثلاً وقتی یک جلسه کسی را میدیدند، خود را معرفی میکردند بعد اسم فرد مقابل را میپرسیدند. بعد اگر جوان بود و در معرض ازدواج میفرمودند: متأهلی یا مجرد. بعد شغلش را میپرسیدند:
قَالَ رسولالله يَوْماً لِجُلَسَائِهِ تَدْرُونَ مَا الْعَجْزُ قَالُوا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ فَقَالَ الْعَجْزُ ثَلَاثَةٌ ... وَ الثَّانِيَةُ أَنْ يَصْحَبَ الرَّجُلُ مِنْكُمُ الرَّجُلَ أَوْ يُجَالِسَهُ يُحِبُّ أَنْ يَعْلَمَ مَنْ هُوَ وَ مِنْ أَيْنَ هُوَ فَيُفَارِقَهُ قَبْلَ أَنْ يَعْلَمَ ذَلِكَ وَ.[276]
قَالَ رسولالله إِذَا أَحَبَّ أَحَدُكُمْ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ فَلْيَسْأَلْهُ عَنِ اسْمِهِ وَ اسْمِ أَبِيهِ وَ اسْمِ قَبِيلَتِهِ وَ عَشِيرَتِهِ فَإِنَّ مِنْ حَقِّهِ الْوَاجِبِ وَ صِدْقِ الْإِخَاءِ أَنْ يَسْأَلَهُ عَنْ ذَلِكَ وَ إِلَّا فَإِنَّهَا مَعْرِفَةُ حُمْقٍ.[277]
عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ فِي حَدِيثٍ قَالَ قَالَ رسولالله: هَلْ تَزَوَّجْتَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ بِمَنْ قُلْتُ بِفُلَانَةَ بِنْتِ فُلَان.[278]
كَانَ رسولالله إِذَا نَظَرَ إِلَى الرَّجُلِ فَأَعْجَبَهُ فَقَالَ هَلْ لَهُ حِرْفَةٌ فَإِنْ قَالُوا لَا قَالَ سَقَطَ مِنْ عَيْنِي قِيلَ وَ كَيْفَ ذَاكَ يَا رسولالله قَالَ لِأَنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا لَمْ يَكُنْ لَهُ حِرْفَةٌ يَعِيشُ بِدِينِه.[279]
اینها نشاندهندۀ اهمیت محبتهای درونی است. یعنی برای ما فرق کند که این آقا باشد یا نباشد. اگر کسی با برادر شما وارد جلسه شود چه طور با او برخورد میکنید؟ آقا اسمتان چیست؟ شغلتان و ... . چرا؟ چون با برادرتان آمده است و چون به برادرتان اهمیت میدهید به طبع به همراه او هم اهمیت میدهید. این حال رسولالله بود که به همه اهمیت میدادند. زشت است بعد از چند جلسه ندانیم این آقایی که همیشه کنار ما مینشیند کیست. بعضی وقتها پیامی به هم بدهیم. ایمان با محبت تعریف میشود و جلسۀ مطلوب، جلسهای است که اگر افراد همدیگر را نبینند دلشان برای همدیگر تنگ شود. گاهی کسی نمیآید، خبر بگیریم که کجاست؟ جلسهای مطلوب است که بین افراد آنقدر رابطۀ قلبی صحیح (خانمها بین خودشان و آقایان بین خودشان) برقرار شده باشد که از احوال یکدیگر خبر بگیرند. چطورید؟ دلمان برایتان تنگ شده است.
این قدر از سنت نبوی فاصله گرفتهایم و زندگیهایمان منحط شده است که بعضی حرفها و رفتارها برایمان عجیب است. یک روز یک تماس با بعضی از رفقای زمان دانشجویی گرفتم. سلام و احوالپرسی کردم. بعد گفت: بفرمایید امرتان؟ گفتم: امری نداشتم فقط زنگ زدم حالتان را بپرسم. از بس عادت کردیم که فقط وقتی کارداریم سراغ همدیگر برویم، بعد از احوالپرسی میگویند: در خدمت هستیم بفرمایید. یعنی فقط، معاملهای با یکدیگر برخورد میکنیم. چقدر زشت است. این نشاندهندۀ یک جامعۀ ایمانی نیست.
سرّ ریاضت در عرفان عملی چیست
حرکت قلب و سیر باطنی انسان به سمت خداوند را در اصطلاح، سلوک یا تصفیه باطن و به اصطلاح شریعت، تهذیب یا تزکیهٔ نفس میگویند. ما از عالمی دیگر به این دنیا آمدهایم و قیودات فراوانی خوردهایم. این قیودات باید برداشته شود. به چه طریق؟ برای اینکه انسان به آن مناسبت و عشق و میل به خداوند برسد و نزدیک شود باید ریاضت بکشد. ریاضت یعنی چه؟ ریاضت یک امر واقعی در شریعت است و تمام اعمال شریعت برای همین است که ریاضت حاصل شود. ریاضت نقش زنگار زدایی از روی قلب را دارد. وقتی ماه مبارک میشود سحرها انسان چه حالی دارد؟ حالی که در سحرهای ماه مبارک دارد نتیجهٔ چیست؟ نتیجۀ همان یک مقدار ریاضت دادن به وسیلهٔ روزه است:
اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت ببینی
ریاضت باعث میشود تا آن زنگارها از بین رفته و عشق الهی تجلی کند؛ چون عشق و میل به خداوند در درون همۀ انسانها هست.
از طرفی ریاضتهای نفسانی هم داریم. ریاضتهای شیطانی هم داریم. در بعضی از امور مربوط به سِحر، فرد باید ریاضت بکشد تا یک سری از قدرتها برایش حاصل شود. اصلاً در همۀ مسیرها ریاضت لازم است. ریاضت یعنی تمرین. یک بچه که میخواهد خطاطی یاد بگیرد، دائم باید ریاضت بکشد یعنی تمرین کند. کسی که میخواهد کنکور قبول شود باید ریاضت بکشد، خواب را بر خودش حرام کند، لذتها را بر خودش کمتر کند تا اینکه کمکم به آن مرحله و نتیجهای که میخواهد برسد.
آقا امیر مؤمنان در نهجالبلاغه میفرمایند: لَأَرُوضَنَ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ مَطْعُوماً وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً.[280] به خداوند قسم این نفس را چنان ریاضت بدهم که اگر به نان خشکی رسید چشمش روشن شود، بگوید: بهبه چه چیزی. چنان به این نفس سختی بچشانم که به نان و نمکی راضی شود.
البته این ریاضتها مخصوص حضرت امیر است، برای ما نیست. در آن ماه مبارک آخری که روح حضرت امیر به آسمان عروج کرد، شبها وقت افطار سه لقمه غذا میخوردند، سه لقمه نه سه تا ساندویچ. چند شب امتحان کنید. وقت افطار نه، وقت شام سه لقمه غذا بخورید. آن هم نه سه لقمه چلو خورشت، سه لقمه نان و نمک یا نان و شیر. این ریاضتهای خاص ویژهٔ حضرت امیر است. نه حضرت امیر از ما میخواهند و نه ما میتوانیم، نه ما مرد میدان هستیم که اینگونه باشیم. خودشان هم فرمودهاند:
شما اصلاً نمیتوانید این کار را بکنید. لازم هم نیست اما کمک کنید به من، «وَلٰکِن اَعینونی» با «وَرَع»، حفظ تمایلات، «وَ اجتِهاد»، کوشش. این راه مسیر سختی است، جدّ و جهد لازم دارد. «وَ عِفَّة»، بروز ندادن و «سِداد»، محکمی و استواری. وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ وَ يَسْتَضِيءُ بِنُورِ عِلْمِهِ أَلَا وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفَى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ أَلَا وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ.[281] اَعینونی؛ کمک کنید به من، یعنی چه؟
ربیعه، خانمی است که سالها به پیامبر اکرم خدمت میکرد. روزی حضرت رسول به او فرمودند به خاطر خدمتت به من، چیزی درخواست کن. او فرصت خواست تا فکر کند. روز بعد آمد و به حضرت گفت: یا رسولالله من میخواهم در بهشت همنشین شما باشم. حضرت فرمودند: من را کمک کن با سجدهٔ بسیار. عَنْ رَبِيعَةَ بْنِ كَعْبٍ قَالَ قَالَ لِي ذَاتَ يَوْمٍ رسولالله يَا رَبِيعَةُ خَدَمْتَنِي [سَبْعَ] سِنِينَ أَ فَلَا تَسْأَلُنِي حَاجَةً فَقُلْتُ يَا رسولالله أَمْهِلْنِي حَتَّى أُفَكِّرَ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ وَ دَخَلْتُ عَلَيْهِ قَالَ لِي يَا رَبِيعَةُ هَاتِ حَاجَتَكَ فَقُلْتُ تَسْأَلُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُدْخِلَنِي مَعَكَ الْجَنَّةَ فَقَالَ لِي مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا فَقُلْتُ يَا رسولالله مَا عَلَّمَنِي أَحَدٌ لَكِنِّي فَكَّرْتُ فِي نَفْسِي وَ قُلْتُ إِنْ سَأَلْتُهُ مَالًا كَانَ إِلَى نَفَادٍ وَ إِنْ سَأَلْتُهُ عُمُراً طَوِيلًا وَ أَوْلَاداً كَانَ عَاقِبَتُهُمْ الْمَوْتَ قَالَ رَبِيعَةُ فَنَكَسَ رَأْسَهُ سَاعَةً ثُمَّ قَالَ أَفْعَلُ ذَلِكَ فَأَعِنِّي بِكَثْرَةِ السُّجُود.[282]
حضرت فرمودند: من را کمک کن با سجدهٔ بسیار. کمک کنید به من، یعنی خودت نمیتوانی این راه را بروی، من باید تو را بالا بکشم، منتها تو هم دستت را به من بده، کمک کن تا تو را بالا بکشم. خودت هم یک یا علی بگو، این کار را انجام بده که به همراه شفاعت من، تو را به آنجا برساند.
عرفان نظری محصول سلوک است
در فضای عرفان دو علم عرفان عملی و عرفان نظری وجود دارد. عرفان نظری یعنی علم مشاهدات، علم حقایق و معارف. عرفان عملی علم سلوک است، علم اعمال باطنی، آن احوال باطنی که باید در قلب اتفاق بیفتد. علم حالاتی که طی میشود، منزلگاههایی که یک سالک الی الله گام به گام طی میکند، البته ممکن است کسی به منزل صدم اصلاً نرسد و در منزل سیام بماند، یا یک منزل سالها برایش طول بکشد یا چند منزل را باهم طی کند.
وقتی به آن منازل نهایی رسید چشمش باز میشود و کل هستی را میبیند. وقتی که آن حقایق و معارف را دید، اگر برای دیگران بنویسد، میشود عرفان نظری. در آنجا عارف میگوید: عالَم این است، خداوند اینگونه است، خلق اینطوری است، ربط مخلوقات با خداوند اینطوری است، خداوند خلق میکند یعنی این اتفاق میافتد، ... . میبیند چه طور این کثرات از آن واحد نشأت گرفتند و صادر شدند. خود این فن، فن بسیار شریف و غامضی است و اهلش را میطلبد. استاد ما وقتی در چهار لایه عرفان نظری میگفتند، هر لایه که میگذشت و میخواستند یک لایه عمیقتر بگویند، از شاگردانشان سؤال میکردند. عدۀ زیادی که برایشان جا نیفتاده بود ریزش میکردند .در آن لایههای آخر چند نفر بیشتر نمانده بودند. هم اهل فکر میطلبد و هم اهل قلب و روح پاک. جزء علومی است که به راحتی حاصل نمیشود و اساتیدش هم به راحتی شاگرد نمیپذیرند، تا امتحان نکنند نمیپذیرند.
پس عرفان نظری علم حقایق است. در این عالم چه حقایقی هست و با چه کیفیتی؟ اسماء و صفات خداوند یعنی چه؟ خداوند حی است یعنی چه؟ خداوند زنده است یعنی چه؟ حمد مختص خداوند است یعنی چه؟ در ذهن ما و در ذهن عموم این است، که خداوند خیلی زیباست، زیباترین موجود است با تمام کمالات. همهٔ نعمتها برای خداوند است، بنابراین همۀ سپاسها برای خداوند است. یک مفهوم ذهنی و مبهمِ طوطیوار که به یک بچهٔ 5 ساله هم بگوییم همین را تکرار میکند. وقتی استاد ما در لایهٔ آخر حمد را تدریس میکردند، اصلاً جان ما میخواست بال دربیاورد. آن وقت فهمیدیم تا حالا چه در ذهن ما بود از الحمدلله؟ چیزی نبوده است.
آن حقایق و معارف در فضای عرفان نظری مطرح میشود. در حقیقت عرفان نظری محصول حرکت و سلوک است. وقتی یک سالک حقیقی حرکت و سلوک کرد چیزهایی مشاهده میکند. اگر عارفی مشهوداتش و معارف شهود کرده را بنویسد، میشود علم عرفان نظری، همان طور که اگر حالات قلبی خود را بنویسد علم عرفان عملی شکل میگیرد.
همه میتوانیم سیروسلوک کنیم، منتها همتی بلند میخواهد
راه برای همه باز است. همۀ ما میتوانیم حرکت کرده و به مقصد برسیم، منتها همت مردانه میخواهد: وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ،[283] «و كسانى كه در اقامه دين ما مجاهده مىكنند ما به سوى راههاى خود هدايتشان مىكنيم و خدا همواره با نيكوكاران است».
آیه نمیفرماید: «فی سَبیلِنا»، بلکه میفرماید: «فینا»، کسانی که در ما مجاهده کردند ما آنها را خودمان به راههای خودمان هدایت میکنیم. خودمان از آنها دستگیری میکنیم.
پیامبر اکرم فرمودند: مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی لِسَانِهِ،[284] «اگر کسی چهل صباح خودش را فقط برای خداوند خالص کند، از درونش حکمت میجوشد»؛ یعنی آن عشق فطری رخ نشان میدهد. عاشق خداوند میشود. ما دیدیم کسانی را که نفْسشان آتش عشق داشت و دیگران را آتش میزد. جوانی خدمت مرحوم آیتالله بهجت آمد. تیپ خاصی داشت، تیپ امروزی داشت. سؤالی کرد. ایشان هم چند جملهای آهسته به خودش پاسخ دادند. اصلاً انگار آن جوان را آتش زدند، همین طور اشک میریخت و میرفت. این اثرگذاری محصول کسی است که درونش عشق ایجاد شده است. حرفهایش میتواند آنهایی را که زمینهدارند تغییر دهد. چنین شخصی خداوند را رصد کرده است.
عاشقان را ملت و مذهب جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست
اسطرلاب وسیلهای است که وضعیت آسمان را نشان میدهد و در نجوم به کار میرود. اگر کسی عشق داشته باشد آسمان معنویت یعنی آسمان عالم الاهی را میتواند ببیند، حس کند. مرحوم حاجی سبزواری از حکمای الهی و از عرفای کمنظیر هستند. استاد ما میفرمودند: ایشان در عرفان و تهذیب نفس کمنظیر بوده، حتی از مرحوم صدرالمتألهین برتر بودند. سه روز آخر عمر جذبۀ خداوندی ایشان را گرفته بود. همین طور چشمهایشان بسته بود و رو به قبله نشسته بودند. فقط موقع نماز میتوانستند چشمهایشان را باز کنند و بعد از سه روز هم به ملکوت اعلیٰ رفتند. ایشان چنان نفس حق و تأثیرگذاری داشتند که وقتی بحث عشق اسفار را درس میدادند، شاگردانشان مجنون میشدند. بعضی از آنها به اصطلاح، بهلولی مشرب شدند و دیگر نتوانستند سر درس بیایند. نفس ایشان خیلی روی آنها اثر گذاشته بود. هرکس به میزانی که حرکت میکند، اینطور تأثیرگذار میشود.
مرحوم ملاحسینقلی همدانی سه حلقۀ درس داشتند: عموم، خواص و شاگردان خاصالخاص خودشان. وقتی به آن شاگردان خاصشان درس میدادند، هنگام بیرون آمدن از مجلس درس تِلُوتِلُو میخوردند، مثل کسانی که مست هستند. چه اثری داشتهاند!
پس عشق به خداوند در این وجود و در همۀ وجودها هست که باید شکوفا شود.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
جام جم یک گوی فرضی و شفاف بوده که سلطان میتوانسته در آن همۀ عالم و مملکتش را ببیند.
خودمان این گوی را داریم که میتوانیم با آن همۀ هستی را ببینیم. میتوانیم خداوند را رصد کنیم، اما این گوی در درون ما زنگ زده است. باید این گوهر عشق را با ریاضت نمایان کرده و از گویِ قلب زنگار زدایی کنیم. آن وقت است که این گویِ قلب و جام جم هستی را نشان خواهد داد.
گوهری کز صدف کُون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس نوزدهم[285]
عرفان ریشه در دین دارد
عرفان ریشه در دین دارد. ریشه در حقیقت دین دارد، حقیقت اسلام آن هم اسلام به معنای کلی نه فقط اسلامِ آقا رسولالله. دین اسلام حضرت عیسی هم عرفان داشته، دین اسلام حضرت موسی هم عرفان داشته. به همین دلیل شما بین تمام شریعتها یک امر مشترک به نام عرفان میبینید. خود این اشتراک، نشاندهندۀ حقانیت عرفان است. یکی از دلایلی که آقا امیر مؤمنان در نهجالبلاغه در اثبات وحدت خداوند بیان میفرمایند همین استدلال است. میفرمایند: همۀ انبیاء آمدهاند حرف از یک خدای واحد زدهاند. این 124 هزار نفر، این قافلهٔ عظیم، مردان عظیم این عالم همه آمدهاند و همه گفتهاند: ما از جانب همان خداوند یکتایی آمدهایم که انبیاء قبلی گفتهاند و انبیاء بعدی خواهند گفت. این وحدت رویه خودش نشاندهندۀ یک واقعیت و حقیقت است. به همین میزان، وحدت کلمهای که در همهٔ شرایع، دربارۀ بحث معرفت و سلوک و رسیدن به باطن هستی وجود دارد، نشان میدهد که این حقیقت ریشه در همهٔ شرایع داشته است. علم به این حقیقت باطنی را تقسیم کردیم به علم عرفان نظری و علم عرفان عملی.
تقسیمبندی عرفان به عرفان عملی و نظری
حقیقت عرفان، قرب و وصول به خداوند است. عارف میگوید: حرکت کن تا برسی، صیقل بزن، چشم بگشا تا ببینی. خداوند نزدیک است، یعنی همۀ وجود را خداوند پر کرده است. همهٔ وجود عالم را خداوند پر کرده است. چرا ما نمیبینیم؟ چون توجه نداریم. بنده افرادی را میشناسم که زارزار گریه میکردند، از چه گناهی؟ از اینکه خداوند اینجاست و او خداوند را نمیبیند. 1ساعت زارزار گریه میکرد میگفت: لٰا اِلٰهَ اِلّا أنت؛ هیچ موجودی جز تو نیست، عالم و انسان تجلّی توست، اصلاً عالم و انسان جز تجلی تو چیزی نیست و من این تجلی را میبینم ولی تو را نمیبینم.
وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ،[286] «و ذوالنون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمىگيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم». گناهش این بود که خداوندا چرا من تو را شهود نمیکنم.
اگر خودبینی، خداوند را در آغوش میبینی. حرف عرفان این است. اصلاً نیاز به استدلال نیست، نه اینکه استدلال نکن، استدلال کن. استدلال سر جای خودش، اما بیا، میبینی که داری میبینی. ما میتوانیم اینجا استدلال کنیم هوا گرم است، پس بخاری روشن است. مقداری بیاییم جلو حرارت را میبینیم، حس میکنیم. آن مجموعه قواعد و دستورات و اعمال و آن قوانین کلی که اگر انسان به کار ببندد به این شهود و حقیقت میرسد، عرفان عملی نام دارد. قرار است انسان به کجا برسد؟ به فنا. به فنا میرسد یعنی چه اتفاقی میافتد؟ خداوند را شهود میکند.
بعد از این که عارف به مقصد رسید، شهود پیدا کرد و هستی را دید، آن علم و معرفت و شهود را عرفان نظری میگویند.
راه رسیدن به حقیقت برای همه باز است
گفتیم که راه باز است و خداوند همه را دعوت کرده است. وَ إِنْ تُطيعُوهُ تَهْتَدُوا،[287] «اگر او را اطاعت كنيد هدايت يابيد»، این هدایت، هدایت خاص است، دستگیری خاص خداوند است. اگر از رسولالله اطاعت کنید هدایت میشوید. چه کسی از رسولالله اطاعت میکند؟ کسی که به حضرت ایمان آورده، پس قبلاً هدایت شده است. پس این هدایت ذکرشده در آیه هدایتی خاص است. یعنی خود خداوند دستگیری میکند. هدایت اولیه نیست.
یک مرتبه از هدایت، هدایت اولیه است که اگر فرد دارای تقوای اولیه شد، خداوند هدایتش میکند و راه را برای او باز میکند: ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ،[288] «اين كتاب كه در آن هيچ نقطه ابهامى نيست راهنماى كسانى است كه تقواى فطرى خود را دارند».
آنگاه اگر بر ایمان خود باقی ماند، هدایت بعدی شامل او میشود: أُوْلَـئِكَ عَلَى هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ،[289] «چنين كسان بر طريق هدايتى از پروردگار خويش هستند و هم ايشان تنها رستگارانند». چنین فردی است که شایستگی پیدا میکند و او را مثل برق میبَرند.
آیهای است که بر عطش جان همه، آب است. سعی کنید این آیه جلوی چشمانمان باشد. وَأَلَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنَاهُم مَّاء غَدَقًا،[290] «و اينكه اگر جن و انس بر راه رشد استقامت بورزند ما ايشان را آبى گوارا و زياد مىچشانيم». امر چنین است که اگر بر طریق ما استقامت کنند، منِ خداوند آنها را با آبی گوارا و سرشار مینوشانم.
ای آنکه تو ساقی شدی، سبوی تو گردیم
دل سبوی خداوند است و ساقی هم خداوند است. میفرماید: من خودم ساقی شما هستم. وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا،[291] «و پروردگارشان شراب طهور به آنها مىنوشاند». «طهور» یعنی بسیار پاککننده و بسیار پاک، مبالغهٔ در طهارت است. آقا امام صادق در تفسیر این آیه میفرمایند: یعنی یُطَهِّرَهُم عَن کُلِّ شَیءٍ سِوَی اللهِ،[292] خداوند آنها را از هر رِجس و آلودگی جز خداوند پاکشان میکند. در وجودشان فقط خداوند میماند. این، آن شرابی است که جرعهٔ نابش را خداوند ساقی میشود و به امیرالمؤمنین و اهلبیت مینوشاند و وقتی بهشتیان آن را میخورند، از هر چیزی جز خداوند پاک میشوند. این چیزی است که باید به آن برسیم.
پیامبر اکرم فرمودند: مَا أَخْلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً إِلَّا جَرَتْ یَنَابِیعُ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی لِسَانِهِ.[293] اگر کسی چهل صباح خودش را فقط برای خداوند خالص کند، از درونش حکمت میجوشد. مانند این سخن فراوان است. البته جای سرزنش و عتاب خودمان هم هست که من چهل روز خودم را خالص نکردم. فقط برای 40 روز ارادهای مستحکم نداشتم. یعنی یک پانصدم از یک عمر 50-60 ساله را خالص نیستم تا چشمههای الهی در درونم بجوشد.
با ریاضت، جمال خداوند رُخ نشان داده و عشق ایجاد میشود
به علم عرفان عملی منازل آخرت هم میگویند؛ چون بهشت درجاتی دارد. درجات بهشت به چیست؟ به درجات قلب ماست. باید هر لحظه انسان بالاتر برود. إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ،[294] «مگر آنكه با قلب پاك سوی خدا آمده باشد».
قلب سلیم یعنی قلبی که در آن جز خداوند نباشد، شرک نباشد. رمز اصلی آن هم ریاضت است. به همین خاطر خیلی روی ریاضت تأکید دارند. ریاضت به چه معنایی؟ اینکه انسان خودش را صیقل بزند، با نفس، خواستهها و امیالش مخالفت کند. این ریاضت جان غبارگرفته را پاک میکند. غبار که پاک شد، رُخی از جمال زیبای خداوندی را میبیند. هنوز بحث شهود نیست. آنگاه به همان اندازه که میبیند و آن زیبایی را درک میکند، برایش عشق حاصل میشود. عشق محصول دریافت و ادراک جمال است. جمال را که دید عشق میآید. عشق که آمد، به سرعت نور حرکت میکند. همۀ ما تجربه داریم که گاهی حالی به دست آوردهایم، به سجده رفتهایم دوست داشتیم مثلاً 5 بار بگوییم سُبحانَ رَبِّیَ الاَعْلٰی وَ بِحَمدِه. در طول عمرمان این حالات اتفاق افتاده است. این حالات عاشقانه انسان را به سرعت بالا میبرد. منتها افسوس که 5 ثانیه، 5 دقیقه بیشتر طول نمیکشد و افسوسِ بیشتر که بعداً آن حالات را خراب میکنیم. مهم است که آن حالات را خراب نکرده و حفظ کنیم. آقا رسولالله فرمودند: اگر در این حال بمانید به عالم ملکوت راه پیدا میکنید. آقا امام باقر فرمودند: أَمَا إِنَّ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ قَالُوا: يَا رسولالله، نَخَافُ عَلَيْنَا النِّفَاقَ. قَالَ: فَقَالَ: وَ لِمَ تَخَافُونَ ذلِكَ؟ قَالُوا: إِذَا كُنَّا عِنْدَكَ فَذَكَّرْتَنَا وَ رَغَّبْتَنَا، وَ جِلْنَا وَ نَسِينَا الدُّنْيَا وَ زَهِدْنَا، حَتّى كَأَنَّا نُعَايِنُ الْآخِرَةَ وَ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ وَ نَحْنُ عِنْدَكَ، فَإِذَا خَرَجْنَا مِنْ عِنْدِكَ، وَ دَخَلْنَا هذِهِ الْبُيُوتَ، وَ شَمِمْنَا الْأَوْلَادَ، وَ رَأَيْنَا الْعِيَالَ وَ الْأَهْلَ، يَكَادُ أَنْ نُحَوَّلَ عَنِ الْحَالِ الَّتِي كُنَّا عَلَيْهَا عِنْدَكَ وَ حَتّى كَأَنَّا لَمْ نَكُنْ عَلى شَيْءٍ، أَ فَتَخَافُ عَلَيْنَا أَنْ يَكُونَ ذلِكَ نِفَاقاً؟ فَقَالَ لَهُمْ رسولالله: كَلَّا إِنَّ هذِهِ خُطُوَاتُ الشَّيْطَانِ، فَيُرَغِّبُكُمْ فِي الدُّنْيَا، وَ اللَّهِ لَوْ تَدُومُونَ عَلَى الْحَالَةِ الَّتِي وَصَفْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِهَا، لَصَافَحَتْكُمُ الْمَلَائِكَةُ، وَ مَشَيْتُمْ عَلَى الْمَاءِ، وَ لَوْ لَاأَنَّكُمْ تُذْنِبُونَ فَتَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ، لَخَلَقَ اللَّهُ خَلْقاً حَتّى يُذْنِبُوا، ثُمَّ يَسْتَغْفِرُوا اللَّهَ، فَيَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ، إِنَّ الْمُؤْمِنَ مُفَتَّنٌ تَوَّابٌ، أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ»[295] وَ قَالَ: «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ»[296]؟[297]
یا آقا رسول اکرم میفرمایند: اگر این تکثیر در کلام و هرجومرج در قلوبتان نباشد، هرچه من میبینم شما هم میبینید، آن چیزهایی که من میشنوم شما هم میشنوید. البته هرکسی به ظرفیت خودش. یعنی آن درهای ملکوتی که برای رسولالله باز است برای ما هم باز است، منتها رسولالله به اندازۀ ظرف بیکران خودشان، دیگران هم به اندازه ظرف خودشان، میبینند و میشنوند. سِرّ انبیاء و اولیاء هم این است، خودشان شروع کردند، خودشان به مغز عرفان رسیدند، به دیگران هم میگویند: بیایید تا به این مغز و حقیقت عرفان برسید. شما هم برسید، در همان حدّ حیوانی و دنیایی نمانید. لَوْلا تَكْثیرٌ فی كَلامِكُمْ وَ تَمْریجٌ فی قُلوبِكُمْ لَرَأیْتُمْ ما أرَی وَ لَسَمِعْتُمْ ما أسْمَعُ.[298]
تربیت رسولالله هم اینگونه بوده. صبحها که برای نماز صبح به مسجد میآمدند، میپرسیدند: خبر تازه چیست؟ چه حقایقی شکار کردید؟ چه حقایقی دیدید؟ عَنِ الرِّضَا قَالَ: إِنَّ رسولالله كَانَ إِذَا أَصْبَحَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ هَلْ مِنْ مُبَشِّرَاتٍ يَعْنِي بِهِ الرُّؤْيَا.[299]
هدف تربیت رسولالله، تربیت عرفانی است. حضرت تنها نمیخواهند نمازمان را سر وقت بخوانیم. خوب سر وقت خواندیم، بعد چه؟ این نماز باید با روحش همراه شود. نماز سر وقتِ با روح، با حال، با عشق، مثل نماز اُویس که وقتی میخواهد سلام بدهد غصه دلش را بگیرد. وقت اذان میشود آقا رسولالله میفرمایند: أَرِحْنَا يَا بِلَال، چه خوب، بلال راحتمان کن با اذان، راحتی ما در نماز است: أَنَّ النَّبِيَّ كَانَ يَنْتَظِرُ دُخُولَ وَقْتِ الصَّلَاةِ وَ يَقُولُ أَرِحْنَا يَا بِلَال.[300]
خداوند این نماز را میخواهد. حالا نماز خواندیم، معنایش هم در ذهنمان آمد، این که طی مسیر نشد. خداوند نمازی میخواهد که با قَد قامَت پا به عرش بگذاریم.
پس ریاضتی که روی آن تأکید میشود، عشق میآورد و عشق انسان را به فنا میکشاند و فنا انسان را به شهود و یافتن حقایق میرساند.
البته مجذوبین استثناء هستند. آنهایی که آنقدر پاک هستند که هیچ ذره و شائبه و رگهای از خودبینی در آنها نیست. حضرت مریم 7-6 ساله است که با عالم ملکوت مرتبط شده است. پیوسته ملائک بر او وارد میشدند. با ملائک گفتگو دارد. فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا وَكَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَـذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ إنَّ اللّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَاء بِغَيْرِ حِسَابٍ.[301] «پروردگارش دختر را قبول كرد آنهم به بهترين قبول و او را پرورش داد آنهم بهترين پرورش و زكريا را كفيل او كرد كه هر وقت در محراب او بر او وارد مىشد رزقى مخصوص نزد او مىديد مىپرسيد: اى مريم اين رزق كذايى از ناحيه چه كسى برايت آوردهاند؟ مىگفت اين رزق از ناحيه خدا است آرى خدا به هر كس كه بخواهد بىحساب رزق مىدهد».
رزق از بهشت برایش میآوردند، رزق مخصوص الهی. این افراد نیازی به ریاضت ندارند. چون ریاضت برای گره باز کردن، گرد و غبار زدودن است و این افراد گرد و غبار ندارند، با خداوند مناسبت دارند. سالک ریاضت میکشد تا آن مناسبت با حق پیدا شود، مناسبت با حقی که گرد و غبار رویش را گرفته است. آن کسی که این مناسبت را دارد نیاز به این ریاضت ندارد، او را جذبۀ خداوندی به سوی خود میبرد. یکدفعه جذبه او را میگیرد و او را با عالم الهی آشنا میکند؛ یعنی اینکه میبیند و چشمش باز میشود.
مجذوبین سالک بیش از همه ریاضت میکشند، اما نه برای رشد
این مجذوبین، از ریاضت استثناء هستند. البته استثناء هستند یعنی چه؟ یعنی ریاضت نمیکشند؟ نماز نمیخوانند؟ روزه نمیگیرند؟ اتفاقاً این افراد ریاضت بیشتری دارند، منتها نماز و روزه و ریاضتشان برای طی منزل نیست؛ بلکه چون خداوند را اهل عبادت یافتهاند عبادت میکنند. سرّ ریاضتشان این است. سرّ ریاضت مجذوبین این نیست که ریاضت بکشند و حرکت کنند تا به خداوند برسند. آنها رسیدهاند و چون رسیدهاند، جمال خداوند را مشاهده میکنند و میبینند که مگر میشود عبادتش نکرد. آقا امیر مؤمنان میفرمایند: عاقل کسی است یک نفَسش را هدر ندهد، حتی یک نفَس را. یک نفر داشت موهای حضرت را کوتاه میکرد گفت: آقا تکان نخورید تا من مویتان را کوتاه کنم. فرمودند: چند لحظهای که تو میخواهی موی مرا کوتاه کنی یک ذکر کم میشود. این قدر دقت داشتهاند، با این حال مسیر را طی کردند و چون خداوند را اهل یافتند مشغول خداوند میشوند و بیش از همه به خودشان سختی میدهند. این افراد از کودکی این حالات را دارند، از کودکی عاشق خداوند و عبودیت هستند.
نوه یکی از اساتید ما، یک بچهٔ 4-5 ساله بود. میفرمودند که در حرم شدید گریه میکرد و میگفت: خداوندا من میخواهم به درگاهت توبه کنم. این بچه هم هست، یک بچۀ دیگر هم هست که در حرم از این طرف به آن طرف میدود و روی سنگها سرسره بازی میکند. حالات متفاوت است. مجذوبین از کودکی حالات عاشقانه داشتهاند.
استاد علامه حسنزاده میفرمودند: مرحوم الهی قمشهای، مترجم قرآن کریم، مجذوب بودند و خیلی حال عجیبی داشتند.[302] یک شب جایی مهمان بودند. یک عالم وارستهٔ دیگر هم مهمان بودند. آن عالم بزرگوار فکر کرده بود که خوب حتماً مرحوم آیتالله الهی قمشهای 1 ساعت، یک ساعت و ربع قبل از اذان بلند میشوند و نماز شب میخوانند، ولی میفرمودند: هنوز نخوابیده بودیم و چیزی از خواب نگذشته بود که ایشان بلند شدند. چه حالی و چه سوزی تا صبح در حال مناجات بودند. آن عالم هم اهل تقوا و تهجد بودند، اما از حالات ایشان تعجب کرده بودند. گاهی اوقات 3-4 ساعت اشک میریختند. حالات متفاوت است.
برای سالکین مجذوب، با ریاضت است که آن عشق و حبّ وطن ایجاد میشود که حُبُ الْوَطَنِ مِنَ الْإِيمَان.[303]
اهل معرفت این وطن را زیبا و دقیق معنا کردهاند:
این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن جایی است که آن را نام نیست
آن عشق و حب که پدید آمد، حرکت سالک سریع میشود. پس سرّ آن ریاضت در این مطلب است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
ریشهٔ عشق عارف در فطرت انسان است
پس ریشهٔ عرفان در اسلام است و رسول اکرم نیز اینطور اصحاب خود را تربیت میکردند. جریانات فراوانی است از جمله آنچه از آقا امام صادق نقل شده است که فرمودند:
آقا رسولالله برای نماز صبح به مسجد آمدند که یکی از اصحاب را دیدند. حضرت دیدند چشمانش گود افتاده و حالش منقلب است. پرسیدند چه طوری؟ گفت: به یقین رسیدهام. حضرت که میدانند چیست ولی فرمودند: بگو و تعریف کن، هر چیزی یک علامتی دارد. گفت: جانم از دنیا کنده شده. گویی بهشت را میبینم، جهنم را میبینم، عرش را میبینم، رسولالله فرمودند: این فرد بندهای است که خداوند قلبش را نورانی کرده است. سپس به او فرمودند: ثابتقدم بمان. از حضرت خواست: دعا کنید به شهادت برسم، حضرت هم دعا فرمودند. در اولین جنگی که پیش آمد پس از کشتن چند نفر به مقام شهادت رسید.
اسْتَقْبَلَ رسولالله حَارِثَةَ بْنَ مَالِكِ بْنِ النُّعْمَانِ الْأَنْصَارِيَّ فَقَالَ لَهُ كَيْفَ أَنْتَ يَا حَارِثَةَ بْنَ مَالِكٍ فَقَالَ يَا رسولالله مُؤْمِنٌ حَقّاً فَقَالَ لَهُ رسولالله لِكُلِّ شَيْءٍ حَقِيقَةٌ فَمَا حَقِيقَةُ قَوْلِكَ فَقَالَ يَا رسولالله عَزَفَتْ نَفْسِي عَنِ الدُّنْيَا فَأَسْهَرَتْ لَيْلِي وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرِي وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّي [وَ] قَدْ وُضِعَ لِلْحِسَابِ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ يَتَزَاوَرُونَ فِي الْجَنَّةِ وَ كَأَنِّي أَسْمَعُ عُوَاءَ أَهْلِ النَّارِ فِي النَّارِ فَقَالَ لَهُ رسولالله عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ أَبْصَرْتَ فَاثْبُتْ فَقَالَ يَا رسولالله ادْعُ اللَّهَ لِي أَنْ يَرْزُقَنِي الشَّهَادَةَ مَعَكَ فَقَالَ اللَّهُمَّ ارْزُقْ حَارِثَةَ الشَّهَادَةَ فَلَمْ يَلْبَثْ إِلَّا أَيَّاماً حَتَّى بَعَثَ رسولالله سَرِيَّةً فَبَعَثَهُ فِيهَا فَقَاتَلَ فَقَتَلَ تِسْعَةً أَوْ ثَمَانِيَةً ثُمَّ قُتِلَ.[304]
پس چرا عرفان ریشه در همۀ ادیان و اسلام دارد؟ به خاطر اینکه ریشه در فطرت انسان دارد. ریشه در انسانیت انسان دارد. اسلام برای این آمده است که انسان در مسیر فطرتش بماند، فطرت خداوندی که فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ،[305] «پس روى خود به سوى دين حنيف كن كه مطابق فطرت خدا است فطرتى كه خدا بشر را بر آن فطرت آفريده و در آفرينش خدا دگرگونگى نيست، اين است دين مستقيم ولى بيشتر مردم نمىدانند».
به همین جهت است که بعضی از بزرگان تعابیر عجیبی دارند. مثلاً مرحوم آیتالله رفیعی قزوینی، جملهای داشتند، میفرمودند: آن کسانی که عرفان نمیدانند اصلاً انسان هستند؟ البته نه اینکه بخواهند توهین کنند. جناب حافظ هم میفرماید:
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کَرَم کن که نه چندین هنر است حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
آن که مِی نمیخورد حیوان است، انسان نشده است. کسی که مِی عشق خداوندی را ندارد، اصلاً انسان نیست.
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
عشق میورزم وامید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ طالب چشمه خورشید درخشان نشود
تا انسان همت عالی نداشته باشد، ذره است و در همان ذره بودن خودش میماند. کسی که عرفان نداند و در مسیر عرفان حرکت نکند، انسان است؟ به فرمایش استاد ما: در دیار یار خوشتر از ذکر یار چیزی نیست.
هر انسانی ریشههای متعددی دارد. ریشهٔ فرهنگی، ریشۀ جغرافیایی، مثلاً ما متعلق به این استان و این کشور هستیم. ریشهٔ خانوادگی دارد. اگر انسان را از ریشههایش قطع کنند چه اتفاقی میافتد؟ پژمرده میشود. حتماً دیدهاید فردی را که به غربت میرود، یک احساس دلتنگی دارد. خوب همۀ ریشهها را دیدیم، فرهنگی، جغرافی، بومی، ... . ریشۀ وجودی انسان کجاست؟ ما ریشه در خداوند داریم: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ،[306] «ما مِلك خداییم و بسوى او باز خواهيم گشت».
حقیقت ما إِنَّا لِلَّه ای است؛ یعنی به لحاظ هستی و وجودمان از آن معدن هستیم و همین است سرّ غربت انسان در این دنیا و سرّ شوق او به بازگشت. شیخ اشراق کتابی دارد در باب غربت انسان در دنیا به نام غربت نامه.
همین ریشۀ وجودی انسان، سرّ عشق به خداوند است. هر کسی که ریشه در چیزی داشته باشد، اگر از آن جدا شود احساس غربت میکند و عشق به بازگشت به سوی او دارد. این است که میگوییم عرفان در درون انسان است. اگر عرفان را از انسان بِبُرند از انسانیتش کم شده است.
هرکسی به اصل خود گرایش و محبت دارد. هرکسی پدر و مادر خودش را دوست دارد، چون ریشۀ وجود جسمانی از آنهاست. خوب هرکس کل وجودش، کل هستیاش از کجاست؟
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
همان طور که ما ریشۀ جغرافیاییمان را دوست داریم، حُبُ الْوَطَنِ مِنَ الْإِيمَان[307] را دربارهٔ وطن دنیایی داریم، حب و عشق وطن حقیقی و مبدأ وجودیمان را نیز داریم. این به یاد محبوب بودن و به یاد وطن بودن و غافل نشدن از آن وطن و محبوب و شوق بازگشت به آن، داستان «بشنو از نِی» را درست کرده است. این حال، حال نِی است که از نیستان جدا شده.
بشنو از نی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند
از نیستان تا مرا بُبریدهاند از نَفیرم مرد و زن نالیدهاند[308]
وطن اصلی ما کجاست؟ دیار ربوبی، عالم ربوبیت، عالم امر، عالم الهی، عالمی که فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ،[309] «متوجه باشيد كه چون از اسكلتش بپرداختم و از روح خود در او بدميدم همگى برايش به سجده بيفتيد».
این روح چیست؟ وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً،[310] «و (واى رسول ما) تو را از حقيقت روح پرسش مىكنند، جواب ده كه روح از سنخ امر پروردگار من است (و بدون واسطه جسمانيات بلكه به امر الهى به بدنها تعلق مىگيرد) و آنچه از علم به شما روزى شده بسيار اندك است». روح ما از عالم امر است، نه از عالم خلق. روح ما لاهوتی و الهی است نه ناسوتی و دنیایی. جناب حافظ میفرماید:
مرغ دلم طائری است قدسی، عرش آشیان از قفس تن ملول، سیر شده زین جهان
البته این مرغ دل جناب حافظ، مرغ دل یک عارف است، نه من که چسبیدهام به این عالم. کسی است که از مال و مقام و شهرت گذشته است، از دنیا گذشته است.
مرحوم شیخ و استاد ما میفرمودند: وقتی برای سخنرانی به جایی دعوت شدید، اگر ملاکتان در تصمیمگیری خداوند بود، خدایی هستید، وگرنه ممکن است حرف خداوند را بزنید برای شیطان. ما فکر میکنیم کجا پولش بیشتر است، کجا شهرتش بیشتر است، کجا افرادش بیشتر است؟ مثال میزدند: ممکن است شما را دعوت کنند که برای اساتید دانشگاه صحبت کنید. یک جای دیگر هم دعوت میکنند برای بچههای دبیرستانی و معلمهای آموزش و پرورش صحبت کنید. آن اساتید دانشگاه و آن مدیران اجرایی کشور، اعتبار و پول بیشتری دارد. اما این طرف بچههای مسلمان هستند که شبهه دارند. کدام را انتخاب میکنید؟ اگر برای خداوند بود، حرف خداوند را برای خداوند زدهای وگرنه حرف خداوند را برای شیطان زدهای، حرف خداوند از دهان شیطان بیرون آمده است. میفرمودند: هر جا میخواهی بروی فرض کن آخرین جایی است که میروی و بعد خواهی مُرد. اگر اینطوری تصمیم گرفتی یعنی خدایی تصمیم گرفتهای. اینها ملاکهای جدی در تصمیمگیری است. دو ملاک در تصمیمگیری هست: خداوند و مرگ.
مرغ دلم طائری است قدسی عرش آشیان از قفس تن ملول سیر شده زین جهان
از در این خاکدان چو بپرد مرغ ما باز نشیمن کند بر در آن آستان
چون بپرد مرغ ما سدره بود جای او تکیه گه بازِ ما کنگره عرش دان
وجود ما از سدرةالمنتهیٰ است که وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىٰ، عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهىٰ،[311] «و يك بار ديگر هم او را (يعنى جبرئيل را) رسول مشاهده كرد، در نزد (مقام) سدرة المنتهى (كه آن درختى است در سمت راست عرش كه منتهاى سير عقلى فرشتگان و ارواح مؤمنان تا آنجاست و بر مقام بالاتر آگاه نيستند)».
در دو جهانش مکان نیست به جز فوق چرخ جسم وی از معدن است جان وی از لامکان
از آن معدن آمده است.
عالم علوی بود جلوه گه مرغ ما آبخور او بود گلشن باغ جنان
چون دم وحدت زنی حافظ شوریدهحال خانه توحید گشت در ورع انس و جان[312]
کسی که از عالم جبروت و ملکوت برتر است، حال که به عالم خاک آمده چه طور آرام شود؟ سرّ ناآرامی عرفا این است. بعضی وقتها که عارفان از آن حال شهود بیرون میآیند چنان اشک و آه و ناله دارند که فوق حدّ تصور است. گویا الآن همۀ غمهای دنیا و همه چیز روی سرشان خراب شده است. این سرّ الهی در همۀ ما هست و همۀ ما گرایش به آن وطن وجودی داریم، پس چرا ما الآن این گرایش و عشق را احساس نمیکنیم؟ به خاطر اینکه در لایۀ مخفی و زیرین ماست و به خاطر توجهات دنیایی از آن غفلت کردهایم.
انبیاء آمدهاند که چه کنند؟ آمدهاند همین عشق به خداوند را که در ظواهر مخفی شده و مورد غفلت واقع شده بشورانند و همه را عاشق خداوند کنند. ربط به خداوند در فطرت ما نهفته است. فطرت ما انسانها فطرت الله است. به همین جهت بعضی از عرفا میگویند نیازی به استدلال نیست. میگویند: یک دعا بکن، یک یا الله بگو، یک ارتباط برقرار کن، خداوند را در درون خودت میبینی. بعضی از عبادات این لطافت را بیشتر دارد و انسان در آنها راحتتر خداوند را احساس میکند. خیلیها بودند به حرم حضرت اباعبدالله رفتند و تنها یک زیارت رفتند، همان یک زیارت گرههای فکری را برایشان باز کرد.
چرا زیارت برویم؟ کسی که عسل نخورده میگوید: چرا باید عسل بخوریم؟ میگوییم: بخور ببین چقدر شیرین است. دو بار، سه بار، برود میبیند درونش تغییر کرد و در وجودش تحول ایجاد شد. لذت آن را میچشد. ببین این حرفهای ملکوتی چقدر جالب است، ببین چقدر تغییر میکنی. در بین مرتبطین با استاد ما بعضی از افراد بودند که استاد را مُفت به دست آورده بودند. مثلاً ذکر لا اله الا الله را که استاد به عنوان ذکر توصیه کرده بودند، آن افراد میگفتند: این ذکرها که در مفاتیح الجنان نوشتهشده است. بعد که استاد از این دنیا رفتند، میگفتند: چقدر آن ذکرها اثر داشت، حال که استاد نیستند میبینیم که اثر ندارد. معلوم است که آنجا هُل دادن استاد پشت سر آن ذکرها بود. فکر نکنید ساده است. میگوید بخور ببین چقدر عجیب است، چقدر شیرین است. جایی که یک یا الله میگویی و میرسی.
به دلیل همین قرب درونی انسان با خداوند است که میگویند: کسی که عرفان نمیداند آن لایههای زیرین، حقیقت نهایی و بنیادین خودش را از دست داده است. آن مغز انسانیت خودش را که همان درونش باشد سرّالاَسرار او باشد، اصل جانش باشد را رها کرده است. آن جایی که با یک «آه» فاصلهها طی میشود، با یک یا الله زمین و آسمان به هم پیوند میخورد، یک قطره از آن اقیانوس بیکران میبیند مجذوب میشود. یک قطره، فقط یک قطره از دریای صفای خاتم اگر ظهور کند، بروز کند، جلوه کند، دیگر نیازی به استدلال نیست، توحید در انسان ایجاد میشود. خیلی از اصحاب رسولالله یا اصحاب اهلبیت ، بدون استدلالْ ایشان را پذیرفتند.از آنها پرسیدند: چرا قبول کردید؟ گفتند: مگر نیاز به استدلال هم هست؟ صفای رسولالله کافی است. حتی غربیهایی که در این فضا محققانه وارد شدند نیز این مطلب را فهمیدهاند. یکی از نویسندگان غربی که در فضاهای عرفانی تحقیقات قابلاستفادهای دارد «والتر ترنس استیس»[313] است. در یکی از کتابهایش که در بحث عرفان و منطق است میگوید: هر وقت که از این حرفها (مباحث عرفانی) صحبت میشود، فیلِ جان انسانها یاد هندوستان میکند. چرا؟ چون این ارتباط در همهٔ انسانها هست.
فهم دقیق لایههای زیرین شریعت بدون عرفان ممکن نیست
ضمن اینکه اصل فهم دقیق لایههای زیرین شریعت، بدون عرفان میسر نمیشود.
آیات فراوانی از توحید، نبوت، انسان کامل و مباحث مختلف دیگر فقط با بحث عرفان تحلیل میشود. بعضی از اهل سلوک فرموده بودند: هرکجا بودم، دیدم خداوند هست. بعد رسیدم به این آیه شریفه: وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ،[314] «خدای راست مشرق و مغرب پس هر طرف كه رو كنيد همان جا رو بخدا داريد كه خدا واسع و دانا است». قبلاً هم این آیه را خوانده بودم، ولی این بار دیدم خود آیه دارد با من حرف میزند. این است که میگویند قرآن برای اهلش زبان دارد.
گاهی یک خاطرۀ منفی در ذهنش میآید، میبیند که چقدر سقوط کرد. حالا این آیه برایش زبان باز میکند: وَإِن تُبْدُواْ مَا فِي أَنفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُم بِهِ اللّهُ،[315] «و شما آنچه در دل داريد چه آشكار كنيد و چه پنهان بداريد خدا شما را با آن محاسبه مىكند». اگر چیزی در ذهنمان مخفی هم باشد اثر دارد.
با نگاه عرفانی این آیه چه معنایی پیدا میکند: وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً،[316] «و به زبان خوش با مردم تكلم كنيد».
همۀ مردم یادگاران خداوند هستند. زمانی که سرباز بودیم، بعضی از سربازها برای اینکه ساعتی، یا نصف روزی مرخصی بگیرند، تمارض میکردند. گاهی بعضی از همکاران پزشک ما با این سربازها بد برخورد میکردند. از تمارض آن سربازها حوصلهشان سر میرفت و برخورد شدید میکردند. بنده میگفتم: ما چند مسلمان در عالم داریم؟ از آنها چقدر شیعهاند؟ این سربازها اگر هم خطایی دارند، بالأخره انسان هستند، مسلماناند و مهمتر شیعه هستند. باید با آنها با نرمی برخورد کرد.
تازه اینهایی که میگوییم یک مثال است، در حدّ ترشحی است از آن حقایق که عارف میبیند. اگر دستمالی به دست شما برسد و بگویند این دستمالی است که حضرت امیر به سر مبارکشان میبستند و حضرت فاطمه با دست مبارک خودشان این دستمال را بافتهاند، چه طور با آن دستمال برخورد میکنید؟ هر جایی میاندازید؟ تعامل ما با آن چیست؟ نمیگذاریم گرد و غبار روی آن بنشیند. چرا؟ مگر با این دستمالی که اینجا افتاده فرقی دارد؟ چون یادگار امیر مؤمنان و حضرت فاطمه زهرااست. همۀ خلایق یادگاران خداوند هستند، دستبافت خداوند هستند. خداوند متعال برتر است یا حضرت امیر؟ مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی میفرمودند: سعدی عارف نیست، ولی چقدر غلظت عرفان در این شعرش زیاد است:[317]
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست[318]
چقدر پیامبر خودشان را برای امثال ابوجهل به زحمت میاندازند؛ چون نمیخواهند او به جهنم برود. رسول اکرم با آن مقامات چگونه برخورد میکردند؟ گاهی افرادی که بیتربیت بودند میآمدند جلوی پیامبر دراز میکشیدند، میگفتند: «حَدِّثْنی یا مُحَمَّد»؛ برایم قصه بگو محمد. ما باشیم میگوییم: پا شو خودت را جمع کن بیتربیت. رسولالله با کمال رأفت و رحمت شروع میکردند داستانهای قرآن را برای آنها میخواندند.
ما ز بالاییم و بالا میرویم
دین با این معارف و حقایق معنا پیدا میکند و اینهاست که فرهیختگان را جذب میکند. فرهیختگان با خیلی چیزهای پایینتر از این ممکن است جذب نشوند. خلاصه اینکه حذف عرفان از زندگی یعنی حذف انسانیت؛ چون إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ،[319] «ما ملك خداییم و بسوى او باز خواهيم گشت». چقدر جناب مولوی این آیه را جالب و زیبا توصیف میکند:
ما ز بالاییم و بالا میرویم ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از اینجا و از آنجا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
خواندهای که اِنّااِلَیهِ راجِعون تا بدانی که کجاها میرویم[320]
آن آسمان معنوی هم بالاست و هم پایین. آن بالا، بالای مکانی نیست. خداوند همهجا را پر کرده است. حقیقتی است که همه را پر کرده. قطره از کجاست؟ از کجا نشأت گرفته؟ از دریا، به کجا برمیگردد؟ به خود دریا. از دریای هستی آمدهایم، به دریای هستی هم برمیگردیم. از آن عالم بالا به غربتکده آمدهایم، پس باید برگردیم. ما از آن بیجایی هستیم که همهجا را پر کرده است. آن لامکانی که در آن نور خداوند است. مبدأ و مقصد خود خداوند است و آنهایی که اهل راه بودند، اینطوری راه رفتند.
رَه چنان رو که رهروان رفتند
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس بیستم[321]
بررسی مراتب عبادت، ریشهٔ عرفان در شریعت را نشان میدهد
همۀ همت و توجه دین به این است که ما را به خداوند برساند، نه به بهشت. اگر خداوند از کَرم و لطفش عبادات افرادی که در این سطح قرار نمیگیرند را قبول میکند، از باب تفضل و صدقه است وگرنه کسی که واقعاً همّی جز خداوند داشته باشد، اصلاً خداوند را عبادت نکرده است. به عبارت دیگر بحث همان روایتی است که آقا امیرالمؤمنین فرمودند عابدان سه گروهاند: إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ وَ هِيَ أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ.[322]
گروه اول: گروهی که از روی شوق به بهشت و نعمتهای بهشتی و حور و قُصور اُخروی خداوند را عبادت میکنند. این گروه تاجر هستند.
گروه دوم: گروهی که از ترس عذاب الهی خداوند را عبادت میکنند. این افراد عابدان غلامگونه و کنیزگونهاند که از ترس عقاب و عتاب صاحبشان از او اطاعت میکنند. این عبادت، پایینترین درجهٔ عبادت است و بعد از آن عبادت تجار است که یک پله بالاتر است.
اینکه حضرت میفرمایند عَبَدُوا اللَّهَ؛ یعنی کسانی که حداقل واجبات و محرمات را رعایت میکنند و آنهایی که واجبات و محرماتشان خط در میان است و رعایت نمیکنند اصلاً عبد نبوده و وارد در عَبَدُوا اللَّهَ نیستند. یعنی پایینترین سطح بندگی این است که تقید جدی به واجبات و محرمات داشته باشد. کسی که خط در میان نمازش قضا میشود اصلاً عابد نیست، در سطح مسلمان حداقلی هم قرار ندارد، در سطح ضعیف الایمان است. اگر یک درجه پایینتر بیفتد مریضالقلب میشود و اگر پایینتر از این باشد منافق است. کسانی که ظواهر اسلامی را رعایت میکنند حداقلهای بندگی را دارا هستند؛ آنهایی که صد درصد سعی میکنند، نه اینکه هیچوقت نمازشان قضا نشده، ولی هم و غمّ آنها این است که نماز بخوانند و نماز صبحشان قضا نشود. در زمان دانشجویی دوستی داشتیم که تا ساعت 2-3 کشیک بیمارستان بود و خیلی هم خسته شده بود. این جوان ارزشمند پس از کشیک تا صبح نشست. گفت: اگر بخوابم نود درصد خوابم سنگین میشود، نمیتوانم نماز صبح بلند شوم و نمازم قضا میشود. آنقدر استرس نماز قضا شدن داشت که نخوابید و از خواب ناز شب و بعد از کشیک بیمارستان و خستگی، چشمپوشی کرد. این تازه در حدّ مسلمانی است. اگر اینطور بودیم که حالا خوابیدیم، مگر چه اشکالی دارد؟ این در حدّ اسلام هم نیست، در حدّ ضعیف الایمان است یا پایینتر.
آنهایی که نمازشان قضا نمیشود، روزههایشان قضا نمیشود، محرمات را انجام نمیدهند، به حداقلهای بندگی یعنی عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً، عبادت غلامان، رسیده اما هنوز به عبادت تجار هم نرسیده است. شاهد اینکه ما همگی در سطح عبادت غلامان هستیم چیست؟ برای نماز شب تا دلتان بخواهد ثواب گفته شده، خیر دنیا و آخرت، کمال نهایی انسان. مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی به مرحوم علامه طباطبایی فرموده بودند: اگر خیر دنیا میخواهی نماز شب بخوان، اگر خیر آخرت میخواهی نماز شب بخوان.[323] با این حال چند درصد از ما نماز شب میخوانیم یا اگر میخوانیم مقید هستیم به نماز شب؟ یک درصد از نماز صبح خوانها نماز شب هم میخوانند؟ علت آن این است که نماز شب نخواندن، چوب ندارد بنابراین میگوییم: مهم نیست. ولی چون حس میکنیم قضا شدن نماز صبح عقوبت دارد و از عقوبت آن میترسیم، بلند میشویم و انجام میدهیم. چقدر به مستحبات و مکروهات مقید هستیم؟ اینکه به مستحبات و مکروهات به اندازۀ واجب و حرام مقید نیستیم نشاندهندۀ این است که اگر هم به بندگی رسیدهایم، در همان سطح اولیه و کف آن قرار داریم؛ یعنی از ترس اینکه جهنم نرویم عبادات را انجام میدهیم. از سطح عبادت غلامان بالاتر، عبادت تجار است.
حالا واقعاً عبادت یعنی چه؟ اینها واقعاً عبادت نیست. عبادت یعنی اینکه تمام توجه انسان به معبود باشد. اصل عبادت همین است. تمام توجه و همت و تمام هدفمان خداوند باشد.
اگر به عبادت عَبید و تجار دقیقتر نگاه کنیم هدفشان چیست؟ هدفشان رهیدن از یک نامرغوب نفسانی یا رسیدن به یک مرغوب نفسانی است. اینکه انسان از اموری مثل رنج و عذاب یا فشار و امور ناهنجار ناراحت میشود و از یک سری چیزهای مطلوب خوشش میآید به حالات نفسانی او بر میگردد.
پس هدف اصلی در عبادت عَبید و تجار چیست؟ به چیزی که لذت دارد برسند و از چیزی که لذت ندارد برَهند. خداوند در این عبادت چه نقشی دارد؟ فقط واسطه است. عبادت خداوند واسطهای میشود که ما به لذتمان برسیم؛ چون در هدف ما لذت نفس منظور شده. پس عبادت ما در حقیقت عبادت نفس خودمان است. به همین دلیل گفتیم خداوند به لطف و کَرَمش این عبادات را از ما قبول میکند وگرنه همه را باید دور بریزیم.
گروه سوم: گروهی که خداوند را عبادت میکنند به دلیل حبّ خداوند یا احساس شکرگزاری از خداوند یا چون خداوند را اهل عبادت یافتند. قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ. أقول قال ابن ميثم أي لأنه مستحق للعبادة. وَ قَالَ فِي مَوْضِعٍ آخَرَ إِلَهِي مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ عِقَابِكَ وَ لَا طَمَعاً فِي ثَوَابِكَ وَ لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ.[324]
این روایت از امام صادق هم با مقداری تفاوت بیان شده است: إِنَّ الْعُبَّادَ ثَلَاثَةٌ قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَوْفاً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى طَلَبَ الثَّوَابِ فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأُجَرَاءِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حُبّاً لَهُ فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ وَ هِيَ أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ.[325] اینها آزادگانی هستند که از همۀ قیود رهیدهاند و فقط توجه به خداوند دارند. این گروه سوم که شاید از هر صد هزار عابد یک نفر به آن جایگاه میرسد، اگر نه بهشت باشد نه جهنم، هیچ خللی در نماز واجب و در نماز شبش ایجاد نمیشود؛ یعنی اگر به او بگویند: خواهید مُرد و پودر میشوید و اصلاً پس از این دنیا هیچ خبری نیست، باز هم آنها تخطی از امر و نهی الهی ندارند، آن هم با تمام مراتبش نه فقط امر و نهیهای واجب. امر و نهیها که همگی در یک سطح نیستند. امر و نهی برای عموم در واجبات و محرمات است. اما در سطوح مختلف، امر و نهی متفاوت میشود. اگر امر و نهی کسانی که در سطوح بالایی هستند، یعنی مراقبههای شدید دارند، به کسانی که در سطوح پایین هستند گفته شود، اصلاً توان انجام ندارند و نفْس آنها را خُرد میکند. ما صبح و شب با این و آن صحبت میکنیم، اما یکی از دستورات مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی به مرحوم آیتالله بهجت در آن زمانی که در نجف شاگرد آقای قاضی بودند این بوده که باید کمتر با خلق معاشرت داشته باشند. مشهور است که ایشان عبایشان را روی سرشان کشیده و از حجرهای که داشتند از درب پشتی مدرسه بیرون میرفتند تا کمتر افراد را ببینند و مشغول شوند و این قضیه 7 سال طول کشیده است. ما باشیم میگوییم: این چه وضعی است؟ اینکه شد فرار از انسانها. حتی فهم اینکه این دستورالعمل برای چیست، برای ما سنگین است چه برسد به اینکه خواسته باشیم آن را اعمال کنیم. میفرمودند 7 سال در آن مدرسه بودند، بعضی میگفتند: ما این آقا را اصلاً تا حالا ندیدهایم و او را نمیشناسیم، چه رسد به اینکه گشتوگذار در بازار و گشتن در این مکان و آن مکان داشته باشند. مراقبتها برای افرادِ در سطوح مختلف متفاوت است. امر و نهیها متفاوت است.
عبادت گروه اول و دوم را در حقیقت خداوند طُفیلی میپذیرد. کَرَمش بینهایت است، نباید بپذیرد اما میپذیرد. عبادت گروه اول و دوم در واقع عبادت نفس است و خداوند در آنها هدف نیست، وسیله است. همین طور خیلی از زیارتهای ما وسیله است. امام رضا هدف ما نیست وسیلهای است برای رسیدن ما به حاجات.
کل فضای عرفان برای این آمده است که انسان به آن عبادت اصلی برسد و در حداقلها نماند. ریشه در خداوند دارد و باید به خداوند برسد، نه به بهشت. به بهشت رسیدن که چیزی نیست. اینجا نخوریم که آنجا بخوریم! مثل اینکه سفرهای پهن شود و اول آن سالاد بیاورند، آنگاه صاحبخانه بگوید: آقایان اول سالاد نخورید که بعداً بتوانید غذای اصلی، جوجهکباب بخورید. اینجا چشم بپوش که آنجا لذتهای بیشتری ببری!
جذابیت مباحث عرفانی و غربت انسان غربی ریشه در یک چیز دارند
چون عرفان ریشه در انسانیت ما دارد و انسانیت انسان به حقایق عرفانی است، مباحث عرفان به دل هم مینشیند.
شریعت هم که منطبق بر انسانیت است، برای رساندن انسان به حقایق آمده و رسول اکرم یعنی آورندۀ آن شریعت تام، خود تمامی حقایق هستی را شهود کرده است. انسان سالک نیز همان طور که گام به گام بالا میرود حقایق هستی و حقایق آیات برایش روشن میشود. میبیند که ما از کجا نشأت گرفتهایم. إنّا لِلَهِ وإنّا إلَيهِ رَاجِعُونَ[326] را میبیند. ما ریشه در خداوند داریم و اگر به خداوند نرسیم ناقص ماندهایم، ساقطشدهایم.
اصلاً بحث ریشۀ وجودی انسان و بحث رجعت و رجوع الی الله و بحث غربت انسان در عالم دنیا، سه وجه از یک حقیقت هستند. سرّ از خود بیگانگی انسانها در قرن کنونی و خودکشیها نیز همین است. از ریشه جداشدهاند و چیزهای مختلف نمیتواند آن جدایی را جبران کند. به همین دلیل است که خودشان را به انواع مشغولیتها و لذتها و سرگرمیها مشغول کردهاند.
سرگرمی برای این است که انسان فکر نکند از کجا آمده، اینجا چه میکند. البته ممکن است ما که در فضای معارف الهی قرار داریم اصلاً متوجه نشویم چرا میگویند بحران هویت، بحران شخصیت، اما قرن ما قرن بحران هویت است و واقعاً در کشورهای دیگر همین طور است. چرا کشورهای دیگر مثل یک لانهٔ مورچه است؟ برو آذوقه جمع کن و اندوخته کن، بخور، باز دوباره آذوقه جمع کن و همین دور باطل دائم تکرار میشود. به همین علت است که مرتب افراد را مشغول میکنند، تا دائم احساس کند عقب است و کارهایش هنوز مانده است. وقتی که فکر انسان مشغول کارهای روزمره است دیگر فرصت برای فکر کردن به حقایق و سؤالات اساسی زندگی پیدا نمیکند.
تمرین اتاق برزخ
ما هم داریم از همان جوامع غربی کپیبرداری میکنیم. سه نوبت کار میکنیم و جوانی و میانسالی ما به چه میگذرد؟
فرض کنیم همۀ ما مُردهایم و الآن در عالم برزخ هستیم. در اتاقی نشستهایم و یک کاغذ و قلم جلوی ما گذاشتهاند. 5 دورهٔ زندگی؛ یعنی کودکی تا 12 سال، نوجوانی تا 18 سال، جوانی تا 35 سال، میانسالی تا 45 سال و کهنسالی تا 60 سال را در نظر بگیریم. این کاغذ جلوی ما هست. هرکس خودش را در این موقعیت تصور کند. اینجا عالم برزخ هست، اگر پاسخهای واقعی ندهیم از این اتاق عبور نمیکنیم، اتاقی که در آن تحت فشار هستیم.
سؤال این است: حاصل عمر شما چیست؟ در هر کدام از این 5 مقطع زندگی، فکر غالب بر ذهنم، حس غالب بر احساساتم و رفتار غالبی که از خودم بروز میدادم را بنویسم. فکر غالبم چه بود؟ هرکسی بنویسد چند درصد از فکرش را در این مقاطع به چه چیزهایی گذرانده است؟ یک کلمه. مثلاً شهوت، خیالبافی، بازی، فوتبال، شهرت، غلبه بر دیگران، ... . هرکسی خود میداند در ذهنش چه افکاری دور میزند. این فضا حتمی است و بعداً همین سؤالات از ما میشود: جوانیمان را در چه راهی صرف کردیم؟ یعنی چه فکری در طول دوران جوانی بر ما حاکم بود؟ برتری بر دیگران، مقاطع تحصیلی را پشت سر گذاشتن و به یک درجه بالاتر رسیدن، خانه، مال، ... . اینجا عالم برزخ است.
خلاصه اینکه اگر ریشهٔ اتصال به خداوند را از ما بگیرند زندگی ما میشود زندگی مورچهای. سرّ از خود بیگانگی در کشورهای دیگر همین است. آمار خودکشیها بیداد میکند و عجیب است.
کتابی هست به نام دین و نگرش نوین به نویسندگی استیس. خلاصهٔ مطلب کتاب این است که غرب، هدف و معنایی در زندگی ندارد.
از آن طرف کسی که خداوند را در زندگی دارد، زندگیاش معنا پیدا میکند. البته خداوند حی و حاضر نه خداوند ذهنی و مفهومی که بداند خداوندی هست. خداوند حی و حاضر همین طور که رفیقش و همسرش برای او حی و حاضر است.
این بیمعنا بودن و بیهویتی و بیهدف بودن، تهدیدی است که در غرب مطرح است و به عنوان بحران هویت غربی و بیهویتی مطرح شده است. از آن موقعی که خداوند به گوشهای گذاشته شد این بحران ایجاد شده و این احساس به وجود آمده است. اصلاً معنای زندگی خداوند است. اگر خداوند را از زندگی برداریم و از دل محوکنیم و از او جدا شویم، یک احساس اضطراب و تناقض در درون خود احساس خواهیم کرد.
در جوامع غربی آمار خودکشی و جنایتها و شیطانپرستی بیداد میکند. اگر کسی کلمه شیطانپرستی را به انگلیسی در google جستجو کنید، بیش از 100 میلیون نتیجه پاسخ میدهد. نهایت زندگی غربی این است که این حس بیهویتی را پیدا میکنند. اگر هم به آنها بگویی، میگویند: درست است ولی نمیتوانم کاری بکنم غرقشدهام.
حقیقت آیهٔ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب،[327] «آگاه شويد كه تنها ياد خدا آرامبخش دلهاست»، درون همه است، ولی ما به درجات مختلف این نور را در درونمان خاموش کردهایم که طلب خداوند نداریم.
نهایت انسان تا کجاست
تمرین اتاق برزخ را حتماً انجام بدهید و آن 15 کلمه را حتماً بنویسید. ببینند خودتان چه نمرهای به خودتان میدهید. ما انسانها هویت ممتدی داریم. انسان از فرش تا عرش گسترش دارد. از وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ،[328] «بسيارى از جن و انس را براى جهنم آفريدهايم دلها دارند كه با آن فهم نمىكنند چشمها دارند كه با آن نمىبينند گوشها دارند كه با آن نمىشنوند ايشان چون چارپايانند بلكه آنان گمراهترند ايشان همانانند غفلتزدگان»، تا آیینهٔ تمام نمای خداوند شدن گسترش دارد. در هر مرحله هم یک حکم دارد. به حسب آن نشئات وجودی که انسان در عوالم وجودی مختلف قرار دارد احکام و شئون مختلفی هم پیدا میکند. وَقَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوَارًا،[329] «با اينكه اوست كه شما را به اشكال و احوالى مختلف آفريد». «طور طور»؛ مرحله به مرحله.
حداقل انتظاری که از ما در این عالم وجود دارد انجام واجبات و ترک محرمات و اجرای احکام الهی است. بعد باید رفع رذایل کرد، اخلاق نامناسب را از وجود بیرون کرد. رذایل مثل عامل بیماریزا هستند. مثلاً فرض کنید یک غدهٔ سرطانی در بدن ما وجود دارد. ما هرچه غذا بخوریم و خود را تقویت کنیم، آن غده هم تقویت میشود. اول باید غدهٔ سرطانی را از بین برد سپس به تقویت خود پرداخت.
برای تابیدن نور خداوند در وجود انسان هم ابتدا باید رذایل و زنگارها را از وجود ریشهکن کرد. اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ،[330] «خدا سرپرست و كارساز كسانى است كه ايمان آورده باشند، ايشان را از ظلمتها به سوى نور هدايت مىكند». اول باید در نور وارد شد تا بعد بتوان خود را نورانی تقویت کرد وگرنه جان قوی شود و درعینحال در ظلمتها بماند، بدتر از شیطان میشود. مرحوم استاد ما میفرمودند: ضرر انسانی که در شیطنت مستقر است از شیطان جنی شدیدتر است؛ چون انسان نفس قویتری از جن دارد. یعنی قدرت تخریب و آسیب رساندن و هلاک کردن شیاطین انس از ابلیس بیشتر است. قرآن هم در اشاره به دشمنان انبیاء، شیاطین انس را بر شیاطین جن مقدم کرده است: وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ،[331] «بدین گونه هر پيغمبرى را دشمنى نهاديم از دیو نهادان انس و جن كه براى فريب، گفتار آراسته به يكديگر القا مىكنند، اگر پروردگار تو مىخواست چنين نمىكردند پس ايشان را با چيزهايى كه مىسازند واگذار».
به همین دلیل میگویند: خیلی مراقب همنشینتان باشید. بارها شاهد بودیم که یک دوست ناباب چه طور فردی که در اوج بوده را پایین کشانده است. اگر شیطنتها و رذایل برطرف نشود، هرچه نفس تقویت شود قدرتش در خراب کاری بیشتر میشود. به همین دلیل مهمترین شعبۀ تزکیه، طهارت است. طهارت سرّ مرکزی سلوک است. نقطهٔ مرکزی سلوک الی الله در مراتب مختلف و مراحل مختلف مسیر رسیدن به طهارت است. سالک تلاش میکند تا حقیقت انسانی خود را آنقدر از شک و ریب و وساوس و اوهام پاک کند تا به خداوند برسد و سَقاهُم ربّهم شراباً طهوراً،[332] یعنی یُطَهِّرَهُم عَن کُلِّ شَیءٍ سِوَی اللهِ،[333] خداوند آنها را از هر رِجس و آلودگی جز خداوند پاکشان میکند. شرابی به آنها مینوشاند که آنها را از هر چیزی جز خداوند پاک میکند. از همه چیز. خداوند شرابی به آنها میدهد که از هر چیزی غیر خودش پاکشان میکند؛ چون هر چیزی که ذرهای غیر خداوند در آن باشد پاکیزه نیست. این نهایت طهارت انسان است که خداوند به عباد الله وعده داده است. بعضی از اساتید ما میفرمودند کلامی از عرب و عجم در این امت به کمال و زیبایی شراب و ساقی نیست. آن شرابی که در ابیات عرفانی گفته میشود. به قول هاتف:
هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار
از مِی و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی که همین است سرّ آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او وَحدَهُ لا الٰه اِلّا هُو[334]
قرآن کتاب سیروسلوک انسان است تا رسیدن به خداوند
این نهایت طهارت انسان است و قرآن کتاب سیروسلوک انسان برای رسیدن به این مقصد است. قرآن ظاهری دارد و باطنی و باطنش باطنی دارد تا هفت بطن، تأویل قرآن، که همۀ این بطنها بیان مراتب و مقامات انسان است. به همین جهت آقا امام باقر میفرمایند: درجات بهشت بر اساس درجات قرآن است:
يَجِيءُ الْقُرْآنُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي أَحْسَنِ مَنْظُورٍ إِلَيْهِ صُورَةً فَيَمُرُّ بِالْمُسْلِمِينَ فَيَقُولُونَ هَذَا الرَّجُلُ مِنَّا فَيُجَاوِزُهُمْ إِلَى النَّبِيِّينَ فَيَقُولُونَ هُوَ مِنَّا فَيُجَاوِزُهُمْ إِلَى الْمَلَائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ فَيَقُولُونَ هُوَ مِنَّا حَتَّى يَنْتَهِيَ إِلَى رَبِّ الْعِزَّةِ عَزَّ وَ جَلَّ فَيَقُولُ يَا رَبِّ فُلَانُ بْنُ فُلَانٍ أَظْمَأْتُ هَوَاجِرَهُ وَ أَسْهَرْتُ لَيْلَهُ فِي دَارِ الدُّنْيَا وَ فُلَانُ بْنُ فُلَانٍ لَمْ أُظْمِئْ هَوَاجِرَهُ وَ لَمْ أُسْهِرْ لَيْلَهُ فَيَقُولُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَدْخِلْهُمُ الْجَنَّةَ عَلَى مَنَازِلِهِمْ فَيَقُومُ فَيَتَّبِعُونَهُ فَيَقُولُ لِلْمُؤْمِنِ اقْرَأْ وَ ارْقَهْ قَالَ فَيَقْرَأُ وَ يَرْقَى حَتَّى يَبْلُغَ كُلُّ رَجُلٍ مِنْهُمْ مَنْزِلَتَهُ الَّتِي هِيَ لَهُ فَيَنْزِلُهَا.
به مؤمن میگویند: بخوان و بالا برو. بخوان نه اینکه تلفظ کن، یعنی تا هرکجا این قرآن در وجود ما محقق شده باشد بالا میرویم و نباید در هیچ سطحی از قرآن متوقف شویم، چون قرآن حَبْلالله است. عرب به هر طنابی حبل نمیگوید. به طنابی که روی زمین افتاده باشد حبل نمیگویند. حبل به طنابی میگویند که به یکجا بسته شده باشد، گره خورده باشد که بشود آن را گرفت و از آن استمداد کرد. حبل خداوند یعنی طنابی که آن طرفش دست خداوند است. قرآن نردبانی است که آیاتش پلههای این نردبان است، ممتد تا خداوند. کار عارف این است که آیات را تفسیر اَنفُسی کند. آیات قرآن تنها همین ظاهری نیست که میبینیم. باطن و حقیقت آیات قرآن باید در جانمان محقق شود؛ پس مراتب قرآن مطابق با عوالم انسان است، به همین دلیل است که اوج نهایت انسان این است که از خود بیرون آمده و بشود قرآن. از اینجاست که به اهلبیت قرآن ناطق میگویند. از بعضی از همسران رسولالله دربارهٔ اخلاق پیامبر سؤال کردند، گفتند: خُلق رسولالله، قرآن بود. سُئِلَتْ عائشةُ عَن خُلقِ رسولالله فقالَتْ كانَ خُلقُه القرآنُ، «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ»[335].[336] نه فقط قرآنی بود، که خودِ قرآن بود. بعضی از اساتید ما میفرمودند در دعاها اینطور دعا کنید: خداوندا به من قرآن بده، با تمام مراتبش.
شعری از مرحوم آیتالله الهی قمشهای، آن عالم اهل معرفت که قرآن را هم ترجمه کردهاند:
با خضر دانش یار شو ای موسی دل شاید کزین صحرا کنی طی منازل
در چاه تن تا کی، برای یوسف جان مثل تجرد را تویی سلطان عادل
از شهر تن جانا بباید رخت بستن زادی طلب تا فرصتی داری به منزل
جز طاعت و خدمت نباشد زاد این راه در دین و دانش کوش و منشین هیچ غافل
هم درون انسان و هم کلیات و جزئیات دین و هم عالم هستی از عرفان پر است. کل هستی پر است، منتها انسان باید همراه شود تا این معارف را درک کند. اینها درک کردنی و رسیدنی است. وقتی کسی درک کرد میگوید غیر از عرفان چیست؟ همهٔ دین حتی احکامش هم عرفان است. رنگ و بوی دین از عرفان است.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس بیست و یکم[337]
گستره عمل در عرفان چگونه است
کسانی که به خداوند متصل نشده و با او ربط پیدا نکردند، خسارتدیدهاند. خسارت یعنی تباهی، یعنی کل سرمایهشان بربادرفته است. اول و آخر انسان ریشه در خداوند است. به همین دلیل است که دل جز به خداوند، آرام نمیگیرد: الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ،[338] «آنها كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش مىگيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا مىكند».
هیچچیز جز یاد خداوند دل را آرام نمیکند؛ چون نهایت انسان فقط با ربط به خداوند معنا میشود.
برای حرکت به سمت خداوند باید مجموعهای از احوال و اعمال داشت، نه فقط اعمال. اعمال در فضای فقه و اخلاق، منحصر در اموری است که انجام میدهیم، حرفهایی که میزنیم و کارهایی که میکنیم.
اما در فضای عرفان، عمل گسترهای دارد که شامل حتی یک خطور ذهنی هم میشود. در مراتب بالای عرفان، خطور ذهنی نامناسب، حال شک، بددلی، ناراحتی نسبت به دیگری، ... گناه محسوب میشود. همهٔ اینها نکتهٔ منفی است، به همین دلیل است که خداوند مرتب تذکر میدهد باید این امور هم مراعات شود.
باید افق دید و نهایت سیر عرفان را در الگوی انسان کامل بشناسیم
انبیاء و اولیاء آمدهاند که سراسر جنود عقل را حرکت دهند و خصائص پاک ایجاد کنند. به همین دلیل است که میزان نزدیکی به اهلبیت را باید به میزان نزدیکی به خصوصیات ایشان حساب کرد. مِلاک و میزان ما، امیرالمؤمنین است آن هم تمام وجود ایشان، نه فقط نماز و روزهٔ حضرت. در این فضاست که شیعه معنا میشود، چقدر حال درونی ما شبیه حضرت است؟ انسان باید این را بداند تا گرفتار خواب و رؤیا و خیال نشود. اگر بداند خط سیر او تا کجاست، هم غرور او را نمیگیرد و هم اگر به فرض رؤیای صادقهای هم دید، او را زمینگیر نکند که در همان مرتبه بماند. ممکن است این فرد در اول راه یا وسط راه باشد، جرقهای زدهاند و میخواستند به او بفهمانند باید حرکت کند، اما باعث شده آن فرد با عُجب، همان وسط راه بماند. آن چیزی که باید باعث کشش میشد، موجب نزول شد.
یکی از رفقای ما میگفتند: من وقتی میخواهم حرکت خودم را ببینم و خودم را معیار کنم و با میزان بسنجم، با خودم تأمل میکنم که الآن در قلب و روح امام زمانS چه میگذرد؟ وقتی امام من اینگونهاند، یعنی من باید شبیه ایشان باشم. خوب است در قلب ما همان بگذرد که در قلب و روح امام زمانS میگذرد، نه بیشتر و نه کمتر. به این میگویند پیروی شیعه بودن. پیروی یعنی همان حالات را داشته باشیم. بعد میبینیم حضرت کجاست و من کجا هستم؟ باید نگاه انسان به این قلهها باشد.
عابدی در بنیاسرائیل 40 سال عبادت کرد. بعد قربانی کرد و از علائمی که داشت، فهمید قربانی از او پذیرفته نشده است. از دست خودش خیلی ناراحت شد. ما باشیم میگوییم: خداوندا 40 سال عبادت کردم، چرا اینطور شد؟ اما او به خودش نهیب زد و گفت: حتماً انسان درست و حسابی نبودم وگرنه پذیرفته میشد. خیلی شکسته شد. خطاب شد 40 سال عبادت تو یک طرف، همین یک لحظه انکساری که پیدا کردی و خود را محکوم کردی نه خداوند را، یک طرف. عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْجَهْمِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ يَقُولُ إِنَ رَجُلًا فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَبَدَ اللَّهَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ثُمَّ قَرَّبَ قُرْبَاناً فَلَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَقَالَ لِنَفْسِهِ مَا أُتِيتُ إِلَّا مِنْكِ وَ مَا الذَّنْبُ إِلَّا لَكِ قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَيْهِ ذَمُّكَ لِنَفْسِكَ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَتِكَ أَرْبَعِينَ سَنَةً.[339]
داستان حضرت یونس را ملاحظه کنید. حضرت یونس یک عمر در سختترین شرایط، نبوت و رسالت داشت، علائم عذاب هم آمد. علائم عذاب که آمد یعنی باید یونس از قوم بیرون رود. تا از قوم فاصله گرفت، خداوند او را در شکم ماهی انداخت. چه گناهی کرده بود؟ هیچ. در اینجا یک بحث سلوکی مطرح است. بعضی از افراد که بر این جریانات و قضایای انبیاء و اولیاء، دقت ندارند، اولین کاری که میکنند متهم کردن آنهاست، مثلاً میگویند: حضرت آدم گناه کرد، حضرت موسی خطا کرد. این را باید تذکر داد که اگر ما نفهمیدیم جریان میوهٔ حضرت آدم چیست، نباید وارد بحث آن شویم و برای خودمان عذاب درست نکنیم. بگوییم: من نمیدانم. مگر ما مفسّر هستیم؟ مگر ما به عمق مطالب دینی و قرآنی رسیدهایم؟ پس ساکت باشیم. راجع به کسی صحبت میکنیم که یکی از اولیاء برجستهٔ خداوند است. آقا امام صادق فرمودند حضرت عیسی دو حرف از اسم اعظم را داشتند و حضرت آدم 25 حرف را: إِنَّ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أُعْطِيَ حَرْفَيْنِ كَانَ يَعْمَلُ بِهِمَا وَ أُعْطِيَ مُوسَى أَرْبَعَةَ أَحْرُفٍ وَ أُعْطِيَ إِبْرَاهِيمُ ثَمَانِيَةَ أَحْرُفٍ وَ أُعْطِيَ نُوحٌ خَمْسَةَ عَشَرَ حَرْفاً وَ أُعْطِيَ آدَمُ خَمْسَةً وَ عِشْرِينَ حَرْفاً وَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى جَمَعَ ذَلِكَ كُلَّهُ لِمُحَمَّدٍ وَ إِنَّ اسْمَ اللَّهِ الْأَعْظَمَ ثَلَاثَةٌ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً أُعْطِيَ مُحَمَّدٌ اثْنَيْنِ وَ سَبْعِينَ حَرْفاً وَ حُجِبَ عَنْهُ حَرْفٌ وَاحِدٌ.[340]
باید دقت داشت که اگر خداوند، اولیاء و انبیاء را توبیخ میکند، این توبیخ در چه حد و چه سطحی است. آیا اصلاً ذهن ما به آن گناه و توبیخ میرسد؟
هر مرحله از وجود حُکمی دارد گر حفظ مراتب نکنی زِندیقی
باید مرتبه را لحاظ کرد و با توجه به آن مرتبه، قضاوت کرد. عمدتاً افراد میگویند: ترک اولی کردند و مکروهی انجام دادند. ولی اینطور نیست و این حرف اشتباه است.
وقتی قرآن کریم داستان حضرت یونس را مطرح میکند، اول یک چراغ قرمز روشن میکند و میگوید: حواستان باشد با ذهن عادی سراغ چیزهایی که میگویم نروید. وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ،[341] «و همانا يونس هم از پيامبران بود». یونس مُرسَل الهی و عبد خداوند است، هرچند در همان مرتبه، جای رشد داشت که خداوند به رسول اکرم میفرمایند: فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ،[342] «باز تو براى حكم خداى خود صبر كن و مانند صاحب ماهى (يونس كه از خشم در عذاب امت تعجيل كرد) مباش كه (عاقبت پشيمان شد و در ظلمت زندان شكم ماهى افتاد و) به حال غم و اندوه (خدا را بر نجات خود) خواند». به رسولالله میفرمایند: تو مثل او نباش. اما چه کسی؟ رسولالله مثل او نباشند. از جهت درجاتی است که بین مقربین وجود دارد. همان طور که میفرمایند: حَسَنَاتُ الْأَبْرَارِ سَيِّئَاتُ الْمُقَرَّبِينَ،[343] مقرّبین هم درجاتی دارند. حسنهٔ مقرّب درجهٔ پایین، برای آن کسی که در درجهٔ بالاتر است، ذنب و گناه محسوب میشود. هر مرحله، یک سری لوازمی دارد که ملتزم نبودن به آن لوازم، گناه است. توبیخ و توبهٔ آن هم، در همان مرتبه تعریف میشود.
حضرت یونس از قومش بیرون آمد و تکلیفش را هم انجام داده بود. خیال ایشان هم راحت که تکلیف را انجام داده. اما چون یک ذنب عرفانی داشت خداوند او را در شکم ماهی مبتلا کرد. وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ،[344] «و ذوالنون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمىگيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم».
اگر ما باشیم میگوییم: خداوندا چرا اینطور شد؟ مگر کوتاهی کردم؟ یک عمر زحمت کشیدم. این جواب زحماتم است؟ حضرت یونس در آن ظلمت، در ظلمت شب، در ظلمت دریا، ظلمت شکم نهنگ چه میگوید؟
سه مرتبه قرعه انداختند. این نشان میدهد حضرت یونس یک انسان معمولی نیست. فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضينَ،[345] «پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد».
مسافران کشتی قرعه انداختند که یک نفر را جلوی ماهی بیندازند تا بخورد. فرض کنید ما الآن در یک کشتی نشستهایم. قرار است برای اینکه بقیه نجات پیدا کنند یک نفرمان را به کشتن بدهیم. قرعه انداختیم. به هرکس بیفتد دیگران چه میگویند؟ الحمدلله از ما گذشت و از جان ما در رفت. قرعه انداختند بار اول به حضرت یونس خورد، آنها با اینکه حضرت یونس را نمیشناختند، گفتند دوباره قرعه بیندازید. این قدر این مرد جاذبهٔ الهی و رحمانی دارد که با یک نگاه شیفتهٔ او شدهاند. حتی در رفتارهای اولیهٔ معاشرتی و برخوردی، انبیاء ویژهاند و مثل افراد معمولی نیستند. دوباره قرعه انداختند، با این که احتمال داشت قرعه به نام خودشان بیفتد. دوباره قرعه به نام ایشان افتاد. گفتند این آقا نه، حتی اگر به نام هرکس از ما بیفتد. بار سوم قرعه انداختند. دوباره قرعه به ایشان خورد، فهمیدند سرّی وجود دارد.
چنین انسان ملکوتیای، در شکم ماهی میگوید: سُبْحانَكَ؛ تو پاک و منزهی، این بلا و گرفتاری و سیّئه و سوئی که سر من آمده، مال خودم است، إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ؛ من بد کردم. تو فوق حدّ تصور من هستی، چقدر زیبا عمل میکنی. اینجاست که فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ،[346] «پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز چنين نجات مىدهيم».
برخی از اهل معرفت ذیل روایتی از آقا رسول الله، سرّ در شکم ماهی قرار گرفتن حضرت یونس را بیان میفرمایند:
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِنَّ النَّبِيَّ يَقُولُ مَا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ أَنْ يَقُولَ أَنَا خَيْرٌ مِنْ يُونُسَ بْنِ مَتَّى.
بيان: لعل المعنى على تقدير صحة الخبر أنه لا ينبغي أن يقول أحد أنا خير من يونس من حيث المعراج بأن يظن أني صرت من حيث العروج إلى السماء أقرب إلى الله تعالى منه فإن نسبته تعالى إلى السماء و الأرض و البحار نسبة واحدة و إنما أراني الله تعالى عجائب خلقه في السماوات و أرى يونس عجائب خلقه في البحار و إني عبدت الله في السماء و هو عبد الله في ظلمات البحار و لكن التفضيل من جهات أخر.[347]
گویا همانگونه که معراج حضرت رسول در آسمانها بود، معراج برادر ایشان حضرت یونس در شکم ماهی بود. شاید، آن مقدار زحماتی که حضرت یونس در آن سالهای زیاد و با آن شرایط و خون دلها، با آن قوم کشیدند یک طرف، آن چیزی که حضرت یونس را عروج میدهد این است که بعد از یک عمر زحمت، حال انکسار داشت و میگفت من بد کردم، من خطا کردم. درحالیکه معصوم است و خطا و اشتباهی هم نمیکند. میگوید: بهبه، این بنده است. اینگونه باید شبیه معصومین باشیم. ببینیم اهلبیت با همسرشان، فرزندشان، مردم، با بدیهایی که میبینند، با آشغالی که روی سرشان میریزند، چگونه برخورد میکنند؟
سلوک برای تغییر درون ماست نه تغییر ظاهر
باید آیینهٔ درون ما، همرنگ آیینهٔ وجودی آنها شود. اگر اینطور شد، آنگاه بندهای میشود که به سمت خداوند حرکت کرده است. شاخصهٔ حرکت به سمت خداوند چیست؟ شبیه کسانی شویم که رنگ خداوندی دارند. اگر کسی متدین و متحول شد، اما دیگران ببینند متکبر هم شده، یعنی هیچ حرکتی نکرده و سر خود را کلاه گذاشته است. متحول شد یعنی شبیه معصوم بشود.
نمیشود با همسر و فرزندم بداخلاقی کنم، هزار مشکل درونی داشته باشم، بعد هم با دو شب نماز شب بگویم: خداوندا چرا نرسیدم؟ مثل این میماند در زمینی که هزار آفت دارد، بذر بکاریم. به عمل میآید؟ هرچه بیشتر آب بدهی، علفهای هرز آن بیشتر میشود.
سرّ سلوک در این است که باطن صیقلی شود. سرّ استجابت دعای مضطر و فرد دارای غمهای زیاد و کسی که در بستر بیماری است، در همین است. این امور، باعث میشود دل انسان از غیر خداوند کنده شده و بشکند. دل که شکست و از جاهای دیگر قطع شد، کفارهٔ گناهانش میشود. حال اگر توبه هم بکند، دیگر دعای او مستجاب میشود. چون باطن او لای روبی شد، خداوند در آن تجلی میکند. اللَّهُمَّ ... وَ أَنَّكَ لَا تُحْجَبُ عَنْ خَلْقِكَ إِلَّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ الْأَعْمَالُ دُونَك.[348] عمل در گسترهٔ عرفان به اینجا میرسد که هرچیزی جز خداوند سدّ راه خواهد بود. حالات غیر الهی، حب به غیر خداوند، افکار و خیالات باطل، اِنانیتها، بزرگترین خار راه هستند. همان چیزی که شیطان را زمین زد. شیطان گناهی جز تکبر نداشت که زمین خورد. گناه رفتاری از او سر نزده بود. وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ،[349] «و چون به ملائکه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه از این کار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود».
مرحوم امام خمینی شعری دارند که در آن میفرمایند:
طاعت نتوان کرد گناهم هوس است
گناهم هوس است، یعنی با دو رکعت نمازخواندن، عُجب ما را نگیرد که ما نماز شب میخوانیم و حال خوشی داریم. یعنی آن شرمندگی حاصل از گناه، از عُجب پس از طاعت مهمتر است. اگر همهٔ عمرم را عبادت کنم، خوب مگر چه کارکردهام؟ کل هستی در حال ذکر و عبادت خداوند هستند: تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً،[350] «همه آسمانهای هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آنهاست همه او را منزه مىدارند، و اصولا هيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مىدارد ولى شما تسبيح آنها را نمىفهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است». همهٔ هستی، در و دیوار، روز و شب ذکر خداوند را میگویند.
هر گیاهی که از زمین میروید وَحدَهُ لٰا شَریکَ لَه گوید
اصلاً میشود طاعت کرد؟ پس چرا حضرت سجاد میفرمایند: سُبْحَانَكَ مَا عَبَدْنَاكَ حَقَ عِبَادَتِك.[351] اصلاً نمیشود طاعت کرد. خیال میکنیم کاری کردهایم. تازه هر کاری که کردیم به خودمان برمیگردد. برای خداوند چه کردهایم؟ مگر میشود برای خداوند کاری کرد؟
این حالات، محبت به اولیاء خداوند، محبت به خداوند، محبت به عمل صالح، حبّ طاعت، اینکه انسان از کسی کینه نگیرد، اینکه به همه مهربان باشد، ...، اینها آن مجموعهٔ درونی است که باید برای انسان حاصل شود. باید دائم ترقی کرد تا به اینجا رسید و اینها تقلیدی نیست، باید جان پاک شده تا حاصل شود.
عشق به خداوند، تمام خلایق را محبوب انسان میکند
چقدر آقا رسول اکرم به خلایق محبت دارند! یاران و خودشان را به کشته شدن و به زحمت میاندازند تا از دیگران دستگیری کنند. در جنگ بدر 70 نفر از کفار اسیر شدند. وقتی آقا رسولالله از جلوی آنها رد شدند لبخندی زدند. یکی از اسیران گفت: ببین اسم ایشان رَحمَةٌ لِلعالَمین است، اما ما را در بند کرده است و لبخند میزند. حضرت فرمودند: من خوشحالم و حمد خداوند را میگویم که به من مأموریت داده است تا بندگانش را از جهنم نجات بدهم حتی اگر شده شما را با زنجیر به سمت بهشت بِکشانم.[352] سرّ آن هم در توحید است، همهاش به خداوند بر میگردد. همهٔ این حرفها و حالات در خود خداوند است. فرض کنید که به حرم آقا علیبنموسیالرضا رفتهایم. بیرون حرم یکی از کبوترهای حرم بالش زخمی شده است. گربهای به سمت کبوتر میرود تا او را بخورد. چه کار میکنید؟ نمیروید او را نجات بدهید؟ معلوم است میرویم. چون کبوتر حرم است؛ یعنی منتسب به حرم کسی است که دوستش داریم. آقا رسول اکرم همهٔ خلایق را منتسب به خداوند میداند. این حال است که باید پیدا شود. بعد از این دیگر لازم نیست بگوییم: با خلق خداوند مدارا کنید، اگر کسی به شما چیزی گفت زود چند حرف دیگر به او تحویل ندهید. اصلاً لازم نیست به او چیزی بگوییم. وقتی عشق به خداوند بیاید، عشق به هر دستساز خداوند هم میآید. وقتی که من عشق به امیرالمؤمنین داشته باشم، مثلاً بدانم این عبای امیرالمؤمنین است، چگونه از آن مراقبت میکنم؟ از جان برایم عزیزتر است؛ چون حضرت امیر آن را دوختهاند. خداوند به شیطان چه میگوید: قالَ يا إِبْليسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالينَ،[353] «خداى تعالى فرمود: اى ابليس چه بازت داشت از اينكه براى كسى سجده كنى كه من خود او را به دست خود آفريدم آيا تكبر كردى و يا واقعاً بلند مرتبه بودى؟». چرا سجده نمیکنی به کسی که من با دو دست جمال و جلال خودم ساختهام؟ مخلوقات همه دستساز خداوند هستند. مرحوم استادمان میفرمودند: حضرت اباعبدالله به شمر فرمودند: اگر سر من را نَبُری شفاعت تو را میکنم. تا اینجا آمدی، اما راه بسته نیست، هنوز راه برگشت داری، تو این کار را نکن. باید به این سطح از عشق و محبت نزدیک شد، بعد خواهیم دید نماز چه میکند و چگونه ما را بالا میبرد و چه رشدی میدهد. خواهیم دید یک «یا الله» گفتن چقدر رشد میدهد. در غیر این صورت، با درون پر از آلودگی، کینه، غضب و نفرت به جایی نخواهیم رسید.
همین الآن کسی به ما یک فحش بدهد، چه میکنیم؟
در زمان استانداری سلمان محمدی که قدرت اول و حاکم در مدائن بود، انسان مریضالقلبی به او رسید و گفت: آیا ریش تو بهتر است یا دم سگ؟ گفت: اگر از صراط عبور کنم معلوم است از حیوان بهترم و ریش من بهتر، اما اگر عبور نکنم و «بَل هُم اَضَلُّ» باشم، یعنی دم سگ بهتر است.
خواجه نصیرالدین طوسی، آن عالم ربانی، هزار سال پیش دو کتاب در اخلاق نوشته که همچنان رایج و ماندگار است. خودش هم عالمی اخلاقی و برجسته بوده است. میگفتند و عمل میکردند و نوشتههایشان نور داشته. فردی به ایشان رسید و گفت: «یا کَلبِبنکَلب»؛ ای سگ پسر سگ. گفت: اشتباه میکنی. چون سگ روی چهار دست و پا راه میرود و من روی دو پاهایم راه میروم. ضمناً سگ پارس میکند و من حرف میزنم. ضمن اینکه ناخنهای سگ به شکل خاصی است و ناخنهای من طور دیگری است.[354]
این اشخاص وقت امتحان اینگونه بودند. ما ببینیم وقت امتحان چه میکنیم؟ مقایسه کنیم، ببینیم هفتهٔ گذشته، در مواقع امتحان چگونه رفتار کردیم؟ انسان باید اینگونه خودش را ببیند و محک بزند.
خداوند مشتاق سلوک انسان است؛ حتی عذاب او از سر لطف است
بعضی از فقرات زیارت و دعا را میخواندیم میدیدیم، عذاب خداوند این نیست که مردم را به جهنم ببرد. گاهی پدری به بچهٔ خود میگوید: پسر جان به فلان وسیله دست نزنی، اگر دست بزنی تنبیهت میکنم، گوشَت را میکشم. این یک حال است. اما گاهی یک پدر مهربان میگوید: پسرم، عزیزم، با کبریت بازی نکنی، خودت را آتش میدهی، خودت را میسوزانی. بعد از این که پسر به حرف پدر نکرد و کبریت را روشن کرد و لباسش سوخت، پدر با دست خود آتش را خاموش میکند. اینطور نیست که خداوند همین طور افراد را داخل آتش بیندازد. خودمان برای خودمان آتش درست میکنیم، تازه چقدر آتشهایی که دائم خداوند آنها را خاموش میکند. وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ،[355] «و آنچه مصيبت كه به شما مىرسد به خاطر اعمالى است كه به دست خود كردهايد، و خدا از بسيارى از گناهان درمىگذرد».
خداوند میفرماید: داری آتش میخوری، عزیزم این آتش را نخور، مثل من شو، به طرف من بیا.
إِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامىٰ ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيراً،[356] «و راه عدالت پويند، آنان كه مال يتيمان را به ستمگرى مىخورند در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنم فرو مىبرند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد».
و دائم میگویند: تو که به خداوند پشت کردی، اگر خواستی برگردی بیا و مثلاً این عبارت را بگو که أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ. آقا امام صادق میفرمایند: مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً أُجِّلَ فِيهَا سَبْعَ سَاعَاتٍ مِنَ النَّهَارِ فَإِنْ قَالَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُ الْقَيُّومُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ لَمْ تُكْتَبْ عَلَيْهِ.[357]
خود خداوند دارد به ما یاد میدهد. قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيم،[358] «بگو اى بندگانم كه بر نفس خود ستم و اسراف كرديد از رحمت خدا نوميد مشويد كه خدا تمامى گناهان را مىآمرزد، زيرا او آمرزنده رحيم است».
در حقیقت خداوند میفرماید: ای بندهٔ من استغفار کن که من منتظرم. خودش در دهان مجرم حرف میگذارد که اینطور بگو. همین نعمتی که خداوند به مجرم داده تا عذرخواهی کند، چه نعمتی است! میفرماید: نه تنها اجازه دادم بلکه فوقالعاده با اشتیاق منتظرم که همه برگردید. برای منِ خداوند فرق نمیکند برگردی یا برنگردی. برای خداوند فرق نمیکند همه عاصی یا مؤمن شوند، همه اَشقَیالاولین و الآخِرین شوند یا همه معصوم شوند، چه فرقی میکند؟ اما میفرماید: برگردید.
در حدیثی قدسی خداوند متعال به حضرت داود میفرماید: اگر آنهایی که پشت کردهاند میدانستند من چقدر مشتاق برگشتنشان هستم از شوق میمُردند. یا داودُ، لَو یَعلَمُ المُدبِرونَ عَنّی کَیفَ انتِظاری لَهُم وَرِفقی بهم و شَوقی اِلَی تَرکِ مَعاصیهِم لَماتُوا شَوقاً اِلیَّ وَ تَقطَّعَت أوصالُهُم مِن مَحَبَّتی؛[359] «ای داوود، اگر کسانی که از من روی گرداندهاند میدانستند که چسان انتظار آنان را میکشم و با آنها مدارا میکنم و مشتاق خودداری آنان از گناهان هستم، از شدت شوق میمُردند و از شدت محبت به من بندبند وجودشان از هم میگسست».
کسی در بیابان و گرمای تابستان چرتش گرفت. وقتی بیدار شد دید مرکب و همهٔ هستی و آذوقه و آب که همراهش بود رفت. چقدر ناراحت میشود و وقتی که از دور دید آنها برمیگردند چقدر خوشحال میشود! آقا امام باقر میفرمایند: خداوند از برگشتن بندهٔ پشت کرده و فراری، بیشتر خوشحال میشود نسبت به فردی که اسبش را گم کرده و بعد او را پیدا میکند. إِنَ اللَّهَ تَعَالَى أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ رَجُلٍ أَضَلَّ رَاحِلَتَهُ وَ زَادَهُ فِي لَيْلَةٍ ظَلْمَاءَ فَوَجَدَهَا فَاللَّهُ أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ ذَلِكَ الرَّجُلِ بِرَاحِلَتِهِ حِينَ وَجَدَهَا.[360]
درباره قوم حضرت یونس میفرماید: عذاب قوم یونس را دیدید؟ آیا خداوند دوست دارد که آنها را عذاب کند؟ خیر. بلکه میخواهد در آخرین لحظه هم برگردند. آنها خالصانه دعا کردند که عذاب برگردد. عذابی که علائمش آمده بود، بچهها را از مادرها جدا کردند، گاوها را از گوسالهها جدا کردند. همه ضجه میزدند. یکپارچه ضجه شده بودند تا اینکه عذاب برداشته شد. فَلَمَّا قَرُبَ الْوَقْتُ خَرَجَ يُونُسُ مِنْ بَيْنِهِمْ مَعَ الْعَابِدِ وَ بَقِيَ الْعَالِمُ فِيهَا فَلَمَّا كَانَ فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ نَزَلَ الْعَذَابُ فَقَالَ الْعَالِمُ لَهُمْ يَا قَوْمِ افْزَعُوا إِلَى اللَّهِ فَلَعَلَّهُ يَرْحَمُكُمْ وَ يَرُدُّ الْعَذَابَ عَنْكُمْ فَقَالُوا كَيْفَ نَصْنَعُ قَالَ اجْتَمِعُوا وَ اخْرُجُوا إِلَى الْمَفَازَةِ وَ فَرِّقُوا بَيْنَ النِّسَاءِ وَ الْأَوْلَادِ وَ بَيْنَ الْإِبِلِ وَ أَوْلَادِهَا وَ بَيْنَ الْبَقَرِ وَ أَوْلَادِهَا وَ بَيْنَ الْغَنَمِ وَ أَوْلَادِهَا ثُمَّ ابْكُوا وَ ادْعُوا فَذَهَبُوا وَ فَعَلُوا ذَلِكَ وَ ضَجُّوا وَ بَكَوْا فَرَحِمَهُمُ اللَّهُ وَ صَرَفَ عَنْهُمُ الْعَذَابَ وَ فَرَّقَ الْعَذَابَ عَلَى الْجِبَال.[361]
خداوند با گلایه میفرماید: چرا بقیهٔ اقوام این کار را نکردند و خودشان را به عذاب دچار کردند؟ حتی تا آن لحظات آخر فرصت بازگشت وجود دارد. فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إيمانُها إِلاَّ قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حينٍ،[362] «چرا هيچ يك از شهرها و آباديها ايمان نياوردند كه (ايمانشان به موقع باشد و) مفيد به حالشان افتد، تنها قوم يونس بود كه همين كه ايمان آورد عذاب ذلت آور دنيوى را از ايشان برداشتيم و تا مدتى ديگر از زندگى برخوردارشان كرديم».
حال، ما چقدر اُعجوبه هستیم که با این محبت بینهایت، هنوز جهنم مشتری دارد. ببینید انسان در بدبختی و بیچارگی چه اُعجوبهای است که محبت و جذبههای بینهایتی باشد و باز هم یک عده، مشتری جهنم باشند. این معارف که خداوند را اینگونه معرفی میکند کجا و آن حرفهای سخیفی که در ادیان تحریفشده هست، کجا! رنج و زحمت و محنتی را هم که خداوند میدهد، از روی لطف است.
پروین اعتصامی شعر لطیفی سروده میفرماید: فردی بود که چندین گرفتاری روی هم داشت. هم فقیر و بینوا بود هم بچههایش مریض بودند هم مشکلات دیگری داشت.
درد اگر باشد یکی، درمان یکی است ای فدای آنکه درد او یکی است
یک روز این آقا هرچه این طرف و آن طرف رفت و به افراد مختلف رو زد هیچکس او را تحویل نگرفت و چیزی به او ندادند. تا اینکه آخر شب سراغ آسیابان رفت. آن هم دو کاسه گندم به او داد. گندمها را در دامنش گره زد و آمد.
زد گره در دامن آن گندم فقیر رو نهاد و گفت که ای حیّ قدیر
به راز و نیاز با خداوند مشغول شد.
میخرید این گندم ار یکجای کَس هم عسل زان میخریدم هم عدس
آن عسل با آب میآمیختم آن عدس در شوربا میریختم
این را به بچهام که مریض است میدادم و آن را به بچهٔ گرسنهام میدادم.
بس گره بگشودهای از هر قبیل این گره را نیز بگشای ای جلیل
خداوندا تو که گرهگشایی، گره زندگی من را هم باز کن. فعلاً همین گره اولیه که بچهام مریض است را باز کن. همین طور که راز و نیاز میکرد و میرفت، دید گره گندمها بازشده و گندمها ریخته است.
دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ بر زد که ای خدای دادگر چون تو دانایی نمیداند مگر
سالها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی
من تو را کی گفتم ای یار عزیز این گره را باز کن، گندم بریز
چون نیارستی گره را برگشود این گره بگشودنت دیگر چه بود
ابلهی کردم که گفتم ای خدا گر توانی آن گره را برگشا
در همین حال اعتراض به خداوند گندمها را هم جمع میکرد و در دامنش میریخت. ناگهان دید یک کیسهٔ طلا افتاده روی زمین کنار گندمها. شرمنده شد و شروع به ناله و زاری کرد و گفت:
چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هرکه را فقری دهی، آن دولتی است
مزد زان معنا ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بیکسان
اینکه افراد به من چیزی ندادند، نتیجهاش این شد که تو را پناه خودم بدانم، من به دست خلق چشم داشتم ولی تو میخواستی مرا به خودت متوجه کنی.
بر در دونان چو افتادم زپای هم تو دستم را گرفتی ای خدای
در آخر شعر هم میگوید:
در تو ای پروین نیست هیچ عقل و هوش ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش[363]
اگر گرفتاریهایی که به ما میرسد بشکافیم، نتیجه یا باطن یا مقدمهٔ همه آنها، خیری است از جانب خداوند متعال، ولی ما چون سطحینگر هستیم همان قسمت ناراحتکنندهاش را میبینیم. گاهی اوقات کسی نیشی یا طعنهای به ما میزند یا اگر کاری انجام میدهیم، بدی ما را میگویند، نتیجهٔ همهٔ اینها این است که دل بسوزد و وقتی دل سوخت و شکست یک «یا الله» درست بگوید. عوامل بسیاری جمع میشود تا انسان رفتاری را انجام بدهد.
هر آن تیری که خوردم از زمانه برای فیض حق بودی بهانه
مرتب این تیرها من را جلو برد و رشد داد و حرکت کردم. اگر انسان با این نگرش حرکت کند به جایی میرسد که بین او و خداوند دیگر هیچ حائلی نیست. مستقیماً خداوند را میبیند.
صحنهای که میخواستند حضرت ابراهیم را در آتش بیندازند ببینیم. حتی جبرئیل هم مانع ایشان نیست، بین او و خداوند دیگر هیچچیز نیست، تمام عوالم را رد کرده است و تنها خداوند را میبیند.
در ما اعمال منفیمان حائل است، چه برسد به چیزهای دیگر. برای او نه اعمالش، نه عالم طبیعت و دنیا، نه عالم مثال و برزخ، نه عالم قیامت و جبروت و ملکوت و نه حتی عالم اسماء و صفات جزئیه حائل نیستند. او غرق در اسماء و صفات کلیه است.
سیر درونی انسان در لایههای عمیق وجودی خود، به فنای در خداوند ختم میشود
میخواهند حضرت ابراهیم را داخل آتش بیندازند. جبرئیل میآید و میگوید: آیا حاجتی داری؟ میگوید: بله، اما نه به شما. حاجت دارم، سراسر حاجتم، سراسر نیاز و فقرم، هیچچیز ندارم. چه در رفتارها و چه در شهود خود، تنها خداوند را میبیند. فَالْتَقَى مَعَهُ جَبْرَئِيلُ فِي الْهَوَاءِ وَ قَدْ وُضِعَ فِي الْمَنْجَنِيقِ فَقَالَ: يَا إِبْرَاهِيمُ هَلْ لَكَ إِلَيَّ مِنْ حَاجَةٍ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ: أَمَّا إِلَيْكَ فَلَا وَ أَمَّا إِلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ فَنَعَم.[364]
حضرت ابراهیم درون خود سیر میکند و خداوند را میبیند. این مبنای انسانشناسی عرفانی را درست میکند که انسان لایههای تو در تو دارد و هرچه به لایههای درونی نزدیکتر میشود، به خداوند نزدیکتر میشود.
اعمال ما باعث میشود که اصلاً به قلب خودمان پی نبریم و به نفس و سر و روح خودمان نرسیم. یعنی این لایهٔ ظاهری، ما را درون خود نگه داشته است. یک درون و باطن و هسته مرکزی داریم که آن هستهٔ مرکزی که قلب ما باشد مورد غفلت ماست و اگر حقیقت درونی خود را میشناختیم و متوجه آن بودیم، باید خداوند را میدیدیم زیرا قَالَ النَّبِيُّ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه.[365]
این لایههای تو در تو را در فضای عرفان تبیین میکنند که گذشتن از هر لایه انسان را به کجا میرساند. انسان در فضای عرفان بر کل هستی منطبق است. لایههایی منطبق بر لایههای هستی تا رسیدن به خود خداوند دارد. تا جایی که درون خود حضور خداوند را ببیند و بعد خود را آیت خداوند ببیند؛ یعنی دیگر خود را نمیبیند. به این حالت فنا میگویند که عارف به عمق و باطن درونی خودش میرسد. در آنجا دیگر چیزی جز خداوند نمیبیند و واقعاً هم نمیبیند. البته بعد از آن هم مقامات بالاتری هست.
یادی از بانو نفیسه خاتون، عارفی عاشق
مثالی بزنیم از خانمهایی که به خداوند رسیدهاند. در تاریخ عرفان فراوان هستند و بعضی از آنها مثل رابعه میدرخشند. اصلاً باب عشق به خداوند، با رابعه آغاز شد، قبل از او در فضای عرفان این باب نبود. هر کس در فضای عرفان واردشده، کاری کرده است.
از جمله عارفانی که عارف واصل و جامع قرآن بودند فردی است به نام نفیسه خاتون که نوهٔ امام سجاد است. ایشان به همراه همسرش به مصر رفتند و الآن قبرشان در مصر، زیارتگاه است. در کتابهای شرححال، چه شرححال عام که از بزرگان اسلام نوشتهشده و چه آنهایی که راجع به زنان نوشتهشده، مفصل شرححال ایشان هست. چنان در عشق و یاد خداوند غرق بوده که نظیر نداشته است. وِرد زبان ایشان بوده: إلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ! مَتَّعْنِي وَ فَرِّحْنِي بِرِضَاكَ عَنِّي! فَلا سَبَبَ لِي أَتَسَبَّبُ بِهِ يَحجُبُكَ عَنِّي. «ای خدای من! و ای آقای من! و ای مولای من! با رضا و خشنوديت از من، مرا شادمان و متمتّع بنما! چون من وسيلهای ندارم كه بدان متوسل شوم تا غضب تو را از من پنهان كند!».
زینب، دختر یحیی متوَّج، برادر نفیسه خاتون، حالت ندیمه برای ایشان داشته و میگوید: من چهل سال خدمت عمهام بودم و ندیدم که شبها خواب باشد و روزها غذا بخورد. یک روز به او گفتم: به نفس خودتان کمی ارفاق کنید. ایشان گفت: چگونه من به نفس خودم ارفاق کنم درحالیکه گردنهها و عقبههایی در پیش دارم که رد شدن از آن، کار هرکسی نیست و از آن عبور نکنند مگر رستگاران.
در حالاتشان داریم که در تمام عمر، از مال غیر شوهر نخورد. همسر ایشان اسحاقبنجعفر از فرزندان امام صادق است. البته این دستورالعمل عمومی نیست که مثلاً اگر ما هم جایی مهمانی برویم هیچ نخوریم. هرکس حال خودش را دارد، اینها تقلید کردنی نیست. ایشان حافظ و مفسر قرآن بودند و وقتی قرآن میخواندند، زارزار گریه میکردند.
مرحوم علامه طباطبایی نیز اینگونه بودهاند. در خاطرات مترجم المیزان فی تفسیرالقرآن، مرحوم آقای موسوی همدانی است که فرمودند: وقتی المیزان را ترجمه میکردم، میآمدم نزد مرحوم علامه و ترجمه را میخواندم. ایشان از روی متن عربی تطبیق میکردند، اگر جایی اشکال داشت به من تذکر میدادند. وقتی به آیهٔ توبهٔ سورهٔ مبارکه زمر رسیدیم، مرحوم علامه با اینکه معمولاً حالات خود را میپوشاندند و خیلی اهل کتمان بودند، چند لحظهای سرشان را روی کرسی گذاشتند ولی دیگر نتوانستند تاب بیاورند و بلند بلند گریه کردند. این حال ایشان بود.
قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيم،[366] «بگو اى بندگانم كه بر نفس خود ستم و اسراف كرديد از رحمت خدا نوميد مشويد كه خدا تمامى گناهان را مىآمرزد، زيرا او آمرزنده رحيم است».
زينب میگويد: نفيسه حافظ قرآن و تفسير قرآن بود. قرآن را تلاوت مینمود و زارزار میگريست و میگفت: خداوندا زيارت خليلت ابراهيم را روزی من كن! پس خودش در معيت شوهرش اسحاق مؤتمن حج بجای آورده و سپس به زيارت قبر خليلالرّحمن نائل آمده، آنگاه به مصر مراجعت كردند. در همسايگی آنها يك دختر يهودی كه فلج شده بود از رشحات يا قطرات آب وضوی او شفا يافت. مردم مصر به ایشان اعتقاد پیدا کرده بودند و نگذاشتند از مصر بروند و خانمها پیاپی به ایشان مراجعه میکردند، به حدی که ایشان گفتند: مراجعات مردم من را از ارتباط با خداوند بازمیدارد. بعد آنها گفتند که اجازه نمیدهند ایشان بروند ولی قول دادند فقط هفتهای دو روز ملاقات داشته باشند.
زینب میگوید: عمهام 1900 ختم قرآن کردند. او میگويد: عمۀ من در اول روز رجب مريض شد و من به امر او نامهای برای اسحاق كه در آن هنگام در مدينه بود نوشتم و او را امر به حركت به سوی مصر کردم. به همين منوال نفيسه خاتون مريض بود تا روز جمعه اول ماه مبارک رمضان رسيد و مرضش شدت كرد و او در حال روزه بود. حُذّاق از اطبّاء گفتند: بايد به جهت حفظ قدرت، روزۀ خود را افطار كند؛ چون ضعفش شديد بود. نفيسه گفت: واعجبا! سی سال است از خداوند خواستهام تا مرا در حال روزه بمیراند! اينک من روزهام را بشكنم؟! مَعاذَ اللَه! سپس شروع كرد به خواندن اين ابيات:
اصْرِفوا عَنّي طَبيبي وَ دَعوني وَ حَبيبي زَادَ بي شَوْقًا إلَيْهِ وَ غَرامي في لَهيبِ
طابَ هَتْكي في هَواهُ بَيْنَ واشٍ وَ رَقيبٍ لَا اُبالي بِفَواتٍ حينَ قَدْ صارَ نَصيبي
لَيْسَ مَنْ لامَ بِعَذْلٍ عَنْهُ فيهِ بِمُصيبٍ جَسَدي راضٍ بِسُقْمي وَ جَفَوْني بِنَحيبِ[367]
زينب میگويد: حال عمهام به همين منوال تا دهۀ دوم ماه رمضان بماند و حال احتضار به او رخ داد و شروع كرد به خواندن سورۀ انعام و همينطور میخواند تا رسيد به اين آيه: قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ،[368] «(به مشركان) بگو كه آنچه در آسمانها و زمين است ملك كيست؟ (اگر آنها نگويند) تو باز گو همه ملك خداست كه بر خويش رحمت و بخشايش را فرض و لازم كرده» و روحش به جنان قدس پرواز كرد.
اهل مصر نزد حاكم شهر آمدند و او را واسطه قرار دادند كه اسحاق جنازهٔ نفیسه را به مدینه بازنگرداند. اسحاق قبول نكرد. سپس مال فراوانی به او دادند و تقاضا كردند كه نفيسه را نزد ايشان در مصر دفن كند و اسحاق قبول نكرد. چون صبح شد و نزد اسحاق آمدند، ديدند رأی او برگشته و میخواهد نفيسه را در مصر دفن كند. از علتش پرسيدند گفت: ديشب رسول خدا را ديدم كه فرمود: رُدَّ عَلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ وَ ادْفَنْهَا عِنْدَهُمْ؛ «اموالشان را به خودشان باز گردان و نفيسه را در نزدشان دفن كن». روز دفن او روزی ديدنی بود. از اطراف و نواحی میآمدند و بر جنازۀ او بعد از دفنش نماز میگزاردند و آن شب تا به صبح شمعها روشن كردند و صدای گريه و شيون از تمام خانههایی كه در مصر بود شنيده میشد و تأسف بر فقدان او عظيم بود.[369]
میان عاشق و معشوق سرّی است چه داند آنکه اُشتر میچراند
من که از هوسهای خودم بالاتر نرفتهام چه میدانم عشق به خداوند یعنی چه!
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس بیست و دوم[370]
کسب معرفت، عمر طولانی و زحمت فراوان میطلبد
نکتهای مهم عرض کنیم. سروران محبت کنند، تأملی بفرمایند که خود حرفها اگر پخته نشده و فهم دقیق نشده جایی نقل نشود. از مهارتهای زندگی است که انسان حرف دیگران را درست بفهمد، اگر نفهمید بپرسد تا خوب فهم شود. مهارت درک مطلب و انتقال مطلب از مهارتهای زندگی است. گاهی اوقات ممکن است فردی مطلب را درک کرده ولی برای کسی بازگو میکند که آن شخص قدرت فهم قضیه را ندارد. فهم حقایق هستی طول میکشد، اینطور نیست که به یک یا دو شب حاصل شود. یک پزشک 20 سال زحمت میکشد درس میخواند. بعد یک پزشک خوب بیست و سه چهار سال زحمت میکشد تا مثلاً متخصص چشم میشود. از کل عالم هستی فقط عالم ماده را در نظر بگیرید. از این بیکران کهکشان فقط بیاییم داخل کهکشان راه شیری. از آنجا فقط بیاییم داخل منظومهٔ شمسی. از آنجا فقط بیاییم روی کرهٔ زمین. روی کره زمین از همهٔ جامدات و گیاهان و حیوانات صرفنظر کنیم و تنها انسان را در نظر بگیریم. این متخصص چشم فقط در بخشی از جسم انسان صاحب علم شده است. کتاب علم خداوند علم انباشته و متراکم است که اگر کسی یک برگش را به اندازهٔ محدود باز کند دانشمند میشود. یک چشمپزشک یعنی دانشمندی که یک سطر از بینهایت برگ علم خداوند را آگاه شده است. از آن یک برگ تنها یک سطر را خوانده ولی بیست و چند سال طول کشیده است. حال اینکه خداوند تمام این هستی را با یک اراده خلق کرده است. اما خود او کیست که این هستی به یک ارادهاش خلق شده است؟ اگر انسان بخواهد این خالق بینهایت را بشناسد چقدر وقت لازم است؟ اصلاً امکان دارد؟ چه در سیر عملی چه در سیر علمی:
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز تا قَرین حق شود صاحب قرانی در قَرَن
ضمن اینکه اگر لطف خداوند نباشد محال است ما خداوند را بشناسیم. خداوند لطف کرده و قوهٔ اتصال به بینهایت را به ما انسانها داده، اما با یک جلسه تفنّنی در هفته و با چند سؤال پرسیدن و با عجله نتیجهای نخواهد داشت.
آفت عام جلسات مذهبی ما این است که جدی نمیگیریم حتی یادداشتی از صحبتهای گوینده بر نمیداریم. نتیجهٔ جلسات تفننی چیست؟ آن بندهٔ خدایی که منبر میآید دو تا آیه میخواند مردم را میترساند که خوب باشید، جهنم میروید، شما را میسوزانند، دروغ نگویید، مال مردم نخورید. اللهاکبر! تا چه بشود؟ تا مردم مال همدیگر را نخورند، دزدی نکنند، ... . سطح انسانیت همین است؟ اینها که مربوط به 5 سالگی است. پدر و مادر به بچه چهار پنج ساله میگویند دروغ نگوید. 70 ساله هم که شد باید همین حرفها را به او بگوییم که دروغ نگوید، به مال کسی دست نزند. این چه انحطاطی است؟ مجلس اخلاقی برای 60 سالهها هم همینهاست. با این دینداری باید عزای عمومی اعلام کنیم. خداوند استاد علامه حسنزاده را حفظ کنند، در یکی از جلسات به سرشان زدند و گفتند: خجالت دارد من 70 سالم شده باز هنوز باید بگویم آقا جان دروغ نگویید، مال یکدیگر را نخورید، با یکدیگر خوشاخلاق باشید، همدیگر را پارهپاره نکنید، وسط حرف کسی نپرید. این انحطاط در انسانیت است. بعد از آن طرف هم عدهای توهم میکنند که خوب همهٔ حرف دین همین است، چیز دیگری ندارد؟ خیر. دین حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما این آقایی که بالای منبر است آخر چه بگوید؟ مردم سطحشان بالا نیامده. وقتی دانشآموزی جدول ضرب را یاد نمیگیرد باید تا آخر عمر به او جدول ضرب گفت. اصلاً نمیشود مطالب بالاتر را به او آموزش داد، نه اینکه معلم بخیل باشد یا ریاضی بیش از جدول ضرب نداشته باشد.
هنوز تصورات کودکانه از معارف دین داریم. حقیقت قیام در مقابل خداوند چیست؟ یعنی چه که روز قیامت من تنها در مقابل خداوند میایستم؟ بقیه کجا هستند؟ زمین کجاست؟ سؤالات فراوان دربارهٔ توحید، نبوت، وحی، قرآن. درک این حقایق است که باعث میشود انسان در انسانیت رشد کند و اگر به اینها پرداخته نشود، همین میشود که هر سال شب قدر برویم قرآن بر سر بگیریم و قصد کنیم دروغ نگوییم، به نامحرم نگاه نکنیم، ... . تازه اگر تا سال بعد به آنها عمل کنیم یا نکنیم. النَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا،[371] «مردم نسبت به آن چیزهایی که نمیدانند دشمنی میکنند». کسی که نرسیده میگوید همهٔ هستی همین است که ما فکر میکنیم، چیز بالاتری وجود ندارد. به روستایی که از دِه خودشان هیچوقت بیرون نیامده بود دربارهٔ پاریس گفتند. گفت مگر پاریس از دِه ما بزرگتر است؟ کسی که از این مرحله بالاتر نیامده میگوید مگر بالاتری هم هست؟ مگر چیزی به اسم لقاء خداوند هم وجود دارد؟ اصلاً مگر لقاء خداوند ممکن است؟ بعد آن عارفی هم که حرف میزند متهم میشود که چرا این حرفها را میزنی، این حرفها غلط است.
تفاوت عرفان عملی و اخلاق در چیست
عرفان به معنای عرفان عملی غیر از اخلاق است حتی غیر از اخلاق عرفانی است.
اخلاق شعبههای مختلفی دارد مثل اخلاق عرفانی، اخلاق فلسفی و اخلاق ترکیبی که هرکدام کتابهایی به عنوان نماینده دارند. کتابهایی مثل طهارة الاعراب، یا کتابهایی که ابنسینا در اخلاق دارد در فضای اخلاق فلسفی است. یا کتابی که مرحوم خواجه نصیرالدین به نام اخلاق ناصری نوشته است. کتابهایی مثل اوصاف الاشراف خواجه نصیرالدین در اخلاق عرفانی است. خود ایشان در مقدمهٔ کتاب فرمودند: در باب اخلاق حکمی و فلسفی کتابی نوشتهام، حال میخواهم اخلاق را به روش و شیوهٔ اولیاء یعنی اخلاق عرفا و اولیاء الهی توضیح دهم. جامع السعادات و امثال این کتاب هم در اخلاق ترکیبی نوشتهشده است.
تفاوت عرفان و اخلاق در چند چیز است:
1. در اخلاق تأکید بر اصلاح نفس است؛ یعنی محور مرکزی اخلاق، اصلاح نفس است. محرک اصلی آن هم حبّ ذات است. حب نفس خوب و امری فطری است که انسان را برای رسیدن به سعادت، سوق به تعدیل و اصلاح نفس میدهد. اما تأکید در عرفان عملی بر ربط با خداوند و رسیدن به اوست. نقطهٔ محوری در عرفان خداوند است. به همین خاطراست که بحث سیر و حرکت مطرح است. از اینجا حرکت میکنیم، به کجا برسیم؟ به خداوند برسیم. سیر فنا، بقاء، وصول و مشاهده در عرفان مطرح است.
به عبارت دیگر اخلاق محدود است به نفس. حداکثر گسترش اخلاقی یک فرد به حدود نفس خودش محدود است. ولی در عرفان گفته میشود اولین چیزی که باید از بین برود محدودیت است و مهمترین محدودیت، محدودیت نفس است. همین که میگویند فنا یعنی در محدودهٔ نفس نباید ماند. پس اخلاق در حقیقت تقویت نفس است تا بتوان به کمک آن نفسِ قوی، با نفس اَماره جنگید، ولی عرفان نابود کردن و فانی کردن نفس است.
2. در اخلاق ترتیب وجود ندارد. اخلاق میگوید این صفات رذایل است و این صفات فضائل است. افراط و تفریط را معرفی میکند، حال انتخاب با شماست که برای رسیدن به تعادل از کدام صفت شروع کنید. مثلاً من تکبر و غرور دارم میخواهم اصلاح کنم. شما میخواهید توکل را تقویت کنید. در علم اخلاق ترتیب خاصی وجود ندارد. اما در عرفان ترتیب خاص وجود دارد؛ چون سیر است و از نقطهٔ شروع تا رسیدن به نقطهٔ مطلوب حرکت معین و پشت سر هم وجود دارد. هر مرحله بر مرحلهٔ قبل تکیه دارد؛ یعنی اگر مرحلهٔ قبلی نباشد اصلاً مرحلهٔ بعد حاصل نمیشود.
3. سیر اصلاح اخلاقی سیر بیرونی است؛ یعنی از بیرون یک سری کارهای فکری یا رفتاری را انجام دهیم تا کمکم مَلَکات نفسانی شکل گیرد و نفس اصلاح شود. اما سیر عرفان سیری درونی است؛ یعنی درون انسان نوری روشن میشود که رفتار بیرونی را تغییر میدهد. به دلیل همین نگاه درونی عرفان ممکن است دو نفر یک فعل واحد را انجام دهند ولی تفاوت بین آنها بینهایت باشد. مثلاً کسی روی رسول اکرم آشغال ریخت، حضرت دعایش کردند. روی مالک اشتر هم فردی آشغال ریخت، ایشان هم رفتند مسجد و برایش دعا کردند. هردو یک رفتار است اما فاصلهٔ آنها بینهایت است.
برخی از بزرگان دربارهٔ مرحوم علامهٔ طباطبایی میفرمودند: ایشان را که میدیدیم تازه میفهمیدیم معصوم یعنی چه. آنقدر ایشان پاک و باحیا و باکرامت بودند. اخلاق از درون ایشان تراوش میکرد، یک چیز تحمیلی و بیرونی نبود. چون با خداوند مرتبط شده بودند، آن نور بینهایت درونشان بود که در اخلاقشان جلوهگری میکرد.[372]
اخلاق ایشان از آن منبع بینهایت ترشح میشود. این فرد آینهٔ خداوند شده است و هرکس آینهٔ خداوند شده باشد جز خیر و خوبی از او دیده نمیشود. مانند کسی که با دریا مرتبط شده است و لیوانی آب برمیدارد نسبت به کسی که از جایی دیگر یک لیوان آب گرفته است. ظاهر هردو یک لیوان آب است اما آنکه متصل به دریاست هرچه بردارد تمام نمیشود؛ چون به منبع بینهایت آب متصل شده است.
در عرفان با از بین رفتن نفس، نور خداوند جای آن را میگیرد که در رفتار و اخلاق فرد تجلی میکند. یعنی پشتوانهٔ اخلاقِ اخلاقی، زحمتهای خود فرد و تشخیصهای خودش است، ولی پشتوانهٔ اخلاق عارف تجلی صفات است یعنی صفات حق تعالی در او اینگونه تجلی کرده است.
بیخود از شعشعهٔ پرتو ذاتم دادند باده از جام تجلی صفاتم دادند
4. عناصر عرفانی بسیار گسترده و پویاست، اما عناصر اخلاقی بیش از 50- 60 عنصر نیست. در عرفان تا 3هزار منزل ذکر شده است.
5. زبان عرفان زبانی رمزی است، زبان اشارت است. ولی زبان اخلاق روشن است.
هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار
از مِی و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار[373]
آن حقایقی و معارف والا را نمیتوان باز گو کرد و باید به رمز و اشاره گفت.
6. کتمان یکی از شروط اساسی عرفان است. البته کتمان در امور دیگر هم سفارش شده است. لازم نیست انسان همهٔ نعمتهایی را که خداوند به او داده بروز دهد. البته ملاک این امور باید به دست آید چون از آن طرف قرآن کریم میفرماید: وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ،[374] «و نعمت پروردگارت را با رفتار و گفتارت بازگو كن».
به هر صورت در عرفان کتمان شرط اساسی است؛ چون ممکن است با آشکار کردن اسرار، برای خود سالک و نفوس دیگر مشکل ایجاد شود. ضمن اینکه در عرفان دستورات خصوصی وجود دارد که خاص یک فرد است و عمومی نیست. استاد با نظر به سابقه و لاحقهٔ شاگرد، به او دستوراتی میدهد که گاهی برای دیگران اصلاً قابلدرک نیست. مثلاً رسولالله در برخورد با بهلول نباش او را راندند؛ چون او نیاز به جراحی عرفانی داشت. رسول اکرمی که رَحمَةٌ لِلْعالَمین هستند، او را از خودشان راندند. ایشان مربی هستند و میدانند بهلول باید از همه چیز منقطع شود تا درمان شود، اگر منقطع نشود درمان نمیشود. راه دیگری برای اصلاح جز آن نوع خاص توبه نداشت.[375] یا دربارهٔ هَمّام وقتی حضرت امیر صفات متقین را برای او شرح دادند غَش کرد و مُرد. عدهای به حضرت ایراد گرفتند که او را کشتید. درک این رفتار حضرت امیر برای افراد عادی دشوار است.[376]
7. استاد مسیر عرفان هم به غایت اندک است. اینطور نیست که هرکس خوب حرف بزند استاد این راه باشد. استاد طریق است که گرهگشاست و میداند مشکل هرفردی چیست. کسانی بودند که یک جلسه پیش استادی رفتند، موانع راه برایشان باز شد. کسی بود که حالات خیلی خوشی داشت. به بعضی از اولیاء خداوند مراجعه کرده بود، ایشان هم نشانی داده بودند که به کسی مراجعه کند. جلسه اول، آن بزرگوار سر درس بودند که این فرد وارد شد و نامهٔ معرفی را داد و گفت: من را فلانی فرستاده است. استاد چند لحظهای نگاه کردند و با حالتی تند جلوی جمع گفتند: برو بیرون. ما باشیم با خودمان میگوییم: این چه رفتاری بود؟ اما شاگرد فهمیده بود و اعتراضی نکرد و آمد بیرون. خود این شاگرد میگفت: از آنجا که بیرون آمدم گویی عالَم یک شکل دیگر شده بود. ظاهراً مشکل ایشان یک کبر درونی بود که با همان بیرون کردن، استاد آن کبر را از درونش بیرون کشیده بود. این استاد است که میداند چه کند. گاهی باید مهر داشت، گاهی قهر و هردوی آنها خریدنی است.
ارتباط عرفان عملی و عرفان نظری چیست
عرفان عملی در حقیقت پشتوانهٔ عرفان نظری است. فردی که عمل میکند و سیر و حرکت به سمت خداوند دارد در آن مرحلهٔ نهایی و حالت فنا مشاهداتی از حقایق هستی خواهد داشت. اگر آنچه میبیند را بیان کند عرفان نظری خواهد بود. مثلاً کیفیت چینش نظام هستی، کیفیت خلق خداوند را مشاهده کرده و وقتی به زبان آورد یا نوشت عرفان نظری شکل میگیرد. از آن طرف عرفان نظری یا به معنای عام آن خداشناسی، در سیروسلوک نقش اساسی دارد:
1. عرفان نظری باعث میشود سالک نقشهٔ راه را درست ببیند. مسیر و مراحل مختلف و انتهای مسیر را نشان میدهد تا کسی در میانهٔ راه به دام مشاهدات جزئی نیفتد و متوقف نشود. یکی از بزرگان عرفان میفرمودند: بنده جانم را با جان حضرت حجتS مقایسه میکنم که در آن جان چه میگذرد! حالا ما یک خواب میبینیم که مثلاً مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی به رویمان لبخند زد، مگر چیست؟ چه شده؟ مکاشفات خوب است، البته اگر مکاشفهٔ خیالی نباشد و بازی خود نفس انسان نباشد. اما این مشاهدات کجا و آنکه انسان به جایی برسد که کل عالم هستی از او علم بگیرد کجا! این است که عارف خودش را مقایسه میکند. وقتی یک کوهنورد پایین را نگاه میکند میگوید چقدر خوب بالا آمده، اما اگر به قله نگاه کند حرکت به بالا را ادامه میدهد. به همین دلیل فرمودهاند در امور معنوی به بالاتر از خودتان نگاه کنید. اگر کسی به پایینتر از خودش نگاه کرد اولاً دچار غرور خواهد شد، ثانیاً متوقف میشود و گاهی سقوط خواهد کرد. مانند دزدی که میگوید: همه دارند اموال مردم را میخورند، چرا ما نخوریم.
2. عرفان نظری یا خداشناسی و شناخت هستی، در اصل حرکت کمک میکند. به همین خاطر است که بعضی از مکاتب سیروسلوکی تأکید دارند که شاگرد حتماً باید مجتهد باشد، مثلاً مکتب نجف اصلاً غیر مجتهد را نمیپذیرد. مرحوم آیتاللهالعظمی قاضی، علامه طباطبایی، علامه طهرانی همه مجتهدهای طراز اول بودند. وگرنه فرد بدون علم شروع به ذکر گفتن میکند: لا اله الا الله. ناگهان شیطان میآید و میگوید: خدا کجاست؟ یکدفعه شک و شبهه در جانش مینشیند. پس اول باید خود را واکسینه کند. ضمن اینکه اصلاً بهرهٔ انسان از یک ذکر لسانی به میزان علم و ادراک اوست. اگر یک میلیارد انسان با توجه ذکری بگویند و هیچکس هم حواسش پرت نباشد، با این حال یک میلیارد جایگاه متفاوت خواهند داشت؛ چون به میزان ادراک است که ذکر اثر میکند.
علامه استاد آقای حسنزاده میفرمودند: بارها رفتیم خدمت مرحوم علامه طباطبایی و اصرار کردیم. بعد از مدتها پذیرفتند و چند دستور به ما دادند از جمله ذکری را فرمودند تا ما تکرار کنیم. بعد بلافاصله فرمودند: میخواهی خداوند را بخوانی، اما کدام خدا را؟ بنده فکر کردم و ذهنیتی که از خداوند داشتم را گفتم. وقتی گفتم لبخندی زدند و فرمودند: حالا این ذکر را بگو.[377]
راه میانبُر رسیدن به خداوند چیست
برای رسیدن به مقصود دو راه میانبُر داریم: یکی عشق و دیگری معرفت.
عشق که باید حاصل شود و دست خود انسان نیست ولی اگر حاصل شد انسان را جذب میکند. اما راهی که دست خود انسان است، معرفت است که اگر کسی این راه را برود خیلی سرعت در سیر پیدا میکند که اصلاً قابل قیاس با دیگران نیست.
ما وقتی با مطالب معرفتی استادمان همراه میشدیم، حس میکردیم در آسمان هستیم. استاد درس میدادند و ما درس میگرفتیم و دائم با استاد پیش میرفتیم و پیگیری میکردیم. اصلاً گویا در زمین نبودیم، نه خواب داشتیم نه خوراک.
مرحوم آقای شاهآبادی میفرمودند: کسی که معرفت داشته باشد خیلی نزدیک میشود، فقط نیاز به یک تلنگر دارد. فهمیده خداوند کیست، علم و احاطهٔ خداوند چگونه است، ازلی و ابدی را درک کرده، ...، فقط نیاز به یک تلنگر دارد. مانند شیشهٔ پر از آبی که داخل اقیانوس بیندازیم. فاصلهٔ آب داخل شیشه تا آب اقیانوس چقدراست؟ کافی است تلنگری بزنیم و شیشه بشکند، وصول حاصل میشود.
و الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ.
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللَهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمینَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلیَ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ اٰلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
مجلس بیست و سوم[378]
دعای کمیل اثر فوقالعاده در زندگی و نفس انسان دارد
همان طور که بین موجودات تفاوت رتبه است، این تفاوت و مراتب مختلف، در همهٔ عالم هستی وجود دارد. حتی بین آیات قرآن نیز مراتب مختلف وجود دارد. با اینکه هم نام ابولهب[379] جزء قرآن است و نباید بدون وضو به آن دست زد، هم آیهٔ نور و آیةالکرسی، اما تفاوت مراتب بین آیات وجود داشته و جایگاه خود را دارد.که آیات قرآن هستند. به همین دلیل است که بعضی از آیات اثر ویژه دارند. دعاها نیز همینگونه هستند؛ یعنی بعضی از آنها در ارتقاء نفس و خودسازی اثر ویژه دارند. یکی از این دعاهای ویژه که اسرار ملکوتی در آن موج میزند دعای کمیل است. اثر این دعا، فوق حد تصور است. کسانی بودند که با همین دعا اصلاح شدند. فردی را میشناختیم که گرفتاری و مشکلات نفسانی زیادی داشت، یکی از اساتید به ایشان توصیه کرده بودند که به خواندن دعای کمیل مداومت کند. پس از مدتی مشکلات روحی و نفسانی آن فرد حل شد. البته منظور دعای با توجه است. اگر دعای کمیل با توجه خوانده شود، اثری بیشتر از سخنرانی بعد از آن دارد؛ زیرا سخنران چون بندهای است و گویندهٔ دعای کمیل امیرالمؤمنین است. کسی که این دعا را میخواند، باید خود را گویندهٔ آن عبارات بداند و تمام آن حالات را حالِ نفس خودش بداند. هر عبارتی را که میخواند باور کند که حرف خود اوست. مثلاً وقتی میگوید: وَ لا تَفْضَحْنِي بِخَفِيِّ مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنْ سَرِيرَتِي، وَ لا تُعاجِلْنِي بِالْعُقُوبَةِ عَلىٰ ما عَمِلْتُهُ فِي خَلَواتِي، مِنْ سُوءِ فِعْلِي وَ إِساءَتِي وَ دَوامِ تَفْرِيطِي وَ جَهالَتِي وَ كَثْرَةِ شَهَواتِي وَ غَفْلَتِي، وَ كُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لِي فِي كُلِّ الْأَحْوالِ رَؤُوفاً وَ عَلَيَّ فِي جَمِيعِ الأُمُورِ عَطُوفاً الهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ،[380] باید خودش را گوینده و در مقابل خداوند حس کند.
بعضی از دعاها چون اثر ویژه دارد توصیه به مداومت آن شده است.بعضی از دعاها فقط یک روز یا چند روز در سال خوانده میشوند اما دعای کمیل هر هفته است. آن دعایی که میگویند هر هفته تکرار کنیم مانند غذایی است که نمیشود از آن گذشت.
خلاصه اینکه اگر کسی قصد دارد به جایی برسد باید ارتباطش با خداوند برقرار شود. بهترین نوع ارتباط هم همین دعاهاست. دعاها نیز مراتب مختلف دارند و از دعاهایی که برترین مرتبه را دارند، دعای کمیل، مناجات شعبانیه و دعای عرفه است.
با رشد در امور ظاهری، نیاز به ارتباط با خداوند بیشتر میشود
باید از این دعاها با حداکثر توان بهره گرفت. خصوصاً وقتی که عمر، مال، تحصیلات، مقام و جایگاه اجتماعی انسان زیاد میشود. هرچه انسان بالاتر میرود، محتاجتر است. کسانی که روی زمین ایستادهاند، به راحتی سر طناب را میگیرند و بالا میروند. کسی که در دو متری زمین ایستاده، باید طناب را محکمتر بگیرد، چون به آن طناب محتاجتر است از کسی که روی زمین ایستاده. وقتی به ارتفاع صد متری رسید، حتی اگر زنبور هم نیشش بزند، دست از گرفتن طناب بر نمیدارد. انسان عاقل در ارتفاع 200 متری از زمین، حتی اگر مار هم نیشش بزند، دستش را بر نمیدارد و طناب را رها نمیکند. رسولالله میفرمایند: مَنِ ازْدَادَ عِلْماً وَ لَمْ يَزْدَدْ هُدًى لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْداً.[381] هرکس که علمش زیادتر شود، چه علم تجربی باشد یا فلسفه یا سیاست یا هر علم دیگری، اما ارتباطش با خداوند و احساسش از خداوند متعال بیشتر نشود، بر بُعد و دوری و بدبختی او افزوده شده است. این روایت تنها مربوط به علم نیست بلکه دربارهٔ هر امکان دیگری صادق است. اگر مال کسی افزوده شود ولی از آن برای نزدیکتر شدن به خداوند کمک نگیرد، عمر و تجربهٔ او زیاد شود ولی به خداوند نزدیکتر نشود، اگر جایگاه اجتماعی او افزوده شود ولی ارتباط با خداوند، احساس و عشق خداوند در او بیشتر نشود، یعنی به سمت جهنم در حال حرکت است. هرچه امکان و سرمایه او افزونتر شود، بدبختی و انحطاط و شرّ او بیشتر است.
اگر گاهی میگوییم: «یادش به خیر، ده سال پیش حال بیشتری در دعای کمیل داشتیم»، باید خودمان را درمان کنیم؛ چرا که به سرعت در حال سقوط هستیم. اگر این جمله در زندگی ما حاکم شده است حتماً چارهای برای اصلاح خود بکنیم.
به همین دلیل کسانی که در اوجِ اوج هستند، حتی یک لحظه را هم به غفلت نمیگذرانند. رسول اکرم چنان سجدهها و سوز و گریههایی داشتند که یاران به حضرت عرض میکردند: یا رسولالله شما چرا؟ حضرت میفرمودند: یونس، یک لحظه توجهش به خداوند کم شد، خداوند او را توبیخ کرد.
كَانَ رسولالله فِي بَيْتِ أُمِّ سَلَمَةَ فِي لَيْلَتِهَا ... يَبْكِي وَ هُوَ يَقُولُ ... اللَّهُمَّ وَ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً قَالَ فَانْصَرَفَتْ أُمُّ سَلَمَةَ تَبْكِي حَتَّى انْصَرَفَ رسولالله لِبُكَائِهَا فَقَالَ لَهَا مَا يُبْكِيكِ يَا أُمَّ سَلَمَةَ فَقَالَتْ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا رسولالله وَ لِمَ لَا أَبْكِي وَ أَنْتَ بِالْمَكَانِ الَّذِي أَنْتَ بِهِ مِنَ اللَّهِ قَدْ غَفَرَ اللَّهُ لَكَ «ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ»[382] تَسْأَلُهُ أَنْ لَا يُشْمِتَ بِكَ عَدُوّاً أَبَداً وَ أَنْ لَا يَرُدَّكَ فِي سُوءٍ اسْتَنْقَذَكَ مِنْهُ أَبَداً وَ أَنْ لَا يَنْزِعَ مِنْكَ صَالِحاً أَعْطَاكَ أَبَداً وَ أَنْ لَا يَكِلَكَ إِلَى نَفْسِكَ طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً فَقَالَ يَا أُمَّ سَلَمَةَ وَ مَا يُؤْمِنُنِي وَ إِنَّمَا وَكَلَ اللَّهُ يُونُسَ بْنَ مَتَّى إِلَى نَفْسِهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ وَ كَانَ مِنْهُ مَا كَانَ.[383]
نکتهٔ قابلذکر این است که منظور از توجه، توجه عرفانی است نه اینکه خطای فقهی یا حقوقی یا اخلاقی یا حتی ترک اولیٰ انجام داده باشند. انبیاء الهی در سطح ما نبودند که خطاهایشان مانند ما باشد، آنها معصوم هستند. خلاصه اینکه هرچه رشد انسان در زمینهای بیشتر میشود، حس خدایی او نیز باید بیشتر شود در غیر این صورت، مسیر را به سوی نزول سیر میکند. هر شب جمعهای که میگذرد دیگر قابل تکرار نیست و این فرصتها از دست میرود و حسرتهای زیادی برای ما خواهد داشت. وقت برای استراحت کردن و فکر کردن، فراوان داریم. وقتی که انسان میتواند کاری را انجام دهد، باید از فرصت استفاده کند.
علم اخلاق تفاوت جوهری با عرفان دارد
قبلاً تذکری درباره تفاوت اخلاق و عرفان بیان کردیم.[384] نکتهای دیگر عرض کنیم: تفاوت محوری و جوهری اخلاق و عرفان در یک عبارت است: محدودیت و نامحدود. اخلاق به محدودیت فکری و معرفتی و صفتی توجه دارد، اما به محدودیت ذات توجهی ندارد. اخلاق یعنی علمی که توجه به صفات ممدوح و مذموم دارد. انسان ذاتی دارد که قابلیت کسب صفات را داراست. انسان موجودی است که متصف به صفاتی مانند بخل، حسد، کینه، دشمنی و ... میشود یا اینکه صفاتی مانند علم و شجاعت و ... را دارا میشود. صفت ممکن است زایل شود، اما ذات باقی میماند. اگر ترس انسان برطرف شود، ذات او باقی است. پس صفات قابل برطرف شدن هستند. به عبارت دقیق علمی، صفات متأخر از ذات هستند؛ به این معنا که ممکن است یک ذات با صفاتی متحد و متصف شود و یا صفاتی از او زایل و برطرف شوند. علم اخلاق به صفات انسانی میپردازد، اما علم عرفان با ذات انسان سروکار دارد. علم اخلاق، توجه به محدودیتهای صفت دارد. مثلاً میگوید صفت حسد مذموم است و انسانیتِ انسان را محدود میکند یا صفت حِلم ممدوح است و باعث گسترش انسانیت میشود. علمای اخلاق تصریح میکنند که انسان باید ارادهاش را برای تخلیه از رذایل و صفات بد فعال کرده و به صفات خوب تحلیه و آراسته کند. این فعال کردن اراده برای تخلیه از صفات مذموم و تحلیه به صفات ممدوح، برای این است که ذات و وجود انسان گسترش پیدا کند. مثلاً چرا انسان باید شجاع و خیرخواه دیگران باشد؟ چون انسان خودش را دوست دارد و مایل است به سعادت و گسترش وجودی برسد، پس باید صفت شجاعت و خیرخواهی را کسب کند. به عبارت دیگر، اخلاق، مبتنی بر حُبّ ذات است. در انتها نیز به حبّ ذات ختم میشود. سپس علمای اخلاق میگویند چون حب ذات فطری است ممدوح بوده، بنابراین حرکت انسان در مسیر کسب صفات و ارتقاء وجودی خود نیز ممدوح است. پس انسان فعال شده و حرکت میکند و سیر اخلاقی و اصلاح اخلاقی خود را شروع میکند. به عبارت دیگر بحث نفع و ضرری که مبتنی بر ذات است و توجه به ذات، در علم اخلاق تقویت میشود. توجه به نفس تقویت میشود هرچند آن توجه، توجه نورانی باشد.
دو نوع توجه به نفس داریم : توجه نورانی و توجه ظلمانی. توجه ظلمانی باعث غفلت و گناه و توجهات مادی میشود، اما توجه نورانی، توجه به نفسی است که در راستای توجه به خداوند قرار دارد. هرچند در علم اخلاق توجه به ذات و نفس توجه نورانی است، باز هم باعث تقویت نفس میشود و چون ذات انسان به خودی خود محدود است، پس در نهایت امر هم در محدودیت باقی میماند. به همین دلیل علمی است که در مباحث قبلی عرض کردیم اخلاق، فرهیختگان را قانع نمیکند. نفس، در محدودیت باقی میماند و در نهایت به حبّ ذات و خودخواهی میرسد؛ یعنی اگر به دیگران خوبی هم میکند، با انگیزهٔ رشد خودش است. البته این انگیزه بد نیست اما در میانه راه است. این شیوه دی نداری همان است که به «عبادة التُّجّار» تعریف شده است. انسانی که عبادت میکند، اما تجارت گونه و برای سود خودش: وَ قَالَ اَمیرُالمُؤمنینَ: إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَار.[385] اما عرفان میگوید: ذات انسان محدود است و محدودیت مساوی با عدم بوده و عدم منشأ شر است، بنابراین هرگز حب ذات نمیتواند خیر محض باشد هرچند ممکن است خیری اولیه باشد. از طرفی چون هدف انسان وصول به خیر محض و کمال مطلق است، باید از جمیع محدودیتها بگذرد و از مهمترین محدودیتها، محدودیت ذات است. مهمترین محدودیت در فضای عرفان، نفس و حبنفس است؛ یعنی همان چیزی که در اخلاق نقطه مرکزی توجه و اصلاح است. در عرفان، به این نقطهٔ مرکزی هیچ توجهی نمیشود، بلکه تأکید بر کنارگذاشتن آن است. مهمترین محدودیت انسان، همین حب ذات است. بنابراین برای رسیدن به خداوند متعال و کمال مطلق، باید از ذات و حب ذات عبور کرد. به این مرحله «فنا فی الله» گویند. آخرین منزل در صد منزل سیروسلوک به سمت خداوند، فنا است.
فنا به چه معناست؟ مگر میشود انسان زنده باشد و فانی شود؟ بعداً توضیحات مفصلتری خواهیم گفت. اما راه فنا، معرفت نفس است. از طرفی میگویند باید از نفس عبور کرد، اما راه عبور از نفس نیز معرفت نفس است. چه معرفتی انسان را به خداوند میرساند؟ قَالَ النَّبِيُّ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه.[386] منظور از معرفت نفس، عدم توجه به خود است و توجه به بیرون از خود هم نیست. یعنی انسان باید از خود انصراف پیدا کند. برخلاف اخلاق که میگوید: به خودت توجه کن، تا خودت را اصلاح کنی. عرفان برای اصلاح، عدم توجه به خود را توصیه میکند. به همین دلیل عرفا به تمرکز روی مسائل اخلاقی توصیه نمیکنند.
یکی از شاگردان مرحوم علامه طهرانی از ایشان پرسیدند: با این همه صفات رذیله و مذموم چه باید کرد؟ عجب و تکبر و ... . مرحوم علامه فرمودند : «اصلاً توجه به صفات غلط است و باید از صفات عبور کرد». البته این دستور در مراحل ابتدایی حرکت نیست. در مراحل ابتدایی باید توجهی حداقلی به صفات داشت و آنها را دفع و رفع کرد. مثلاً زمانی که انسان توبه میکند، به خطاهایش اعتراف میکند؛ پس ناچار است به یک سری از گناهانش توجه کند. در مراحل صدگانه حرکت، از مرحلهٔ چهل به بعد، توجه به خود کمکم حذف میشود. در آن منازل حتی اگر صفت بدی سراغ انسان آید، با مکانیزمی غیر از مکانیزمهای اخلاقی دفع میشود. همانگونه که صفات حَسَن با مکانیزم دیگری به وجود میآیند و با مکانیزمهای تمرین و تکرار اخلاقی حاصل نمیشوند.
مثلاً تواضع مرحوم علامه طباطبایی آینهای بود از نور خداوند در وجود ایشان؛ یعنی تواضع از درونشان میجوشید. ممکن است فرد دیگری هم متواضع باشد، اما به زور و از بیرون تواضع را با تمرین در خودش وارد کند. اگر رسولالله در جمعی حضورداشته باشند مؤدب مینشینند، ما هم مؤدب مینشینیم. ظاهر فعل یکی است و هر دو، رفتار واحدی است، اما اخلاق پیامبر ترشح وجود خداوند در وجود ایشان است که منعکس میشود. درحالیکه اخلاق ما ترشح زحمات بیرونی فردی است و این دو رفتار اصلاً قابلمقایسه نیست. تفاوت از زمین تا آسمان است. انسان سطحینگر و ظاهربین است که هر دو رفتار را یکی میبیند.
برای رسیدن به خداوند، باید توجه به خودمان را ضعیف و ضعیفتر کنیم
قاعده کلی در عرفان این است، باید به سمتی حرکت کنیم که توجه به خود و حسی که از خود داریم ضعیف شود. ما غیر از خود و شئون خودمان هیچ حسی از چیز دیگری نداریم. یا خودمان را ادراک میکنیم یا اگر به بیرون از خود توجه داریم در واقع شئون وجودی خودمان، چشم و دست و گوش و حواس و فکرمان است که برای ادراک فعالشده؛ یعنی باز هم حس خود. تمام این حسها در فنا برداشته میشود و انسان نباید حسی از خود داشته باشد. در روایات فراوانی از زاویههای مختلف به این مطلب اشاره شده است. مثلاً از نظر ما ملاک لباس پوشیدن چیست؟ فردی خدمت آقا امام صادق آمد و پرسید : آقا من چه لباسی بپوشم؟حضرت در پاسخ فرمودند : لباسی که تو را از خداوند متعال بازندارد. یعنی لباسی که دائم توجه ما را به خودش جلب نکند. گاهی حتی یک جوراب نو، توجه ما را جلب میکند، دائم مراقبیم نکند کثیف شود. اگر حس ما را از خودمان بیشتر میکند؛ یعنی در خلاف جهت خداوند حرکت میکنیم. قالَ الصّادِقُ