قواعد زندگی الهی
بسم الله الرحمن الرحیم
فایل صوتی مطالب در پایین صفحه موجود می باشد
مقدمه
قال الحسین (عليه السّلام) : «إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ».
همانا مردم بندههای دنیا هستند، و دین، تنها لقلقۀ زبان آنهاست؛ و تا وقتی که دین به زندگی آنها آسیبی نرساند و با منافع آنها در تضاد نباشد، با دین همراهاند؛ اما همین که امتحان پیش آید، معلوم خواهد شد که دینداران چه بسیار اندکاند!
مردم زمان امام حسین (عليه السّلام) که پسر پیغمبرشان را یاری نکردند، کافر و یا بتپرست نبودند، بلکه مسلمانانی بودند که همچون ما اعمال عبادی خود را انجام میدادند؛ اما چه شد که امام خود را تنها گذاشته و یا در مقابل وی شمشیر کشیدند؟!
مگر نه این است که هزاران نفر به حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) نامه نوشتند و ندای «العجل العجل» سر دادند؟! پس چه شد که در این امتحان الهی مردود شده و زمین خوردند؟!
مگر سبک زندگی و نوع دینداری کوفیان چگونه بود که باعث انحرافشان شده و آنها را در صف مقابل امام حسین (عليه السّلام) قرار داد؟!
نکند ما هم همچون آنان باشیم؟!
به راستی منشأ دینداری نامطلوب آنها چه بود؟ و اساساً چه تفاوتی بین دینداری حسینی و دینداری کوفی وجود دارد؟
جریان کربلا، به ما روش «زندگی الهی» و روش «دینداری حسینی» میآموزد.
بنابراین اگر میخواهیم زندگی خود را بر اساس یک زندگی حسینی و الهی پیریزی کرده و در این جهت گام برداریم، پس لازم است قواعد چنین زندگییی را بدانیم و نسبت به آنها پایبند باشیم تا مبادا خدای ناکرده ما هم از یاری امام معصوم (عليه السّلام) جا بمانیم.
آنچه پیش روی شماست، متن کامل فرمایشات حضرت حجة الإسلام و المسلمین استاد نخاولی است که به تبیین «قواعد زندگی الهی» پرداخته و تفاوت دینداری حسینی و دینداری کوفی را تشریح میفرمایند.
این مباحث که در دهۀ اول محرم الحرام 1435 قمری (آبان 1392) [1] در مسجد آیة الله میلانی (رحمة الله عليه) (مشهد مقدّس) ایراد گردیده، حاوی نکاتی مبنایی و بسیار اساسی است؛ و به تعبیر معظم له: «اگر ما همین چند قاعده را در زندگی خود مراعات نموده و در جهت تغییر و اصلاح خویش حرکت کنیم، إنشاءالله به مدد حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) تغییر حاصل خواهد شد.»
لازم به ذکر است که استاد معظم در خلال مباحث پیشرو، فرمایشاتی راجع به جریان «برداشتن بیعت در شب عاشورا» و نیز پاسخ اجمالی به این سؤال که «آیا فقط شیعیان به بهشت میروند؟ تکلیف عامه مسلمین و پیروان سایر ادیان در قیامت چگونه است؟» بیان فرمودهاند که در دو بخش مجزا به شما پویندگان راه حق و حقیقت تقدیم میگردد.
امید است که این خدمت ناچیز، مرضی رضای حقتعالی، و مورد عنایت حضرت بقیة الله الاعظم عج واقع شود.
و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین
مؤسسۀ مذهبی فرهنگی «راه حق»
مشهد مقدّس
بخش اول
قواعـد زندگـی الهـی
فصل اول
ضرورت دانستن قواعد زندگی الهی
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَهُ عَلیٰ سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا أَبِی الْقاسِمِ الْمُصْطَفیٰ مُحَمَّدٍ
وَ عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلیٰ أَعْدائِهِمْ أَجْمَعِینَ
اللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُو عَلیٰ ذٰلِکَ
اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِی جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ وَ تَابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللهِ وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارِ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلیٰ أَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یاران وفادارشان صلواتی عنایت بفرمایید!
چرایی و چگونگی دینداری نامطلوب
إنشاءالله قصد داریم در این چند جلسه، راجع به «قواعد زندگی الهی» صحبت کنیم؛ زندگی الهی، همان «زندگی صحیحِ انسانی» و یا به تعبیر دیگر، «زندگی حسینی» است.
شاید خیلی از ما دیده باشیم که بعضی از افراد هم نماز اول وقت میخوانند و هم نزول میخورند!
یا مثلاً هم در مجالس و محافل اهلبیت (عليهم السّلام) شرکت میکنند و هم سایتها و تصاویر مستهجن را میبینند!
یا مثلاً در ایام محرم، روی شیشۀ عقب اتومبیل خود، نام امام حسین (عليه السّلام) را نوشتهاند و در عین حال موسیقی حرام نیز از اتومبیل آنها شنیده میشود!
چه بسا دیندارانی که در تعیین مهریه، بر اساس هواهای نفسانی عمل میکنند نه بر اساس آموزههای دینی
یا مثلاً مهریۀ فرزند خود را 514 سکه قرار میدهند! در حالی که فرمایش اهلبیت (عليهم السّلام) را در مورد مهریه نمیدانند که باید مهریه به اندازهای باشد که مرد بتواند بپردازد؛ و مستحب است که نصف آن را در همان ابتدای زندگی بپردازد.
نقل است که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) برای یکی از فرزندانشان به خواستگاری رفتند؛ در آن جلسه ـ که به نتیجهای هم نرسید ـ حضرت فرمودند: اگر ما میخواستیم مهریهای تعیین کنیم، بیش از مهریهای که برای مادرمان حضرت زهراء (سلام الله عليها) تعیین شده بود، قرار نمیدادیم.
در بعضی از روایات آمده است: بیادبی است کسی خود را شیعه بداند و در عین حال مهریهاش را از مهریۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها) بیشتر قرار دهد.[2]
مقدار مهریۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها)
مهریۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها) ، 500 درهم (یعنی 500 مثقال نقره) بوده است؛ و از آنجایی که هر ده درهم برابر است با یک دینار، و هر یک دینار برابر است با یک مثقال شرعی، و هر یک مثقال شرعی برابر است با 75/0 مثقال صیرفی (مثقال رایج در بازار)، و هر 75/0 مثقال صیرفی برابر است با 456/3 گرم طلای رایج در بازار، بنابراین مهریۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها) (که 50 دینار بوده است) معادل 8/172 گرم طلای رایج در بازار خواهد بود.[3]و[4]
البته ناگفته نماند که در زمانهای قدیم، 500 درهم (یا همان 500 مثقال نقره) را با 50 دینار (8/172 گرم طلا) معادل هم قرار میدادند،[5] در حالی که امروزه اینگونه نیست. (مثلاً فرض کنید در قدیم یک اتومبیل را با یک منزل مسکونی معاوضه میکردند، ولی امروزه اگر دو سه اتومبیل هم بدهید، صاحبخانه نخواهید شد!)
غرض اینکه فرمایشات چهارده معصوم (عليهم السّلام) را زیر پا گذاشتهایم و صرفاً به نیت چهارده معصوم (عليهم السّلام) و اینکه نامی از آنها باشد، 14 سکه را به 500 سکه افزودهایم! آیا حقیقتاً میتوان به طور طبیعی چنین مهریۀ سنگینی را پرداخت کرد؟!
از کسی که اهلبیت (عليهم السّلام) را قبول ندارد و چنین مهریهای را تعیین میکند، تعجبی نیست؛ تعجب از کسانی است که دم از عشق، محبت و ولایت اهلبیت (عليهم السّلام) میزنند و با این وجود، چنین مهریههای سنگینی را تعیین میکنند! این کار یعنی دین را به بازی گرفتن!
اینکه مشهور شده و گفته میشود: «مهریه را چه کسی داده و چه کسی گرفته!» غلط است؛ و اگر با این نیت گفته شود که مهریه را نپردازند، برای هر مرتبه زناشویی، حکم یک زنا را برای فرد مینویسند[6]؛ زیرا شرط ضمن عقد است و در لسان روایات، مهریه را تشبیه نمودهاند به کسی که مالی را امانت گرفته و متعهد شده که یک ساله آن را برگرداند، اما نیت کرده که برنگرداند، تصرف چنین فردی در آن مال از همان لحظۀ اول حرام میشود و اینگونه نیست که یک سال بگذرد و اگر بعد از یک سال، آن مال را برنگرداند، از آن زمان به بعد تصرفش حرام گردد.
اکنون سؤال این است که اینگونه موارد چگونه قابل جمع است؟! و چه اتفاقی میافتد که فرد، احساس تناقض نمیکند؟!
نمونههای فراوانی از این دست مثالها وجود دارد که ممکن است ما نیز بیرون از این قضایا نباشیم! و پشت سر هر کدام از این مثالها، یک واقعیت اساسی نهفته که از دو زاویۀ تاریخی و نفسانی قابل بررسی است.
منشأ تاریخی دینداری نامطلوب
حقیقت آن است که ریشۀ تمام این مسائل به جریان «سقیفه» برمیگردد. توضیح آنکه:
مردم در زمان آقا رسول الله (صلّی الله عليه و آله و سلّم) بر اساس آموزههای دینی زندگی میکردند؛ شاهد این مطلب نیز روایاتی است که در آن روایات، مردم از بزرگترین و ریزترین مسائل شرعی خود از رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) سؤال میکردند، از مسائلی نظیر حمام رفتن و قضاء حاجت کردن گرفته تا آداب ازدواج و ارتباطات خاص همسری و شرایط انعقاد نطفۀ پاک و... که در روایات مربوط به آداب و سنن به آنها اشاره شده است.[7]
محدودیت انسان از ناحیۀ دین، در راستای رشد انسان است
از طرفی دین، برای انسان محدودیت میآورد تا او را رشد دهد؛ به این معنا که دستور میدهد هر حرفی را نگو، هر چیزی را نخور، هر چیزی را نشنو، هر کاری را نکن، هر جایی نرو و... ؛ و اصلاً بدون محدودیت، هیچ انسانی رشد نخواهد کرد. به عنوان مثال کسی که خودش را محدود نکند، آیا ممکن است رتبۀ اول کنکور را حائز گردد؟! آیا ممکن است تاجر موفقی شود؟! آیا ممکن است پزشک حاذقی گردد؟!
بنابراین، رشد، همیشه در گرو محدودیتهایی است که لازمۀ رشد میباشند.
نقش خلفاء در انحراف امت اسلام
با جریان سقیفه، انحراف در امت اسلام پدید آمد و امیرالمؤمنین (عليه السّلام) کنار گذاشته شدند؛ و این جریان، یک جریان از پیش تعیین شدهای بود.
نکتۀ مهمی که در اینجا وجود دارد این است که گفته میشود: خلیفۀ اول و دوم، انسانهای بدی نبودند! اتفاقاً خیلی سادهزیست بودند (در تاریخ آمده که خلیفۀ اول بر روی خاک میخوابید!) و هیچگونه رانتخواری هم نداشتند! و این غصب خلافت، صرفاً یک اشتباهی بوده که مرتکب شدند!
ما اکنون درصدد بحث راجع به خلفا نیستیم؛ اما این حرف، یک حرف نسنجیده و غیر قابل پذیرشی است، چرا که اولاً شهوت مال، کمترین و پایینترین درجۀ شهوت است؛ کم نبودند افرادی که حاضر بودند تمام دارایی خود را خرج کنند تا به یک مقام و شهرتی برسند. ثانیاً به فرض که میخواستند مالاندوزی کنند، آیا در شرایط آن روز چنین چیزی ممکن بود؟! آیا مردم قبول میکردند و اجازۀ چنین کاری را میدادند؟!
با وجود شرایط حاکم بر آن زمان، خلیفۀ اول و دوم نمیتوانستند هر کاری را انجام دهند؛ اما این ثروتاندوزی، کمکم از خلیفۀ سوم شروع شد و در زمان معاویه به اوج خود رسید. به همین دلیل بود که در زمان یزید، خلیفۀ اسلامی شراب میخورد و میگفت:
شُمَيْسَةُ كَرْمٍ بُرْجُها قَعْرُ دَنِّها
وَ مَشْرِقُهَا السَّاقِى وَ مَغْرِبُها فَمِى
خورشید مِی ز مشرق ساغر طلوع کرد! (یعنی مِی را به یک خورشیدی تشبیه کرده که دست ساقی، محل طلوع آن است و دهان خودش را محل غروب آن گرفته است).
فَإِنْ حُرِّمَتْ يَوْماً عَلَى دِينِ أَحْمَد
فَخُذْهَا عَلَى دِينِ الْمَسِيحِ بْنِ مَرْيَمِ [8]
و اگر شراب امروز در دین احمد حرام شده، شما بر دین مسیح بن مریم بخورید!
در تاریخ نقل است که فردی به نام مغیره (که حاکم بصره بود) با یک زن فاسدهای به نام اُمّ جَمیل ارتباط داشت؛ چهار نفر او را در حال عمل فحشاء دیدند و یقۀ او را گرفتند! در جواب آنها گفت الان موقع نماز است! سپس با همان حال جنابت به مسجد رفت و نماز جماعت مسلمین را خواند! [9]
معاویه در خطبههای نماز جمعه، مردم را به رعایت تقوای الهی دعوت میکرد! و مردم را سفارش میکرد که به دنیا دل نبندید، زیرا دنیا به رسول خدا (صلّی الله عليه و آله و سلّم) نیز وفا نکرد و...!
این خلفاء هم اعمال عبادی را انجام میدادند و هم به دنبال ثروت، شهرت، شهوت و دنیاطلبی خود بودند! و به عبارت دیگر، برای رسیدن به خواستههای نفسانی خود، اعمال عبادی را هم انجام میدادند؛ در نتیجه دینی که عبارت بود از روش زندگی کردن، تنزل داده شد به اعمال عبادیِ فردی؛ یعنی دین به شکلی در آمد که یک فرد هم میتوانست دیندار باشد و هم بسیاری از عناصر دین را زیر پای خود بگذارد!
در زمان کنونی، اگر جوانی به خواستگاری دختر ما بیاید و به ما گفته شود که این جوان، یک جوان متدینی است، از عبارت «متدین» چه چیزی به ذهن ما میآید؟ آیا چیزی جز نماز و روزه و اعمال عبادی به ذهن میآید؟! و این یعنی همان تنزل دادن دین به اعمال عبادیِ فردی.
کسی که یک یا چند بار حج واجب را انجام داده، چگونه حاضر است برای مرتبۀ چندم به حج برود در حالی که در بین اقوام و آشنایانش دختری وجود دارد که به خاطر نداشتن جهیزیه نمیتواند ازدواج کند؟! چنین فردی گویا آیات أَ رَأَيْتَ الَّذي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ؛ فَذلِكَ الَّذي يَدُعُّ الْيَتيمَ ؛ وَ لا يَحُضُّ عَلى طَعامِ الْمِسْكينِ [10] اصلاً به گوشش نخورده است!
کسی که دیندار است و وضع مالی خوبی دارد و میتواند گره از کار برادر مؤمن خود باز کند اما این کار را نمیکند، آیا روایت «مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ»[11] به گوشش نخورده است؟!
آقا سيدجواد عاملى (صاحب كتاب مفتاح الكرامة) که خودش صاحب کرامت بود، به نزد سید بحر العلوم (رحمة الله عليه) آمد؛ وقتی نگاه مرحوم سید بحر العلوم به ایشان افتاد فرمود: چرا همسایهات چند روز است که غذا نخورده است؟! عرض کرد: آقا! من نمیدانستم! فرمود: اگر میدانستی اصلاً مسلمان نبودی! [12]
بیشتر افراد، دینی را دوست دارند که آسیبی به آنهـا نزند! و این موضوع، همـان چیزی است
که مردمِ عاشقِ امام حسین (عليه السّلام) را در مقابل آن حضرت قرار داد! و لذا حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) که به سمت کربلا میرفتند، فرمودند:
«إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ».[13]
مردم بندههای دنیا هستند، و دین، تنها لقلقۀ زبان آنهاست؛ و تا وقتی که دین به زندگی آنها آسیبی نرساند و با منافع آنها در تضاد نباشد، با دین همراهاند؛ اما همین که امتحان پیش آید، معلوم خواهد شد که دینداران چه بسیار اندکاند!
امام حسین (عليه السّلام) از زمان حرکت از مدینه (28 رجب سال 60 هجری[14]) تا آخرین روزی که در مکه بودند (10 ذیالحجة سال 60 هجری)، بیش از چهار ماه ـ آن هم ماههایی که موسم حج در آنها قرار داشت ـ از تمام فرصتها استفاده نموده و حجت را بر همگان تمام کردند.
کسانی که امام حسین (عليه السّلام) را یاری نکردند، کافر نبودند بلکه مسلمانانی بودند که همچون ما اعمال عبادی خود را ـ اعم از نماز، روزه، حج، پرداخت خمس و زکات و... ـ انجام میدادند، ولی آنچه باعث شد که دست از یاری اباعبدالله (عليه السّلام) بردارند، تغییر زندگی آنان بود؛ یعنی دین، که میبایست همچون چتری تمام زوایای زندگی آنان را در بربگیرد، صرفاً تبدیل شده بود به مجموعهای از اعمال عبادیِ فردی!
با این شیوه، فرد هر کار که دلش میخواست انجام میداد و در عین حال فردی دیندار نیز محسوب میشد! و تفاوت کسانی که به یاری امام حسین (عليه السّلام) شتافتند با کسانی که آن حضرت را یاری نکردند دقیقاً در همین سبک زندگی بود.
چه زیبا فرمود: «فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ»؛ افراد باید تمحیص شوند تا دیندارانِ خالص، مشخص گردند.
بنابراین، دینی که عبارت بود از روش زندگی کردن، به اعمال عبادیِ فردی تبدیل شد که این نوع سبک زندگی، تا امروز هم ادامه پیدا کرده است.
منشأ نفسانی دینداری نامطلوب
منشأ نفسانی این مشکلات نیز این است که ما میخواهیم آن طور که دلمان میخواهد به تمام خواستههای نفسانی خود برسیم و در عین حال دیندار هم باشیم!
پسر نوح کافر نبود، بلکه مؤمن بود؛ چند شاهد بر این مطلب داریم، از جمله:
(الف) خداوند به حضرت نوح (عليه السّلام) وعده فرموده بود که من تو و اهل تو را نجات میدهم مگر کفار را: قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ.[15] آنگاه در ادامه میفرماید: وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْني مِنْ أَهْلي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمينَ[16]؛ حضرت نوح (عليه السّلام) عرضه داشت: «خدایا! فرزندم!...»؛ این دعای حضرت نوح (عليه السّلام) در حالی است که ایشان بهتر از هر کس دیگری میداند که عذاب حتمی و قطعی برای کفار ثبت و ضبط شده و این تقدیر الهی به گونهای نیست که با دعا برگردد؛ بنابراین وقتی برای فرزندش دعا میکند، بیانگر آن است که فرزندش ایمان داشته است.
(ب) وقتی پسر نوح سوار بر کشتی نشد، حضرت فرمودند: وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ في مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرينَ[17]؛ ای فرزندم! با ما سوار بر کشتی شو و همراه با کافران نباش! نفرمود «وَ لا تَكُنْ مِنَ الْكافِرينَ، دست از کفرت بردار و از جملۀ کافران نباش!»؛ بلکه میفرماید: پسرم! تو که مؤمن هستی پس چرا با کفار همراه میشوی؟!
بنابراین پسر نوح مؤمن بود، منتها مؤمن ضعیف الایمان! و همین دینداری نامطلوب او، باعث هلاکتش شد.
خطر ضعیف الایمانها، خطری بسیار جدی است، چرا که سر بزنگاهها و در امتحانات سخت، زمین میخورند! همانگونه که چند هزار نفر از مردم کوفه نامه نوشتند و امضاء کردند و «العجل العجل» گفتند، اما زمین خوردند! [18]
خیلی از افراد با امامی که نام او در تاریخ آمده و یا در پس پردۀ غیبت بسر میبرد، مشکلی ندارند! فدای چنین امامی هم میشوند، برای او مجلس جشن و عزا هم برگزار میکنند!
دوران غیبت، نعمت بسیار بزرگی جهت خودسازی و کسب آمادگی لازم برای امتحانات بزرگ است
خداوند متعال یک نعمت بیبدیل به ما عنایت فرموده و آن نعمت عبارت است از دوران غیبت؛ دوران غیبت، یعنی دوران قبل از امتحان که در آن، فرصت کسب آمادگی لازم برای زمان امتحان وجود دارد. بنابراین، دوران غیبت، نعمت بسیار بزرگی برای ماست تا خود را برای امتحان آماده سازیم.
زمان ظهور، زمان ظهور یک عمر خودسازی و یا خودسوزی ماست؛ تا فرصت باقی است باید به فکر باشیم و در جهت خودسازی حرکت کنیم.
نباید به راحتی جرأت «العجل العجل» گفتن را پیدا کنیم و بگوییم آقا بیا ما هستیم!
دوستی داشتیم که خیلی انسان خوبی بود و به زیارت عاشورا علاقۀ فراوانی داشت؛ یک روز دیدم بسیار ناراحت است، علت را پرسیدم، گفت: خواب دیدم که در صحنۀ کربلا حضور دارم و به من گفته شد که با این اسب امام حسین (عليه السّلام) به میدان برو! وقتی به طرف میدان رفتم دیدم عجب کارزار سختی است، پر از درگیری و خونریزی و... ناخودآگاه با همان اسب حضرت از صحنۀ کربلا فرار کردم!
شیطان در سجدههای شش هزار سالۀ خود به گمانش خطور نمیکرد که زمانی در مقابل خداوند خواهد ایستاد!
حرف شیطان این بود که: خدایا! مگر ملاک برتری، عمل نیست؟! پس چرا همچون منی که شش هزار سال تو را عبادت کردهام باید به کسی سجده کنم که تازه خلق شده و هیچ عملی ندارد؟! و من به هیچ وجه بر او سجده نخواهم کرد: قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ.[19]
تعبیری که به کار برده خیلی عجیب است، میگوید: لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ، من اصلاً آن کسی نیستم که بخواهم بر آدم سجده کنم! اگر هزار بار هم بگویی، چنین چیزی امکان ندارد! خیلی با جسارت با خداوند صحبت کرده است!
نتیجۀ دینداری نامطلوب، جدا شدن از امام حسین (عليه السّلام) است
هر کدام از ما اگر بخواهیم اینگونه باشیم، باید از امام حسین (عليه السّلام) دست برداریم ولو اینکه تمام شبها را تا به صبح به تهجد بگذرانیم و نامۀ عمل خود را از عبادات نفسانی پُر کنیم!
گاهی اوقات در لابهلای انجام عبادات، حسینی بودن گُم میشود. در تاریخ، افراد زیادی وجود داشتهاند که اینچنین بودهاند و به واسطۀ دینداری نامطلوب، از امام حسین (عليه السّلام) جدا گشتهاند.
بنابراین، از آنجایی که مسلمانیِ اهل اسلام، در موقعیتهای حساس مشخص میشود؛ و از آنجایی که مسلمانان در موقعیت حساس کربلا، بد امتحانی پس دادند؛ و از آنجایی که ظاهر رفتارهای آنها از لحاظ دینداری و نماز و روزه و سایر اعمال عبادی مثل ما بود، پس باید قواعد حفظ دینداری و قواعد زندگی صحیح و الهی را بدانیم؛ چرا که نماز و روزه و سایر عبادات، به تنهایی کسی را نجات نمیدهد.
کسانی که قواعد زندگی آنها الهی نباشد، بعیدی نیست که در مقابل امام معصوم (عليه السّلام) بایستند
کسانی که قواعد زندگی آنها صحیح و الهی نباشد، هیچ بُعدی ندارد که در مقابل امام معصوم (عليه السّلام) بایستند. کسانی بودند که عمل آنها خیلی بهتر از ما بود ولی در مقابل امام خود ایستادند! یکی از آن افراد، زبیر بود! [20]
زبیر کسی بود که در جریان غصب خلافت، از اهلبیت (عليهم السّلام) و از خانۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها) دفاع کرد[21] و از جمله افرادی بود که دعوت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) را برای احقاق حق، پاسخ مثبت داد! و زمانی که همۀ مردم امیرالمؤمنین (عليه السّلام) را تنها گذاشتند، او حضرت را رها نکرد!
بر اساس یک نقل، حضرت زهراء (سلام الله عليها) فرموده بودند اگر دستان علی را بستند و نگذاشتند کاری انجام دهد، من زبیر را به عنوان وصی خودم قرار میدهم! [22]
آقا امام صادق (عليه السّلام) در مورد زبیر فرمودهاند: «مَا زَالَ الزُّبَيْرُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ حَتَّى أَدْرَكَ فَرْخُهُ فَنَهَاهُ عَنْ رَأْيِهِ»[23]، همیشه زبیر از ما اهلبیت (عليهم السّلام) بود تا اینکه جوجهاش (فرزندش عبدالله) بزرگ شد و او را گمراه ساخت!
همین زبیر با این سوابق درخشان، در جنگ جمل در مقابل امیرالمؤمنین (عليه السّلام) ایستاد در حالی که نماز و روزهاش ترک نشد!
رفتار امیرالمؤمنین (عليه السّلام) نسبت به دو جریان تاریخی
(الف) جریان عثمان بن حنیف
به این دو جریان تاریخی دقت کنید:
بصره در زمان حکومت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) یکی از بدترین استانها بود و گرفتاریهای بسیار زیادی داشت، مرکز فتنۀ جنگ جمل بود. امیرالمؤمنین (عليه السّلام) ، جناب عثمان بن حُنَیف را به عنوان استاندار بصره منصوب فرمودند. پس از مدتی مشخص شد که جناب استاندار، دعوت یکی از اهالی بصره را اجابت کرده و بر سر سفرۀ رنگین او حضور یافته است. حضرت در ضمن یک نامۀ سرگشاده،[24] عثمان بن حُنَیف را به شدت توبیخ کردند!
حال تصور کنید شما استاندار بصره میبودید، به طوری که شبانهروز در حال تلاش هستید، بیشتر از همه کار میکنید، کمتر از همه حقوق میگیرید، زودتر از همه شروع به کار میکنید، بیشتر از همه فحش و ناسزا میشنوید و... آن هم در آن شرایط بسیار سخت و طاقتفرسا، آنگاه یک فرد مسلمان، شما را به منزل خود دعوت میکند و شما دعوت برادر مسلمان خود را رد نمیکنید و به منزل او میروید؛ از قضا با یک سفرۀ رنگین مواجه میشوید! آنگاه امیرالمؤمنین (عليه السّلام) شما را به واسطۀ حضور در این میهمانی، به شدت توبیخ میکردند! آن هم به طور آشکار و در مقابل چشم همۀ مردم! چه عکس العملی نشان میدادید؟ مگر گناهی مرتکب شده بودید؟! مگر حق کسی را پایمال نموده و یا به کسی ظلم کرده بودید؟!
اصلاً حضرت با این نامه، حجت را بر همگان تمام کردهاند؛ گویا میخواهند بفرمایند امام زمان عج که تشریف بیاورند، اینگونهاند! خودتان را بسازید!
(ب) جریان استفاده از غنائم در جنگ یمن
قبل از حجة الوداع در یمن شورشی شده بود؛ آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) ، امیر مؤمنان (عليه السّلام) را برای حل مشکل به آنجا فرستادند. قرار بود حضرت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) به سرعت کار را انجام داده و برگردند تا به مراسم حجة الوداع برسند.
حضرت با گروهی به یمن رفته و مشکل را حل نمودند. در یمن غنائمی ـ همچون لباس و پارچههای ارزشمند ـ عائد سپاه اسلام شد.
امیرالمؤمنین (عليه السّلام) به هنگام برگشتن، سپاه را به فردی سپردند تا خودشان سریعتر به نزد پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) شرفیاب شوند.
وقتی مسلمین ـ و از جمله سپاهی که از طرف یمن عازم مراسم حج شده بود ـ به مکه رسیدند، نگاه امیرالمؤمنین (عليه السّلام) به افراد سپاه افتاد که لباسهای به غنیمت گرفته شده را بر تن کرده بودند. حضرت سؤال کردند: چرا این لباسها را پوشیدهاید؟! گفتند: این لباسها غنیمت جنگی بوده و غنائم هم متعلق به جنگجویانی است که به جنگ رفتهاند؛ فقط میماند پرداخت خمس این غنائم که بعداً خواهیم پرداخت!
حضرت فرمودند: شما حق نداشتید قبل از وصول خمس به دست حاکم شرع در این غنائم تصرف کنید؛ سپس حضرت دستور فرمودند: تمام لباسها را از تن خود درآورید!
این کار حضرت، برای آنان قابل تحمل نبود و لذا اعصاب و روان لشکریان به هم ریخت! زیرا این لباسها را متعلق به خودشان دانسته و تصرف در آنها را حلال و جایز میدانستند؛ اما با این وجود، امیرالمؤمنین (عليه السّلام) در بین جمع و بدون ذرهای اتلاف وقت، همۀ لباسها را جمعآوری کردند!
ما اگر به جای آنها بودیم چه عکس العملی نشان میدادیم؟!
به هر میزان که هوای نفس در وجود انسان باشد، به همان میزان نمیتواند امام معصوم (عليه السّلام) را تحمل کند!
این جریانات اگر در زندگی لحاظ نشود، زندگی به بیراهه رفته و آرامآرام شخصیت انسان طوری شکل میگیرد که در مقابل امام زمانش خواهد ایستاد.
به هر میزان که هوای نفس در وجود انسان باشد، به همان میزان نمیتواند امام معصوم (عليه السّلام) را تحمل کند! کسانی که با شنیدن یک نقد و اعتراض، زود عصبانی میشوند و به آنها برمیخورد، در مقابل امام معصوم (عليه السّلام) نیز همین رفتار را خواهند داشت! زیرا این رفتار برای آنها تبدیل به عادت نفسانی شده است.
ما هنوز با چنین شرایطی مواجه نشدهایم و امتحان پس ندادهایم، و الا خیلی از ما نیز همین گونهایم.
اشارهای به معنای روایت «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ»
آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) فرمودند: «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ وَ كَمَا تُبْعَثُونَ تُحْشَرُونَ»[25]، آن طوری که زندگی میکنید، خواهید مُرد؛ و آن طوری که میمیرید، مبعوث خواهید شد؛ و آن طوری که مبعوث میشوید، محشور خواهید شد.
در این روایت، خوب تأمل کنید! نفرمود «کَمَا تُصَلُّونَ تَمُوتُونَ؛ آنگونه که نماز میخوانید، میمیرید!» و نفرمود «کَمَا تَصُومُونَ تَمُوتُونَ؛ آنگونه که روزه میگیرید، میمیرید!»، و نفرمود «کَمَا تَحُجُّونَ تَمُوتُونَ؛ آنگونه که حج بجا میآورید، میمیرید!»، یعنی هیچکدام از اعمال عبادی را ذکر نفرمود، بلکه فرمود: «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ»، و این یعنی: ما با عمل عبادی خویش محشور نمیشویم بلکه با زندگی خود محشور خواهیم شد.
معنای این روایت این است که مرگ ما آینۀ نوع زندگی ماست؛ و حشر ما آینۀ مرگ ماست؛ بنابراین ما در دو آینه منعکس خواهیم شد: 1. آینۀ مرگ؛ 2. آینۀ قیامت.
ناگفته نماند که نماز و روزۀ واقعی، زندگی الهی میسازد؛ و به طور کلی اعمال عبادی در صورتی مقرِّب هستند که در زندگی انسان تأثیر داشته باشند؛ به همین دلیل است که آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) ، سعادت و شقاوت هر کسی را آینۀ نوع زندگی او ذکر فرمودهاند.
جریان کربلا، به ما روش زندگی الهی و روش دینداری حسینی میآموزد
جریان کربلا به ما روش زندگی الهی و روش دینداری حسینی میآموزد. اگر ما میخواهیم مثل امام حسین (عليه السّلام) محشور شویم، باید مثل آن حضرت بمیریم؛ و اگر میخواهیم مثل امام حسین (عليه السّلام) بمیریم، باید مثل آن حضرت زندگی کنیم.
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْيَايَ مَحْيَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَمَاتِي مَمَاتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»[26]
برای حرکت صحیح به سوی حق و پشت پا زدن به باطل، و برای همراهی با حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و قرار نگرفتن در سپاه مقابل امام، باید زندگی خود را منطبق بر حق نموده و حیات خود را همچون حیات حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) قرار دهیم.
بین دینداری حسینی و دینداری کوفی تفاوت وجود دارد:
دینداری کوفی عبارت است از «اکتفا کردن به اعمال عبادیِ فردی»؛
اما دینداری حسینی برابر است با «نفوذ دین در تمام اجزاء زندگی».
امام حسین (عليه السّلام) را یهودیان یا مسیحیان و یا بتپرستان نکشتند، بلکه مسلمانان کشتند! همان کسانی که مثل ما اهل نماز و روزه بودند!
فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ[27]، خودتان را پاک ندانید!
از همینجا ارتباط این بحث با دهۀ محرم و مجالس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) مشخص میشود، زیرا جریان کشتن امام حسین (عليه السّلام) به همین موضوع برمیگردد؛ یعنی در زمان آن حضرت، علت اینکه مردم کوفه، و بلکه سایر مسلمانان در نقاط مختلف بلاد اسلامی (همچون مکه، مدینه، بصره، شام و...) حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) را تنها گذاشتند، این بود که دین در بین آنها به یک عامل فرعی تبدیل شده بود. از این رو باید بنگریم که زندگی ما چگونه است؟ شخصیت ما چگونه در حال شکل گرفتن است؟ در درون شخصیت خود چه عادتهایی داریم؟
بنابراین اگر میخواهیم زندگیهای ما به یک جریان فرعی و انحرافی تبدیل نشود، و اگر میخواهیم زندگی خود را از پایه چینش نموده و به یک زندگی صحیح، معقول، منطقی، انسانی، حسینی و الهی دست یابیم، باید قواعد چنین زندگییی را بدانیم و باور کنیم و نسبت به آنها پایبند باشیم تا مبادا از یاری امام معصوم (عليه السّلام) جابمانیم؛ چرا که زندگی منحرف از مسیر الهی، عملکرد متفاوتی به دنبال خواهد داشت.
در مورد زندگی حسینی و الهی، حدود ده قاعدۀ کلی وجود دارد که إنشاءالله در این چند جلسه، بنا داریم تعدادی از آنها را بیان کنیم.
فصل دوم
اولیـن قاعـدۀ زندگـی الهـی :
فقط و فقط خودم مسؤول سرنوشت خویش هستم
اولین مطلبی که باید از کلام خداوند دریافت کنیم و آن را به عنوان اولین قاعدۀ زندگی الهی قرار دهیم، این آیۀ شریفه است که میفرماید: كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ [28]؛ هر کسی در گرو عمل خویش بوده و مسؤول سرنوشت خودش میباشد.
این مطلب بدیهی را که همۀ ما گمان میکنیم آن را با جان و دل قبول داریم، واقعیت این است که قبول نداریم! گرچه به زبان میگوییم، ولی در درون باور نداریم! و این قبول نداشتن، در رفتارهای روزمرّۀ ما خود را نشان میدهد؛ در دعواهای خانوادگی، در عدم رعایت حقوق دیگران، در نپذیرفتن حق ولو به ضرر ما باشد، در تعدی به مال دیگران و...
کسی که میگوید: «شرایط محیط و زندگی من به گونهای بوده و هست که نمیتوانم زندگی خود را به شکل صحیح بسازم!» معنای سخنش این است که من مسؤول سرنوشت خودم نیستم و سلامتی محیط است که باعث ساختن زندگی صحیح برای من میشود!
کسی که میگوید: «در این زمانه به چشمان خود نیز نباید اعتماد کرد! پس به کسی اعتماد نکن!» معنای حرفش این است که من مسؤول سرنوشت خودم نیستم؛ اما کسی که خودش را مسؤول سرنوشت خویش میداند، اینگونه میگوید: «در این زمانه، افراد قابل اعتماد با جستن به دست میآیند، پس من باید جستجو نموده و چنین افرادی را پیدا کنم»، یعنی از آنجایی که خودش را مسؤول میداند میگوید من خودم باید تحقیق کنم و پیدا کنم.
هرجا فرافکنی، توجیه کردن، تقصیر را به گردن دیگران انداختن و پای شرایط محیطی را وسط کشیدن در میان باشد، به این معناست که من مسؤول سرنوشت خودم نیستم و بلکه دیگران هستند که مسؤول سرنوشت من هستند!
بنابراین، توجیه افرادی که میگویند «من اگر شرایط مناسبی داشتم به درجاتی میرسیدم»، «من اگر معلم و استاد خوبی داشتم به تحصیلات عالیهای دست مییافتم»، «من اگر همسر همراهی داشتم به مدارجی نائل میشدم» و... مردود و غیر قابل پذیرش است.
به این دو مثال توجه کنید:
مثال اول:
فرض کنید در یک هوای بسیار گرم در یک اتوبوس نشستهاید و کولر اتوبوس نیز خاموش است؛ واکنشهای افراد نسبت به این قضیه متفاوت است، بعضی افراد به گرما عادت کردهاند و چیزی نمیگویند، عمدۀ افراد تحمل میکنند و به رانندۀ اتوبوس تذکری نمیدهند و اگر در این بین کسی از راننده تقاضا کند که کولر را روشن نماید، بقیۀ افراد خوشحال شده و او را دعا میکنند!
زندگیهای ما شبیه همین مثال است، بعضی از ما نسبت به اتفاقات روزمرّه در طول زندگی خود عادت کردهایم و در جریانات روزمرّه فعال نیستیم، بعضی از ما اتفاقات روزمرّه را تحمل میکنیم، بعضی دیگر هم بالاجبار و با زجر، جریانات روزمرّه را سپری میکنیم؛ و بدتر از همۀ اینها، وقتی میخواهیم راجع به این اتفاقات صحبت کنیم میگوییم: «زندگی همین است! چه کار میشود کرد؟!» در حالی که زندگی این نیست. معنای این حرف این است که من حال و حوصلۀ تفکر در مورد وضعیت خودم را ندارم!
مثال دوم:
فرض کنید مدیر یک کارخانه هستید و دویست کارگر در کارخانۀ شما مشغول کار هستند؛ از طرفی بازار فروش محصول، دچار یک رکود جهانی شده و محصولات کارخانۀ شما به فروش نمیرسد و پیشبینی میشود که این وضعیت، حداقل یک سال به طول خواهد انجامید؛ و از طرفی دیگر شما باید در آخر هر ماه، حقوق دویست کارگر را بپردازید؛ با وجود چنین شرایطی چه تصمیمی خواهید گرفت؟!
ممکن است کسی بگوید: چارهای جز تعطیل کردن کارخانه نداریم!
دیگری میگوید: باید تعدیل نیرو کرده و تعدادی از کارگرها را اخراج نماییم!
دیگری میگوید: باید با تغییر قیمت و کیفیت محصول و نیز با تبلیغات مناسب، در پی فعال نمودن بازار خرید باشیم!
و...
بیشتر این موارد به معنای این است که من مسؤول سرنوشت خودم نیستم! مثلاً راه حلّ تعدیل نیرو به این معناست که من منتظر تغییر شرایط هستم تا کارخانهام بتواند به حیات خودش ادامه دهد؛ و از این بدتر، تصمیم به تعطیل نموده کارخانه است، زیرا به این معناست که شرایط موجود، کمر مرا خواهد شکست و من تاب و تحمل آن را ندارم!
آن کسی موفق خواهد بود که با خود فکر کند که چه تمهیدات و راهکارهایی میتواند این تهدید جهانی را به فرصت مبدل ساخته و کارخانه را از این وضعیت رکود عبور دهد؛ این کار به این معناست که من مسؤول سرنوشت خودم هستم و منتظر تغییر شرایط نیستم.
بعضی از افراد صرفاً به دنبال تغییر شرایط هستند؛ مثلاً منتظر است تا پدرش از دنیا برود و با ارثی که نصیبش میشود، کار خود را سامان ببخشد! یا مثلاً منتظر است تا رقیبش از میدان خارج شود و او بدون رقیب، یکهتاز میدان گردد! و امثال این موارد.
بسیاری از ما نیز اینگونه هستیم و با توجه به موقعیت و شرایطی که داریم، با اندکی دقت میتوانیم مثالهایی را در درون خویش بیابیم و خود را محک بزنیم که در فکر، در ارتباطات، در بین خانواده و در محیط کارمان تا چه اندازه خودمان را مسؤول سرنوشت خویش میدانیم.
باور قلبی و پایبندی به قانون اول، قطعاً زندگی انسان را تغییر خواهد داد
پس اولین قانون زندگی الهی، كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ است و اگر کسی فقط به همین یک قاعدۀ زندگی پایبند باشد و باور کند که خودش مسؤول زندگی و سرنوشت خویش است، قطعاً زندگی او تغییر خواهد کرد.
باید باور کنیم که حوزۀ مسؤولیت ما فقط و فقط خودمان هستیم؛ هیچ کس و هیچ چیزی مسؤول سرنوشت ما نیست، و ما نیز مسؤول سرنوشت هیچ کس و هیچ چیزی نیستیم.
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ[29]؛ در خویشتن فرو روید! بنابراین همۀ ما باید مسؤول سرنوشت خود شویم.
لوازم قانون اول:
باور و پایبندی به قانون اول، لوازمی را در پی خواهد داشت، از جمله:
1. رشد دائمی
کسی که فقط خودش را مسؤول خویش میداند، دائماً در حال تغییر و ارتقاء وجود خود میباشد.
به این دو مثال توجه کنید:
مثال اول:
فرض کنید کسی در حال سخنرانی است و مستمعین به سخنانش گوش نمیدهند، در چنین موقعیتی دو نوع فکر میتواند به ذهن سخنران و مستمع بیاید:
نگاه اول:
از این طرف، سخنران در ذهنش فکر میکند که چه مستمعین بیتوجهی دارم! چرا به این مطالب خوبی که بیان میکنم گوش نمیکنند؟!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را خوب، و مستمعین را بد تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید مستمعین تغییر کنند.
از آن طرف، مستمع در ذهنش فکر میکند که چه سخنران بدی است! این چه مطالبی است که میگوید؟!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را خوب، و سخنران را بد تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید سخنران تغییر کند.
نتیجۀ چنین طرز تفکری این است که هیچ وقت اصلاح صورت نخواهد پذیرفت، چرا که هر کدام از آنها دیگری را مقصر میداند.
نگاه دوم:
از این طرف، سخنران در ذهنش فکر میکند که مگر من چگونه صحبت میکنم که مستمعین به سخنانم گوش نمیکنند؟! کجای کار من ایراد دارد که توجه کسی را جلب نکرده است؟!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را بد، و مستمعین را خوب تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید خودش را تغییر دهد.
از آن طرف، مستمع در ذهنش فکر میکند که چقدر سطح من پایین است که باعث شده مطالب سخنران را متوجه نشوم!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را بد، و سخنران را خوب تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید خودش را تغییر دهد.
نتیجۀ چنین طرز تفکری این است که هر کدام از آنها به دنبال اصلاح نفس خود هستند و سعی میکنند تا ایرادات کار خویش را اصلاح نمایند. در این صورت است که هر کدام از آنها مسؤول سرنوشت خود شده و با این کار، دائماً در حال رشد خواهند بود.
مثال دوم:
فرض کنید زن و شوهری با هم مشکل دارند و با یکدیگر به نزاع میپردازند، در چنین موقعیتی دو نوع فکر میتواند به ذهن زن و شوهر بیاید:
نگاه اول:
از این طرف، خانم در ذهنش فکر میکند که چه شوهر بدی دارم! او باعث شده که زندگی تلخ شود!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را خوب، و شوهرش را بد تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید اخلاق و رفتار شوهر تغییر کند.
از آن طرف، شوهر در ذهنش فکر میکند که چه همسر بدی دارم! او باعث شده که من به آرزوهایم نرسم! او مانع رشد من شده است!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را خوب، و همسرش را بد تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید اخلاق و رفتار همسرش تغییر کند.
نتیجۀ چنین طرز تفکری این است که هیچ وقت بین آنها اصلاح رخ نخواهد داد، چرا که هر کدام از آنها دیگری را مقصر میداند و سعی میکند تا اخلاق و رفتار او را اصلاح نماید.
به عبارت دیگر هر کدام از آنها مسؤول سرنوشت خود نیستند، به این معنا که مسؤول سرنوشت خانم، شوهر اوست و تا شوهر اصلاح نشود، این خانم اصلاح نخواهد شد؛ و مسؤول سرنوشت شوهر، همسر اوست و تا خانم اصلاح نشود، این مرد اصلاح نخواهد شد.
نگاه دوم:
از این طرف، خانم در ذهنش فکر میکند که ما در ابتدا با چه عشق و علاقهای زندگی مشترک خود را شروع کردیم، اکنون چه خطایی از من سر زده که شوهرم از دست من ناراحت است! کدام رفتار یا اخلاق من باعث شده تا همسرم از من طرد شود؟! چرا تحمل شنیدن یک حرف او را ندارم؟!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را بد، و شوهرش را خوب تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید اخلاق و رفتار خودش را تغییر دهد.
از آن طرف، شوهر در ذهنش فکر میکند که ما در ابتدا چه مهر و محبتی نسبت به هم داشتیم، اکنون چه خطایی از من سر زده که همسرم از دست من ناراحت است! کدام رفتار یا اخلاق من باعث شده تا همسرم از من گریزان گردد؟! چه کردهام که دلش را شکستهام؟!
نتیجۀ این نوع فکر این است که:
اولاً خودش را بد، و همسرش را خوب تصور نموده است.
ثانیاً برای اصلاح وضعیت موجود، باید اخلاق و رفتار خودش را تغییر دهد.
نتیجۀ چنین طرز تفکری این است که هر کدام از آنها به دنبال اصلاح نفس خود هستند و سعی میکنند تا اخلاق و رفتار خویش را اصلاح نمایند. در این صورت است که هر کدام از آنها مسؤول سرنوشت خود شده و با این کار، دائماً در حال رشد خواهند بود.
محرومیتها و تهدیدها، بهترین فرصت و بزرگترین عوامل رشد هستند
این عالم با همۀ تلخی و شیرینیهایش و با تمام راحتی و گرفتاریهایش، بهترین عالمی است که زمینۀ رشد ما را فراهم نموده است. به چند مثال که خداوند در قرآن بیان فرموده دقت کنید:
مثال اول: رشد جناب آسیه در دربار فرعون
فرعون ـ که ادعای خدایی داشت و هر کس را که اراده میکرد، از بین میبرد ـ چقدر انسان بدی بود؟! همین فرعون، بزرگترین نعمت برای جناب آسیه بود؛ و اگر آسیه، همسر فرعون نبود به آن مقامات والا نمیرسید. آن شرایط سخت دربار فرعون بود که باعث رشد جناب آسیه شد؛ به گونهای که خداوند در قرآن، آسیه را تابلوی مؤمنین قرار داده تا کسی بهانه نیاورد که: خدایا! من شرایط خوبی نداشتم!
وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّني مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّني مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ.[30]
خداوند، آسیه را فقط برای زنان مؤمن تابلو نکرده است و نفرموده «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلْمُؤْمِنَاتِ»، بلکه میفرماید: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا، یعنی جناب آسیه، هم برای مردان مؤمن و هم برای زنان مؤمن تابلو است. با این حساب، آیا وجود فرعون برای آسیه بد بود یا خوب بود؟!
مثال دوم: حضرت یوسف (عليه السّلام) از قعر چاه تا اوج جاه
داستان حضرت یوسف (عليه السّلام) صحنههای عجیبی را به تصویر میکشد:
صحنۀ اول: ده برادر قوی داشته باشی و هر ده نفر به تو ظلم و ستم کنند و تو را بزنند و به درون چاه بیاندازند!
صحنۀ دوم: تنها در درون چاه قرار بگیری بدون اینکه کسی از تو خبر داشته باشد و بخواهد نجاتت دهد!
صحنۀ سوم: فرزند عزیز خانواده باشی و اینک به عنوان برده در دست کاروانیان در بازار بردهفروشان فروخته شوی!
صحنۀ چهارم: از زندگی در کنار پیامبر الهی، منتقل شوی به دربار فرمانروای مصر و در میان یک محیط بسیار آلوده و لجن زندگی کنی! (ولیّ خداوند، بوی متعفن گناه را حسّ میکند، و بزرگترین عذاب اهلبیت (عليهم السّلام) و اولیاء الهی، همین زندگی در بین مردم است).
صحنۀ پنجم: با اصرار، از تو تقاضای زنا کنند!
صحنۀ ششم: به مدت چهارده سال تو را به زندان منتقل کنند! آن هم زندانها و سیاهچالهایی که هر کسی زنده از آنها بیرون نمیآمد!
حدود پنج یا شش ساله بوده که از خانهاش دور افتاده و حدود چهل سالگی از زندان بیرون میآید! چهل سال دوری، گرفتاری، سختی، شکنجه و...! از این بدتر میشود؟!
اما خداوند، حضرت یوسف (عليه السّلام) را پس از چهل سال بلا و مصیبت، به چه عزت و مقامی بالا برد! آیا به عقل کسی خطور میکرد که یوسف (عليه السّلام) از قعر چاه، به جایگاه دوم امپراطوری زمان خودش خواهد رسید؟!
فرض کنید برادران حضرت یوسف ع حسادت نمیکردند، در این صورت حضرت یوسف (عليه السّلام) در کنعان ـ آن روستای کوچک ـ میماند و در اختیار پدرش میبود و نهایتاً مردم همان دیـار را هدایت میکرد! ولی حسادت برادرانش باعث شد تا وی به پایتخت ابرقدرت زمـان خـود
رفته و هدایتگر مردم یک مملکت بزرگ گردد.
درست است که برادران یوسف (عليه السّلام) حسادت کردند، اما اینگونه نیست که ـ معاذ الله ـ با حسادت برادران یوسف (عليه السّلام) ، کار از دست خداوند خارج شود! بلکه خداوند، از دل این حسادت، کار خودش را میکند و حضرت یوسف (عليه السّلام) را به آن رتبه و جایگاه میرساند؛ و لذا میفرماید: كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ[31]، اینگونه ما با یوسف کید کردیم!
کید، یعنی کار پنهان؛ اگر به طور پنهانی کاری انجام گیرد تا باعث رشد فرد شود، چنین کیدی، کید حسن است؛ اما اگر کاری انجام گیرد تا موجب زمین خوردن فرد شود، چنین کیدی، کید و مکر سیّئ میشود.
خداوند، عجب صحنههایی را برای ما به نمایش درآورده است! اگر یوسف (عليه السّلام) به چاه نمیافتاد، کاروانیان او را به مصر نمیبردند؛ و اگر بَرده نمیشد، عزیز مصر او را نمیخرید؛ و اگر عزیز مصر او را نمیخرید و همسر او از یوسف (عليه السّلام) تقاضای نامشروع نمیکرد، عصمت یوسف (عليه السّلام) زبانزد مردم شهر نمیشد؛ و اگر عصمت یوسف (عليه السّلام) زبانزد عام و خاص نمیشد، به زندان نمیافتاد؛ و اگر به زندان نمیافتاد، زمینۀ تأویل رؤیای پادشاه رخ نمیداد؛ و اگر تأویل رؤیای پادشاه نبود، به خزانهداری مصر نمیرسید؛ و اگر به خزانهداری مصر نمیرسید، مردم یک مملکت ـ شاید یک سوم مردم روی زمین ـ از قحطی و گرسنگی میمردند؛ و اگر نجات جان آنها از مرگ نبود، زمینۀ هدایت الهی مردم یک امپراطوری بزرگ فراهم نمیشد!
نتیجۀ این همه فراز و نشیب این شد که هدایت و پیامبری حضرت یوسف (عليه السّلام) از یک روستا، تبدیل شد به هدایت و پیامبری یک مملکت بزرگ! آن هم با تأثیرگذاری بیشتری نسبت به پیامبری پدرش، به گونهای که پدرش و یازده برادرش در مقابلش سجده میکنند!
ما باید اینگونه به حوادث و جریانات پیرامون خود بنگریم.
مثال سوم: حضرت ایوب (عليه السّلام) بندۀ نیک خداوند
خداوند، پس از آن همه بلا و ابتلائـات سنگین، حضـرت ایـوب (عليه السّلام) را مورد نوازش خویش
قرار داده و میفرماید: وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ[32] إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ[33]، بهبه! عجب بندهای است ایوب!
مثال چهارم: فقر و ثروت، دو امتحان الهی
فقر، خوب است یا بد؟ ثروت، خوب است یا بد؟ فقر و ثروت نه خوب هستند و نه بد! خداوند در سورۀ مبارکۀ فجر این تذکر را بیان نموده و میفرماید:
فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ[34]، انسانهای تنگنظر وقتی خداوند به آنها نعمت و ثروتی بدهد، میگویند: بهبه! خداوند ما را تحویل گرفته است!
وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ[35]، اما وقتی فقیر و گرفتار شوند و در جامعه خوار و خفیف گردند، میگویند: خداوند به ما پشت کرد و ما را خوار نمود!
خداوند بلافاصله میفرماید: کَلَّا[36]، اصلاً اینچنین نیست!
نه دادن نعمت و ثروت نشانۀ تکریم الهی است؛ و نه ندادن، نشانۀ توهین خداوند است؛ بلکه هر دو مورد ـ چه فقر و چه ثروت ـ امتحان الهی است؛ هر دو خوب هستند در صورتی که انسان از آنها استفاده کند، و هر دو بد هستند در صورتی که انسان از آنها استفاده نکند.
گاهی نعمت را از انسان میگیرند تا مشخص شود که آیا صبر دارد؟ آیا باز هم زبانش به شکر گویاست؟ آیا ایمانش سست میشود؟
تمام عالم برای رشد ما خلق شده است
نتیجه آنکه: تمام آنچه که در دنیا برای ما اتفاق میافتد ـ اعم از خوشیها و ناخوشیها ـ خیر است؛ و تمام عالم ـ اعم از دوست و دشمن (از انبیاء (عليهم السّلام) و فرشتگان مقرب و سایر ملائکه گرفته تا شیطان و سایر مخلوقات پروردگار) ـ برای رشد ما خلق شده است. کسی که این مطلب را باور کند، سعی میکند در هر شرایطی از تکتک فرصتهایی که خداوند در پیش پای او قرار میدهد، استفاده نماید.
کسانی که منتظر یک عالمی هستند که در آن، مشکلات نباشد و یا اگر مشکلاتی هم وجود دارد سریع مرتفع گردد، اشتباه فکر میکنند! این عالم، عالمی که دل ما بخواهد نیست، بلکه عالمی است که باید باشد.
وجود شیطان، فرصتی بیبدیل است برای کسانی که میخواهند رشد کنند
خلقت شیطان، یک عامل مؤثر برای رشد ماست. چگونه؟
به عنوان مثال فرض کنید مشغول رانندگی هستید و در طول مسیر از کنار چند خانم بدحجاب عبور میکنید؛ از آنجایی که تمام حواس شما به رانندگی است، هیچ توجهی به آن خانمها نکرده و به آنها نگاه نمیکنید! در اینجا هیچگونه ثواب و پاداشی برای شما منظور نمیشود؛ چون هیچگونه توجه و التفاتی به آنها نداشتهاید و اصلاً حواستان به آنها نبوده است. اما تصور کنید کسی در کنار شما نشسته باشد و به شما بگوید: این خانمهای بدحجاب را ببین! در اینجا اگر نگاه نکنید، برای شما ثواب و پاداش نوشته میشود؛ چون میتوانستید نگاه کنید ولی تقوا پیشه نموده و نگاه نکردید.
کار شیطان دقیقاً همین است! گویا در کنار شما نشسته و دائماً شما را وسوسه میکند. بنابراین، وجود شیطان عامل ثواب بردن، و فرصتی بیبدیل است برای کسانی که میخواهند رشد کنند.
پس محرومیتها و تهدیدها، بزرگترین عوامل رشد و بهترین فرصت هستند برای افرادی که میخواهند رشد نمایند؛ و به عبارت دقیقتر، ما در این عالم اصلاً تهدید نداریم، هر چه داریم فرصت است؛ آنچه مهم است استفاده از این فرصتها است.
به عنوان مثال: چکش وسیلۀ خوب و قابل استفادهای است، منتها بستگی دارد که ما چگونه از آن استفاده کنیم، اگر چکش را به شیشه بزنیم، میشکند، چون توان و ظرفیت شیشه کم است؛ اما اگر همین چکش را به مس بزنید، بر قیمت آن افزوده میشود، چون تحمل و ظرفیت مس بالاست و هر چه بیشتر چکش بخورد، ارزشش بیشتر میشود.
تنها کسی که باعث رشد و یا سقوط ما میشود، خودمان هستیم
باید با تمام وجود درک کنیم که:
حوادث، نه ما را بالا میبرد و نه ما را پایین میآورد، این ما هستیم که خودمان را بالا میبریم یا پایین میآوریم. در این عالم، هیچ حادثهای شکننده نیست. اگر این مطلب را باور کردیم، نتیجهاش این است که همۀ گلایهها و شکایتها را متوجه خودمان میکنیم نه دیگران.
ما برای باز کردن گرهها، یقۀ دیگران را گرفتهایم در حالی که فقط یک دوست داریم که میتواند ما را تغییر داده و باعث رشد ما شود و آن دوست، خودمان هستیم؛ و فقط یک دشمن داریم که میتواند باعث تغییر و سقوط ما شود و آن دشمن نیز خودمان هستیم؛ و این، یعنی هیچکدام از ما نباید منتظر تغییر شرایط باشیم.
این قاعده و قانون را هرگز فراموش نکنیم که: هیچ وقت واقعیتها خودشان را با ما وفق نمیدهند؛ و این ما هستیم که باید با واقعیتها کنار آمده و خود را با آنها منطبق کنیم.
اگر ما منتظر باشیم به امید آنکه شرایط مناسب برای ما فراهم شود و آنگاه سیر و سلوک الی الله را آغاز کنیم، قطعاً بدانیم که هیچگاه حرکت نخواهیم کرد و چنین فرصتی برای ما فراهم نخواهد شد! بلکه هر چه بزرگتر میشویم، مشغلهها و مشکلاتمان نیز بیشتر میشود.
و اگر دچار روزمرّگی شویم، بدانیم که نتیجهای جز اتلاف عمر و کاهش لذت از زندگی، عائد ما نخواهد گردید؛ و چه بسا پس از مدتی بدون اینکه کار مفیدی انجام داده باشیم، احساس خستگی خواهیم کرد!
و بدتر از همۀ اینها آنجایی است که ما به این روزمرّگی عادت کنیم و سپس توجیه نموده و بگوییم: زندگی همین است!
و گاهی نیز بدتر از این، خود را یک فرد اخلاقی جلوه داده و بگوییم: با این شرایط میسازیم و به آن راضی هستیم! خطر این حالت این است که گمان میکنیم انسانی قانع هستیم در حالی که این، یک پندار غلطی است و ما در حقیقت سستی، تنبلی و عدم جدیت و تلاش خود را قانع بودن و رضایتمندی تصور نمودهایم!
اگر اینگونه شدیم، در این صورت شرایط، ما را تغییر خواهد داد؛ به این معنا که ما روز را به شب نمیرسانیم، بلکه روز ما را به شب میرساند!
پیام قانون اول: شما باید امیر بر شرایط شده و شرایط را مدیریت کنید نه اینکه اسیر در دست شرایط شده و شرایط شما را مدیریت کند
بنابراین، پیام قانون اول به ما این است که: شما باید امیر بر شرایط باشید و شرایط را مدیریت کنید نه اینکه اسیر در دست شرایط شده و شرایط شما را مدیریت کند.
انبیاء (عليهم السّلام) از کسانی بودند که امیر بر شرایط بودند؛ و با اینکه یاور و همراهی نداشتند اما شرایط را به نحو احسن مدیریت میکردند.
آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) مگر چند همراهی داشتند؟ قرآن میفرماید: هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ.[37]
عبارت آخر آیه را دقت کنید! میفرماید: وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ؛ این عبارت، به شرایط دوران بعثت اشاره دارد؛ میفرماید: مردم قبل از بعثت، غرق در ضلالت و گمراهی بودند. نفرمود: «وَ إِنْ کَانُوا ضَالِّینَ»، بلکه میفرماید: لَفي ضَلالٍ مُبينٍ، و این تعبیر، نهایت ضلالت و گمراهی آنها را میرساند.
برای واضح شدن معنای عبارت، یک مثال بزنیم:
فردی را تصور کنید که پای خود را در آب فرو برده و در نتیجه پای او تَر شده است، این فرد
غرق در آب نیست! فرد دیگری تصور کنید که ده متر در زیر آب فرو رفته و آب، تمام بدنش را فرا گرفته است، چنین فردی غرق در آب است!
لَفي ضَلالٍ مُبينٍ، یعنی مردم قبل از بعثت در اوج گمراهی و غرق در ضلالت بودند؛ و رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) امیر بر شرایط گشته و با همین افراد ضالّ و گمراه، شرایط را تغییر دادند. نیروهای آن حضرت، از دل همین تاریکیها سر برآورده و رشد کردند.
پس مؤمن، حاکم بر شرایط است و با تغییر شرایط، خود را نمیبازد؛ زیرا همیشه خودش را مسؤول میداند نه دیگران را، و به همین دلیل دائماً در پی اصلاح خویش است. کسی که حاکم بر شرایط باشد، فردی مؤثر و اثرگذار خواهد شد؛ اما اگر شرایط بر کسی حاکم شود، چنین فردی متأثر و اثرپذیر خواهد شد.
خلاصۀ زندگی بسیاری از افراد عبارت است از صرف عمر در نیازهای اولیۀ زیستی!
زندگی بسیاری از افراد در این چند جمله خلاصه میشود:
ـ در زمان نوجوانی بازیگوشی و دغدغۀ رفتن به مدرسه و گذراندن ایام تحصیل و...
ـ در زمان جوانی دغدغۀ انتخاب رشتۀ مناسب و قبولی در کنکور و ورود به یک دانشگاه خوب و...
ـ سپس به فکر ازدواج و تهیۀ مسکن و آنگاه ورود به دغدغههای زندگی و...
ـ آنگاه درگیر کار و اشتغال و کسب ثروت و شهرت و...
ـ و سپس رسیدن به سن بازنشستگی و پیری و در نهایت ترک دنیا !
خلاصۀ چنین زندگییی عبارت است از صرف عمر در نیازهای اولیۀ زیستی! وقتی به عمر 60 یا 70 سالۀ خود نگاه میکنیم، میبینیم چه اهداف والا و استعدادهایی را از دست دادهایم و اکنون توان جبران نداریم!
سخنی را به جناب سقراط نسبت دادهاند که میگوید: زندگی بدون برنامه، ارزش زیستن ندارد!
«عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ»، قاعدۀ مهمی که در کل زندگی جاری است
قرآن میفرماید:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ[38]؛ ای اهل ایمان! به خودتان رسیدگی کنید که در این صورت هیچ دشمنی نمیتواند علیه شما اقدامی انجام دهد، بلکه هر اقدامی از طرف دشمن، در حقیقت فرصتی برای شماست.
کشتیگیری که با حریف قوی و قدرتمندی مبارزه میکند در واقع، قدرت و فنون کشتی خودش را تقویت نموده است؛ و کشتیگیری که با افراد ضعیف مبارزه میکند، در حقیقت مانع رشد خود گشته است. هم رقیب قدرتمند و هم مربی دلسوز هر کدام به نحوی باعث رشد کشتیگیر میشوند. البته اگر کشتیگیر به حرف مربی دلسوز توجه نکند، همان رقیب قوی، یک تهدید برای کشتیگیر خواهد بود.
تکتک ما به منزلۀ همان کشتیگیر هستیم؛ انبیاء و اولیاء (عليهم السّلام) ، مربیان دلسوز ما، و شیاطین انس و جن، رقیبان و حریفان سرسخت ما هستند و میخواهند ما را زمین بزنند. و اتفاقاً هر چه این رقیبان، قویتر و انگیزۀ آنان در زمین زدن ما بیشتر باشد، باعث رشد بیشتر ما خواهد شد.
پس همۀ ما باید نگاه خود را از دیگران برداریم و به صورت متمرکز به خودمان مشغول باشیم؛ عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ، یک قاعدۀ مهمی است که در کل زندگی جاری میباشد.
2. رضایت
کسی که فقط خودش را مسؤول خویش میداند، هیچ وقت ناراحت و ناراضی نیست؛ نه به این معنا که اولیاء خداوند اصلاً ناراحت نمیشوند، بلکه مراد از ناراحتی در اینجا، ناراحتی نفسانی است، یعنی اولیاء الهی ناراحتی نفسانی ندارند؛ و الا اولیاء الهی، هم غم و اندوهشان و هم شادی و سرورشان بیش از همه است. هر چه نفس انسان وسیعتر باشد، ویژگیهای آن نیز (نظیر غم و شادی) وسیعتر و عمیقتر است؛ و هر چه نفس حقیرتر باشد، ویژگیهایش نیز حقیرتر است (مثلاً از اینکه دو ظرف غذا نصیبش شده خیلی خوشحال است! و یا از اینکه روی اتومبیل او خط کشیدهاند بسیار ناراحت است!).
فصل سوم
دومیـن قاعـدۀ زندگـی الهـی :
مـن بایـد تغییـر کنـم
دومین مطلبی که باید از کلام خداوند دریافت کنیم، و آن را به عنوان دومین قاعدۀ زندگی الهی قرار دهیم، این آیۀ شریفه است که میفرماید:
إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ[39]؛ برای اصلاح نفس خودتان، منتظر هیچ کس دیگری نباشید! فقط خودتان هستید که باید در تغییر و اصلاح نفس خویش بکوشید.
آیۀ شریفه، تغییر در اراده و عمل انسان (در حیطۀ فردی) و افراد جامعه (در حیطۀ اجتماعی) را مقدمۀ تغییر خداوند قرار داده است؛ و به عبارت دیگر میفرماید: اگر خود شما تغییر کنید و یا افراد جامعه تغییر کنند، خداوند نیز شما و جامعه را تغییر خواهد داد.
بنابراین تغییر، در دو حیطۀ فردی و اجتماعی مطرح میشود.
برای تغییر و اصلاح، باید اول از خودمان شروع کنیم
آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) میفرمایند: «لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى»[40]؛ و نیز میفرمایند: «ابْدَأْ بِنَفْسِكَ»[41]، از خودتان شروع کنید.
بنابراین، وقتی درک کردیم و باور نمودیم که فقط خودمان هستیم که مسؤول سرنوشت خویش هستیم، و از طرفی میدانیم که وضع کنونی ما مطلوب نیست، پس به این نتیجه میرسیم که: «باید تغییر کنیم»؛ و تنها کسانی موفق خواهند شد که خود را تغییر دهند.
اکثراً ما به دنبال تغییر محیط و شرایط، تغییر موقعیتها و تغییر سایر افراد هستیم در حالی که خود ما باید تغییر کنیم. به فرض که بتوانیم شرایط را تغییر دهیم، در واقع ما هیچ تغییری نکردهایم، بلکه تنها توانستهایم شرایط را بهبود ببخشیم؛ و به فرض که دیگران تغییر کنند، حقیقت آن است که با تغییر دیگران، ما تغییری نخواهیم کرد.
همۀ تغییرات از ما شروع میشود، با ما ادامه مییابد و به ما ختم میشود.
کسی که میگوید دیگران باید تغییر کنند، تصورش این است که من در نقطۀ ایدهآل هستم و این دیگران هستند که باید خودشان را به نقطهای که من در آن قرار دارم برسانند!
کشیش یکی از کلیساهای معروف لندن وصیت کرده بود که بر روی قبرش بنویسند:
من وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم کل جهان را تغییر دهم! ولی قدری که بزرگتر شدم دانستم که جهان را نمیتوانم تغییر دهم، پیش خود گفتم کشورم را تغییر میدهم! وقتی بزرگتر شدم و فهم و درک بیشتری پیدا کردم، دانستم که تغییر کشور نیز ممکن نیست! لذا تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم! وقتی که بزرگتر شدم و تجربیات بیشتری حاصل کردم، فهمیدم که شهرم را نیز نمیتوانم تغییر دهم، لذا بر آن شدم که اقوام و خویشان و نزدیکان خودم را تغییر دهم! اما پس از مدتی دانستم که تغییر آنان نیز گمانی بیش نیست! لذا تصمیم گرفتم حداقل خانوادهام را تغییر دهم!
اما پس از یک عمر و هنگامی که در آستانۀ مرگ قرار گرفتهام تازه فهمیدم باید اول خودم را تغییر میدادم! شاید با تغییر خودم میتوانستم خانوادهام را نیز تغییر دهم؛ و شاید با تغییر خانوادهام و با کمک آنها میتوانستیم اقوام و نزدیکان را نیز تغییر دهیم؛ و شاید با تغییر اقوام و نزدیکان میتوانستیم شهر را و یا حتی کشور را نیز تغییر دهیم!
قرآن میفرماید: آن کسانی که خود را فراموش کرده و به جای اصلاح خویش به دنبال اصلاح و تغییر دیگران هستند، فاسقاند
کسی که خودش را تغییر نداده باشد، امکان ندارد بتواند کس دیگری را تغییر دهد.
از این گذشته، آنچه که از ما خواستهاند، در مرحلۀ اول، تغییر خود ماست نه تغییر دیگران: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ[42]، اول به خودتان بپردازید! اول خودتان را اصلاح کنید! همۀ هدف و شغل شما در این دنیا در درجۀ اول باید خودتان باشد!
البته نه به این معنا که با دیگران هیچ ارتباطی نداشته باشیم، بلکه به این معنا که تا خود را اصلاح نکردهایم به دنبال اصلاح دیگران نباشیم. اصلاح خویشتن، اصل است و اصلاح جامعه و دیگران، فرع است؛ و فرع، بعد از اصل حاصل میشود.
امیرالمؤمنین (عليه السّلام) فرمودند: «إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ وَ لَكِنِّي لَا أَرَى إِصْلَاحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي».[43]
آدم نباید به قیمت ضایع شدن خودش بخواهد دست دیگری را بگیرد؛ چنین کسانی در قیامت، بیشترین حسرتها را خواهند خورد.
کسی که بخواهد در جایی اصلاحاتی انجام دهد ولی میداند که خودش ضایع میشود، نباید برود! کسی که قادر به کنترل چشم خود نیست، نباید به جایی که نامحرمان و بدحجابها هستند برود! کسی که ظرفیت شنیدن تعریف و تمجید را ندارد، نباید خودش را در معرض تعریف و تمجید دیگران قرار دهد.
امیرالمؤمنین (عليه السّلام) به مالک اشتر فرمودند:
مالک! شیطان در کمین نشسته، اگر دیدی در جایی از تو تعریف میکنند، بدان که در همانجا در چنگال شیطان هستی! [44]
خداوند، آن کسانی که خود را فراموش کرده و به جای اصلاح خویش به دنبال اصلاح و تغییر دیگران هستند را به عنوان فاسق ذکر فرموده:
نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ [45]
نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ [46]
ما نسبت به امری مسؤول هستیم که دو خاصیت داشته باشد:
1. بتوانیم در آن امر تغییر ایجاد کنیم.
ما چه کسی را میتوانیم تغییر دهیم؟ خودمان را ؛ اعم از افکار، حالات، رفتار و... ؛ ولی بعضی از امور را نمیتوانیم تغییر دهیم؛ مثل محیط اطراف، شرایط، پدر و مادر، دیگران و...
2. آن امر در ما مؤثر باشد.
چه چیزی در ما تأثیر دارد؟ خودمان! دیگران هیچ تأثیری در ما ندارند.
متأسفانه ما از تغییر و اصلاح خودمان ـ که توان آن را داریم ـ غافل شدهایم و به دنبال تغییر اموری هستیم که نمیتوانیم تغییر دهیم!
اگر ما مسؤول تغییر خویش هستیم، پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر و وظایف اجتماعی چه میشود؟
سؤال: اگر ما مسؤول تغییر خویش هستیم، پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر و وظایف اجتماعی چه میشود؟
جواب: امر به معروف و نهی از منکر در زمانی است که ما اول خود را تغییر دهیم؛ و الا مصداقی از این آیۀ شریفه خواهیم شد که میفرماید:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ ؛ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ [47]؛ کسی که خودش گره دارد، چگونه میخواهد گره دیگران را باز کند؟! این کار، غضب خداوند را به جوش میآورد! («مَقْت» یعنی غضب شدید)، میفرماید: كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ؛ این غضب شدید، خیلی در نزد خداوند بزرگ است که: أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ.
خداوند راجع به هیچ گناهی اینگونه صحبت نفرموده است!
ضمن اینکه ما از کسانی تأثیر میپذیریم که خواستهاند خودشان را اصلاح کنند؛ غالباً کسانی در شما تأثیر گذاشتهاند که مشغول خودشان بودهاند و نمیخواستهاند روی کسی تأثیر بگذارند.
البته این به آن معنا نیست که بر روی کسی تأثیری نگذاریم، بلکه منظور این است که اول باید روی خویشتن تأثیر بگذاریم و در مرحلۀ بعد روی دیگران. ملاک این کار نیز مشخص است: اگر تأثیرگذاری روی دیگران باعث ضایع شدن خودمان شود، چنین تأثیرگذاری اصلاً لازم نیست.
نگاه ما به قاعدۀ «امر به معروف و نهی از منکر» باید یک نگاه درونی باشد، ولی ما عادت کردهایم همیشه نگاه بیرونی نسبت به این قضیه داشته باشیم.
تمام واجبات و مستحبات و تمام محرمات و مکروهات، تذکراتی هستند برای خودسازی؛ بنابراین باید امر به معروف و نهی از منکر را همچون نماز، به عنوان یک عامل درونی برای خودسازی بدانیم.
بنابراین، ما قبل از اینکه دیگران را امر به معروف و نهی از منکر کنیم، ابتدا مسؤول اصلاح خودمان هستیم.
اکثر انسانها از تغییر و اصلاح نفس خود غافلاند زیرا توجه آنها متمرکز به امور بیرون از خودشان است
اینکه اکثراً ما این امر بدیهی (یعنی لزوم تغییر و اصلاح نفس خود) را فراموش میکنیم، به این دلیل است که توجه ما متمرکز به امور پیرامون خودمان است.
به این مثال توجه کنید:
هدف و فلسفۀ ورزش عبارت است از سلامتی، تندرستی و قوت؛ اما آیا بعضی از ورزشهای امروزه با همین هدف صورت میپذیرد؟ آیا هدف از ورزش، صرفاً وارد کردن توپ به دروازه است؟! آیا هدف از کشتی کج، سلامتی است؟! چرا برخی از ورزشهای کنونی به جای حرکت به سمت هدف اصلی، به بیراهه میروند، آن هم به طوری که فرد، حاضر است به خاطر جذابیتها، مشهور شدنها، پول درآوردنها و... خودش را حتی به کشتن بدهد؟!
این مثال، دقیقاً حکایت ما و دنیاست! ما برای چه هدفی به این دنیا آمدهایم؟ آیا آمدهایم که ده تن گوشت بخوریم؟! بیست تن حبوبات و برنج بخوریم؟! صد متر پارچه مصرف کنیم؟! آیا آمدهایم که به یک پست و مقامی برسیم؟! چرخ اقتصادی بچرخانیم؟! مریض درمان کنیم؟! برج بسازیم؟! و...
بله! از آنجایی که ما دارای جسم نیز هستیم (به خلاف ملائکه که جسم ندارند)، چارهای نداریم که آب و غذا هم بخوریم، سرپناهی هم داشته باشیم تا جسم ما ـ که مَرکب ماست ـ سالم بماند؛ و به همین دلیل است که علومی همچون صنعت، مهندسی، کشاورزی، تغذیه، بهداشت و درمان و... پدید آمده که همۀ اینها فرعیات کار انسان است؛ اما هیچکدام از این مشاغل، هدف ما در این دنیا نیست و بعضی از جذابیتها آنقدر انسان را به خود مشغول میکند که کمکم آن هدف اصلی فراموش و کنار گذاشته میشود.
واقعیت این است که ما برای هیچکدام از این موارد به این دنیا نیامدهایم.
براى وجود شما قيمتى جز بهشت نيست، آن را جز به بهشت نفروشيد!
تصور کنید دنیا هست، تمام دارایی شما هم هست (خانه، مغازه، زمین، اتومبیل، پول و...)، اما شما در این دنیا نیستید! آیا این تصور خیلی دور از ذهن و عجیب است؟! وقتی قرار باشد همهچیز باقی باشد ولی شما نباشید، آیا دنیا و تمام آنچه که در دنیاست برای شما ارزشی خواهد داشت؟!
همۀ دنیا ارزشش را از شما میگیرد، پس اگر خودتان را گُم کنید و در مقابل، همۀ دنیا را مالک شوید، در حقیقت باختید!
حجاب رخ مقصود، من و ما و شمایید
شمایید، مبینید من و ما و شما را [48]
هر چه هست، در وجود شماست؛ خارج از وجود خودتان به دنبال چیزی نگردید! خارج از وجود شما یعنی تمام دنیا بدون خود شما.
یادمان باشد که آنچه خارج از وجود ماست ـ اعم از فقر و ثروت، پست و مقام، مریضی و سلامتی، ناراحتی و خوشحالی، گرفتاری و رفاه، اقبال مردم و... ـ از آنِ ما نیست؛ آنچه که از آنِ ماست، همان چیزی است که در درون ماست. شاهد این مطلب هم این است که به هنگام مرگ هیچکدام از آنها را با خود نخواهیم برد.
فرض کنید صاحب یک خانهباغ ده هزار متری هستید با انواع درختان میوه که در طول چهار فصل ثمر میدهند، و میتوانید یکصد سال از آنها بهره ببرید؛ در طول شبانهروز چند دقیقه لذت خواهید برد؟!
یا فرض کنید مشغول خوردن بهترین غذا هستید، چقدر لذت خواهید برد؟! فقط به اندازهای که غذا روی زبان شماست لذت خواهید برد! وقتی غذا از گلوی شما پایین رفت، دیگر لذتی ندارد؛ آن هم فقط در لقمههای اول که گرسنهاید لذت میبرید، وقتی که سیر شدید، دیگر هیچ میلی به خوردن نخواهید داشت.
راجع به شغل، کاسبی، درآمد و سایر لذتها نیز به همین شکل است؛ تمام این لذتها محدود، و هیچکدام از آنها ماندنی نیستند.
اما لذتهای اخروی، نامحدودند؛ مثلاً فرض کنید وقتی شما در بهشت، آب میخورید، تمام لذتها در همان آب خوردن متراکم شدهاند و اصلاً قابل قیاس با لذتهای دنیوی نیستند. یک قطرۀ آب بهشتی برتر است از تمام لذتهای دنیا، آن هم از آغاز خلقت دنیا تا پایان دنیا !
اینها که گفتیم، حداقل بهشت است، یعنی بهشت حور و قصور! و اما نعمتهای بهشتی برای اولیاء خداوند، غیر قابل تصور و بیان است.
خداوند، تمام نظام ملک و ملکوت را برای ما قرار داده است؛ با این وصف، قیمت ما چقدر است؟!
«إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا»[49] براى وجود شما قيمتى جز بهشت نيست، آن را جز به بهشت نفروشيد. قیمت ما بیشتر از نظام ملک و ملکوت است، مبادا آن را کم بفروشیم! خداوند، از آدمهای کمفروش بدش میآید: وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ[50].
آنچه ما را تغییر میدهد، حرکت فردی و شخصی خود ماست که با ارادهای فعال ممکن است
نکتۀ دیگری که در اینجا وجود دارد این است که گاهی اوقات ما میخواهیم تغییر کنیم و زندگی الهی و صحیحی داشته باشیم ولی در این جهت حرکت نمیکنیم! در این صورت واضح است که مسیر کجروی ادامه پیدا نموده و تغییری صورت نخواهد پذیرفت.
آنچه ما را تغییر میدهد، حرکت فردی و شخصی خود ماست که با ارادهای فعال ممکن است.
فصل چهارم
سومیـن قاعـدۀ زندگـی الهـی :
در اولین گام تغییر، باید «افکار غلط» خود را تغییر دهم
تا اینجا دانستیم که باید خودمان ـ و به عبارت دقیقتر آنچه که در درون خودمان است ـ را تغییر دهیم، اما اکنون سؤال این است که: چه چیزی در درون خودمان را باید تغییر دهیم؟
در پاسخ میگوییم: اولین چیزی را که باید تغییر دهیم، «افکار و ذهنیّتهای غلط» است؛ یعنی افکار و ذهنیات ما نسبت به تمام اجزاء اصلی زندگی باید اصلاح شود.
در مورد چه چیزهایی فکر میکنیم؟ و اصلاً در مورد چه چیزهایی و چگونه باید فکر کنیم؟
در مورد مسائلی همچون خداوند، امام، امامت، نبوت، عصمت، عدل، قرآن، زندگی، انسانیت، مرگ، موفقیت، خانواده و... چگونه فکر میکنیم؟ آیا نباید فکر و ذهنیت ما در اینگونه موارد اصلاح شود؟
مثلاً میگوییم خداوند عادل است، اما حقیقت آن است که با وجود چراهایی مثل: چرا بچهام در جوانی از دنیا رفت؟ چرا در کنکور قبول نشدم؟ چرا خانه ندارم؟ و امثال این موارد، عدل خداوند را قبول نداریم! معنای این چراها این است که خداوند، بهتر از این میتوانست عمل کند ولی نکرد! و این، یعنی ـ نعوذ بالله ـ یا خداوند نسبت به انجام آن کارِ بهتر، علم ندارد، و یا قدرت انجام آن کارِ بهتر را ندارد، و یا با وجود علم و قدرت اما بخیل بوده و نخواسته کارِ بهتر را انجام دهد!
عدل خداوند را اینگونه تعریف فرمودهاند: «الْعَدْل أَنْ لَا تَتَّهِمَهُ» [51].
معنای این جمله که: «خدایا! تو که این همه نعمت دادی، کاش این یک مورد را نیز عنایت میکردی!» این است که خداوند بخیل است، و در عین اینکه میتوانسته این نعمت را بدهد، اما بخل نموده و نداده است! کسی که خداوند را به عنوان جواد مطلق میشناسد، هیچگاه اینگونه سخن نمیگوید.
انس بن مالک میگوید: بیست سال با پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) بودم اما یک بار «ای کاش» از آن حضرت نشنیدم! [52]
بالاخره باید معلوم شود آن خداوندی که در ذهن ما وجود دارد، چگونه خدایی است؟ رحمت او چگونه است؟ جود و لطف او یعنی چه؟ عدل خداوند به چه معناست؟
خداوند در نظر بیشتر افراد، یک مستخدم است! به طوری که وقتی آنها را به خواستههایشان نمیرساند، او را متهم میسازند! امام در نظر بیشتر مردم همچون مغازه است! گویا امام فقط برای این است که بنشیند و تکتک خواستههای آنها را برآورده سازد!
این حرف که «امام زمان عج تشریف بیاورند تا همۀ کارها درست و اصلاح شود!» جسارت به ایشان است! کاری که خود ما میتوانیم انجام دهیم و اصلاح کنیم، معنا ندارد که امام زمان عج بیایند و انجام بدهند؟! مگر آن حضرت ـ نعوذ بالله ـ نوکر ماست؟! آیا بیحالی و تنبلی ما را امام زمان عج باید جبران کنند؟! گاهی اوقات، لوازم حرفهای خود را متوجه نیستیم.
«قرآن»، کتاب تغییر و اصلاح افکار است برای کسی که حقیقتاً قرآن بخواند
در مورد قرآن و نحوۀ تلاوت آن چگونه فکر میکنیم؟
به عنوان نمونه، به این مثال توجه کنید:
حضرت موسی (عليه السّلام) در نگاه فرعونیان، یک بچۀ سر راهی بوده است! چرا که در یک صندوقچه وارد کاخ فرعون شده و از بچگی در دربار فرعون رشد پیدا کرده بود؛ وقتی هم که بزرگ شده بود، یکی از فرعونیان را کشته و فرار کرده بود و سپس در شهر دیگری، سالها به چوپانی مشغول بوده است؛ حال این موسی با این پیشینه آمده و فرعون و فرعونیان را به یکتاپرستی دعوت میکند!
فرعون از این موضوع، بسیار ناراحت و غضبناک شده بود؛ اصلاً انتظار این را نداشت که کسی همچون موسی بخواهد او را هدایت کند!
ببینید خداوند چگونه فرعون را امتحان کرده است! حضرت موسی (عليه السّلام) با لباس چوپانی و با یک عصا وارد کاخ فرعون شد؛ در مرتبۀ اول، فرعون حضور نداشت و درباریان با تمسخر به فرعون خبر دادند که چوپانی آمده و با شما کار دارد!
وقتی حضرت موسی (عليه السّلام) مطلب خود را بیان فرمود، فرعونیان با غضب گفتند:
أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ [53]؛ اصلاً تو میدانی که هستی و چه میگویی و با چه کسی حرف میزنی؟! خود تو و همۀ بنیاسرائیل بردههای من هستید! حال آمدی و از من میخواهی تا از تو ـ که یک چوپان بیسواد هستی ـ تبعیت کنم؟!
در آن زمان، فاصلۀ اجتماعی بین حضرت موسی (عليه السّلام) و فرعون آنقدر زیاد بود که یکی ادعای أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى [54] داشت و دیگری یک چوپان ساده و بیسواد بود! فرعون با وجود چنین فاصلۀ بسیار زیادی، حرف حضرت موسی (عليه السّلام) را نپذیرفت. حال فاصلۀ ما با همسرمان چقدر است؟! هیچ فاصلهای با هم نداریم ولی گاهی تاب و تحمل شنیدن یک حرف همسر خود را هم نداریم!
قرآن، کتاب زندگی است و باید اینگونه تلاوت شود؛ باید با خواندن این آیات، از خود بپرسیم که آیا من نیز همچون فرعون عمل میکنم یا نه؟! نکند بدتر از فرعون باشم!
پس باید افکار غلط خود را اصلاح کنیم و «قرآن»، کتاب تغییر و اصلاح افکار است برای کسی که حقیقتاً قرآن بخواند. کسی که صد بار داستان فرعون را بخواند و خود را در متن آن داستان قرار ندهد و به دنبال اصلاح خویش نباشد، تغییری نخواهد کرد.
واقعیت، خوب یا بد نیست؛ بلکه این ذهنیّت ماست که واقعیت را خوب و یا بد نمایان میکند
نکتۀ مهم دیگری که در اینجا باید اشاره کنیم آن است که واقعیت، خوب یا بد نیست، بلکه این ذهنیّت ماست که واقعیت را خوب و یا بد نمایان میکند.
به این دو مثال توجه کنید:
مثال اول:
فرض کنید همراه با خانوادۀ خود سوار اتوبوس شده و به مسافرت میروید، و پشت سر شما یک خانوادهای با دو فرزند خود نشستهاند در حالی که این دو بچه، دائماً اذیت میکنند، جیغ میزنند، صندلی شما را تکان میدهند، به خوراکیهای شما دست میزنند و خلاصه اعصاب شما را به هم ریختهاند! پدر و مادر آنها هم هیچگونه تذکری به این بچهها نمیدهند و خیلی با آرامش نشستهاند!
ما نسبت به این آقا و خانم و فرزندان آنها چه تصوری داریم؟ معمولاً گفته میشود: عجب بچههای بیتربیتی! و عجب پدر و مادر بیخیالی! وقتی این فکر و خیال در ذهن ما نقش بست، چه احساسی نسبت به آنها در ما پدید میآید؟ حسّ نفرت و عصبانیت! حال با وجود چنین حسّی، در صورت بروز اذیت و آزار آن بچهها، چه رفتاری از ما سر خواهد زد؟ طبعاً ممکن است آن بچهها را دعوا کنیم و آنها را از خود برانیم و اگر خواستند به خوراکی ما دست بزنند، روی دست آنها میزنیم و...!
پس از اینکه اتوبوس توقف میکند، این بچهها به سرعت از اتوبوس پیاده میشوند و پدر آنها جهت عذرخواهی به سراغ ما آمده و توضیح میدهد که: ببخشید اگر این بچهها باعث اذیت و آزار شما شدند! خانم بنده، خالۀ این بچههاست و پدر و مادر این دو کودک، هفتۀ پیش در اثر یک سانحۀ دلخراش در جلوی چشم دو فرزند خود سوختند، و از آن روز تا کنون، این دو کودک تعادل خود را از دست دادهاند! پس از مشاوره با یک روانشناس، تصمیم بر آن شد تا این بچهها را به یک شهر دیگری ببریم تا مدتی از آن فضا دور باشند تا شاید مشکل آنها حل شود.
پس از توقفی کوتاه، اتوبوس حرکت میکند، و آن بچهها دوباره شروع میکنند به اذیت کردن! اکنون نسبت به این آقا و خانم و آن دو کودک چه تصوری داریم؟! خواهیم گفت: این مرد و زن، عجب انسانهای نیکی هستند که اینگونه برای درمان آن دو کودک تلاش میکنند؛ و نیز نسبت به آن دو کودک، احساس ترحم و دلسوزی در ما نقش میبندد به گونهای که اگر این بار به خوراکی ما دست بزنند، با ترحم و مهربانی، خوراکی خود را در اختیار آنها قرار میدهیم!
آنچه که در این بین تغییر کرد، ذهنیت ما بود؛ و تغییر ذهنیت، موجب تغییر رفتار گشت.
مثال دوم:
فرض کنید مشغول رانندگی در یک خیابان یکطرفه هستید و یک اتومبیل بر خلاف قانون، عبور ممنوع را نقض کرده و در حالی که چراغ میدهد و بوق میزند از شما انتظار دارد تا به کنار رفته و مسیر را برای عبور او باز کنید! ما نسبت به این عمل چه تصور و ذهنیتی داریم؟ معمولاً گفته میشود: عجب آدم خودخواه و متکبری! (در حالی که شاید برای خود ما هم چنین تخلفی پیش آمده باشد!) اما وقتی از کنار شما عبور میکند، میبینید در حال انتقال یک مریض اورژانسی است! با مشاهدۀ این وضعیت، چه تصور و ذهنیتی برای شما به وجود میآید؟!
تمام بدبختیهای ما به خاطر ذهنیتهای غلط ماست؛ و لازم است که این ذهنیتهای غلط را تغییر دهیم.
ما اگر به جای حضرت یوسف (عليه السّلام) بودیم، چه میگفتیم؟! میگفتیم: خدایا! چرا با من که یک بچۀ پنج سالهام، چنین میکنی؟! این چه وضعی است؟! مگر من چه کردهام!؟ و...
ما فقط بخشی از قضایای پیرامون خود را میبینیم و متأسفانه زود قضاوت میکنیم! به راستی چقدر از قضاوتهای ما صحیح بوده است؟!
پس اولین چیزی که بر همۀ ما لازم است، «تغییر ذهنیتها» و به عبارت دیگر، «واقعبینی» است؛ نباید بخشینگر باشیم؛ چه در حوادثی که در کل نظام عالم رخ میدهد، و چه در حوادث کوچکتری که در اطراف ما جریان دارد، و چه در ارتباطات پیرامون ما، و چه در سایر حوادث.
فصل پـنجم
چهارمیـن قاعـدۀ زندگـی الهـی :
در دومین گام تغییر،
باید «خُلقیات و عادات غلط» خود را تغییر دهم
دومین گام تغییر، تغییر در مَلَکات، خُلقیات و عادات غلط است؛ و به عبارت دیگر، تغییر در وابستگیها.
پس از تغییر در افکار و ذهنیات، تمام مأموریت و بیشترین سعی و تلاش ما باید در جهت تغییر ملکات، خلقیات، عادات، آداب و ویژگیهای نفسانی خود باشد.
اگر در بین اقوام و خویشان و نزدیکان خود، فردی معتاد به مواد مخدر داشته باشیم، انتظاری که از او داریم این است که اعتیادش را ترک کند! اما هر یک از ما به یکسری چیزها عادت پیدا کردهایم (چه عادات رفتاری و چه عادات اخلاقی) و حاضر نیستیم آنها را ترک کنیم! مثلاً بعضی از ما عادت کردهایم که زود قضاوت کنیم، یا کسی را مسخره کنیم، یا لجبازی کنیم و... و این عادات، بلای خانمانسوز ما شده است.
«ملکه» یعنی آن ویژگی و صفتی که در انسان نفوذ کرده و ریشه دوانده و در وجودش نشسته، و گویی که مالک نفس انسان شده است؛ به این معنا که نفس انسان را به هر سمت و سویی که بخواهد، میکشاند.
به عنوان مثال، کسی که در جواب سائل، بلافاصله میگوید: «برو! خداوند روزی تو را جای دیگری حواله کند!»، صفت بخل، مالک نفس چنین فردی شده است.
چه بسا فردی که مؤمن است اما به خاطر نفوذ صفت بخل در وجودش، بخیل است؛ و کسی که صفت بخل در وجودش نشسته باشد، چگونه میتواند رفتار سخاوتمندانهای از خود بروز دهد؟!
در مورد سایر صفات و عادات نیز به همین ترتیب است، یعنی ممکن است کسی رفتارش را تغییر دهد اما ملکاتی همچون بداخلاقی، کینه، حسادت، تکبر، غرور، بخل، لجبازی، خودرأیی و... که قبلاً در وجودش بوده، هنوز هم باقی باشد و تغییری در آنها حاصل نشود؛ این بدان معناست که این خلقیات و صفات رذیله، در وجود چنین فردی ریشه دوانده و جزء ملکات او گردیده است.
گناهان قلبی، همان ملکات، عادات و خلقیات غلط هستند، و اصلاح آنها بسیار ضروری است
برای روشن شدن ضرورت تغییر در ملکات و عادات، به این نکات توجه کنید:
ما که میخواهیم محاسبه کنیم، معمولاً اینگونه محاسبه میکنیم: نمازم را خواندهام، روزهام را نیز گرفتهام، قرآنم را هم خواندهام، حجابم را نیز رعایت کردهام، دزدی هم نکردهام، مال کسی را هم نخوردهام، مرتکب فحشاء هم نشدهام، کسی را نیز نکشتهام و...! پس بحمدالله خیلی آدم خوبی هستم!
برویم سراغ پروندۀ شیطان، او هم خلافهایی را که ما مرتکب نشدهایم، مرتکب نشده بود، و از آن طرف تمام عباداتی را که ما انجام میدهیم، او نیز انجام داده بود، بعلاوه اینکه شیطان، خیلی جلوتر از ما بود، زیرا سجدههای شش هزار ساله داشت!
با این حساب، پروندۀ شیطان درخشانتر است یا پروندۀ ما؟!
شیطان، یک تکبر کرد، او را بیرون انداختند!
قَالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرينَ [55].
قابیل، انسان متدینی بود، اما یک حسادت او باعث شد تا هابیل را بکشد!
وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْـآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ [56]، هر دو برادر نذر کرده و هر کدام یک قربانی را انجام داده بودند (البته قربانی آنها یکی نبود)؛ نذر هابیل پذیرفته شد ولی نذر قابیل پذیرفته نشد؛ اینجا بود که قابیل حسادت کرده و به هابیل گفت: تو را میکشم!
ما گناهان قلبی را خیلی دست کم گرفتهایم! کسی که حسود است، برادر میکشد، غیبت میکند، تهمت میزند و...
گناهان قلبی، یعنی همان ملکات، عادات و خلقیات غلط که به طور نامحسوس، ما را از اهلبیت (عليهم السّلام) جدا میکنند؛ و لذا ما باید روی این موارد درنگ کرده و آنها را اصلاح کنیم.
تغییر خلقیات و صفات رذیله، علاوه بر اراده و عزم، هم نیازمند زمان است و هم نیازمند تمرین
البته توجه به این نکته هم ضروری است که خلقیات و صفات رذیله، نه یک روزه آمده و نه یک روزه از بین میروند؛ آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) سیزده سال در مکه مجاهده نمودند تا یاران خویش را تربیت کردند؛ و اینگونه نبوده که آنها یک روزه به آن درجات رسیده باشند.
زن و شوهری که با هم دعوا دارند و توقع آنها از یکدیگر این است که پس از چند بار تذکر، بلافاصله اخلاق بد طرف مقابلشان تغییر نماید، معلوم میشود که آنها هیچ اطلاعی از قواعد رفتاری انسان ندارند! به همین دلیل است که از یکدیگر توقع بیجا دارند؛ صفتی که طی بیست سال در وجود فرد نشسته، معلوم است که با بیست مرتبه تذکر نخواهد رفت! و چه بسا طرف مقابل، عزم و اراده کرده تا آن صفت رذیله را کنار بگذارد، اما مگر به این راحتی ممکن است!
مگر خود ما در طول زندگی اراده نکردهایم که برخی عادات و صفات زشت خودمان را کنار بگذاریم؟ آیا در مدت زمان کوتاهی موفق شدهایم که این کار را انجام دهیم؟ آن وقت توقع داریم تا دیگران، یک روزه اصلاح شوند! غافل از اینکه نفوس و استعدادهای افراد نیز با یکدیگر متفاوت است.
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران [57]
پس:
اولاً: باید اراده و عزم تغییر ملکات و خلقیات ناپسند خود را داشته باشیم.
ثانیاً: باید بدانیم که تغییر این ملکات و خلقیات، هم زمانبَر است و هم نیاز به تمرین دارد.
شکستن عزم و ارادۀ شخص تائب، یکی از دامهای مهم شیطان برای زمین زدن اوست
یکی از دامهای مهم شیطان برای زمین زدن افراد، شکستن عزم و ارادۀ آنهاست؛ اینکه بعضی افراد میگویند: «من اصلاً نمیتوانم اصلاح شوم!»، این دقیقاً حرف و القاء شیطان است!
کسی که به یک گناهی عادت کرده (که البته چنین فردی مریض است و سریعاً باید به فکر درمان خویش باشد، و باید بداند که درمانش یکدفعه حاصل نمیشود و در طول درمان، باید کمکی داشته باشد)، وقتی تصمیم به ترک آن گناه میگیرد، ممکن است دوباره مرتکب آن گناه شود، در این صورت شیطان به او القاء میکند که: «تو آدم نمیشوی!»، همین القاء شیطان باعث میشود تا در وجود آن فرد، حالت یأس و ناامیدی ایجاد گردد؛ نتیجۀ این یأس آن است که عزم ابتدایی فرد جهت تلاش برای ترک گناه، میشکند.
به همین دلیل است که فرمودهاند اگر توبهات را شکستی، سریعاً برگرد. [58]
خداوند در قرآن میفرماید إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ [59]، نفرمود «یُحِبُّ التّائِبینَ» (تائب یعنی توبهکننده، اما توّاب یعنی بسیار توبهکننده)؛ یکی از معانی «توّاب» همین است که وقتی مرتکب گناه میشود، سریعاً توبه میکند و نمیگذارد بین گناه و توبه، فاصلهای ایجاد شود تا مبادا در این فاصله، ارادهاش سست گردد؛ و پس از توبه، عزم و ارادۀ خود را محکمتر نموده و با تلاش بیشتری به جهاد برمیخیزد.
توبۀ واقعی آن است که قلب انسان نادم و پشیمان شده و عزم جدی بر ترک گناه داشته باشد
البته باید به این نکته هم توجه داشت که توبه باید حقیقی بوده، و عزم بر ترک گناه، جدی باشد، نه اینکه فقط به زبان استغفار کند و هیچ ارادهای بر ترک گناه نداشته باشد؛ زیرا در روایت وارد است که فرمودند: «مَنِ اسْتَغْفَرَ بِلِسَانِهِ وَ لَمْ يَنْدَمْ بِقَلْبِهِ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ»[60]، اگر کسی با زبان استغفار کند ولی قلبش نادم و پشیمان نباشد، چنین کسی در حقیقت خود را مسخره کرده است.
و در روایت دیگری میفرمایند: «الْمُقِيمُ عَلَى الذَّنْبِ وَ هُوَ مُسْتَغْفِرٌ مِنْهُ كَالْمُسْتَهْزِئِ»[61]، کسی که در گناهان خود مقیم است و تنها زبانش به استغفار گویاست، همچون مسخره کننده است؛ فلذا استغفار باید با توجه باشد و قلب انسان بسوزد و یا حداقل ناراحت شود.
بنابراین، تغییر خلقیات به سرعت صورت نمیگیرد، بلکه زمان میبرد؛ و به دلیل سختی کار، ممکن است فرد در این زمان، بار را به زمین بگذارد و شیطان نیز از این فرایند استفاده نموده و القاء یأس و ناامیدی میکند؛ پس هیچکس نباید به این القاء شیطان توجه نماید.
راه عملی برای تغییر در ملکات و خلقیات
راه عملی برای تغییر در ملکات و خلقیات آن است که لیستی از فضائل و رذائل خود را تهیه نموده و بنگریم که چه فضائلی را نداریم و باید کسب کنیم، و چه رذائلی را دارا هستیم و باید آنها را از وجود خود ریشهکن سازیم. (حتی ممکن است بعضی از صفات را گناه ندانیم در حالی که آن صفات، منشأ گناه هستند، مثل لجبازی).
دنیاپرستی، عادتی که مردم زمان امام حسین (عليه السّلام) را زمین زد
یکی از مصادیق عادات و ملکات غلط، «دنیاطلبی» است؛ همان عادتی که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در مسیر کربلا به آن اشاره فرمودند؛ و متأسفانه این عادت در ما نیز وجود دارد.
دنیاطلبی فقط یک کار نیست، بلکه یک خُلق و یک حال درونی است؛ آن هم یک خُلق بسیار سوئی که باعث شد سر مقدس امام حسین (عليه السّلام) بالای نیزه برود!
همانگونه که قبلاً اشاره شد، مردم زمان حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) ـ نه فقط مردم کوفه، بلکه تمام عالم اسلام ـ مسلمانانی بودند که اهل نماز و حج و سایر عبادات بودند، و اینگونه نبود که آدمهای بدی باشند؛ اما یک عادت داشتند که در وجودشان ریشه کرده و غلظت یافته بود، و همان عادت، آنها را زمین زد؛ آن عادت، عبارت بود از دنیادوستی و دنیاطلبی.
حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در مسیر کربلا به این عادت و صفت رذیله اشاره نموده و فرمودند: «إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ»[62]؛ مردم بندههای دنیا هستند...!
شرح روایت «إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ»
دنیا چیزی نیست که انسان آن را سجده نموده و پرستش کند! پس پرستش دنیا به چه معناست؟
برای روشن شدن مطلب، ابتدا باید معنای پرستش مشخص شود.
لایههای معنایی پرستش
پرستش به چه معناست؟ مثلاً در عبارت «لا اله الا الله» که میگوییم هیچ اله و معبودی را جز الله نمیپرستیم، این اله و معبود به چه معناست؟
روح عبادت به اطاعت محض برمیگردد، بنابراین، عبادت یعنی اطاعت بی چون و چرا؛ به همین دلیل است که در روایت فرمودهاند: «مَنْ أَصْغَى إِلَى نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ الشَّيْطَانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَّيْطَانَ»[63]، کسی که با تمایل به گویندهای به سخنان او گوش فرا دهد (یعنی بی چون و چرا حرف او را بپذیرد)، در حقیقت او را عبادت کرده است.
با این بیان، «لا اله الا الله» یعنی در این عالم هیچ مُطاعی (اطاعت شوندهای) و هیچ کسی که بی چون و چرا از او اطاعت شود، جز خداوند وجود ندارد. پس هیچ کس و هیچ چیزی جز خداوند را نباید اطاعت کرد؛ به عبارت دیگر، هیچ کسی جز خداوند، لیاقت ندارد تا شما از او اطاعت محض کنید.
بنابراین، اینکه به افراد گفته میشود: «هر چه شما بگویی، همان است»، کم عقلی است! این عبارت را فقط در مورد خداوند ـ و در رتبۀ بعد در مورد کسانی که معصوم و واصل به خداوند هستند ـ میتوان به کار برد.
در واژۀ «اطاعت»، معنای میل و رغبت نهفته است؛ چرا که «طَوْع»، در مقابل «کَرْه» قرار دارد و کَرْه یعنی کاری را به اکراه انجام دادن. پس اطاعت به معنای پذیرفتن و انجام دادن همراه با میل و رغبت.
با این بیان، «لا اله الا الله» یعنی هیچ کسی که تمام میل و رغبت شما متوجه او شود و تمام قلب شما را پُر نماید و همۀ محبت خود را بخواهید برای او قرار دهید، جز خداوند وجود ندارد؛ به عبارت دیگر، هیچ کسی در این عالم لیاقت آن را ندارد که شما بخواهید تمام قلب و جانتان را به او بسپارید و تمام محبت خود را خرج او کنید؛ و این یعنی محبوبی جز خداوند وجود ندارد.
شناخت و توجه به محبوب، مقدمۀ عشق و محبت نسبت به اوست
انسان تا نسبت به کسی یا چیزی شناخت پیدا نکند، امکان ندارد عاشق آن شود؛ بنابراین حبّ، زمانی حاصل میشود که محبوب شناخته شود و مورد توجه قرار گیرد. پس مبدأ حبّ، توجه و شناخت است؛ و وقتی محبت و عشق نسبت به کسی حاصل میشود در این صورت تمام فکر و ذهن انسان، متوجه آن فرد میشود. نتیجه آنکه هیچ کس لیاقت این را ندارد که شما تمام توجه خود را صرف او کنید جز خداوند.
دنیاپرست کسی است که دنیا، بیشترین توجه او را به خود جلب نموده و مهمترین مسألۀ اوست
با این توضیحات مشخص شد که لایۀ درونی عبادت و اطاعت به توجه برمیگردد؛ پس دنیاپرست به کسی میگویند که بیشترین توجه او به دنیاست؛ و کسی که بیشترین توجه او به دنیا باشد، شخصیت او نیز با دنیا تکان خواهد خورد؛ به این معنا که شخصیت او با غمها، شادیها، اهمیت دادنها، صرف کردن وقتها و... عوض میشود.
حضرت میفرمایند: اینکه مردم به کربلا آمده و امام خود را به قتل رساندند به این دلیل بود که: «إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا»، چون دنیادوست و دنیاپرست شده بودند، یعنی بیشترین توجه و مهمترین مسألۀ آنها دنیا بود.
مردم کوفه، میزان دنیاپرستی خود را نمیدانستند و لذا کسانی که درجۀ دنیادوستی و دنیاپرستی آنها بیشتر بود، بالاخره با امام حسین (عليه السّلام) خداحافظی کردند؛ و بسته به میزان دنیاپرستی، یا آن حضرت را تنها گذاشته و یاری نکردند و یا به روی آن حضرت شمشیر کشیدند.
به فرمایش حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) برگردیم که فرمودند: «إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا»، مردم بندۀ دنیا هستند، نه به این معنا که یهودی و یا نصرانی و یا بتپرست هستند و دین اسلام را قبول ندارند، بلکه دیندار هستند، منتها این دینداریشان: لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، صرفاً لقلقۀ زبانشان است؛ دینداری آنها همچون آدامس داخل دهانشان است، تا وقتی که مزه داشته باشد در دهانشان باقی است، اما وقتی مزۀ خود را از دست داد آن را بیرون میاندازند!
حضرت، دینِ دنیاپرستان را به آب دهان تشبیه نمودهاند، (آبی که در دهان میچرخد را لَعِق گویند)؛ يَحُوطُونَهُ، دنیاپرستان، این آب را در دهان میچرخانند، مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ، تا زمانی که معیشت و زندگی آنها در جریان باشد. پس دنیاپرستان به دنبال دین بدون خرج و هزینه (دین آدامسی!) هستند؛ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ، اما در جایی که دین بخواهد هزینۀ جدی به زندگی افراد وارد نماید، آنجاست که دینداران واقعی بسیار اندک خواهند بود.
مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ، شبیه بیماری سرطان است؛ کسی که در همان ابتدای کار متوجه شود که به سرطان مبتلاست، بلافاصله اقدام نموده و خود را درمان میکند؛ بیماری سرطان از آن جهت بد است که علائم آن، ظهور و بروز ندارد تا انسان سریع جلوی پیشرفت آن را بگیرد و چه بسا انسان وقتی متوجه میشود که دیگر کار از کار گذشته و سرطان به همهجا سرایت نموده و در نتیجه بیمار را از پا در میآورد؛ جریان مردم کوفه نیز همینگونه بود، یعنی زمانی متوجه مرض خود شدند که دیگر دیر شده بود، و الا اگر از قبل، مرضِ دنیاطلبی خود را شناخته بودند، به دنبال درمان میرفتند و امام حسین (عليه السّلام) را تنها نمیگذاشتند؛ و به همین دلیل است که این همه روی محاسبه کردن تأکید کردهاند. [64]
بنابراین هر کدام از ما، قبل از اینکه به بلا آزموده شویم، باید میزان دنیاپرستی خود را بدانیم تا مشخص شود که آیا امام حسین (عليه السّلام) را به خاطر دنیا تنها میگذاریم یا نه؟ آیا خداپرستیم یا دنیاپرست؟
دنیاطلبی، از صفاتی است که به صورت بسیار نامحسوس باعث جدایی ما از اهلبیت (عليهم السّلام) میگردد
دنیاطلبی، از صفاتی است که به صورت بسیار نامحسوس باعث جدایی ما از اهلبیت (عليهم السّلام) میگردد؛ راه شناخت آن نیز به پیگیری بیش از اندازۀ نیازها برمیگردد.
توضیح آنکه:
هر نیازی که در وجود ما از درجۀ بالاتری برخوردار باشد، به همان اندازه برای ما درگیری ذهنی ایجاد میکند؛ مثلاً کسی که در پی خرید خانه است، دائماً ذهنش درگیر همین مسأله میباشد.
بله، گاهی اوقات نیازهای ما، نیازهای واقعی است، اما خطر آنجاست که بیش از اندازه به آن نیازها پرداخته شود؛ زیرا پیگیری بیش از اندازۀ نیازها، اولین مرحله و آغاز دنیاطلبی است.
قرآن میفرماید: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ. [65]
اولین جایی که انسان از ذکر خداوند فاصله میگیرد، در نیازهای جدی و واقعی است.
به چیزی که اصلاً به عنوان نیاز انسان مطرح نیست، «لغو» میگویند.
به چیزی که نیاز خیالی است نه نیاز واقعی، «لَعِب» میگویند.
اما به چیزی که نیاز منطقی و وظیفۀ روزمرّۀ انسان است ولی بیش از اندازه به آن میپردازد و یا قبل از آنکه وقتش برسد، به آن مشغول میگردد، «لَهْو» میگویند؛ مثل اموال، اولاد (که در آیۀ شریفه به این دو مورد اشاره شده است)، شغل، مسکن و...
گرچه هر کسی در مقابل نیازهای لازم و روزمرّۀ خود، یکسری وظایف دارد (مثلاً در مقابل اموال و اولاد خود وظیفۀ واجب دارد، یعنی لازم است که مال حلالی را کسب نموده و با آن زندگی خود را بچرخاند، و نیز وظیفه دارد که در مورد فرزندانش به وظایف شرعی خود عمل کند)، منتها اگر بیش از اندازه به آنها بپردازد، و یا قبل از فرا رسیدن زمان مناسب، تمام فکر و ذهنش را درگیر آنها نماید، در این صورت وجود و زندگی او دچار لهو خواهد شد.
هر چیزی که درگیری ذهنی ایجاد کند و بیشتر فکر و ذکر انسان را به خود مشغول نماید و تمام توجه انسان را به خود معطوف دارد، نتیجهاش آن است که آن چیز، به یک موضوع مهم و اصلی برای انسان تبدیل خواهد شد و انسان در حقیقت خود را صرف همان چیز خواهد کرد.
مثلاً فردی که مستأجر است و میخواهد صاحب خانه شود، اگر خرید خانه، تمام فکر و ذکرش را به خود مشغول نماید و ذهنش دائماً درگیر این مسأله باشد، یا قبل از فراهم شدن شرایط و رسیدن وقت لازم بخواهد اقدام کند، اینجاست که چنین فردی دچار لهو شده است.
وقتی ذهن درگیر شد، خاصیتش این است که میخواهد انسان را زودتر به نتیجه برساند؛ فلذا فرد دائماً به دنبال خانه میگردد! (همچون پرندهای که عشق پرواز دارد در حالی که هنوز پَر درنیاورده است و معلوم است که زمین خواهد خورد!)
حال ببینیم آثار این لهو چیست؟
فرض کنید در همین مثالی که زدیم، فردی که حقوق بالایی ندارد، با فروش طلا و دریافت وام، بالاخره با سختی فراوان خانهای را میخرد. این فرد با این کار خود، حفرۀ بزرگی در زندگی خویش ایجاد کرده است، به گونهای که در هر ماه که میخواهد قسط وام خود را بپردازد، به مشکل برمیخورد!
در بهترین حالت، مجبور است که ساعات بیشتری کار کند تا بتواند مبلغ قسط وام خود را تأمین نماید؛ فلذا صبح زود به محل کار رفته و آخر شب به خانه برمیگردد! با وجود خستگی فراوان، دیگر حال و حوصلۀ زن و فرزندش را هم ندارد! در نتیجه، زندگی آرامی که داشت، کمکم به اضطراب و ناراحتی کشیده میشود؛ با خرید خانه میخواست به آرامش برسد، ولی برعکس شد!
اگر ذهن او بیش از اندازه و پیش از موعد درگیر این مسأله نمیشد و عجله نمیکرد، چه بسا بعد از چند سال با شرایط بهتر، صاحب خانه میگشت.
و چه بسیار زندگیهایی که به خاطر همین مسائل از هم پاشید!
عبد دنیا شدن، از همین مسائل لهو شروع میشود؛ در عین اینکه نیاز واقعی است اما یا بیشتر از حد پیگیری شده و یا زودتر از وقت انجام گردیده است. البته برای دانستن حد و حدود نیازهای واقعی، مشورت با اهل خبره لازم است.
مال حرام، انسان را در مقابل امام معصوم (عليه السّلام) قرار میدهد
در روز عاشورا وقتی امام حسین (عليه السّلام) در مقابل سپاه دشمن سخنرانی میفرمودند، آنها هلهله میکردند! حضرت فرمودند: علت اینکه حرف من در شما اثری ندارد این است که: «فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرَامِ»[66]، چون شکمهای شما از حرام پُر شده است!
فردی به نام «شجاع الدین شفا» ـ که در خانوادهای مذهبی تولد یافته بود ـ کتابی نوشته به نام «از کلینی تا خمینی» که در این کتاب، تمام شیعه را با عبارات تند و ناپسند، زیر سؤال برده است! و همچنین کتاب دیگری نوشته به نام «تولدی دیگر» که در این کتاب، به خداوند، دین و پیغمبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) حمله کرده است!
از پدرش ـ که یک پزشک مؤمن و متدینی بود ـ پرسیده بودند: چرا فرزندت اینگونه شد و کارش به مخالفت با خداوند و دین کشید؟! در جواب گفته بود: در این اواخر، مقداری پولهای بیحساب و کتاب وارد زندگی من شد، شاید همین بیدقتی، منشأ انحراف فرزندم شده باشد!
تأثیر مال حرام اینگونه است. [67]
بنابراین، نتیجۀ دنیاطلبی و بیتوجهی به تغییر و اصلاح این عادت غلط، این است که زندگی انسان با زندگی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) متفاوت خواهد شد که در این صورت، اثرش تقابل با آن حضرت خواهد بود.
از کجا بفهمیم که دنیادوست و دنیاپرست هستیم یا نه؟
حال از کجا بفهمیم که دنیادوست و دنیاپرست هستیم یا نه؟ و اگر هستیم، میزان دنیاپرستی ما چقدر است؟
آزمونهای متعددی برای میزان دنیاطلبی وجود دارد؛ به عنوان مثال:
(1) اگر نماز صبح ما قضا شود، و پنج میلیون تومان هم گم کنیم، بابت کدامیک بیشتر ناراحت میشویم؟ برای هر کدام که بیشتر ناراحت شدیم، عبد همان هستیم و همان مورد اهمیت بیشتری در نزد ما دارد. چه بسا کسی که به خاطر گم کردن پول خود، تا یک ماه ناراحت است و دائماً خود را سرزنش میکند، اما به خاطر قضا شدن نمازش تکان هم نمیخورد!
(2) بعضی از ما اگر یک روز چای نخوریم، سردرد میشویم! این نشاندهندۀ آن است که نخوردن چای در زندگی ما اثر داشته و این اثر، خود را نشان میدهد؛ اما اگر سه روز قرآن نخوانیم، آیا در زندگی ما اثری مشاهده خواهد شد؟! آیا زندگی ما دستخوش تغییر و دگرگونی خواهد گردید؟! متأسفانه باید اقرار کنیم که بعضی از ما اگر سه روز هم قرآن نخوانیم، هیچ اثر و دگرگونی در زندگی ما رخ نخواهد داد! و این یعنی قرآن خواندن در زندگی ما به اندازۀ یک چای خوردن هم نقش ندارد!
(3) اگر هر کدام از ما در طول شبانهروز فقط 15 دقیقه (تقریباً یک صدم شبانهروز) قرآن بخوانیم، در این صورت به طور متوسط میتوانیم روزی 5 صفحه از قرآن را بخوانیم؛ با استمرار این کار، پس از یک ماه 150 صفحه، و پس از چهار ماه یک ختم قرآن کردهایم؛ در نتیجه در هر سال، میتوانیم 3 مرتبه قرآن را ختم کنیم.
بنابراین یک فرد چهل ساله، اگر از سنّ پانزده سالگی، روزی فقط ربع ساعت قرآن را خوانده باشد، در این صورت 75 دور قرآن را ختم نموده است.
اگر کسی یک دهم محاسبات فوق را عمل نماید، یعنی به جای روزی 15 دقیقه، تنها روزی یک و نیم دقیقه (تقریباً یک هزارم شبانهروز) قرآن را بخواند، باید در سنّ چهل سالگی، 5/7 دور قرآن را ختم کرده باشد.
ما یک هزارم وقت خود را هم صرف خواندن قرآن نکردهایم آنگاه توقع داریم خداوند، مُلک و ملکوت را به پای ما بریزد!! آیا این، پُرتوقعی نیست؟!
(4) دانشآموز و یا دانشجویی که در طول یک سال تحصیلی، تنبلی کرده و اکنون سر جلسۀ امتحان نشسته و نمیتواند به سؤالات پاسخ دهد، چنانچه شرایط تقلّب برایش فراهم باشد، آیا تقلّب میکند یا نه؟! اینجا همان بزنگاه تلاقی دین و دنیاست؛ دین میگوید حرام است، ولی دنیا میگوید این یک بار اشکالی ندارد!
(5) به یک معاملۀ پُرسود برخوردیم و به پول آن نیاز داریم، اما لازمهاش این است که یک دروغ بگوییم؛ اینجا نیز بزنگاه تلاقی دین و دنیاست؛ دین میگوید دروغ حرام است، ولی دنیا میگوید این یک بار اشکالی ندارد! اگر دروغ نگویی، سود سرشاری را از دست خواهی داد!
و مثالهای بسیاری از این قبیل.
مردمِ دیندارِ دنیادوست، سر بزنگاه تلاقی دین و دنیا، دنیا را انتخاب میکنند
واقعاً دین، چقدر در زندگی ما نقش دارد؟ باید برای خودمان گریه کنیم!
ما که از عهدۀ اینگونه امتحانات کوچک برنمیآییم، چگونه ادعا میکنیم که: ای امام زمان! شما تشریف بیاورید، ما جان و مال و همۀ دار و ندارمان را فدایتان خواهیم کرد!
کسی که نمیتواند یک وزنۀ ده کیلویی را بلند کند، پُرواضح است که یک وزنۀ پانصد کیلویی را هم نمیتواند بلند کند!
إنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، مردمِ دیندارِ دنیادوست، سر بزنگاه تلاقی دین و دنیا، دنیا را انتخاب میکنند! و به همین دلیل بود که مردم زمان امام حسین (عليه السّلام) وزنه را انداختند!
نفوذ دنیاطلبی در بین مسلمانان بعد از رسول الله (صلّی الله عليه و آله و سلّم)
برای روشن شدن اینکه چگونه دنیاطلبی در بین کوفیان ریشه دوانده بود، به این جریان تاریخی دقت کنید:
رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) ارزشهای الهی را در بین مسلمین جا انداختند و لذا جنگهای زمان آن حضرت، بر محور حق دور زده و افراد برای سعۀ نفس خویش میجنگیدند؛ مثلاً در یکی از جنگها، فردی مشغول خوردن خرما بود و در همین حال به پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) عرض کرد: یا رسول الله! فاصلۀ من با بهشت چقدر است؟ حضرت فرمودند: به اندازۀ همین خرماها! آن فرد بلافاصله خرماها را گذاشته و به میدان رفت و شهید شد.
بعد از اینکه رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) به ملکوت اعلی رفتند و جریان خلافت منحرف گشت، به مدت حدوداً بیست و پنج سال، جنگها از محوریت حق منحرف، و بر محور دستیابی به غنائم استوار گردید و فضای دنیاطلبی در بین مسلمین رواج یافت.
اتفاقاً خداوند این تذکر را در قرآن بیان نموده و میفرماید: اگر دنیاطلبی بیاید، شما آدم نیز میکُشید و روی آن، سرپوش خدایی هم میگذارید!
در جنگها، بعضی از قبائلی که در مقابل مسلمین قرار میگرفتند و توان رویارویی نداشتند، برای نجات جان خود اعلام میکردند که ما مسلمان شدیم! اما برخی از مسلمین دنیاطلب، به اسلام آوردن آن قبائل اعتنایی نکرده و آنها را به قتل میرساندند! آیۀ شریفه نازل شد:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ [68]، کسی که گفت من مسلمانم (ولو از روی ترس)، حق ندارید او را تکذیب کنید! منشأ این کار شما این است که برای جهاد در راه خداوند نیامدهاید، بلکه برای به دست آوردن غنیمت و کسب دنیا آمدهاید!
در زمان خلافت امیرالمؤمنین (عليه السّلام) ، اولین جنگی که بین خود مسلمین اتفاق افتاد، جنگ جمل بود؛ پس از پایان جنگ، سپاهیان امیرالمؤمنین (عليه السّلام) برای به دست آوردن غنائم سر از پا نمیشناختند! و لذا به خیال اینکه افراد باقی مانده از لشکر مقابل، غلام و کنیز محسوب میشوند و سایر اموال نیز به عنوان غنیمت به حساب میآیند، به سپاه مقابل هجوم آوردند!
حضرت تلاش میکردند تا جلوی این کار را بگیرند و لذا میفرمودند: افراد مقابل ما مسلمانند نه کافر، و مسلمان به غلامی و کنیزی نمیرود! اما در مقابل این فرمایش حضرت، اعتراض کرده و میگفتند: وقتی خون آنها بر ما مباح است، پس به طریق اولی مال و اموال آنان نیز بر ما مباح است!
وقتی امیرالمؤمنین (عليه السّلام) دیدند که سپاهیانش به هیچ طریقی به حرف آن حضرت گوش نمیدهند، فرمودند: اگر قرار باشد به کنیزی بردن افراد مقابل مباح باشد، پس باید عایشه، همسر پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) نیز به کنیزی برود! با این کلام حضرت بود که ساکت شدند و از کارشان دست کشیدند! زیرا میدانستند که همسر پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) به کنیزی نمیرود! [69]
مردم عادت کرده بودند که در جنگها غنیمت بگیرند، و در این کار از یکدیگر سبقت میگرفتند! به همین دلیل بود که در جریان کربلا، گوش اطفال سه، چهار ساله را پاره میکردند تا گوشوارههای آنان را به غنیمت بردارند! چون اگر میخواستند گوشواره را به آرامی از گوش اطفال باز کنند، گوشوارههای اطفال دیگر را از دست میدادند! فلذا برای کسب غنیمت بیشتر، گوشوارهها را از گوش اطفال میکشیدند و گوشها را پاره میکردند! [70]
اگر نفس انسان طغیان کند، نه فقط با ولی فقیه و امام و پیغمبر، بلکه با خداوند هم درگیر میشود!
چقدر این فرمایش قرآن قابل تأمل است که میفرماید:
إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ، اگر شما مؤمن و متقی باشید، خداوند اجرتان را به طور کامل به شما میدهد (چه دنیوی و چه اخروی)، وَ لا يَسْئَلْكُمْ أَمْوالَكُمْ [71]، و اموال شما را هم نمیخواهد!
در آیۀ بعد میفرماید إِنْ يَسْئَلْكُمُوها، حتی اگر خداوند اموال شما را طلب نماید، فَيُحْفِكُمْ، و در این درخواست خود اصرار ورزد، تَبْخَلُوا، شما بخل میورزید و نمیدهید! (و از این خطرناکتر، عبارت بعدی است:) وَ يُخْرِجْ أَضْغانَكُمْ [72]، و حقد و کینه نسبت به خداوند پیدا میکنید!
این آیات شریفه، خطاب به مؤمنین و متقین است!
اگر نفس انسان طغیان کند، نه فقط با ولی فقیه و امام و پیغمبر، بلکه با خداوند هم درگیر میشود! خداوند به همۀ ما رحم کند از طغیان نفس!
اینکه در آیۀ شریفه، پول و اموال مادی را ذکر فرمود، به این دلیل است که از بین چیزهایی که انسان به آنها علاقه دارد، بارزترین مصداقش، پول و اموال مادی است؛ یعنی از آنجایی که عموم مردم بیشترین حساسیتشان مال است، لذا در آیۀ شریفه اموال را ذکر فرموده، و حال آنکه منظور از أَمْوالَكُمْ در این آیۀ شریفه، فقط پول و اموال مادی نیست، بلکه منظور حساسیتهای هر کسی است، اینکه هر فردی به چه چیزهایی علاقۀ فراوان دارد؛ یعنی میخواهد بفرماید: اگر خداوند محبوب شما را (هر چه میخواهد باشد: پول و مال، پست و مقام، زن و فرزند و...) از شما طلب کند، عکس العمل شما تَبْخَلُوا وَ يُخْرِجْ أَضْغانَكُمْ است!
شما حضرت ابراهیم (عليه السّلام) را ببینید چه کردهاند: وقتی دستور را دریافت نمود که فرزندت را قربانی کن و سر او را ببُر، جواب آن حضرت فقط یک کلمه بود: چشم! چرا بلافاصله محبوب خود را میدهد؟ چون یک خُلق در وجود ایشان نشسته و آن «عشق به خداوند» است.
تا وقتی که در جهت اصلاح نقاط ضعف خود گام برنداریم، اصلاحی رخ نخواهد داد
تذکر این نکته هم ضروری است که: ما وقتی میخواهیم توبه کنیم، به اعمال نیک خود نگاه نمیکنیم بلکه به اعمال سوء خود توجه نموده و توبه میکنیم؛ و وقتی قصد اصلاح خود را داریم به نقاط ضعف خود توجه میکنیم؛ اگر کسی به نقاط ضعف خود توجه نکند، چگونه میخواهد خود را اصلاح نماید؟ بنابراین، تا وقتی که در جهت اصلاح نقاط ضعف خود گام برنداریم، اصلاحی رخ نخواهد داد.
تمام قرآن در یک کلمه خلاصه میشود و آن کلمه عبارت است از «تَعالَوْا : بالا بیایید!»
مردم نیشابور به جناب ابوسعید ابوالخیر ـ که انسان وارستهای است ـ گفتند: «بیا ما را پند و اندرز بده!» ابوسعید در جواب گفت: «به من مهلت دهید!» خلاصه پس از سه سال خودسازی، قبول کرد تا برای مردم صحبت کند! همۀ مردم در مسجد جامع نیشابور جمع شدند تا سخنان جناب ابوسعید را بشنوند. جمعیت به حدی بود که در بیرون از مسجد نیز افراد زیادی ایستاده بودند!
همین که جناب ابوسعید در حال بالا رفتن از منبر بود، خادم مسجد با صدای بلند فریاد زد: «خداوند خیرتان دهد! یک قدم جلوتر بیایید تا بقیه افراد نیز بتوانند وارد مسجد شوند!»
جناب ابوسعید همانجا رو به جمعیت کرد و گفت: «حرفی را که من میخواستم به شما بگویم، این خادم مسجد گفت! برای رضای خداوند یک قدم در زندگی خود جلوتر بیایید!» و سپس از منبر پایین آمد!
همین یک کلمه، حرف تمام انبیاء (عليهم السّلام) است که: عقبگرد نکن، درجا نزن، و برای رضای خداوند یک قدم بیا جلوتر.
نقل است که مرحوم علامه طباطبایی (قدّس سرّه) فرموده بودند: تمام قرآن در یک کلمه خلاصه میشود و آن کلمه عبارت است از: «تَعالَوْا»، بالا بیایید!
در زبان عربی، اگر دو نفر همسطح یکدیگر باشند و یکی بخواهد دیگری را به سوی خود فرا بخواند، میگوید: «إِلَیَّ»، به سوی من بیا؛ اما اگر همسطح نباشند، بلکه یکی در مکانی بالاتر از دیگری قرار داشته باشد، در اینجا فردی که بالاست اگر بخواهد شخصی را که در مکان پایین قرار دارد به سوی خود فرا بخواند، میگوید: «تَعالْ»، بالا بیا. (کلمۀ تَعالْ از «عُلُوّ» به معنای بلندی گرفته شده است).
بنابراین، «تَعالَوْا» یعنی جان خود را بالا بیاورید.
ما باید خود را ارزیابی کرده و امراض خویش را بیابیم و سپس در جهت اصلاح مریضیهای خود تلاش نموده و مشکلات خود را حل کنیم.
چه کسی ما را به این مجلس آورده است؟ میتوانستیم به جای اینجا در هزار جای دیگر باشیم، در خواب، در خیابان، در مجلس گناه و... اما همین که ما الان در این مجلس دور هم جمع شدهایم و خداوند این واقعیات را به گوش ما میرساند، بیانگر آن است که هنوز امید اصلاح در ما وجود دارد و هنوز مُلک و ملکوت از ما ناامید نشده است؛ بنابراین امید درمان نیز وجود دارد و ما بدون یأس و ناامیدی باید از این فرصت استفاده نموده و در پی درمان خویش باشیم.
الله گفتن فرد نيازمند، عين لبيک گفتن حقتعالی است
فردی شبها با خداوند راز و نیاز میکرد و الله الله میگفت؛ شیطان به او گفت: «ای پُررو! این همه الله الله گفتی، آیا جوابی هم شنیدی؟» این القاء شیطان در این فرد اثر کرد و پیش خودش گفت: «یک عمر است که نماز و دعا و طاعت و... اما خبری نیست!» فلذا آن شب را خوابید و راز و نیاز را رها نمود:
آن يكى الله مىگفتى شبى
تا كه شيرين مىشد از ذكرش لبى
گفت شيطان آخر اى بسيار گو
اين همه الله را لبيك كو
مىنيايد يك جواب از پيش تخت
چند الله مىزنى با روى سخت
شیطان در کار خود خیلی قوی است! هم فقیه است، هم مفسّر، هم اصولی و... خلاصه یک استاد تمام عیار است! ببینید چقدر استادانه همۀ ما را فریب میدهد!
بالاخره راز و نیاز را کنار گذاشت و خوابید! در خواب حضرت خضر (عليه السّلام) را در یک باغ سرسبز دید که خطاب به او میگوید: چرا برای راز و نیاز با خداوند برنخاستی؟! او هم در جواب گفت: جوابی نمیشنوم!
او شكسته دل شد و بنهاد سر
ديد در خواب او خَضِر را در خُضَر
گفت هين از ذِكْـرْ چون واماندهاى
چون پشيمانى از آن كش خواندهاى
گفت لبيكم نمىآيد جواب
ز آن همىترسم كه باشم ردّ باب
حضرت خضر (عليه السّلام) به او گفت: خداوند مرا امر فرموده که برو به او بگو: قبل از اینکه تو «یا ربّ» بگویی، اول من تو را به درگاه خویش فراخواندم و لبیک گفتم که توانستی راز و نیاز کرده و «یا ربّ» بگویی:
گفت آن الله تو لبيك ماست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
حيلهها و چاره جوييهاى تو
جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يا ربّ تو لبيكهاست [73]
اگر ما بتوانیم آن عشق را از جانب خداوند ببینیم، پَر درمیآوریم! خداوند خیلی به ما لطف دارد.
تغییر رفتار، راحتترین، و تغییر عادات، سختترین تغییری است که در انسان رخ میدهد
تغییر رفتار، راحتترین تغییری است که در انسان رخ میدهد.
یک جوان لاابالی را فرض کنید که تحت تأثیر مجلس حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) و یا هر چیز دیگری متحول میشود، اولین چیزی که به راحتی در او تغییر میکند، ظاهر و رفتار اوست.
البته ناگفته نماند که ظاهر، کلید نفوذ به باطن است و شارع مقدس، روی مسألۀ ظاهر و آراستگی خیلی تأکید فرموده است[74]؛ اما هر چیزی باید به اندازۀ خودش باشد.
از آن طرف، سختترین تغییری که در انسان رخ میدهد، تغییر مَلَکات و عادات است؛ و ما چارهای جز تطهیر درون خود از ملکات و حالات منفی نداریم، چرا که درون غیر همسنخ، جذب نخواهد شد.
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو [75]
خداوند در آیهای که مربوط به انفاق و قربانی کردن است میفرماید: شما که قربانی میکنید و گوسفندی را میکشید، لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها، چیزی از گوشت و خون آن به خداوند نمیرسد، وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ [76]، آن حالت درونی شما در وقت ذبح قربانی به خداوند میرسد؛ شما در وقت ذبح گوسفند چه حالی داشتید؟ تقوا، یک عمل و رفتار نیست، بلکه یک حال است؛ و همین حال به خداوند میرسد.
با تغییر در افکار و عادات، رفتار انسان نیز خود به خود تغییر خواهد کرد
تغییر در افکار و تغییر در عادات و خلقیات، به طور طبیعی باعث تغییر در رفتار میشود و رفتار انسان، خود به خود تغییر میکند؛ زیرا افکار است که باعث پدید آمدن ملکات و خلقیات میشود، و خلقیات است که رفتار انسان را شکل میدهد؛ به همین دلیل است که پیامبر ص در مکه و در روند تغییر مردم، بر روی تغییر در افکار و تغییر در خلقیات تمرکز فرمودند.
از 114 سورۀ قرآن، حدود 85 سوره طی سیزده سال در مکه نازل شده است، که تمام این 75 درصد قرآن، بر روی تغییر افکار و تغییر اخلاق تکیه دارد.
وقتی در مکه بر روی افکار و خلقیات افراد کار شد، نتیجهاش در مدینه ظاهر گردید، به عنوان مثال کسانی که عاشق شراب بودند، در مدینه به محضر رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) شرفیاب شده و در مورد خوردن یا نخوردن شراب سؤال میکردند؛ و این موضوع، بیانگر آن است که تربیت در مکه موفق بوده و پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) درون مسلمانان را تغییر داده بودند؛ زیرا کسی که عاشق چیزی باشد، انجام میدهد و در مورد آن سؤال نمیپرسد.
کسانی که حاضر بودند برای به دست آوردن پول و مال، قبیلهای را تار و مار کنند، بکشند و کشته شوند، اکنون از رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) سؤال میکنند: يَسۡئََٔلُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ [77]؛ این کار پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) اعجاز است؛ و اصلاً یکی از جنبههای اعجاز پیامبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) که کمتر مورد توجه قرار میگیرد، تربیت افراد است؛ آن حضرت، از چه افراد ظلمانی و تاریکی، چه گوهرهای درخشانی تربیت نمودند.
اشاره به راههای اصلاح نفس در فرمایش حضرت اباعبدالله (عليه السّلام)
حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) قبل از حرکت خویش به سمت کربلا، خطبهای را (که مشتمل بر مسائلی در جهت اصلاح نفس است) ایراد فرمودند؛ ما در اینجا تنها به قسمت پایانی آن اشاره میکنیم؛ میفرمایند:
«اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا تَنَافُساً فِي سُلْطَانٍ وَ لَا الْتِمَاساً مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ؛ خداوندا! تو میدانی که آنچه ما انجام میدهیم، برای رقابت در به دست آوردن قدرت و پست و مقام نیست؛ و نیز به انگیزۀ دستیابی به ثروت و دارایی این دنیا هم نیست».
حضرت در اینجا تذکر میدهند که صرف انجام کار خیر کفایت نمیکند، بلکه باید انگیزۀ الهی پشت آن کار باشد؛ گاهی وقتها کار، خیر است، اما انگیزۀ آن الهی نیست؛ به عنوان نمونه، گاهی کاری را به انگیزۀ رسیدن به یک موقعیت انجام میدهیم؛ مثلاً درس تفسیر را میخوانیم تا جزو برترین مفسران کشور شویم! و معنای این کار، چیزی جز تسلط یافتن و برتری جویی نسبت به دیگران نیست!
یکی از انگیزههای ناصحیحی که معمولاً در کارهای خیر پیدا میشود، همین تسلط یافتن و برتری جویی است؛ و فرقی نمیکند که این برتری و تسلط، مالی باشد، یا علمی، یا قدرتی و یا هر برتری و تسلط دیگری؛ و این، همان «تَنَافُساً فِي سُلْطَانٍ» است.
اخلاص، یعنی کار خیر را با انگیزۀ الهی انجام دهیم و تنها به دنبال حق باشیم؛ درس تفسیر را بخوانیم منتها به این انگیزه که معارف قرآنی رواج یابد.
حضرت در ادامه میفرمایند:
«وَ لَكِنْ لِنُرِيَ الْمَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ وَ نُظْهِرَ الْإِصْلَاحَ فِي بِلَادِكَ وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ وَ يُعْمَلَ بِفَرَائِضِكَ وَ سُنَنِكَ وَ أَحْكَامِكَ؛ بلکه برای این است که پرچمهای دینت را نشان دهیم، و شهر و دیار بندگانت را اصلاح کنیم تا بندگان مظلومت در امنیت و آسایش قرار گیرند؛ و به فرائض، سنن و احکام تو عمل بشود».
گاهی میجنگیم به این انگیزه که پیروز شویم، یا مثلاً تبلیغ میکنیم تا جمعیت زیادی را جذب سخنرانی خود کنیم؛ اما گاهی میجنگیم تا دین آشکار شده و مردم اصلاح گردند، یا تبلیغ میکنیم تا دین خداوند به بندگانش برسد؛ بین این دو نوع انگیزه، تقاوت وجود دارد.
حضرت در اینجا اشاره میفرمایند که همۀ این کارها برای این است که خداوند در این عالم جریان پیدا نماید؛ و این، همان حقیقتی است که امام زمان عج نیز با همین حقیقت همراه هستند. خداوند تذکر آن را در قرآن بیان فرموده است:
آیۀ شریفه ـ که راجع به امام زمان عج است ـ میفرماید: وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، خداوند به مؤمنین از شما که عمل صالح انجام میدهند، وعده فرموده که: لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، این افراد را خلیفههای روی زمین بگرداند، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ، دینی که مورد رضایت خداوند است، کاملاً با قدرت حاکم شود، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً، و همچنین امنیت حاصل گردد، (تمام این مقدمات انجام شود برای اینکه:) يَعْبُدُونَني لا يُشْرِكُونَ بي شَيْئاً [78]، تا فقط خداوند عبادت شود و هیچ شریکی برای او قرار داده نشود.
بنابراین، امام زمان عج تشریف میآورند تا در پرتو دین، افراد را به خداوند برسانند، نه اینکه صرفاً شکمها سیر شود و امنیت و عدالت حاصل گردد.
آنگاه حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) رو به مردم نموده و فرمودند:
«فَإِنْ لَمْ تَنْصُرُونَا وَ تُنْصِفُونَا قَوِيَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ وَ عَمِلُوا فِي إِطْفَاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ؛ اگر شما ما را نصرت نکنید و با ما از در انصاف وارد نشوید، ظالمان بر شما تقویت میشوند (یعنی اگر ما را یاری نکردید، خود را در کف گرگهای خونخوار قرار دادهاید)، و در خاموش کردن نور نبوت پیامبرتان، تمام تلاش خود را به کار میبندند. وَ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ»[79].
و نیز آن حضرت قبل از خروج از مدینه، در [قسمتی از] وصیتنامۀ خویش به برادرشان محمد بن حنفیه میفرمایند:
«إِنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً»؛ من برای سرکشی و فساد و فتنه به پا کردن و ظلم نمودن خروج نکردم.
«وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ»[80]؛ بلکه فقط به منظور ايجاد صلح و سازش در ميان امت جدم خارج شدم، من در نظر دارم امر به معروف و نهى از منكر نمايم و میخواهم مطابق سيرۀ جدم رسول خدا و پدرم على بن ابى طالب رفتار نمايم.
این فرمایشات حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) ، راههایی را در جهت اصلاح نفس، پیش روی ما قرار میدهد.
کشتی امام حسین (عليه السّلام) خیلی وسیع است و خیلی راحت سوار میکند و خیلی سریع به مقصد میرساند
همۀ اهلبیت (عليهم السّلام) کشتی نجات هستند: «إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي فِيكُمْ كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ»[81]، پس اینکه فرمودند: «إِنَّ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ الْهُدَى وَ سَفِينَةُ النَّجَاةِ» [82]، چه حقیقتی را میخواهد بیان کند؟ میخواهد بفرماید کشتی امام حسین (عليه السّلام) خیلی وسیع است و خیلی راحت سوار میکند و خیلی سریع به مقصد میرساند؛ برای نجات خودتان از آن کمک بگیرید.
خداوند یک فرصت بینظیر به ما عنایت فرموده که به سایر افراد ـ از یهودیان، مسیحیان، بودائیان و... ـ نداده است؛ خداوند کسانی را برای نجات ما قرار داده است که جاذبۀ مغناطیسی فوق العاده زیادی دارند، کافی است ما خودمان را در مغناطیس وجود آنها قرار دهیم که در این صورت، اصلاح نفس و حرکت به سمت خداوند آنقدر تسهیل میشود که بارهای سنگین، بسیار راحت برداشته میشود.
میزان دوری و یا نزدیکی ما به اهلبیت (عليهم السّلام) به مقدار تفاوت زندگی ما با ایشان بستگی دارد
میزان دوری و یا نزدیکی ما به اهلبیت (عليهم السّلام) به مقدار تفاوت زندگی ما با ایشان بستگی دارد؛ به عبارت دیگر: نوع افکـار، نوع عادات و اخلاق و نوع رفتار ماست که ما را به اهلبیت (عليهم السّلام) نزدیک، و یا از ایشان دور میسازد.
قبلاً اشاره کردیم ولی باز هم باید تکرار کنیم که خداوند در زمان غیبت حضرت صاحب الزمان عج به ما فرصت خودسازی را عنایت فرموده است؛ هم باید برای تعجیل در فرج آن حضرت دعا کنیم و هم باید از این نعمتِ فرصت در زمان غیبت، جهت خودسازی بیشتر بهره ببریم، تا مبادا جزء کسانی قرار بگیریم که به زبان گفتند: «العجل العجل» ولی امام خود را تنها گذاشتند!
کلام آخر
این مطالبی که مطرح شد، واقعیتهاست؛ و لذا اگر طرح این مباحث گاهی اوقات ناراحتکننده است، چارهای نیست! اینها گرفتاری همۀ ماست و تا وقتی که در جهت اصلاح آنها گام برنداریم، اصلاحی رخ نخواهد داد؛ اگر صرفاً بگوییم و بشنویم و هیچ حرکت و عملی انجام ندهیم، تنها وقت خود را تلف کردهایم!
جریاناتی که در زمان امام حسین (عليه السّلام) واقع شد و اینکه عدهای به یاری حضرت شتافتند و بعضی هم آن حضرت را تنها گذاشته و یا در جبهۀ مقابل قرار گرفتند، عیناً در زمان ظهور امام زمان عج نیز واقع خواهد گردید؛ با این حساب اگر ما خود را با قواعد زندگی الهی و حسینی منطبق نکنیم، معلوم نیست دچار چه سرنوشتی بشویم!
پس باید برای تغییر و اصلاح افکار غلط، و سپس تغییر و اصلاح ملکات، خلقیات و حالات منفی، و در نهایت تغییر و اصلاح رفتارهای خود، از حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) مدد بگیریم و با عزم و اراده و نیز تمرین، در این جهت حرکت کنیم.
آنچه در این چند شب گفتگو شد، بیان چند قاعدۀ مبنایی و اساسی راجع به زندگی الهی و حسینی بود. اگر ما همین چند قاعده را در زندگی خود مراعات نموده و در جهت تغییر و اصلاح حرکت کنیم، إنشاءالله به مدد حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) تغییر حاصل خواهد شد.
بخش دوم
برداشتن بیعت
در شب عاشورا
دروغی تاریخی
جریان «برداشتن بیعت در شب عاشورا»، یکی از دروغهای بزرگ تاریخ است
معروف است که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) در شب عاشورا اصحاب خودشان را جمع نموده و فرمودند: این قوم با من کار دارند و من نیز در این راه، کشته خواهم شد، من بیعتم را برداشتم، هر کس که میخواهد، میتواند برود!
این جریان «برداشتن بیعت در شب عاشورا»، یکی از دروغهای بزرگ تاریخ است.
بعضی از دروغپردازان، این حرف را به مهربانی حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) نسبت میدهند.
بعضی دیگر، این دروغ را با آب و تاب بیشتری مطرح کردهاند که حضرت فرمودند: «وَ أَنْـتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَیْعَتِي وَ السَّعَة»[83] ؛ با خیال راحت و در کمال آرامش بروید و در ذهن خود اصلاً تشویش، اضطراب و ناراحتی نسبت به کشته شدن من نداشته باشید!
بعضی دیگر، این دروغ را بزرگتر کرده و گفتهاند که حضرت فرمودند: هر کدام از شما که میخواهید بروید، یکی از اهلبیت مرا نیز با خود ببرید![84]
مثلاً یکی از این دروغپردازان به نام عبیدالله بن حُرّ جُعفیّ اینگونه نقل میکند که حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) نزد من آمدند و مرا به همراهی با خود دعوت نمودند ولی من قبول نکردم و به آن حضرت گفتم که یک اسب خوب و یک شمشیر دارم که میتوانم در اختیار شما قرار دهم! حضرت فرمودند: مرا به اسب و شمشیر تو نیازی نیست! من از آدمهای گمراه مدد نمیخواهم! (کنایه از اینکه من، اسب و شمشیر تو را نمیخواستم، بلکه من میخواستم خود تو را از گمراهی نجات دهم.)
سپس حضرت فرمودند: حال که تو میخواستی لطف کنی و به من اسب و شمشیر بدهی، من هم در جواب این لطف تو، راهنماییت میکنم به اینکه از این سرزمین دور شوی تا صدای استغاثۀ ما را نشنوی! زیرا من از جدم شنیدم که فرمود: اگر کسی صدای استغاثۀ اهلبیت مرا بشنود و آنها را یاری نکند، خداوند او را با صورت به آتش میاندازد. [85]
منشأ داستان دروغ «برداشتن بیعت در شب عاشورا» چیست؟
حال سؤال اینجاست که منشأ این داستانهای دروغ چیست؟ چرا افراد این دروغها را گفته و پذیرفتهاند؟
در پاسخ به این سؤال، چند نکته را اشاره میکنیم:
(1) اولاً دعوای امام حسین (عليه السّلام) و یزید، یک دعوای شخصی نیست تا حضرت بفرمایند هر کس میخواهد بیاید و هر کس که نمیخواهد نیاید! بلکه دعوا بر سر اصل دین است؛ مگر حضرت نفرمودند: «وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيدَ»[86] ، بنابراین، در جایی که جنگ بر سر حفظ دین است، برداشتن بیعت به دست امام حسین (عليه السّلام) نخواهد بود تا حضرت بخواهند بیعت را بردارند یا برندارند.
(2) به فرض که دعوا شخصی باشد، باز هم برداشتن بیعت به دست امام حسین (عليه السّلام) نخواهد بود، چرا که با دستوراتی همچون «مَنْ سَمِعَ رَجُلًا يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ»[87] و «كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»[88] نمیسازد؛ این دستورات به روشنی وجوب یاری امام حسین (عليه السّلام) را بیان میفرماید.
این تذکر در قرآن در جریان حضرت موسی (عليه السّلام) نیز آمده است، آنجا که میفرماید:
وَ دَخَلَ الْمَدينَةَ عَلى حينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَى الَّذي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ [89]؛ وقتی حضرت موسی (عليه السّلام) استغاثۀ آن فرد مظلوم را ـ که از مؤمنین بود ـ شنیدند، بلافاصله جلو رفته و او را یاری نمودند.
به طور معمول باید میفرمود: «فَاسْتَغاثَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَى الَّذي مِنْ عَدُوِّهِ فَأَجَابَهُ وَ وَكَزَهُ مُوسى؛ وقتی آن مؤمنِ مظلوم از موسی (عليه السّلام) طلب یاری کرد، پس آن حضرت نیز او را اجابت نموده و مُشتی به ظالم زد»، اما عبارت «فَأَجَابَهُ، پس او را اجابت نمود» را حذف فرموده است، یعنی میخواهد بفهماند که یاری رساندن به کسی که استغاثه و طلب یاری میکند باید با سرعت و بلافاصله انجام شود.
(3) اگر قرار بود بیعت برداشته شود، پس چرا حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) این برداشتن بیعت را از همان روز اول مطرح نفرمودند و بیش از پنج ماه (از زمان حرکت از مدینه تا روز عاشورا) بارها مردم را به همراهی با خویشتن دعوت فرمودند؟!
(4) اگر در شب عاشورا بیعت را برداشتند، پس چرا از صبح تا ظهر روز عاشورا در ضمن پنج سخنرانی، افراد را به یاری خویش فرا خوانده و طلب یاری نمودند؟! حضرت در روز عاشورا فرمودند: «این عمامۀ پیغمبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) است، این شمشیر رسول خداست»،[90] و در خطبهای دیگر فرمودند: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا»[91]. جناب حرّ بن یزید ریاحی در یکی از همین سخنرانیها بود که دلش لرزید و به حضرت ملحق شد.
شب عاشورا میفرمایند بروید، و روز عاشورا میفرمایند بیایید! بالاخره افراد بروند یا بیایند؟!
(5) فرار از جنگ، یکی از گناهان کبیرهای است که خداوند نسبت به آن، وعدۀ عذاب داده است؛ به استثنای دو مورد که فرار تاکتیکی (یعنی فرار از این سمت جبهه به سمت دیگر جبهه، نه فرار کامل از جنگ) جایز است؛ مثلاً یک مورد در جایی است که تعداد نفرات دشمن بیش از دو برابر مؤمنین باشد؛ زیرا خداوند در جایی که تعداد نفرات، یک به دو باشد، وعدۀ پیروزی داده است، فلذا کسی حق فرار ندارد: فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللَّهِ .[92]
اما در غیر موارد استثناء شده، هر گونه ترک جنگ، به عنوان گناه کبیره محسوب میگردد؛ یکی از مواردی که اگر کسی از جنگ فرار کند، مرتکب یکی از گناهان کبیرۀ فوق العاده عظیم شده، در جایی است که امر معصوم در آنجا وجود دارد؛ مثل فرمان آقا رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) در جنگ احد که به پنجاه نفر از مسلمانان دستور فرمودند که تنگه را حفظ کرده و تحت هیچ شرایطی از کوه، پایین نیایند؛[93] در اینجا تخلف از دستور معصوم (عليه السّلام) از گناهان کبیرۀ بسیار بزرگ شمرده شده است.
یکی دیگر از موارد در جایی است که جان خود معصوم (عليه السّلام) در خطر باشد. آیۀ شریفهای که به این موضوع اشاره میفرماید این است:
ما كانَ لِأَهْلِ الْمَدينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَ لا يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ .[94]
میفرماید: هیچکدام از اهل مدینه و اعراب اطراف آن حق ندارند: [1ـ] از دستور رسول اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) تخلف کنند و [2ـ] در صحنههای جنگ، جان خودشان را مرغوبتر از جان پیغمبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) ندانند.
بنابراین هیچکس حق ندارد جنگ را ترک کرده و فرار کند و جان معصوم (عليه السّلام) را به خطر بیاندازد، ولو یک میلیارد نفر در مقابلشان صف کشیده باشند. آیا تجویز چنین گناه کبیرهای از طرف امام حسین (عليه السّلام) ممکن است؟! اگر قرار باشد حضرت بیعت را برداشته و اجازۀ رفتن به افراد را بدهند، در واقع آنها را جهنمی کردهاند! کجای این کار با مهر و محبت حضرت میسازد؟!
(6) کسانی که این روایات دروغین را برای ما بیان کردهاند، در حقیقت همان کسانی هستند که دست از یاری امام حسین (عليه السّلام) برداشتند.
بعد از واقعۀ کربلا، جامعۀ مسلمین دچار یک افسردگی و اضطراب عجیبی شد به طوری که همۀ افراد خود را لعن و نفرین میکردند و از یاری نکردن پسر پیغمبر (صلّی الله عليه و آله و سلّم) ناراحت بودند! و به همین دلیل بود که در نقاط مختلف، دست به قیام میزدند؛ در چنین شرایطی، کسانی که در جریان کربلا حضور داشتند و امام حسین (عليه السّلام) را یاری نکردند، بیشتر از همه سرزنش میشدند و در نوک پیکان ملامتها قرار داشتند؛ از این رو برای کم کردن بار روانی، دروغپردازی کرده و گفتند که خود امام حسین (عليه السّلام) بیعت را برداشتند و فرمودند هر کس که میخواهد برود، مجاز است!
(7) قرآن، مشابه جریان عاشورا را در مورد حضرت مسیح (عليه السّلام) نقل نموده و میفرماید:
فَلَمَّا أَحَسَّ عيسى مِنْهُمُ الْكُفْرَ، وقتی حضرت عیسی (عليه السّلام) فهمیدند که لشکر یهود، ایشان را محاصره کردهاند، (نمیفرماید «فَلَمَّا عَلِمَ عِیسی، وقتی عیسی دانست»، بلکه میفرماید فَلَمَّا أَحَسَّ عيسى، یعنی نوع ادراک ایشان، حسّی بود به این معنا که افراد دشمن را میدیدند و صدای آنها را میشنیدند)؛ حضرت فرمودند: قالَ مَنْ أَنْصاري إِلَى اللَّهِ، چه کسی است که مرا و دین خداوند را یاری کند؟ (حضرت عیسی (عليه السّلام) نفرمودند من بیعت را برداشتم، پس هر کس که میخواهد، برود! بلکه فرمودند: هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنِی)؛ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ. [95]
بنابراین، یاری دین خداوند و حفظ جان معصوم (عليه السّلام) از اوجب واجبات است و هیچکس در هیچ شرایطی نمیتواند این امر واجب را نادیده بگیرد.
اشاره به روایت حضرت سکینه (سلام الله عليها)
و اما در بین این روایات دروغین، یک روایت از سایر روایات متمایز است و آن، روایتی است که از حضرت سکینه (سلام الله عليها) نقل شده که میفرمایند:
من صدایی از پشت خیمهها شنیدم، خیلی آرام آمدم و پشت خیمه را نگریستم و دیدم پدرم سر مبارک خود را روی دستشان گذاشته و به شمشیر تکیه زدهاند و حال بکائی داشتند؛ پس از گریه، سر مبارک را بلند نموده و در حالی که اصحاب در مقابل ایشان ایستاده بودند، فرمودند:
«إِعْلَمُوا أَنَّكُمْ خَرَجْتُمْ مَعي لِعِلْمِكُمْ أَنِّي أَقْدِمُ عَلى قَوْمٍ بايَعُوني بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ قُلُوبِهِمْ»، شما با من همراه شدید با این تصور که من به سوى قومى مىروم كه با زبان و قلبشان با من بيعت كردهاند! چندین هزار نامه و امضاء دیدید و گمان کردید که کار تمام است! «وَ قَدِ انْعَكَسَ الْأَمْرُ»، اما اکنون امر برعکس شده است...
«وَ الاْنَ لَيْسَ يَكُنْ لَهُمْ مَقْصَدٌ إِلاّ قَتْلي وَ قَتْلَ مَنْ يُجاهِدُ بَيْنَ يَدَىَّ»، و الان این قوم هیچ هدفی ندارند جز کشتن من و هر کسی که همراه با من است...
«وَ أَخْشى أَنَّكُمْ ما تَعْلَمُونَ أَوْ تَعْلَمُونَ وَ تَسْتَحْيُونَ»، و من میترسم که شما به هر دلیلی از این موضوع بیخبر باشید و یا اینکه خبر دارید که فردا همه کشته خواهند شد ولی حیا میکنید که مرا ترک کنید! و اینکه من بخواهم شما را به واسطۀ بیخبریتان از وقایع فردا نزد خود نگه دارم، خدعه و مکر است، «وَ الْخَدْعُ عِنْدَنا أَهْلَ الْبَيْتِ مُحَرَّمٌ»، افراد را اینگونه به جنگ کشاندن، خدعه و نیرنگ است و حال آنکه خدعه و نيرنگ در نزد ما اهلبیت (عليهم السّلام) حرام است.
ماندن با اکراه و بدون انگیزه فایدهای ندارد؛ در روز عاشورا، شهید راه حمار نمیخواهیم![96] بنابراین ماندن شما، هم باید با بصیرت باشد، زیرا قرار است فردا بزرگترین حادثۀ تاریخ ازلاً و ابداً رقم بخورد، و هم باید عاشقانه و از روی اختیار باشد؛ از این رو:
«فَاللَّيْلُ سَتيرٌ وَ السَّبيلُ غَيْرُ خَطير وَ الْوَقْتُ لَيْسَ بِهَجيرٍ»، شب پوشاننده، و راه امن است، و هنوز وقت برای رفتن دیر نشده، پس هر کس که میخواهد، میتواند برود.
این فرمایش حضرت به معنای برداشتن بیعت نیست، بلکه به آن معناست که اجباری در کار نیست و من نمیخواهم شما ناآگاهانه و از روی اجبار بمانید؛ زیرا در ادامه میفرمایند:
«وَ مَنْ وَاسَانا بِنَفْسِهِ كانَ مَعَنا غَداً فِي الْجِنانِ نَجِيّاً مِنْ غَضَبِ الرَّحْمنِ»، کسی که با ما بماند، فردای قیامت در بهشت با ماست و از غضب خداوند رحمن در امان خواهد ماند...
حضرت سکینه (سلام الله عليها) در ادامه میفرمایند: وقتی صحبتهای پدرم به اینجا رسید، مردم ده نفر ده نفر، و بیست نفر بیست نفر، پراكنده شدند!
بعد میفرمایند: گریه امانم نداد و سرم را به سوى آسمان بالا گرفتم و عرض كردم: «إِلهي! إِنَّهُمْ خَذَلُونا، فَاخْذُلْهُمْ، وَ لا تَجْعَلْ لَهُمْ دُعاءً مَسْمُوعاً، وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمُ الْفَقْرَ، وَ لا تَرْزُقْهُمْ شَفَاعَةَ جَدِّي يَوْمَ الْقِيامَةِ». [97]
اگر به جای انجام وظیفه، به دنبال نتیجۀ نهایی و بازتاب کار باشیم، در این صورت جزء کسانی قرار خواهیم گرفت که امام حسین (عليه السّلام) را تنها گذاشتند!
آن کسی که عبارت «أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَیْعَتِي، من بیعتم را از شما برداشتم»[98] را به دروغ اضافه کرده، چه حالی داشته و در درون نفس او چه میگذشته که چنین کرده است؟ در حقیقت نفس چنین فردی به گونهای است که به جای تشخیص و انجام وظیفه، نتیجۀ کار را در نظر میگیرد، به این معنا که به جای اینکه وظیفۀ خود را ـ که همان حفظ و دفاع از امام خویش است ـ انجام دهد، پیش خود میگوید: من کشته شوم یا زنده بمانم، بالاخره سر امام حسینm بالای نیزه خواهد رفت، پس همان بهتر که زنده بمانم و به دنبال کار خود بروم!
آن وقت با اضافه کردن یک عبارت، درصدد توجیه کار خود برآمده و بدین طریق به دنبال کم کردن عذاب وجدان خویش میباشد.
وضعیت ما چگونه است؟! چقدر به دنبال این هستیم که: «فلان کار جواب نمیدهد، پس رهایش کنیم!»، «اگر من نخورم کس دیگری میخورد، پس من بخورم!»، «همهجا میلیاردی دزدی میشود، حالا این یک ذره به جایی برنمیخورد!» و...
در توجیه ترک امر به معروف و نهی از منکر خود میگوییم: با این یک تذکر من که اصلاحی صورت نمیگیرد!
متأسفانه بیشتر ما اینگونهایم و خیلی راحت از خط قرمزها عبور میکنیم! آن هم به این بهانه که نتیجهای حاصل نمیشود!
اگر چنین حالتی در ما وجود داشته باشد، (یعنی به جای انجام وظیفه، به دنبال نتیجۀ نهایی و بازتاب کار باشیم)، در این صورت جزء کسانی قرار خواهیم گرفت که امام حسین (عليه السّلام) را تنها گذاشتند!
آنهایی که حضرت را رها کردند کسانی بودند که میگفتند هدف، وسیله را توجیه میکند! در حالی که هدف، وسیله را توجیه نمیکند.
در تمام حوادث، باید جایگاه خود را پیدا کنیم و الا یک عمر، امام حسین (عليه السّلام) میگوییم و سینه میزنیم و در نهایت در همان سپاه مقابل حضرت قرار میگیریم!
اگر هر کدام از ما خودمان را به جای اصحاب امام حسین (عليه السّلام) در شب عاشورا قرار دهیم، نسبت به یاری آن حضرت، چه موضعی خواهیم داشت؟! صرفاً داستان عاشورا را نخوانیم، بلکه به حقیقت عاشورا متصل شویم. آری! «كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ وَ كَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ».
نکتۀ پایانی:
آن علمایی که مقتل نوشته و به هر علتی این روایات را در کتاب خود آوردهاند، اگر زحمت خود را کشیده و دقتهای لازم را نموده باشند، اجر و پاداش خود را خواهند داشت. «لِلْمُصِیبِ أَجْرانِ وَ لِلْمُخْطِئِ أَجْرٌ واحِدٌ»[99] ، کسی که سعی و تلاشی را انجام میدهد، اگر به خطا رود، یک اجر دارد، اما اگر به نتیجه برسد، دو اجر دارد، یکی برای تلاش و زحمتی که کشیده است و یکی هم برای رسیدن به واقع.
وقتی قبلۀ مسلمین عوض شد، عدهای گفتند نمازهای قبلی ما چه میشود؟! آیۀ شریفه میفرماید: وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضيعَ إيمانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحيمٌ [100] ، خداوند چیزی را از قلم نمیاندازد.
إنشاءالله خداوند به همۀ ما معرفتی درست و سازنده عنایت فرماید.
بخش سوم
توحیـد
ملاک رفتن به بهشت
آیا فقط شیعیان به بهشت میروند؟ تکلیف عامه مسلمین و پیروان سایر ادیان در قیامت چگونه است؟
یکی از دوستان سؤالی را مطرح کردهاند که: آیا فقط شیعیان به بهشت میروند؟ تکلیف پیروان سایر مذاهب و ادیان (همچون عامه مسلمین (اهل تسنن)، مسیحیان، یهودیان و...) در قیامت چگونه است؟
ملاک رفتن به بهشت، «توحید» است؛ و «شرک» باعث خلود در جهنم میشود
و اما پاسخ اجمالی به این سؤال این است که:
کسی که سنّی، مسیحی و... باشد، اگر:
اولاً: موحد باشد؛ یعنی در قلب خود توحید را قبول داشته باشد، و به یک خالقِ واحدی که دارای صفات کمالی همچون قدرت، عدالت و... است، معتقد باشد.
ثانیاً: به دین خودش به طور صحیح عمل کند و در دین خویش، مشرک و لاابالی نباشد (مثلاً اگر مسیحی است، مشرک نباشد، یعنی حضرت عیسی (عليه السّلام) را بندۀ خداوند بداند نه فرزند خداوند).
ثالثاً: بدون اینکه تعصّبی در مورد دین خود داشته باشد، تلاش خود را در به دست آوردن دین حق، به کار گیرد.
در این صورت چنین فردی اگر به حقیقت نرسد (یعنی هر جا که رفته، فقط مرام خودش را یافته و در مسلک خودش رشد نموده است؛ و یا اگر در مورد ادیان دیگر هم تحقیقی کرده، به هر دلیلی حق برایش روشن نشده است)، به رحمت خداوند واگذار میشود؛ (اینگونه افراد اصطلاحاً جاهل قاصر هستند نه جاهل مقصّر).
ولی اگر کسی موحد باشد، اما در عمل به دین خودش کوتاهی ورزد، و یا تلاشی در جهت به دست آوردن دین حق انجام ندهد، چنین فردی ولو اینکه احقابی از عذاب را در جهنم طی خواهد کرد، اما به صورت ابدی در جهنم باقی نخواهد ماند و در نهایت اهل نجات است؛ (اینگونه افراد اصطلاحاً جاهل مقصّر هستند[101]).
بنابراین، ملاک رفتن به بهشت، «توحید» است؛ و «شرک» باعث خلود در جهنم میشود. پس اینگونه نیست که فقط شیعیان به بهشت بروند.
اگر هیچ موحدی، خلود در جهنم ندارد، پس تکلیف شیطان و افرادی همچون خلفای جور که خداوند را به وحدت قبول دارند، چه میشود؟
سؤال: اگر قرار است هیچ موحدی، خلود در جهنم نداشته باشد، پس تکلیف شیطان و یا افرادی همچون خلفای جور (مثل معاویه) که اهل قبله، نماز، روزه، حج و... بودند، چه میشود؟ چرا که اینگونه افراد، خداوند را به وحدت قبول داشتند!
بدترین نوع کفر و بدترین حالت طغیان نفس، «استکبار» است
جواب: گرچه این افراد در ظاهر، اهل اسلام و توحید بودند، اما در حقیقت به بدترین نوع کفر مبتلا بودند؛ کفر، ناشی از طغیان نفس و پوشاندن حقائق است، و بدترین نوع کفر و بدترین حالت طغیان نفس، «استکبار» است؛ یعنی با اینکه وجود خداوند را قبول دارند و میدانند که خداوند کارهایی را از آنان خواسته، اما از روی استکبار و گردنکشی، در مقابل خداوند میایستند.
دو خصلت «استکبار» و «لجبازی»، دو صفتی هستند که صاحب خود را به جهنم میبرند
نقل است که وقتی خلیفۀ دوم در بستر مرگ افتاده بود، به دنبال آقا امیرالمؤمنین (عليه السّلام) فرستاد؛ وقتی حضرت تشریف آوردند، خلیفۀ دوم از آن حضرت حلالیت طلبید! امیرالمؤمنین (عليه السّلام) خطاب به او فرمودند: من حاضرم از تو بگذرم، ولی به شرطی که فقط یک کلمه به مردم اعلام کنی و اعتراف کنی که خلافت متعلق به کس دیگری بود و ما آن را غصب کردیم!
خلیفۀ دوم، رواندازش را روی سر خود کشید و گفت: «النَّارَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا الْعَارَ»[102]، حاضرم به جهنم بروم ولی ننگ و عار را نمیپذیرم!
دو خصلت «استکبار» و «لجبازی»، دو صفتی هستند که صاحب خود را به جهنم میبرند.
إنشاءالله که بتوانیم به سمت حق و حقیقت و به سمت حضرت اباعبدالله (عليه السّلام) حرکت کنیم.
[1]. از مورخ دوشنبه: 13/8/92 تا چهارشنبه: 22/8/92 (به مدت ده شب).
[2]. [1] «و إذا تزوّجت فانظر أن لا يجوز مهرها مهر السّنّة، و هي خمسمائة درهم، فعلى هذا تزوّج رسول اللّه (صلّي الله عليه و آله و سلّم) نساءه، و عليه زوّج بناته». (المقنع (للصدوق)، ص: 302)
[2] «فَإِذَا تَزَوَّجْتَ فَاجْهَدْ أَلَّا تُجَاوِزَ مَهْرُهَا مَهْرَ السُّنَّةِ وَ هُوَ خَمْسُمِائَةِ دِرْهَمٍ فَعَلَى ذَلِكَ زَوَّجَ رَسُولُ اللَّهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) وَ تَزَوَّجَ نِسَاءَهُ». (الفقه المنسوب إلى الإمام الرضا عليه السلام، ص: 234)
[3]. برای محاسبۀ مهریۀ حضرت زهراء (سلام الله عليها) ، مبلغ یک گرم طلا را در عدد 8/172 ضرب نمایید.
[4]. العروة الوثقى (للسيد اليزدي)، ج2، ص: 285؛ تحرير الوسيلة، ج1، ص: 322.
[5]. الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية (المحشى - كلانتر)، ج5، ص: 344.
[6]. «قَالَ الصَّادِقُ (عليه السّلام) مَنْ تَزَوَّجَ امْرَأَةً وَ لَمْ يَنْوِ أَنْ يُوَفِّيَهَا صَدَاقَهَا فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ زَانٍ». (من لا يحضره الفقيه، ج3، ص: 398)
[7]. در این زمینه میتوانید به کتابهایی نظیر «سنن النبی (صلّي الله عليه و آله و سلّم)» تألیف مرحوم علامه طباطبایی قد رجوع نمایید.
[8]. مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى [حماسه حسينى(1 و 2)]، ج17، ص: 665.
[9]. اجتهاد در مقابل نصّ، ص: 416. و نیز رجوع شود به: موسوعة الإمام السيد عبدالحسين شرف الدين، ج2، ص: 286.
[10]. سورۀ مبارکۀ ماعون (107)؛ آیات کریمۀ 1 تا 3: «آيا كسى كه روز جزا را پيوسته انكار مىكند ديدى؟ او همان كسى است كه يتيم را با خشونت مىراند، و (ديگران را) به اطعام مسكين تشويق نمىكند!»
[11]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 164.
[12]. الفوائد الرضوية فى احوال علماء المذهب الجعفرية، ج1، ص: 158؛ و نیز رجوع شود به: سيماى فرزانگان، ص: 351.
[13]. تحف العقول، ص: 245؛ معاد شناسى، ج5، ص: 246.
[14]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 34.
[15]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 40: «(به نوح) گفتيم: «از هر جفتى از حيوانات (از نر و ماده) يك زوج در آن (كشتى) حمل كن! همچنين خاندانت را (بر آن سوار كن)- مگر آنها كه قبلًا وعده هلاك آنان داده شده [همسر و يكى از فرزندانت]- و همچنين مؤمنان را!»...».
[16]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ آیۀ کریمۀ 45: «نوح به پروردگارش عرض كرد: «پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است و تو از همه حكمكنندگان برترى!»».
[17]. سورۀ مبارکۀ هود (11)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 42: «نوح فرزندش را كه در گوشهاى بود صدا زد: «پسرم! همراه ما سوار شو، و با كافران مباش!»».
[18]. متن یکی از نامههایی که اهل کوفه به امام حسین (عليه السّلام) نوشتند این بود:
«(بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) لِلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ مِنْ شِيعَتِهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُسْلِمِينَ. أَمَّا بَعْدُ: فَحَيَّ هَلَا فَإِنَّ النَّاسَ يَنْتَظِرُونَكَ لَا رَأْيَ لَهُمْ غَيْرُكَ فَالْعَجَلَ الْعَجَلَ ثُمَّ الْعَجَلَ الْعَجَلَ وَ السَّلَامُ.» نامهای است به حسین بن علی از سوی شیعیان او از مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد: بشتاب زیرا که مردم منتظر شما هستند و همه بر شما اتفاق نظر دارند، پس بشتاب بشتاب! و باز بشتاب بشتاب! و السلام. (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص: 38)
[19]. سورۀ مبارکۀ حجر (15)؛ آیۀ کریمۀ 33: «گفت: من هرگز براى بشرى كه او را از گل خشكيدهاى كه از گل بدبويى گرفته شده است آفريدهاى، سجده نخواهم كرد!».
[20]. «زبیر»، پدرش عوّام بن خویلد (برادر حضرت خدیجه (سلام الله عليها)) و مادرش صفیة دختر عبد المطلب بود؛ یعنی از طرف پدر، پسر دایی حضرت زهراء (سلام الله عليها) ؛ و از طرف مادر، پسر عمۀ رسول اکرم (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و امیرالمؤمنین (عليه السّلام) بود. (المعارف، ص: 219)
[21]. الإختصاص، ص: 186.
[22]. زبیر، یکی از شهود وصیت حضرت زهراء (سلام الله عليها) بوده است. (من لا يحضره الفقيه، ج4، ص: 244)
[23]. الخصال، ج1، ص: 157.
[24]. متن این نامه در نهج البلاغه آمده است. (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 417، نامۀ 45)
[25]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج4، ص: 72.
[26]. كليات مفاتيح الجنان، ص: 457؛ فرازی از زیارت عاشورا.
[27]. سورۀ مبارکۀ نجم (53)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 32.
[28]. سورۀ مبارکۀ مدثر (74)؛ آیۀ کریمۀ 38: «(آرى) هر كس در گرو اعمال خويش است.»
[29]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 105: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! مراقب خود باشيد!»
[30]. سورۀ مبارکۀ تحریم (66)؛ آیۀ کریمۀ 11: «و خداوند براى مؤمنان، به همسر فرعون مثَل زده است، در آن هنگام كه گفت: «پروردگارا! خانهاى براى من نزد خودت در بهشت بساز، و مرا از فرعون و كار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهايى بخش!»»
[31]. سورۀ مبارکۀ یوسف (12)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 76: «اين گونه راه چاره را به يوسف ياد داديم!».
[32]. سورۀ مبارکۀ ص (38)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 41: «و به خاطر بياور بنده ما ايّوب را ...»
[33]. سورۀ مبارکۀ ص (38)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 44: «... ما او را شكيبا يافتيم؛ چه بنده خوبى كه بسيار بازگشتكننده (به سوى خدا) بود!»
[34]. سورۀ مبارکۀ فجر (89)؛ آیۀ کریمۀ 15: «امّا انسان هنگامى كه پروردگارش او را براى آزمايش، اكرام مىكند و نعمت مىبخشد (مغرور مىشود و) مىگويد: «پروردگارم مرا گرامى داشته است!»»
[35]. سورۀ مبارکۀ فجر (89)؛ آیۀ کریمۀ 16: «و امّا هنگامى كه براى امتحان، روزيش را بر او تنگ مىگيرد (مأيوس مىشود و) مىگويد: «پروردگارم مرا خوار كرده است!»»
[36]. سورۀ مبارکۀ فجر (89)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 17: «چنان نيست كه شما مىپنداريد...»
[37]. سورۀ مبارکۀ جمعه (62)؛ آیۀ کریمۀ 2: «و [خداوند] كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مىخواند و آنها را تزكيه مىكند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت مىآموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند!»
[38]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ آیۀ کریمۀ 105: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! مراقب خود باشيد! اگر شما هدايت يافتهايد، گمراهى كسانى كه گمراه شدهاند، به شما زيانى نمىرساند. بازگشت همه شما به سوى خداست؛ و شما را از آنچه عمل مىكرديد، آگاه مىسازد.»
[39]. سورۀ مبارکۀ رعد (13)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 11: «... خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملّتى) را تغيير نمىدهد مگر آنكه آنان آنچه را در خودشان است تغيير دهند! ...»
[40]. «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ، وَ لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى...» جز اين نيست كه اعمال، به نيّتهاست و براى هر كس، همان چيزى است كه نيّتش را دارد. (الأمالي (للطوسي)، ص: 618)
[41]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج74، ص: 164.
[42]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 105: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! مراقب خود باشيد! ...».
[43]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 99، خطبۀ 69: «من آنچه كه شما را اصلاح نمايد و كجى شما را راست گرداند مىدانم و ليكن اصلاح شما را با فاسد کردن و تباه ساختن خود جايز نمىبينم».
[44]. «إِيَّاكَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِكَ وَ الثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا وَ حُبَ الْإِطْرَاءِ فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِي نَفْسِهِ لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ»؛ از خودپسندی و تکیه بر آنچه تو را آلوده به خودپسندی کند، و از علاقه به ستایش و تعریف مردم برحذر باش، زیرا این حالات از مطمئن ترین فرصت های شیطان در نظر اوست تا نیکی نیکوکاران را نابود کند. (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 443، نامۀ 53)
[45]. سورۀ مبارکۀ حشر (59)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 19: «... خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به «خود فراموشى» گرفتار كرد، آنها فاسقانند».
[46]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 67: «... خدا را فراموش كردند، و خدا (نيز) آنها را فراموش كرد (، و رحمتش را از آنها قطع نمود)؛ به يقين، منافقان همان فاسقانند!».
[47]. سورۀ مبارکۀ صف (61)؛ آیات کریمۀ 2 و 3: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! چرا سخنى مىگوييد كه عمل نمىكنيد؟! نزد خدا بسيار موجب خشم است كه سخنى بگوييد كه عمل نمىكنيد!».
[48]. دیوان اشعار حکیم صفای اصفهانی، ص: 179، غزل 10.
[49]. «[قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (عليه السّلام) :] أَلَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا»؛ آيا آزادمردى نيست كه اين نيمخوردۀ دنيا را به اهل دنيا واگذارد؟! براى وجود شما قيمتى جز بهشت نيست، آن را جز به بهشت نفروشيد. (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 556، حکمت 456)
[50]. سورۀ مبارکۀ مطففین (83)؛ آیۀ کریمۀ 1: «واى بر كمفروشان!».
[51]. «سُئِلَ عَنِ التَّوْحِيدِ وَ الْعَدْلِ فَقَالَ (عليه السّلام) التَّوْحِيدُ أَلَّا تَتَوَهَّمَهُ وَ الْعَدْلُ أَلَّا تَتَّهِمَهُ». از امیرالمؤمنین (عليه السّلام) نسبت به توحيد و عدل پرسيدند، فرمود: توحيد آن است كه خداوند را در وهم نياورى، و عدل آن است كه او را متّهم نسازى. (نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 558، حکمت 470)
[52]. «... عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (عليه السّلام) قَالَ: لَمْ يَكُنْ رَسُولُ اللَّهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) يَقُولُ لِشَيْءٍ قَدْ مَضَى لَوْ كَانَ غَيْرُهُ.» امام صادق (عليه السّلام) فرمودند: رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هيچ گاه نسبت به امرى كه میگذشت نمیفرمودند: كاش غير از اين میبود. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 63)
[53]. سورۀ مبارکۀ مؤمنون (23)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 47: «آيا ما به دو انسان همانند خودمان ايمان بياوريم، در حالى كه قوم آنها بردگان ما هستند؟!».
[54]. سورۀ مبارکۀ نازعات (79)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 24: «من پروردگار برتر شما هستم!».
[55]. سورۀ مبارکۀ اعراف (7)؛ آیۀ کریمۀ 13: «گفت: «از آن (مقام و مرتبهات) فرود آى! تو حقّ ندارى در آن (مقام و مرتبه) تكبّر كنى! بيرون رو، كه تو از افراد پست و كوچكى!».
[56]. سورۀ مبارکۀ مائده (5)؛ آیۀ کریمۀ 27: «و داستان دو فرزند آدم را بحقّ بر آنها بخوان: هنگامى كه هر كدام، كارى براى تقرّب (به پروردگار) انجام دادند امّا از يكى پذيرفته شد، و از ديگرى پذيرفته نشد (برادرى كه عملش مردود شده بود، به برادر ديگر) گفت: «به خدا سوگند تو را خواهم كشت!» (برادر ديگر) گفت: « (من چه گناهى دارم؟ زيرا) خدا، تنها از پرهيزگاران مىپذيرد!».
[57]. غزلیات سعدی شیرازی، غزل 450.
[58]. [قَالَ رَسُولُ اللهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) :] «يَا ابْنَ مَسْعُودٍ لَا تُقَدِّمِ الذَّنْبَ وَ لَا تُؤَخِّرِ التَّوْبَةَ وَ لَكِنْ قَدِّمِ التَّوْبَةَ وَ أَخِّرِ الذَّنْبَ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ فِي كِتَابِهِ بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ». اى پسر مسعود! در گناه شتاب نکن و توبه را به تأخير مينداز بلكه در توبه عجله کن و گناه را عقب بینداز، زيرا خداى تعالى در كتابش میفرمايد: «انسان مىخواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت) در تمام عمر گناه كند!» (مكارم الأخلاق، ص: 454)
[59]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 222: «از تو سؤال مىكنند چه چيز انفاق كنند؟».
[60]. «قَالَ الرِّضَا (عليه السّلام) سَبْعَةُ أَشْيَاءَ مِنَ الِاسْتِهْزَاءِ مَنِ اسْتَغْفَرَ بِلِسَانِهِ وَ لَمْ يَنْدَمْ بِقَلْبِهِ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اللَّهَ التَّوْفِيقَ وَ لَمْ يَجْتَهِدْ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اللَّهَ الْجَنَّةَ وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى الشَّدَائِدِ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ تَعَوَّذَ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ وَ لَمْ يَتْرُكِ الشَّهَوَاتِ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ الْمَوْتَ وَ لَمْ يَسْتَعِدَّ لَهُ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ اللَّهَ تَعَالَى خَالِياً وَ لَمْ يَشْتَقْ إِلَى لِقَائِهِ فَقَدِ اسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ»؛ حضرت امام رضا (عليه السّلام) فرمودند: هفت چيز بدون هفت چيز استهزاء و سخريه كردن به نفس است [1.] كسى كه به زبان استغفار كند و در دل پشيمان نشود پس خود را مسخره كرده است؛ [2.] و كسى كه از خداوند توفيق كارهاى خوب خواهد و لكن جدّ و جهد نكند؛ [3.] و كسى كه در پى احتياط و نگاهدارى خود باشد و لكن حذر نكند؛ [4.] و كسى كه از خداوند بهشت طلبد و لكن در شدائد و سختیها صبر نكند؛ [5.] و كسى كه از آتش جهنّم به خداوند پناه برد و لكن ترك شهوتهاى دنيوى نكند؛ [6.] و كسى كه مرگ را ياد كند و لكن مهيّاى مرگ نشود؛ [7.] و كسى كه ذكر خداوند كند و لكن مشتاق ملاقات خداوند نباشد. (معدن الجواهر و رياضة الخواطر، ص: 59) [تذکر: مورد شمارۀ [3] در ترجمه آمده بود ولی در متن روایت، تنها به شش مورد اشاره شده است.] (نزهة النواظر / ترجمه معدن الجواهر، ص: 80)
[61]. «التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ وَ الْمُقِيمُ عَلَى الذَّنْبِ وَ هُوَ مُسْتَغْفِرٌ مِنْهُ كَالْمُسْتَهْزِئِ»؛ توبهكننده از گناه همانند كسى است كه گناه ندارد، و آنكه در گناه بماند و در عین حال به زبان آمرزش خواهد همچون مسخرهچى است. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 435)
[62]. تحف العقول، ص: 245؛ معاد شناسى، ج5، ص: 246.
[63]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج6، ص: 434: «هر کس به گویندهای گوش سپارد، او را بندگی کرده است؛ اگر آن گوینده از خداوند عزّوجل بگوید، شنونده، خدا را عبادت کرده و اگر از طرف شیطان بگوید، شیطان را عبادت کرده است.»
[64]. «... عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الْمَاضِي (عليه السّلام) قَالَ: لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ فَإِنْ عَمِلَ حَسَناً اسْتَزَادَ اللَّهَ وَ إِنْ عَمِلَ سَيِّئاً اسْتَغْفَرَ اللَّهَ مِنْهُ وَ تَابَ إِلَيْهِ.» امام کاظم (عليه السّلام) فرمودند: از ما نيست كسى كه هر روز حساب خود را نكشد و اگر كار خوب كرده است، از خدا فزونى آن را خواهد و اگر كار بد كرده است، از خدا آمرزش آن را خواهد و از آن توبه كند. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 453)
[65]. سورۀ مبارکۀ منافقون (63)؛ آیۀ کریمۀ 9: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نكند! و كسانى كه چنين كنند، زيانكارانند!».
[66]. و أحاطوا بالحسين (عليه السّلام) من كل جانب حتى جعلوه في مثل الحلقة فخرج (عليه السّلام) حتى أتى الناس فاستنصتهم فأبوا أن ينصتوا حتى قال لهم: «وَيْلَكُمْ مَا عَلَيْكُمْ أَنْ تُنْصِتُوا إِلَيَّ فَتَسْمَعُوا قَوْلِي وَ إِنَّمَا أَدْعُوكُمْ إِلَي سَبِيلِ الرَّشَادِ، فَمَنْ أَطَاعَنِي كَانَ مِنَ الْمُرْشَدِينَ وَ مَنْ عَصَانِي كَانَ مِنَ الْمُهْلَكِينَ وَ كُلُّكُمْ عَاصٍ لأَمْرِي غَيْرُ مُسْتَمِعٍ قَوْلِي فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرَامِ وَ طُبِعَ عَلَي قُلُوبِكُمْ وَيْلَكُمْ أَ لاَ تُنْصِتُونَ أَلاَ تَسْمَعُونَ». از همه جانب امام حسين (عليه السّلام) را احاطه كرده و مانند حلقه ایشان را در ميان گرفتند؛ آن حضرت بيرون آمد نزديك آن مردم و از آنها خواست خاموش شوند و گوش به سخن وى فرا دهند اما خاموش نشدند فرمود: واى بر شما! شما را چه زيان دارد كه گوش فرا دهيد و سخن مرا بشنويد؟ من شما را به راه راست مىخوانم هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد و هر كه نافرمانى كند هلاك شود و شما همه فرمان مرا عصيان مىكنيد و به گفتار من گوش نمىدهيد چرا كه شكمهاى شما از حرام انباشته و بر دلهاى شما مهر نهاده است واى بر شما آيا خاموش نمىشويد و گوش نمىدهيد. (نفس المهموم، ص: 221)
[67]. مرحوم ملا احمد نراقی (رحمة الله عليه) در کتاب «معراج السعادة» مینویسد: «صفت ششم: (از صفات رذيله متعلقه به قوه شهويه) مال حرام خوردن و از آن اجتناب نكردن است و آن از نتايج حب دنيا و حرص بر آن است. و از اشد مهلكات، و اعظم موانع وصول به سعادات است. بيشتر كسانى كه به هلاكت رسيدهاند سببش آن بوده. و اكثر مردم كه از فيوضات و سعادات محروم ماندهاند به واسطه آن شدى. سدّى از اين محكمتر در راه توفيق نيست. و پردهاى از اين مانعتر بر چهره تاييد نه. و كسى كه تأمل كند مىداند كه: خوردن حرام، اعظم حجابى است بندگان را از وصول به درجه ابرار. و قوىتر مانعى است از اتصال به عالم انوار. سراچه دل را از آن تيرگى و ظلمت و خباثت و غفلت حاصل، و نفس انسانى به واسطه آن به اسفل دركات هلاكت و ضلالت واصل مىگردد...» (معراج السعادة، ص: 440)
[68]. سورۀ مبارکۀ نساء (4)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 94: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! هنگامى كه در راه خدا گام مىزنيد (و به سفرى براى جهاد مىرويد)، تحقيق كنيد! و بخاطر اينكه سرمايه ناپايدار دنيا (و غنايمى) به دست آوريد، به كسى كه اظهار صلح و اسلام مىكند نگوييد: «مسلمان نيستى» زيرا غنيمتهاى فراوانى (براى شما) نزد خداست».
[69]. «وَ لَمَّا قِيلَ لِعَلِيٍّ ـ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ ـ يَوْمَ الْجَمَلِ، أَلَا تُقَسِّمُ بَيْنَنَا مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْنَا قَالَ: فَمَنْ يَأْخُذُ مِنْكُمْ عَائِشَةَ، وَ إِنَّمَا قَالَ ذَلِكَ اسْتِبْعَادًا لِكَلَامِهِمْ وَ إِظْهَارًا لِخَطَئِهِمْ فِيمَا طَلَبُوا.» وقتی به امیرالمؤمنین (عليه السّلام) در روز جنگ جمل گفته شد که: آیا غنائم را تقسیم نمیکنی؟ فرمودند: چه کسی از شما عائشه را میگیرد؟! آن حضرت این سخن را فرمودند تا آنها را متوجه اشتباهشان نماید. (المبسوط، ج10، ص: 127)
[70]. «و تسابق القوم على سلب حرائر الرسول (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ففررن بنات الزهراء عليها السّلام حواسر مسلبات باكيات و إن المرأة لتسلب مقنعتها من رأسها و خاتمها من إصبعها و قرطها من أذنها و الخلخال من رجلها. أخذ رجل قرطين لأم كلثوم و خرم أذنها و جاء آخر إلى فاطمة ابنة الحسين فانتزع خلخالها و هو يبكي قالت له: ما لك؟ فقال: كيف لا أبكي و أنا أسلب ابنة رسول اللّه قالت له: دعني قال: أخاف أن يأخذه غيري.» (مقتل الحسین علیه السلام (مقرّم)، ص: 314) کوفیان برای غارت خیام حسینی بر یکدیگر سبقت گرفتند. دختران رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و یادگاران حضرت زهراى اطهر (سلام الله عليها) از سراپرده بیرون آمدند و همگى مىگریستند. دشمن هر چه را مىیافت، مىگرفت، حتى گوشواره حضرت ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین (عليهما السّلام) را از گوشش کشیدند و گوشهاى آن بانوى بزرگ را پاره کردند. مردى پست از سپاه ابن سعد چشمش به خلخال پاى فاطمه بنت الحسین (عليهما السّلام) افتاد، و در حالى که مىگریست خلخال را از پایش کشید. دختر امام حسین (عليهما السّلام) با تعجب پرسید: چرا گریه مىکنى؟! گفت: چرا گریه نکنم در حالى که اموال دختر رسول خدا را غارت مىکنم! فاطمه بنت الحسین (عليهما السّلام) فرمود: خوب، اگر کار بدى است چرا چنین مىکنى؟! گفت: مىترسم اگر من نکنم دیگرى آن را انجام دهد!
[71]. سورۀ مبارکۀ محمد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) (47)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 36: «اگر ايمان آوريد و تقوا پيشه كنيد، پاداشهاى شما را مىدهد و اموال شما را نمىطلبد».
[72]. سورۀ مبارکۀ محمد (صلّي الله عليه و آله و سلّم)(48)؛ آیۀ کریمۀ 37: «چرا كه هر گاه اموال شما را مطالبه كند و حتّى اصرار نمايد، بخل مىورزيد و كينه و خشم شما را آشكار مىسازد!».
[73]. مثنوىمعنوى، دفتر سوم، ص: 352.
[74]. [1] «كَانَ [رَسُولُ اللهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ] يَنْظُرُ فِي الْمِرْآةِ وَ يُرَجِّلُ جُمَّتَهُ وَ يَتَمَشَّطُ وَ رُبَّمَا نَظَرَ فِي الْمَاءِ وَ سَوَّى جُمَّتَهُ فِيهِ وَ لَقَدْ كَانَ يَتَجَمَّلُ لِأَصْحَابِهِ فَضْلًا عَنْ تَجَمُّلِهِ لِأَهْلِهِ... [وَ] قَالَ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ مِنْ عَبْدِهِ إِذَا خَرَجَ إِلَى إِخْوَانِهِ أَنْ يَتَهَيَّأَ لَهُمْ وَ يَتَجَمَّل.» رسول الله (صلّي الله عليه و آله و سلّم) عادتش اين بود كه خود را در آينه ببيند و سر و روى خود را شانه زند و چه بسا اين كار را در برابر آب انجام مىداد؛ و گذشته از اهل خانه، خود را براى اصحابش نيز زینت مىداد و مىفرمود: خداوند دوست دارد كه بندهاش وقتى براى ديدن برادران خود از خانه بيرون مىرود، خود را برای آنها منظم کند و خود را بیاراید و زیبا سازد. (مكارم الأخلاق، ص: 34؛ الميزان في تفسير القرآن، ج6، ص: 311)
[2] «[قَالَ الْإِمامُ الرِّضا (عليه السّلام) :] مِنْ أَخْلَاقِ الْأَنْبِيَاءِ التَّنَظُّفُ...» پاکیزگی از اخلاق انبیاست. (الكافي (ط - الإسلامية)، ج5، ص: 567)
[3] «إنّ اللَّه تعالى يبغض الوسخ و الشّعث.» خداوند متعال، شخص آلوده و ژوليده را دشمن میدارد. (نهج الفصاحة، ص: 305)
[75]. مولوی، غزلیات شمس، غزل 2131.
[76]. سورۀ مبارکۀ حج (22)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 37: «نه گوشتها و نه خونهاى آنها، هرگز به خداوند نمىرسد. آنچه به او مىرسد، تقوا و پرهيزگارى شماست».
[77]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 215: «از تو سؤال مىكنند چه چيز انفاق كنند؟».
[78]. سورۀ مبارکۀ نور (24)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 55: «خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دادهاند وعده مىدهد كه قطعاً آنان را حكمران روى زمين خواهد كرد، همان گونه كه به پيشينيان آنها خلافت روى زمين را بخشيد و دين و آيينى را كه براى آنان پسنديده، پابرجا و ريشهدار خواهد ساخت و ترسشان را به امنيّت و آرامش مبدّل مىكند، آن چنان كه تنها مرا مى پرستند و چيزى را شريك من نخواهند ساخت».
[79]. تحف العقول، ص: 239. آغاز این خطبۀ شریفه با این عبارت است: «اعْتَبِرُوا أَيُّهَا النَّاسُ بِمَا وَعَظَ اللَّهُ بِهِ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ سُوءِ ثَنَائِهِ عَلَى الْأَحْبَارِ...».
[80]. متن کامل وصیتنامۀ امام حسین (عليه السّلام) این است:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ أَنَّ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ وَ أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللَّهُ أَوْلَى بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيَّ هَذَا أَصْبِرُ حَتَّى يَقْضِيَ اللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ وَ هَذِهِ وَصِيَّتِي يَا أَخِي إِلَيْكَ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ.» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج44، ص: 329)
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم اين آن وصيت نامهاى است كه حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) براى برادرش محمّد بن حنفيه نوشت: حسين شهادت میدهد: خداوند يكى است و شريكى ندارد. حضرت محمد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) عبد و رسول خدا میباشد كه حق را از طرف حق آورد، بهشت و جهنم بر حق هستند، قيامت خواهد آمد و شكى در آن نيست، خداى توانا هر كسى را كه در قبور باشد برانگيخته خواهد نمود، من براى سركشى و عداوت و فساد كردن و ظلم نمودن از مدينه خارج نشدم؛ بلكه، جز اين نيست كه من به منظور ايجاد صلح و سازش در ميان امت جدم خارج شدم، من در نظر دارم امر به معروف و نهى از منكر نمايم. من میخواهم مطابق سيره جدم رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و پدرم على بن ابى طالب (عليهما السّلام) رفتار نمايم. كسى كه مرا به جهت اينكه حق میگويم قبول كند او به حق سزاوارتر است و كسى كه دست رد به سينه من بگذارد، من صبر میكنم تا خداوند كه بهترين حكمكنندگان است بين من و او داورى نمايد. ای برادرم! اين وصيتى است كه من براى تو كردم. توفيق من جز با خداوند نيست من به او توكل میكنم و به سوى او انابه مینمايم.
[81]. الأمالي (للطوسي)، ص: 60.
[82]. روي: عن أبي عبد اللّه الحسين (عليه السّلام) أنّه قال: أتيت يوما جدّي رسول اللّه (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ، فرأيت ابيّ بن كعب جالسا عنده، فقال جدّي: مرحبا بك يا زين السماوات و الأرض! فقال ابيّ: يا رسول اللّه! و هل أحد سواك زين السماوات و الأرض؟ فقال النبي (صلّي الله عليه و آله و سلّم) : يا ابيّ بن كعب و الّذي بعثني بالحقّ نبيّا، إنّ الحسين بن عليّ في السماوات، أعظم ممّا هو في الأرض و اسمه مكتوب عن يمين العرش: إنّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة. ثم إنّ النبيّ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) أخذ بيد الحسين ع و قال: أيّها الناس! هذا الحسين بن عليّ ألا فاعرفوه، و فضّلوه كما فضّله اللّه عزّ و جلّ، فو اللّه لجدّه على اللّه أكرم من جدّ يوسف بن يعقوب، هذا الحسين جدّه في الجنّة، و جدّته في الجنّة، و امّه في الجنّة، و أبوه في الجنّة، و أخوه في الجنّة، و عمّه في الجنّة، و عمّته في الجنّة، و خاله في الجنّة، و خالته في الجنّة، و محبّوهم في الجنّة، و محبّو محبّيهم في الجنة. (مدينة معاجز الأئمة الإثني عشر، ج4، ص: 51)
[83]. رجوع شود به پاورقی 99، ص: 95.
[84]. «أما بعد؛ فاني لا أعلم أصحابا أولى و لا خيرا من أصحابي، و لا أهل بيت أبرّ و لا أوصل من أهل بيتي، فجزاكم اللّه عني جميعا خيرا. ألا و إنّي أظنّ يومنا من هؤلاء الأعداء غدا، ألا و اني قد رأيت لكم فانطلقوا جميعا في حل، ليس عليكم منّي ذمام، هذا ليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ثم ليأخذ كل رجل منكم بيد رجل من أهل بيتي، [و] تفرّقوا في سوادكم و مدائنكم حتى يفرّج اللّه، فان القوم انما يطلبوني، و لو قد أصابوني لهوا عن طلب غيري.» (وقعة الطف، ص: 197)
من يارانى برتر و بهتر از ياران خويش، و أهل بيتى نيكوكارتر و پرهيزكارتر از اهل بيت خود نمىشناسم، خداوند به همۀ شما جزاى خير عطا كند. آگاه باشيد، گمان مىكنم فردا روز [برخورد] ما با اين دشمنان است. آگاه باشيد، نظرم اين است كه شما همگى با آزادى برويد. از ناحيۀ من عهدى بر گردن شما نيست. شما را تاريكى شب [از ديد دشمن] مىپوشاند، آن را مركب خود قرار دهيد [و برويد]. هر مردى از شما دست يكى از مردان أهل بيتم را بگيرد، و در آبادیها و شهرهايتان پراكنده شويد، تا اينكه خداوند گشايشى ايجاد كند. اين قوم مرا مىطلبند، و اگر به من دست يابند از تعقيب ديگران صرف نظر مىكنند.
[85]. «قال [الحسین (عليه السّلام) :] ... يا ابن الحر! فاعلم أن الله عزّ و جلّ مؤاخذك بما كسبت و أسلفت من الذنوب في الأيام الخالية، و أنا أدعوك في وقتي هذا إلى توبة تغسل بها ما عليك من الذنوب، و أدعوك إلى نصرتنا أهل البيت، فإن أعطينا حقنا حمدنا الله على ذلك و قبلناه، و إن منعنا حقنا و ركبنا بالظلم كنت من أعواني على طلب الحق. فقال عبيد الله بن الحر: و الله يا ابن بنت رسول الله! لو كان لك بالكوفة أعوان يقاتلون معك لكنت أنا أشدهم على عدوك، و لكني رأيت شيعتك بالكوفة و قد لزموا منازلهم خوفا من بني أمية و من سيوفهم، فأنشدك باللّه أن تطلب مني هذه المنزلة [فإن نفسي لم تسمح بعد بالموت!]، و أنا أواسيك بكل ما أقدر عليه و هذه فرسي ملجمة، و الله ما طلبت عليها شيئا إلا أذقته حياض الموت، و لا طلبت و أنا عليها فلحقت، و خذ سيفي هذا فواللّه ما ضربت به إلا قطعت! فقال له الحسين رضي الله عنه: يا ابن الحر! ما جئناك لفرسك و سيفك، إنما أتيناك لنسألك النصرة، فإن كنت قد بخلت علينا بنفسك فلا حاجة لنا في شيء من مالك و لم أكن بالذي اتخذ المضلين عضدا، لأني قد سمعت رسول الله صلّى الله عليه و سلّم و هو يقول: «من سمع داعية أهل بيتي و لم ينصرهم على حقهم إلّا أكبه الله على وجهه في النار.»
اى پسر حرّ بدان! به یقین خداوند در برابر کارهایى که انجام دادهاى و گناهانى که در ایّام گذشته مرتکب شدهاى، از تو بازخواست خواهد کرد، و من در این لحظه از تو مىخواهم که با آب توبه گناهانت را شستشو دهى و تو را به یارى خاندان اهلبیت (عليهم السّلام) فرا مىخوانم. اگر حقّمان را به ما دادند خدا را بر آن شکر کرده و مىپذیریم و اگر آن را از ما بازداشتند و به ظلم و ستم بر ما چیره شدند تو در طلب حق، از یاوران من خواهى بود (و در هر دو صورت زیانى نخواهى دید). عبیدالله بن حرّ عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! به خدا سوگند اگر در کوفه کسانى بودند که تو را یارى کرده و در رکابت پیکار مىنمودند، من مقاومترین آنان در برابر دشمنانت بودم. ولى من در کوفه شاهد بودم که مدّعیان پیروى تو از ترس بنى امیّه و شمشیرهایشان به خانههاى خود خزیدند. تو را به خدا سوگند که این خواهش را از من مکن! [من هنوز آمادگی برای مرگ ندارم!] من هر چه بتوانم ـ از کمک هاى مالى ـ از تو دریغ نخواهم کرد این اسب را از من بپذیر که در پى کسى با آن روان نشدم مگر آن که بر او دست یافتم و با آن از مهلکهاى نگریختم جز آن که نجات یافتم و این شمشیر را تقدیم تو مىکنم که به هر چه فرود آوردم آن را برید! امام (عليه السّلام) فرمودند: اى فرزند حرّ! ما به قصد اسب و شمشیرت نیامدیم، ما آمدیم تا از تو یارى بطلبیم. اگر از تقدیم جانت در راه ما دریغ مىورزى، هیچ نیازى به مالت نداریم و من از گمراهان مدد نمیخواهم؛ من از رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) شنیدم که مىفرمود: «هر کس فریاد استغاثه اهلبیت مرا بشنود و به یاریشان نشتابد، خداوند وى را به صورت در آتش دوزخ میاندازد). (الفتوح، ج5، ص: 74) و نیز رجوع شود به: مقتل الحسین علیه السلام (مقرّم)، ص: 194.
[86]. مثير الأحزان، ص: 25: «آن گاه كه عنصر تاريك انديش و آلودهاى بسان يزيد زمام امور جامعه را به كف گيرد و جامعه اسلامى به زمامدارى چون او گرفتار آيد، بايد فاتحه اسلام و فرهنگ انسان پرور آن را خواند.»
[87]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 164: «هر كه بشنود مردى به مسلمانان استغاثه كند و از آنها فريادرسى خواهد و او را پاسخ نگويد و به داد او نرسد، مسلمان نيست.»
[88]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 421، نامۀ 47: «دشمن ستمگر و ياور ستمديده باشيد»
[89]. سورۀ مبارکۀ قصص (28)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 15: «او [موسی (عليه السّلام) ] به هنگامى كه اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد ناگهان دو مرد را ديد كه به جنگ و نزاع مشغولند يكى از پيروان او بود (و از بنى اسرائيل)، و ديگرى از دشمنانش، آن كه از پيروان او بود در برابر دشمنش از وى تقاضاى كمك نمود موسى مشت محكمى بر سينه او زد و كار او را ساخت (و بر زمين افتاد و مُرد)»
[90]. «قَالَ أَنْشُدُكُمُ اللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ هَذَا سَيْفُ رَسُولِ اللَّهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) أَنَا مُقَلِّدُهُ قَالُوا اللَّهُمَّ نَعَمْ قَالَ أَنْشُدُكُمُ اللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ هَذِهِ عِمَامَةُ رَسُولِ اللَّهِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) أَنَا لَابِسُهُ قَالُوا اللَّهُمَّ نَعَمْ...؛ حضرت فرمودند: شما را به خدا آیا میدانيد كه اين شمشير رسول خدا است كه بر كمر دارم؟ گفتند: آرى به خدا؛ فرمودند: شما را به خدا آیا میدانيد كه اين، عمامه رسول خدا است كه پوشيدهام؟ گفتند: آرى به خدا...» (اللهوف على قتلى الطفوف، ص: 87)
[91]. «آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خداپرستى هست كه در باره ما از خداوند بترسد؟ آيا دادرسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به داد ما برسد؟ آيا ياورى هست كه به اميد آنچه نزد خداست ما را يارى كند؟» (اللهوف على قتلى الطفوف، ص: 116)
[92]. سورۀ مبارکۀ انفال (8)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 66: «هر گاه يكصد نفر با استقامت از شما باشند، بر دويست نفر پيروز مىشوند و اگر يكهزار نفر باشند، بر دو هزار نفر به فرمان خدا غلبه خواهند كرد!»
[93]. إعلام الوری بأعلام الهدی، ج1، ص: 176. برای اطلاع بیشتر در این موضوع، رجوع شود به جزوۀ «توحید و شرک»، ص: 16.
[94]. سورۀ مبارکۀ توبه (9)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 120: «سزاوار نيست كه اهل مدينه، و باديهنشينانى كه اطراف آنها هستند، از رسول خدا تخلّف جويند و براى حفظ جان خويش، از جان او چشم بپوشند!»
[95]. سورۀ مبارکۀ آلعمران (3)؛ آیۀ کریمۀ 52: «هنگامى كه عيسى از آنان احساس كفر (و مخالفت) كرد، گفت: «كيست كه ياور من به سوى خدا (براى تبليغ آيين او) گردد؟» حواريان [شاگردانِ مخصوصِ او] گفتند: «ما ياوران خداييم به خدا ايمان آورديم و تو (نيز) گواه باش كه ما اسلام آوردهايم.»
[96]. مروی است که در زمان رسول اکرم (صلّي الله عليه و آله و سلّم) در یکی از جنگها یک نفر از کفار سوار الاغ سفید زیبائی بود و در صف کفار میجنگید، یکی از مسلمانان تا چشمش به این مرکب راهوار سفید افتاد، خوشش آمد و گفت من میروم و این کافر را میکشم و الاغش را مالک میشوم! ولی وقتی خواست حمله کند، آن مشرک پیشدستی کرده و آن مسلمان را کشت؛ بعد از جنگ، مسلمانان میگفتند: خوش به حالش به درجۀ رفیع شهادت رسید! پیامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمودند: او نیتش این بود که آن کافر را بکشد و سپس الاغ او را به عنوان غنیمت، صاحب شود؛ و او هم اکنون در جهنم است! آن فرد بعد از این ماجرا به «قتیل الحمار» یا همان شهید راه الاغ معروف شد. (إحياء علوم الدين، ج14، ص: 156؛ جامع السعادات، ج3، ص: 113)
[97]. «... رواية نقلها مؤلّف كتاب نور العيون بإسناده عن سكينة بنت الحسين عليهما السّلام، و هي أنّها قالت: كنت جالسة في ليلة مقمّرة وسط الخيمة، و إذا أنا أسمع من خلفها بكاء و عويلا، فخشيت أن تفقه بي النّساء، فخرجت أعثر بأذيالي، و إذا بأبي عليه السّلام جالس، و أصحابه حوله، و هو يبكي، و سمعته يقول لهم: «اعلموا أنّكم خرجتم معي لعلمكم أنّي أقدم على قوم بايعوني بألسنتهم، و قلوبهم، و قد انعكس الأمر، لأنّهم استحوذ عليهم الشّيطان، فأنساهم ذكر اللّه، و الآن ليس لهم مقصد إلاّ قتلي، و قتل من يجاهد بين يدي، و سبي حرمي بعد سلبهم، و أخشى أنّكم ما تعلمون، أو تعلمون و تستحيون، و الخدع عندنا أهل البيت محرّم، فمن كره منكم ذلك، فلينصرف، فإنّ اللّيل ستير، و السّبيل غير خطير، و الوقت ليس بهجير، و من واسانا بنفسه كان معنا غدا في الجنان، نجيّا من غضب الرّحمان، و قد قال جدّي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله: ولدي الحسين عليه السّلام يقتل بأرض كربلا غريبا، وحيدا، عطشانا، فريدا، فمن نصره فقد نصرني، و نصر ولده القائم عج ، و لو نصرنا بلسانه، فهو في حزبنا يوم القيامة». قالت سكينة: فو اللّه ما أتمّ كلامه إلاّ و تفرّق القوم من عشرة و عشرين. فلم يبق معه إلاّ واحد و سبعون رجلا. فنظرت إلى أبي منكسا رأسه، فخنقتني العبرة، فخشيت أن يسمعني، و رفعت طرفي إلى السّماء، فقلت: إلهي! إنّهم خذلونا، فاخذلهم، و لا تجعل لهم دعاء مسموعا، و سلّط عليهم الفقر، و لا ترزقهم شفاعة جدّي يوم القيامة.» (الدمعة الساکبة في أحوال النبي و العترة الطاهرة، ج4، ص: 271)
در كتاب نور العين سند به سكينه دختر امام حسين (عليهما السّلام) منتهى مىشود که مىفرمايد: در خيمۀ خويش بودم. بانگ گريه شنيدم. نخواستم از زنان كسى آگاه شود. برخاستم و به نزد پدر آمدم. او را گريان ديدم كه به اصحاب مى فرمود: «اى جماعت! وقتى كه با من بيرون شديد، چنان دانستيد كه به ميان قومى مىروم كه با دل و زبان با من بيعت كردهاند. آن انديشه دگرگون شد. شيطان ايشان را بفريفت تا خداى را فراموش كردند و اكنون همت ايشان مقصور است بر قتل من و قتل آنان كه در راه من جهاد كنند و حريم مرا از پس نهب اسير گيرند و من بيمناكم كه شما پايان اين امر را ندانيد و اگر دانيد، از اظهار آن آزرم داريد. همانا خدعه و كيد در نزد ما اهل بيت حرام است. پس هر كس از اين سفر كراهتى دارد، طريق مراجعت گيرد. شب تاريك است و خطر ندارد و وقت شايسته و آن كس كه با ما به بذل جان تأسى جويد، با ما در بهشت خدا خواهد بود. بدانيد كه جد من رسول خدا فرمود: فرزند من حسين در طف كربلا غريب و تنها و تشنه كشته مىشود و كسى كه او را نصرت كند، نصرت من كرده باشد و نصرت كرده باشد فرزند او، قائم آل محمد را و آن كس كه به زبان ما را نصرت كند، در قيامت از حزب ما شمرده شود.» حضرت سكينه (سلام الله عليها) گويد: سوگند به خدا، چون پدرم سخن به اينجا آورد، مردم دهتا دهتا و بيستتا بيستتا پراكنده شدند و جز هفتاد و چند كس نماند. پس به سوى پدر نگران شدم و گريه در گلوگاه من گره شد. نخواستم كسی بانگ نالۀ مرا گوش كند. روى به آسمان كردم و گفتم: «اى پروردگار! اين جماعت ما را مخذول ساختند. پس ايشان را قرين خوارى و خذلان بدار و دعوت ايشان را اجابت مفرما و اين جماعت را در زمين مسكنى و مأمنى كرامت مكن و فقر و مسكنت را بر ايشان بگمار و ايشان را در قيامت از شفاعت جد ما بهره و نصيب مرسان.» (تاریخ امام حسین علیه السلام = موسوعة الإمام الحسین علیه السلام، ج13، ص: 272)
[98]. در روایات، عبارت «من بیعتم را برداشتم» با تعابیر مختلفی نقل شده است، از جمله:
[1] «فَقَامَ الْحُسَيْنُ (عليه السّلام) فِي أَصْحَابِهِ خَطِيباً فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّي لَا أَعْرِفُ أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَزْكَى وَ لَا أَطْهَرَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي وَ لَا أَصْحَاباً هُمْ خَيْرٌ مِنْ أَصْحَابِي وَ قَدْ نَزَلَ بِي مَا قَدْ تَرَوْنَ وَ أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي لَيْسَتْ لِي فِي أَعْنَاقِكُمْ بَيْعَةٌ وَ لَا لِي عَلَيْكُمْ ذِمَّةٌ وَ هَذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا وَ تَفَرَّقُوا فِي سَوَادِهِ فَإِنَّ الْقَوْمَ إِنَّمَا يَطْلُبُونِّي وَ لَوْ ظَفِرُوا بِي لَذَهَلُوا عَنْ طَلَبِ غَيْرِي» (الأمالي (للصدوق)، النص، ص: 156)
[2] «قَالَ لِعَسْكَرِهِ أَنْتُمْ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي فَالْحَقُوا بِعَشَائِرِكُمْ وَ مَوَالِيكُمْ وَ قَالَ لِأَهْلِ بَيْتِهِ قَدْ جَعَلْتُكُمْ فِي حِلٍّ مِنْ مُفَارَقَتِي فَإِنَّكُمْ لَا تُطِيقُونَهُمْ لِتَضَاعُفِ أَعْدَادِهِمْ وَ قُوَاهُمْ وَ مَا الْمَقْصُودُ غَيْرِي...» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج11، ص: 149)
[3] «و في رواية الثمالي فقال لهم: يا أهلي و شيعتي اتخذوا هذا الليل جمالكم و انجوا بأنفسكم، فليس المطلوب غيري، ولو قتلوني ما فكروا فيكم، رحمكم اللّه، و أنتم في حلّ و سعة من بيعتي و عهدي الذي عاهدتموني» (الامام الحسین علیه السلام و اصحابه... ، ج1، ص: 28)
[4] «فقال لأصحابه: هذا الليل فاتخذوه جنة، فإن القوم إنما يريدونني و لو قتلوني لم يلتفتوا إليكم و أنتم في حل و سعة.» (نفس المهموم، ص: 208)
[99]. یکی از مباحثی که در علم اصول مطرح است، بحث تخطئه و تصویب است. تخطئه، در مقابل تصویب بوده و در لغت، به معنای نسبت دادن خطا به کسی است، و در اصطلاح، به معنای احتمال خطای مجتهد در دستیابی به حکم واقعی (عدم اصابت به حکم واقعی) است. علمای امامیه معتقد به تخطئه بوده و بر این باورند که خداوند متعال برای هر واقعهای یک حکم واقعی دارد که در لوح محفوظ در حق همگان (چه عالم، چه جاهل، چه مسلمان و چه کافر) ثابت است، و همۀ ما به همان واقع مکلفیم، و امارات نیز طریق به واقعاند، اما استنباط مجتهد گاهی مطابق آن حکم واقعی بوده و او «مُصیب» است که در این صورت، حکم واقعی در حق مجتهد و مقلدان وی منجّز میباشد، و گاهی هم رأی مجتهد برخلاف واقع بوده و او «مُخطِئ» بوده که در این صورت او و مقلدانش معذورند. شعار علمای شیعه که تخطئه را پذیرفتهاند این است: «لِلْمُصِیبِ أَجْرانِ وَ لِلْمُخْطِئِ أَجْرٌ واحِدٌ»؛ یعنی مجتهدی که در اجتهاد خود به حکم واقعی دست مییابد دو پاداش دارد، اما مجتهدی که با وجود به کارگیری تمام سعی خود، به حکم واقعی نمیرسد، فقط یک پاداش دارد. (جهت اطلاع بیشتر رجوع شود به: الفصول الغروية في الأصول الفقهية، ص: 406)
[100]. سورۀ مبارکۀ بقره (2)؛ قسمتی از آیۀ کریمۀ 143: «... و خداوند هرگز ايمان [نماز] شما را ضايع نمىگرداند زيرا خداوند، نسبت به مردم، رحيم و مهربان است.»
[101]. جاهل مقصر به کسى گفته مىشود که متوجه جهل خود بوده و راههاى رفع جهالت خود را هم مىداند، ولى [در جهت کسب علم و حقیقت و] در آموختن احکام، کوتاهى مىکند؛ اما جاهل قاصر کسى است که اصلاً متوجه جهل خود نیست و یا راهى براى برطرف کردن جهل خود ندارد. (رسالۀ اجوبة الإستفتائات، ص: 21، سؤال 46 و 47)
[102]. «روي في حديث وفاة عمر بن الخطّاب... قال عبد اللّه بن عمر: و لمّا دنت وفاة أبي كان يغمى عليه تارة و يفيق اخرى، فلمّا أفاق قال: يا بنيّ ادركني بعليّ ابن أبي طالب قبل الموت، فقلت: و ما تصنع بعليّ بن أبي طالب، و قد جعلتها شورى، و أشركت عنده غيره؟ قال: يا بنيّ، سمعت رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله- يقول: إنّ في النار تابوتا يحشر فيه اثنا عشر رجلا من أصحابي، ثمّ التفت إلى أبي بكر، و قال: احذر أن تكون أوّلهم، ثمّ التفت إلى معاذ بن جبل و قال: إيّاك يا معاذ أن تكون الثاني، ثمّ التفت إليّ ثمّ قال: يا عمر إيّاك أن تكون الثالث، و قد اغمي عليه فأفاق. ثمّ قال: عليّ بابني، و رأيت التابوت و ليس فيه إلّا أبو بكر و معاذ بن جبل و أنا الثالث لا أشكّ فيه. قال عبد اللّه: فمضيت إلى عليّ بن أبي طالب و قلت: يا ابن عمّ رسول اللّه إنّ أبي يدعوك لأمر قد أحزنه، فقام عليّ - عليه السلام- معه، فلمّا دخل عليه قال له: يا ابن عمّ رسول اللّه أ لا تعفو عنّي و تحللني عنك، و عن زوجتك فاطمة، و اسلّم إليك الخلافة؟ فقال له علي: نعم غير أنّك تجمع المهاجرين و الأنصار، و اعط الحقّ الذي خرجت عليه من ملكه، و ما كان بينك و بين صاحبك من معاهدتنا، و أقرّ لنا بحقّنا، و أعفو عنك، و احلّلك، و أضمن لك عن ابنة عمّي فاطمة. قال عبد اللّه: فلمّا سمع ذلك أبي حوّل وجهه إلى الحائط، و قال: النار يا أمير المؤمنين و لا العار، فقام علي - صلوات اللّه عليه- و خرج من عنده، فقال له ابنه: لقد أنصفك الرجل يا أبت، فقال له: يا بنيّ إنّه أراد أن ينشر أبا بكر من قبره، و يضرم له و لأبيك النار، و تصبح قريش موالين لعلي بن أبي طالب، و اللّه لا كان ذلك أبدا. قال: ثمّ إنّ عليّا قال لعبد اللّه بن عمر: ناشدتك باللّه يا عبد اللّه بن عمر ما قال لك حين خرجت من عنده؟ قال: أما إذا ناشدتني اللّه و ما قال لي بعدك فإنّه قال: إنّ أصلع قريش يحملهم على المحجّة البيضاء، و أقامهم على كتاب ربّهم و سنّة نبيّهم. قال: يا ابن عمر فما قلت له عند ذلك؟ قال: قلت له: فما يمنعك أن تستخلفه؟ قال: و ما ردّ عليك؟ قال: ردّ عليّ: اكتمه. قال عليّ - عليه السلام-: فإنّ رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله- أخبرني به في حياته، ثمّ أخبرني في ليلة وفاته، فأنشدتك اللّه يا ابن عمر إن أنا أخبرتك به لتصدّقني، قال: إذا سألت، قال: إنّه قال لك حين قلت له: فما يمنعك أن تستخلفه؟ قال: يمنعني الصحيفة التي كتبناها بيننا و العهد في الكعبة، فسكت ابن عمر، فقال له عليّ: سألتك بحقّ رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله- لما سكتّ عنّي.» (مدينة معاجز الأئمة الإثني عشر، ج2، ص: 95)